eitaa logo
″دلدادگانِ مولا🥺″
260 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
36 فایل
به نام تنها آرامِ جان❤️ آغاز عشق به مولا🌱 «1401/5/17» تنوع مطالب +مشاورۀ رایگان ترک؟😳استغفرالله😂🌹 کپی؟ آزاد! صلواتم بفرستی خوشحال تر میشیم:› ناشناسِ ما👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17348664252303
مشاهده در ایتا
دانلود
💍🌹 قهربودیم... عباس درحال نمازخوندن بود... نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم... کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن... ولی من بازباهاش قهربودم!!!!! کتابو گذاشت کنار... بهم نگاه کرد و گفت: "غزل تمام...نماز تمام...دنیا مات بازهم بهش نگاه نکردم....!!! اینبارپرسید : عاشقمی؟؟؟ سکوت کردم.... . "گفت : عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند. .." دوباره با لبخند پرسید: عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟😊 گفتم:نـــــــه!!!!! 😳 گفت:"لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری... که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."😏 زدم زیرخنده..😂..و روبروش نشستم.... دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه...😇 بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم... خدا رو شکر که هستی.☺️ به نقل از همسر شهید عباس بابایی مذهبی ♥️💭 🌹⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ (@Deldadegane_SahebZaman🍃
🙃🍃 ¹²سـال از زندگے ما گذشت ولے آنقدر مشغلہ شـاد و زیبا داشتیم کہ متوجہِ گذر آن زمان نبودیم☺️ خانہ ما طورے بود کہ بہ جرأت مے‌توانم بگویم شاید ²روزِ آن هم با هم مساوے نبود حتے آنقدر پر از شادی و نشاط بود که انگار قرار نبود هیچ‌گاه غـم در آن جا داشتہ باشد🧡 همسر
🙃🍃 گفت: تا روزی که جنگ باشه منم هستم میخوام ازدواج کنم💍 تا دینم کامل شه... تا زودتر شهید شم مادرشم گفت: محمد علی مال شهادته اونقده میفرستمش جبهه تا بالاخره شهید شه زنش میشی؟ قبول کردم☺️ لباس عروسے نگرفتیم حلقه هم نداشتم همون انگشتـر نامزدی رو برداشتم😇 دو روز بعد عقد ساکشو بست و رفت☹️ یه ماه و نیم اونجا بود یه روز اینجا😢 روزی که اعزام میشد گفت: تو آن شیرین ترین دردی که درمانش نمیخواهم❤️ همان احساس آشوبی که پایانش نمیخواهم😍 زود برمیگردم😉 همه چیو آماده کرده بودم؛ واسه شروع یه زندگے مشترڪ💕 که خبر شهادتش رسید😭 حسرت دوباره دیدنش واسه همیشه موند به دلم😔 حسرت یه روز زندگی کامل با او💔 همسر
🙃🍃 وقٺے مےاومد خونہ دیگہ نمےذاشٺ من ڪار ڪنم. زهرا رو مےذاشٺ روے پاهاش و با دسٺ بہ پسرمون غذا مےداد. مےگفٺم: «یڪے از بچہ‌ها رو بده بہ من» با مهربونے مےگفٺ: «نہ، شما از صبح ٺا حالا بہ اندازه ڪافے زحمٺ ڪشیدے». مهمون هم ڪہ مےاومد پذیرایے با خودش بود. دوسٺاش بہ شوخے مےگفٺند: «مهندس ڪہ نباید ٺو خونہ ڪار ڪنہ!» مےگفٺ: «من ڪہ از حضرٺ علے (ع) بالاٺر نیسٺم. مگہ بہ حضرٺ زهرا(س)ڪمڪ نمےڪردند؟» همسر
🙃🍃 وقتے روح‌اللّٰہ شهید شد چند وقت بعد که خیلۍ دلم براۍ روح‌اللّٰه تنگ شده بود به خونه ‌خودمون رفتم وقتۍ کتابۍ که روحُ‌اللّٰه به من هدیه داده‌ بود را باز کَردم دیدم که روح‌اللّٰہ روۍ برگ گل رز برام نوشته بود: عشقِ مَن دلتنگ نباش :)♥️ همسر
🙃🍃 ابراهیم از بس پشت موتور توی ســرما نشسته بود، سینوزیت گرفتـه بود و سرش درد مۍگرفت. برای آرامش سر دردش گاهۍ سیگار مۍڪشید. وقتۍ ڪه رفتیم خواستگـاری، بعد از اتمام شـرط و شـروط، مادرم گفت: یڪ شرط دیگر هم اینڪه ابراهیم قول بدهد ڪه دیگر سیگار نمۍڪشد. همسرش با شنیدن این شـرط گفت: مجاهد فۍ سبیـل الله ڪه نباید سیگـار بڪشد. دور از شــأن و منزلت شماست ڪه سیگار بڪشید. در راه برگشت ابراهیم ناراحت بود. گفت: مگر شما نمۍدانید ڪه من فقط برای سر درد سیگـار مۍڪشم؟ مادرم گفت: لازم بود ڪه همه چیز را درباره‌ات بداننــد. وقتۍ رسیدیم خانه، ابراهیم همه سیگارهایش را از جیبش در آورد و زیر پا له ڪرد و گفت: بعد از این ڪسۍ دست من سیگار نخواهد دید.
🙃🍃 سال¹³⁷⁶ یکے از  زیباترین خاطرات زندگیم رقم خورد🎈 و ما عقد ڪردیم یک‌ هفتہ از عقدمان گذشتہ بود. زنگ‌ِ خانه بہ صدا در آمد و جلیل با ڪاغذے در دست بہ منزلمان آمد ، خیلے ناراحت بود پرسیدم چہ شده؟🥺 گفت: ماموریتے بہ‌ من محول شده و باید بہ جزیره بروم. ما آن زمان خیلے وابسته هم بودیم و این خیلے ناراحت کننده بود. چهل‌ روز ماموریت جلیل براے من ⁴⁰سال گذشت ، هر روزم پر مےشد از دلتنگےهای عاشقانہ ، بغض ، اشک های بےدلیل..مثل الان💔 اصلا انگار باید از همان اوایل‌زندگیم به این دور بودن ها  خودم را وفق میدادم تا در این روزها ڪمتر نبودنش را بهانہ کـنم و صبور باشم..🙃 همسر  
🙃🍃 دو دل شده بودم🙄 از طرفے پیشنهاد ازدواج نصرالله ذهنم رو آروم نمیذاشت😕 و از طرفے عدم آشنایے کافے باهاش جواب دادن رو برام سخت کرده بود!😣 تا اینکه یکے از استادام دربارش با من صحبت کرد و همون صحبتها آرامش رو به قلبم هدیه کرد😊 استادم گفت: آقای شیخ بهایے از نظر ایمان خیلی قویه و به خدا نزدیک😇 به نماز شب و مستحبات هم توجه خاصے داره😌 اگر می خواے به خدا تقرب پیدا کنے درخواستش رو بےجواب نذار! با این حرفها دیگه مشکلے برای پاسخ دادن نداشتم😍☺️ همسر
🙃🍃 حمیــد مثل خیلی از مردم، از آخــر ڪارش فرار؎ نبود. وقتی مراسم عقــد تمام شد، با پیڪان مدل هفتــاد برادرش سعید، به سمت امام‌زاده اسماعیل باراجین حرڪت ڪردیم. بعد از زیارت و نمــاز، آمدیم حیاط امام‌زاده، حمید راهـش را ڪج ڪرد سو؎ قبرستان، بعد از گلــزار شهدا. همه‌جا تاریڪ بود و سطح قبـرستان بالا و بلند؎ داشت. چند بار ڪم مانده بود بخــورم زمین. خیلی تعجب ڪرده بودم. در اولین ساعات محــرمیت، در دل شب به جا؎ رستوران و ڪافی شاپ، سر از قبــرستان در آورده بودیم. اتفاقا آن شب ڪسی را هم آورده بودند برا؎ تدفین. حمید گفت: فرزانه! روز اول خوشی زندگی آمدیم اینجا یــادمان باشد ته ماجرا همیـن جاست. ولی من مطمئنم جایم تو؎ گلــزار شهــداست. باهم قرار گذاشته بودیم، هر کدام از ما زودتر از دنیا رفت، آن دیگر؎، شب اول قبــر تنهایش نگذارد. حالا آمده بودم به عهــدم وفا ڪنم. هر چه مادرم اصــرار ڪرد ڪه حداقل چند دقیقه‌ا؎ بیا داخـل ماشین گــرم شو. قبول نڪردم. به حمید قــول داده بودم. بعضی‌ها تعجب می‌ڪردند و می‌گفتند: مگر شما چند سال باهم زندگی ڪردید ڪه چنین قــول‌هایی به هم داده بودید. آن شب بقیه می‌رفتند و می‌آمدند؛ اما من تا صبــح سر مزار حمیــد برایش قــرآن خواندم. همسر 🌹⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ (@Deldadegane_SahebZaman🍃
🙃🍃 قهربودیم☹️ درحال نمازخوندن بود نمازش که تموم شد ؛ هنوز پشت به اون نشسته بودم کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن😍 ولے من باز باهاش قهربودم!😒☹️ کتابو گذاشت کنار بهم نگاه کرد و گفت: غزل تمام ؛ نمازش تمام ؛ دنیـا مـات ؛ سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!🙄 بازم بهش نگاه نکردم☹️ اینبارپرسید: عاشقمی؟🙄 سکوت کردم گفت: عاشقم گر نیستے😓 لطفی بکن نفرت بورز😬 بےتفاوت بودنت😕 هرلحظه آبم مےکند😞 دوباره با لبخند پرسید:😊 عاشقمی مگه نه؟؟🧐🤨 گفتم: نـه!!😑 گفت: لبت نه گوید و پیداست مے گوید دلت آری🙄😋😅 که این سان دشمنے یعنے که خیـلے دوستـم دارے😍😅😉 زدم زیرخنده😅 و روبروش نشستم ؛ دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه... بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم خداروشکرکه هستے😍💞 همسر @Deldadegane_SahebZaman
🙃🍃 کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟🙂 به حمید نگاه کردم👀 گفتم: نه من نمیبخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: دخترم مهریه رو میگیری؟ رک و راست گفتم: بله میگیرم😁 حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم ، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه بعد از خواندن خطبه عقد به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: این هم مهریه شما خانوم! پول را گرفتم و گفتم: اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه!😅 حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده دورِسرِ حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم: نذر سلامتی آقایِ من!😇❤️
🙃🍃 دوࢪان نامزدۍ پنجشنبه ڪه از مدࢪسه مےآمدم، دست به ڪاࢪ مےشدم؛ تا منصوࢪ بࢪسد خانه ࢪا بࢪق مےانداختم. حیاط ࢪا آب و جاࢪو مےڪࢪدم و چشم به دࢪ مےماند تا او بࢪسد👀 غذا ࢪا مادࢪم مےگذاشت. یڪ باࢪ ڪه منصوࢪ آمد، مادࢪم نبود. دلم مےخواست یڪ چیز جدید و جالب بࢪایش بپزم😇 همین دیࢪوز از ࢪادیو طࢪز تهیه یڪ سوپ ࢪا شـنیده بودم. همان ࢪا پختم. مزه‌ۍ سوپ به نظࢪم عجیب بود🤔 فقط آب بود و بࢪنج و سبزۍ. هࢪچـه فڪ ڪࢪدم، نفهمیدم چه ڪم دارد☹️ بعد ڪه مادࢪم آمد و غذا ࢪا توۍ قابلمه دید، گفـت: حمیده، چـࢪا توۍ این غذا گوشت نریختی؟😳 این ڪه هیچے نداࢪه! منصوࢪ چیزۍ بهت نگفت؟ منصوࢪ نه تنها چیزۍ بهم نگفته بود، بلڪه با اشتها خوࢪده بود و ڪلے هم تعࢪیف ڪࢪده بود!😅🤭 همسر @Deldadegane_SahebZaman