#داستانک
پس از سالها برگشته بود به شهر پدری برای کار،میوه فروشی نسبتا شیکی در جای مناسبی از شهر که بیشتر تجاری بود.
ساعت شش شروع کار بود و دوازده شب پایان کار،قیمتها با مرکز شهر بیش از پنجاه درصد تفاوت داشت و مشتریها اکثریت وضع مالی خیلی خوبی داشتند.
صاحب مغازه پیرمردی بود که هفتاد سال بیشتر داشت و آن چه که می خواست از دنیا خیلی بیشتر از آن را داشت.
پیرمرد صاحب مغازه ولی هنوز بیشتر می خواست و طمع دنیا رهایش نمی کرد.
شاگرد مغازه پس از چند روز که از حقوقش پرسیده بود و پیرمرد گفته بود : راضیت می کنم. آن روز آن قدر
پاپیچ حقوقش شد تا پیرمرد بالاخره حقوقش را معین کرد: روزی ۳۰ هزار تومان راضی هستی؟؟؟
شاگرد مغازه فقط یک جمله گفت:
لطفا حقوق این چند روزه ام را حساب کنید تا به شهرم برگردم.
پیرمرد برایش چهار روز را ۱۰۰ هزار تومان حساب کرد.
شاگرد مغازه سکوت کرد،ساکش را برداشت و زیر باران از مغازه خارج شد.
✍نوکر شرمسار سیدالشهدا
🅿️اختصاصی دلدادگی💙
#انصاف
#کارگر
#مزد_کارگر
@deldadegi
دلدادگی💙
#داستانک
#یک_اتفاق_واقعی
✅ هنوز بیست سالش نشده بود ولی محیط خانه و نوع روابط خانوادگی ، سبب کناره گرفتن او از خانواده و سوق پیدا کردنش به زندگی مجردی شده بود .
🤔همه ی عمر هر چه خواسته بود ، برایش مهیا کرده بودند و در رفاه کامل زندگی می کرد اما زندگی او یک غایب بسیار بزرگ داشت ؛ محبت و توجه .
👱♀ او که تشنه ی مهر مادری و عشق پدری بود راه حل را در در فضای مجازی دید .... پدرش به جای محبت پدرانه ، گزینه ی پول را جایگزین کرده بود و مادرش حواسش به همه چیز و همه جا و همه کس بود به جز دختر تنهایش .
⛔️دختر در طبقه بالای خانه ی لوکس پدری زندگی می کرد و کوچکترین نظارتی به روابط ، رفت و آمدها و حتی چگونگی استفاده اش از تلفن همراه و اینترنت ، وجود نداشت . این شرایط پای او را به گروههای مستهجن کشاند .
😱 او حالا یاد گرفته بود با استفاده از تماس تصویری و ارسال عکسهای ......... از خود درآمد زائی کند. او محتاج پول نبود . فقط و فقط محتاج توجه .
🤭 دیگر از آن دختر ساده و خجالتی خبری نبود و به واسطه ی هوش بالایش مخاطبین و مشترهای خودش را پیدا کرده بود .
💎 اما یک چیز را در خود حفظ کرده بود و اجازه نمی داد تا عمق لجن زار فرو رود .
😭 به قول خودش انگار نیرویی از او مراقبت می کرد تا به ته دره سقوط نکند.
🔆 دخترک داستان ما تا غرق شدن در لجن زار چند قدم بیشتر فاصله نداشت ، ولی آن نیروی برتر کار خودش را کرد ...
🔷پی نوشت:
😏 می دانم که در اکثر مسئولین مربوطه غیرت و شرفی وجود ندارد که فکری به حال اوضاع نابسامان فصای مجازی و باندهای فحشا و قمار در این فضا بکنند .
🚫 و می دانم حتی شمایی که این داستان واقعی را خواندید ، شاید آن را باور نکنید و برایتان یک جوک به نظر برسد اما نگارنده بر خود واجب دانستم که مانند همیشه از دردها بنویسم.
⛔️⛔️⛔️ پدر و مادر عزیزی که این مطلب را می خوانی کاری به دین و مذهبت ندارم اما وظیفه ی پدر و مادری به شما حکم می کند که تنها به فکر خورد و خوراک و تحصیل و لباس و رفاه فرزندتان نباشید .
تربیت فرزند و جهت دهی صحیح به آینده اش ، بزرگترین وظیفه ی شماست.
#فساد_در_فضای_مجازی
#گروهها_و_باندهای_فحشا
#اینستاگرام_و_تلگرام
#نظارت_بر_فرزندان
#سواد_رسانه_ای
🅿️اختصاصی کانال دلدادگی💙
✍امیرحسین
@deldadegi
دلدادگی💙
بسم اللّٰه الرّحمن الرّحیم
#داستانک: «تو را باید باور کرد»
«این داستان تجربهای واقعی ست»
شب قدر بود و مشغول خواندن جوشن کبیر بودم.
ناگهان چیزی به ذهنم رسید که همان لحظه دلم لرزید.
یاد محمد،یکی از دانش آموزان کلاس ششم افتادم که پارسال بهخاطر تذکری که با لحنی تند و تیز به او دادم از من دلخور شد و قهر کرد.حس کردم مقداری زیاده روی کرده بودم. بعد از آن قضیه هم دیگر ارتباطی باهم نداشتیم.
نمیدانم چرا آن لحظه وسط دعا، آن هم بعد از اینهمه مدت یاد آن ماجرا افتادم،اما همین یادآوری مرا منقلب کرده بود.
نمیتوانستم بی تفاوت بگذرم.احساس عذاب وجدان داشتم و دلم آرام نمیگرفت.
از طرفی هم به خاطر اسباب کشی و نقل مکان خانواده محمد هیچ آدرس و شماره و نشانی هم از او نداشتم و امکان دسترسی به او برایم وجود نداشت.
باید از راهش وارد میشدم. تنها راهی که وجود داشت.
از خدا خواستم از این وضعیت طاقت فرسا نجاتم دهد.
به امام زمان_علیه السلام_ و حضرت زهرا_سلام الله علیها_ متوسل شدم و حدود نیم ساعت با گریه و تضرّع و التماس از آن ذوات مقدسه خواستم راهی برای جبران نشانم دهند که محمد از من راضی شود و مرا ببخشد.
یک دل سیر گریه کرده بودم و آرامشی لذتبخش را تجربه میکردم.
آن شب گذشت و باور داشتم که با وجود بی لیاقتی ام امام زمان و حضرت زهرا سائلِ صادق را رد نخواهند کرد.
فردا شب که مشغول مطالعه بودم،حدودا ساعت ۱۲ شب،زنگ خانه به صدا در آمد.
سابقه نداشت آن موقع شب کسی با من کاری داشته باشد.
چه کسی میتوانست باشد..
با همین فکر و خیال چهار طبقه نفس گیر را از آپارتمان قدیمی مان که راه پله ای باریک داشت پایین رفتم.
در را که باز کردم خشکم زد.. زبانم برای لحظاتی بند آمد.
محمد بود.با آن چهره معصومانه اش.
_سلام حاج آقا. خوبید؟
ببخشید دیروقت مزاحم شدم.
_سلام محمدجان.. حالت خوبه؟
اینجا..این وقت شب؟!...
_راستش نمیخواستم بیام چون ازتون دلخور بودم.ولی دیشب یه خوابی دیدم.
خواب دیدم چند نفر از امام ها که خیلی نورانی و زیبا بودند و یه خانوم چادری هم باهاشون بود بهم گفتند محمد اگه میخوای ما ازت راضی باشیم باید با فلانی آشتی کنی و باهاش دوست باشی.شما رو میگفتند.
همین رو گفتند و از خواب پریدم.
فقط اومدم بهتون بگم که من دیگه ازتون دلخور نیستم و بخشیدمتون.
لبخند زدم
_خیلی خوشحالم کردی محمد. ممنونم ازت.
_راستی حاج آقا، ببخشید میشه انگشتر تون رو به من بدید به جاش من انگشتر خودمو بهتون بدم؟! اگه اشکالی نداره..
_آره حتما..
انگشتر عقیق سرخم را از دستم بیرون کشیدم و در دست کوچکش گذاشتم.
محمد هم انگشتر عقیق سبز رنگی از جیبش درآورد و به من داد.
با رضایت و صمیمیت از هم خداحافظی کردیم.
حال عجیبی داشتم. به قول امروزی ها قفل کرده بودم. زانوهایم میلرزید و بدنم سست شده بود.
آمدم بالا و بی اختیار به سجده افتادم.
از امام مهربانم تشکر کردم.از مادر سادات همچنین.
آری،تنها باور کردنی های زندگی،تنها یاری دهندگان حقیقی خداوند و اهل بیت هستند که صدای ما را میشنوند،از حال ما آگاه اند و اگر صادقانه دست در دستشان بگذاریم بندگان خود را تنها نخواهند گذاشت.
✍#نوید_نیّرۍ
@deldadegi
دلدادگی💙
📌 بهخاطر یه استوری...
▫️ بهش گفتم: چته دختر؟ خیلی سرحالی؟ نکنه قرعهکشیای چیزی برنده شدی! ها؟
🔸 لبخند زد و با انرژی گفت: امروز خیلی خوشحال شدم انگار تمام دنیا رو بهم داده بودند.
▫️ گفتم: چرا؟
🔸 گفت: بالاخره بهخاطر یه استوری که در دفاع از امام زمان گذاشتم کلی فحش از رفیقام خوردم و خیلیاشون برا همیشه قیدمو زدن و رفتن. با خودم گفتم اگه مدافعان حرم برا عمه سادات سر دادند، منم بهعنوان یه دختر، بهخاطر دفاع از امام زمانمون، فحش خوردم اما ذرهای ارادهام نلرزید.
📖 #داستانک
✅ #مهدویت
╔═"═••⊰💙⊱••═''═╗
@deldadegi:دلدادگی
╚═-═••⊰💙⊱••═-═╝
Iاِنتشار بدون لینڪ=✔️
#داستانک
- آره مامان، اگه ایشالا برنده بشم همونجوری که قبلا بهت گفتم نصف پول جایزه رو میدم به خیریه و نصفشم میذارم واسه شهریهی دانشگام؛ تو رو خدا دعا کن واسم مامان..
این ها را مرجان در گوشی میگوید و تماس را به پایان میبرد. سپس راه میافتد به سمت استودیو ضبط مسابقه؛پس از کمی انتظار مسابقه شروع میشود.
رقیب مرجان در مسابقه که او هم دختری جوان است به خوبی سؤالات را پاسخ میدهد و پابهپای مرجان پیش میآید؛مرجان به شدت هیجان و استرس دارد و دل توی دلش نیست.
مبلغ جایزه رقم قابل توجهی هست و مرجان نهایت تلاشش را میکند تا جایزه را ببرد؛ته دلش قرص است به نیت خیری که دارد و میداند خدا به خاطر نیت خیرش هم شده به او کمک میکند.
مسابقه به ایستگاه آخر و سوال پایانی میرسد که اگر هر کسی پاسخ صحیح بدهد برنده میشود.
مجری سوال نهایی را میپرسد:
-کارگردان فیلم ناخدا خورشید کیست؟
مرجان وا میرود.
پاسخ سوال را نمیداند و در دل آرزو میکند رقیبش هم جواب را نداند تا مجری سوال دیگری را مطرح کند.اما از آن سمت صدای زنگ میآید و رقیب پاسخ میدهد.
- ناصر تقوایی
مجری با هیجان زیادی بلند میگوید:
- آفرین، کاملا درسته
خانم بینا شما برندهی نهایی ما هستید و جایزه نقدی این مسابقه به شما تقدیم میشه.
سخنان مجری همچنان پتک به سر مرجان فرود میآید، او باورش نمیشود به همین راحتی و پس از آن همه تلاش مسابقه را باخته و به حریف واگذار کرده؛چقدر روی پول جایزه و نیت خیرش و شهریه دانشگاهش حساب کرده بود تا به مادرش که به تنهایی او را بزرگ کرده و به این اینجا رسانده، فشار نیاید.
مرجان از خدای خودش به شدت دلگیر بود و در دل میگفت:
- باورم نمیشه خدا، من که نیتم خیر بود نصف پول جایزه رو هم گفتم میدم خیریه.
چرا بهم کمک نکردی؟ چرا؟ چرا؟
واقعا ناامیدم کردی خدا...
آن سو صحبتهای مجری برنامه همچنان ادامه دارد:
-خب تشکر میکنم از حضور هر دو شرکت کنندهی عزیز و ضمن خدا قوت به خانم مرجان مودت که ایشون هم عالی بودن، تبریک میگم به خانم بهناز بینا و میخواستم از ایشون بپرسم که البته اگر مایل هستن به ما و بینندگان عزیز بگن با پول جایزهشون میخوان چکار کنن؟
خانم بینا نگاهی به مرجان میاندازد و لبخندی میزند و در پاسخ میگوید:
- اول تشکر میکنم از شما و برنامهی خوبتون و خیلی خوشحالم امروز مهمان این برنامه بودم و خدا رو شکر میکنم تونستم موفق بشم و این از همه چی برام مهمتر بود.
راستش من از اولم اصلا جایزه برام اهمیتی نداشت و فقط میخواستم خودم و اطلاعاتم رو محک بزنم اینه که برای جایزه هیچ تصمیم خاصی نگرفتم البته تا قبل از شروع مسابقه؛
بله درسته، قبل از شروع مسابقه من کاملا اتفاقی صحبت های خانم مودت رو شنیدم که ظاهرا برای این جایزه و پول برنامههای خاص و خوبی دارن و همینجا میخواستم با اجازهی شما و همهی بينندگان عزیز، همهی مبلغ مسابقه رو تقدیم کنم به ایشون که امیدوارم از من بپذیرن و...
مرجان اما دیگر چیزی نمیشنید فقط کمی سرش را بالا آورد و به سمت بالا نگریست و بعد سریع با شرم سرش را پایین انداخت.
پایان.
#شاهین_بهرامی
به جمع دلدادگان انقلاب بپیوندید👇
🆔@deldadegi
🆔@deldadegi