دلدادگی💞
#قصه من
#پارت_۴۲۱
به سختی در ماشین را باز کرد و نشست. سوئیچش را داخل جا سوئیچی برد. اما دستش لغزید و افتاد… دوباره تلاش کرد با تمام وجودش… سوئیچ را دوباره در جاسوئیچی کرد و فشار داد… چرخاند… و ماشین کمی به جلو پرت شد و تِپ تِپ خاموش شد… چشم بست… چشم بست… نفسش را بیرون داد… دوباره امتحان کرد… سوئیچ را چرخاند و دوباره پرت شدن ماشین وتپ تپ خاموش شدن آن… باید تمرکز می کرد… باید تمرکز می کرد تا بفهمد مشکل از کجاست… تمرکز کرد و یادش آمد ماشین در دنده است… دنده را خلاص کرد و دوباره سوئیچ را چرخاند… و این بار ماشین روشن شد… فرمان را چرخاند و به راه افتاد… ذهنش یک صفحه ی سفید و خالی بود… سفید محض… بدون لکه ای روی آن… هیچ چیزی در ذهنش نبود… هیچ چیزی… فقط می راند ، به جلو… نمی دید… نمی شنید… هیچ حسی نداشت، درست مثل یک مرده… شاید او مرده بود… فقط به جلو می راند… چراغ قرمز ماشین ها، بوق ها، هیچ تعبیری برای آنها نداشت…نمی دانست برای او چه اتفاقی افتاده است… درک درستی از زمان و مکان نداشت… ذهنش همان صفحه سفید محض بود… خیابان اول را رد کرد… خیابان دوم… ماشین ها یک به یک رد می شدند… کسی برمی گشت فحشی می داد… کسی بوق می زد…
بدنش کرخت بود… حال خودش را نمی فهمید.. دنیایش فقط سکوت بود و سکوت… حال مردی را داشت که او را از بالای صخره ای بلند به درون دریا پرت کرده اند… حال مردی که شنا کردن بلد نبود… افتاده در آبهای خروشان … در حال غرق شدن … سکوت محض… با چشمانی بسته … دستهایی رو به بالا… موهایش مواج درون آب… صدایی در اطرافش نبود و سکوت محض… او داشت در آن سکوت غرق می شد…
دلدادگی💞
#قصه من
#پارت_۴۲۲
حال او عجیب شبیه مردی بود که در دریا داشت جان می داد…
و ناگهان… برخورد دو ماشین با هم.
سرش به فرمان خورد… حس هایش برگشت… گلی را دید… مردی را دید که آن بالا ایستاده بود… به زنش نگاه می کرد، به عشق او… به زن باردارش نگاه می کرد.. به تنها دختری که در تمام عمرش به او علاقمند شده بود… به زنی نگاه می کرد که او این چند وقت از عشق برایش مایه گذاشته بود… از احساسش، از مردی اش… گلی را به خاطر آورد و خودش را میان پله ها… مردی چهار شانه… مردی طلبکار بالای پله ها… عجیب از گلی رودست خورده بود! عجیب بازیچه شده بود! چطور نفهمیده بود به زنی دل داده است که باردار است! به دختری دل داده است که زن مردی دیگر است! سرش همچنان روی فرمان… ماشینش داغان… در باز شد.. چشمانش همچنان بسته… قلبش پر درد.. کمرش تا شده.. دستی روی شانه اش نشست… شانه های خمیده اش… و او هیچ نمی خواست .. فقط بگذارند بمیرد.. از این درد بمیرد… از بی صفتی اش، از بی ناموس بازی اش بمیرد… کاش بگذارند او بمیرد…
***
گلی آنجا بود… در آن خانه… در آن اتاق… در آن گوشه… زانو به بغل… سر تکیه به دیوار.. با یک هوس… هوس شنیدن صدای گرم مردی که نوازش گونه بگوید: کوچولو.
حالا با نبودن او چه کند؟! جای خالی اش را با چه پر کند؟! گلی فرو ریخته بود… او با تمام داشته هایش فرو ریخته بود… مرد او رفت… مردی که او را وصل کرده بود به دلگرمی… مردی از جنس مردهای با مرام قصه…
دلدادگی💞
#قصه من
#پارت_۴۲۳
با صدای بلند گریست… به بلندای چاه تنهایی اش… و مردی میان خیابان سرش را رو به آسمان گرفت و نعره زد: خدا… خدا…
صدای بلند های هایش را رها کرد… به بلندای دیوار اشتباهش… و مردی با سری افکنده، میان پذیرایی کلافه قدم می زد…
با صدای بلند زار زد… به بلندای آن شب بی انتها… و مردی دل شکسته، میان خیابان زانو زد…
با صدای بلند فغان جدایی سر داد… به بلندای سیاهی بختش… و مردی میان پذیرایی با قلبی فشرده، سربه دیوار چسباند…
با صدای بلند نام مردی را خواند… مردی از جنس پناه… و آن مرد میان خیابان آوارشد… فرو ریخت… زانو هایش با دل سیاه زمین اصابت کرد… دستانش روی صورتش… زمزمه کرد: خدا… خدا…
سینه اش پر درد… با پشتی خمیده با قلبی رو به انفجار در بغض شب گم شد…
آه زندگی… آه.
***
باید امروزش را دربیمارستان سر می کرد و امروزش مثل هر روز نبود… کیفش در دست و دستش آویزان کنار بدنش… نگاهش به جلو ولی خالی از هر حسی با پلک هایی خسته از شب بیداری دیشبش با مردی که پا به پای او بیدار مانده بود و در پذیرایی قدم زده بود، گاهی به او سر زده بود و بی حرف نگاهش می کرد و گرگ و میش هوا از خانه بیرون زده بود…
دلدادگی💞
#قصه من
#پارت_۴۲۴
به استیشن رسید… بچه های صبح کار همه جمع بودند، انترن ها، رزیدنت ها، و او میان آن همه آدم، احساس تنهایی می کرد … سمیعی هم بود… سلام بی جانی داد… همه به رضایی خیره شدند که زار و نزار به طرف اتاق استراحت خانم ها می رفت. او رضایی همیشگی نبود، رضایی قبراق و پر انرژی.
سمیعی صدایش کرد: رضایی… بیا تو اتاقم کارت دارم.
گلی بی هیچ حرفی راه رفته را برگشت و به سمت اتاق او رفت… کنار در ایستاد تا سمیعی با نگاه مشکوکش وارد اتاق شد…
پشت میزش رفت و ایستاد. کمی به گلی نگاه کرد. نگاه گلی به جعبه دستمال کاغذی سفید و سبز روی میز و فکرش درگیر اتفاق دیشب و در دستش کاسه ی چه کنم، چه کنم.
سمیعی به سکوت و چشمان خاموش گلی نگریست: فردا بعد شیفتت نمی ری خونه… می مونی باید توی یه جلسه شرکت کنی.
گلی به زنی نگریست که دست به سینه، ایستاده، موشکافانه او را نگاه می کرد. نه حرفی برای گفتن نداشت نه جانی برای سوال پرسیدن. پس فقط به دهان او چشم دوخت.
-پرستار نمونه بخش معرفیت کردم، می مونی تا تو یه مراسم که قراره برای پرستارهای نمونه برگزار شه، لوح و یه هدیه بگیری و ازت قدردانی شه.
گلی اندیشید چه فایده که او پرستار نمونه ی بخش باشد، در حالیکه زندگی خود و خیلی ها را به گند کشیده بود. باز هم سکوت… دیگر زبانش نمی چرخید… تمام حس های وجودی اش پرواز کرده بودند. ممنونی زبر لبی گفت و برگشت. دستش که به دستگیره خورد، سمیعی صدایش کرد: رضایی.
دلدادگی💞
#قصه من
#پارت_۴۲۵
فقط از بالای شانه اش سرش را چرخاند.
-طوری شده؟ اتفاقی افتاده؟
نگاه خالی گلی تنها جوابش بود. در را باز کرد و خارج شد.
با کسی حرف نمی زد… روزه ی سکوتش پابرجا بود… دیگر هیچ اجاقی دلش را گرم نمی کرد… بخش را تحویل گرفت… پوکه های مخدر را شمرد و بررسی کرد… ترالی احیا را چک… به اتاق دارو رفت و دارو های ساعت دو را آماده کرد… حضور کسی را در اتاق احساس کرد. سر برگرداند و مرد مزاحم این روزهایش را دید. نگاهش را گرفت و به کارش ادامه داد. دکتر رحمانی پیش رفت و کنارش ایستاد. گلی قرص ها را در کاپ بیماران می گذاشت.
دکتر به دست های او نگاه کرد و بعد به چهره بی حس امروزش… به صورت ماسکه اش.
-نمی دونم چرا نمی تونم به خودم بقبولونم که این بچه مال بزرگمهر باشه! کسی که ده ساله با زنشه و خبری نشده اونوقت با یه رابطه تو ازش حامله شی! یه کم عجیب نیست؟! من به اتفاق اون شب کاری ندارم ولی اگه جای بزرگمهر بودم ولت می کردم و دُم امو می ذاشتم رو کولمو فرار… می دونی که از جون واست مایه گذاشته… هر کسی اینکارو نمی کنه.
یک عدد کاپتوپریل در کاپ تخت بیست گذاشت. کاردکس را ورقی زد. به طرف یخچال رفت و انسولین را بیرون کشید و رویش نوشت تخت بیست وسه.
دکتر پوزخندی زد: می دونی با این سکوتت مهر تایید می زنی به افکار من… من آخرش بزرگو وادار می کنم یه آزمایش ژنتیک از بچه بگیره.
دلدادگی💞
#قصه من
#پارت_۴۲۶
برگشت و قصد خروج کرد. چند قدمی دور نشده بود که صدای گلی او را از ادامه راه واداشت… گلی کاپ دارو ها را در سینی می چید.
-دکتر یه چیزیو می دونی… تو بی ارزش ترین موجود روی زمینی برای من… چه خودت چه حرفای مفتت… خدا خودش بنده هاشو می شناسه که اون شب، یه آدمو سر راه من قرار داد نه یه حیوون… در ضمن یه روز که این بچه به دنیا بیاد و معلوم شه پدرش کیه اونوقته که روسیاهیش برای شما بمونه و اون روز من ازتون نمی گذرم… خیرت که به ما نمیرسه پس شر کم.
دکتر اندیشید که این دختر با این زبانش، زهر به جانش می ریخت… تا حالا کسی با او اینچنین صحبت نکرده بود.
با دو قدم به گلی رسید و از میان دندان های کلید شده اش گفت: حیف که بزرگمهر گفته کاریت نداشته باشم… حیف… ولی می خوام بدونم تو و بزرگمهر قرار چه جوابی به ناهید بدید؟! اون موقع هم زبونت اینقدر درازه؟! موش شدن تو دیدن داره رضایی.
قلبش از این همه قضاوت سنگین شد. روزگار با او کج تا کرده بود و مردمانش هم روز به روز سنگش می زدند و قلبش ترک های بدی برداشته بود… فعلا که او اسیر پنجه روزگار بود و هر روز فشارش را بیشتر می کرد… خودش این مسیر را انتخاب کرده بود پس باید می ساخت و دم نمی زد… سینی را برداشت و بدون جوابی دیگر از اتاق خارج شد.
گلی داروهای بخش را داد و منیژه مریضی از اتاق عمل تحویل گرفت و میلاد علایم حیاتی ها را چک می کرد و ایوب مریضی را از بخش مغز و اعصاب تحویل گرفت… هر کس به کاری مشغول بود… و در این میان گلی هر چند دقیقه یکبار گوشی اش را از جیبش بیرون می آورد و نگاهش می کرد به امید تماسی… پیامی…
دلدادگی💞
#قصه من
#پارت_۴۲۷
گاهی به لیست مخاطبانش می رفت و به اسم قیامت خیره می شد… دلش سنجاقکی شد و برایش بال بال زد… این دختر بوی اندوه می داد، بوی غربت…
باید به دیدنش می رفت و حرف می زد و عاقبتش را به جان می خرید… همین فردا.
به استیشن که رسید، فریماه را دید که لباس پوشیده آنجا ایستاده بود، با لبخند بزرگی بر لبانش. کنارش ایستاد: داری میری؟
نگاه پر از نشاطش به نگاه حزن آلود گلی: آره اگه خدا بخواد، کارای ترخیصم تموم شد… اینم برگه ی خروجم.
گلی آن را گرفت و نگاهی انداخت. سر بالا گرفت: برو به سلامت… امیدوارم دیگه اینجا نبینمت البته واسه مریضی… ولی بیا به ما سر بزن.
فریماه دست در کیفش کرد و بسته ای کادو پیچ شده ای را بیرون آورد و کف هر دو دستش گذاشت و جلوی گلی گرفت: قابل شما رو نداره خانم رضایی جان… این چند وقت خیلی برام زحمت کشیدی … با لبخندت با حرفات به من امید دادی.
گلی بسته را گرفت: این چه کاری بود! من فقط کارمو انجام می دم فریماه جان.
به یکباره فریماه دست دو طرف صورت گلی گذاشت و او را بوسید: خانم رضایی هر وقت اومدی تو اتاق ما، با لبخندت به دل غمگینمون جون دادی… حالا که من دارم می رم دلم می خواد شما هم لبخند یه مریضو ببینی و دل غمگین امروزت شاد شه… فدات شم.
دلدادگی💞
#قصه من
#پارت_۴۲۷
گاهی به لیست مخاطبانش می رفت و به اسم قیامت خیره می شد… دلش سنجاقکی شد و برایش بال بال زد… این دختر بوی اندوه می داد، بوی غربت…
باید به دیدنش می رفت و حرف می زد و عاقبتش را به جان می خرید… همین فردا.
به استیشن که رسید، فریماه را دید که لباس پوشیده آنجا ایستاده بود، با لبخند بزرگی بر لبانش. کنارش ایستاد: داری میری؟
نگاه پر از نشاطش به نگاه حزن آلود گلی: آره اگه خدا بخواد، کارای ترخیصم تموم شد… اینم برگه ی خروجم.
گلی آن را گرفت و نگاهی انداخت. سر بالا گرفت: برو به سلامت… امیدوارم دیگه اینجا نبینمت البته واسه مریضی… ولی بیا به ما سر بزن.
فریماه دست در کیفش کرد و بسته ای کادو پیچ شده ای را بیرون آورد و کف هر دو دستش گذاشت و جلوی گلی گرفت: قابل شما رو نداره خانم رضایی جان… این چند وقت خیلی برام زحمت کشیدی … با لبخندت با حرفات به من امید دادی.
گلی بسته را گرفت: این چه کاری بود! من فقط کارمو انجام می دم فریماه جان.
به یکباره فریماه دست دو طرف صورت گلی گذاشت و او را بوسید: خانم رضایی هر وقت اومدی تو اتاق ما، با لبخندت به دل غمگینمون جون دادی… حالا که من دارم می رم دلم می خواد شما هم لبخند یه مریضو ببینی و دل غمگین امروزت شاد شه… فدات شم.
دلدادگی💞
#قصه من
#پارت_۴۲۸
گلی لب برچید… بغض در کوچه ی گلویش ول گردی می کرد… چشم بست و در کار خدایش ماند که اواشتباه می کند و دل کسی را می شکند… ولی او آنقدر بزرگ است که در وانفسای حماقتش باز به یادش هست، باز به او لبخند هدیه می کند و مانند بندگانش سریع مجازاتش نمی کند.
لبش به لبخندی باز شد. هنوز خدایش را داشت. اگر کسی نبود، هنوز خدایش مقتدرانه پشتش ایستاده بود و چه خوب خودش را به گلی نشان می داد.
به فریماه نگاه کرد و به لبخندش وسعت بخشید: برام دعا کن فریماه جان… بلکه دعای تو بگیره و گره از کارم باز شه.
فریماه دستش را جلو آورد و با خلوص گفت: همونجوری که ما مریض ها رو شاد می کنی با حضورت، خدا به دلت راه بیاد و شادت کنه خانم رضایی عزیز.
چه دعای قشنگی! راه باریکه ای از امید در قلب گلی جاری شد. دست بیمارش را محکم فشرد.
نیمه شب بود و منیژه و میلاد به اتاق رفته بودند تا استراحتی کنند. او و ایوب هم در استیشن نشسته بودند… کار خاصی نبود.
-خانم رضایی فهمیدی که تخت نوزده کشتی گیر بوده؟ بیچاره با این تصادف زمین گیر شده… سر و تهش از تخت زده بیرون از درشتی ولی چه حیف.
گلی نگاهی به ایوب و بعد به اتاق روبرو انداخت. دختر نوجوانش بالای سرش ایستاده بود.
دلدادگی💞
#قصه من
#پارت_۴۲۹
دکتری آمد و آن طرف استیشن قرار گرفت و رو به گلی گفت: اومدم واسه مشاوره تخت نوزده… رزیدنت مغز و اعصابم… پرونده اشو لطف کنید.
قبل از اینکه گلی بلند شود، ایوب از جایش برخاست و پرونده را به دکتر داد و همراه او وارد اتاق بیمار شد… چند دقیقه بعد هر دوی آنها با دختر بیمار از اتاق خارج شدند. دکتر پرونده را باز کرد و مشغول نوشتن شد.
نگرانی و اضظراب از قیافه ی دخترک می بارید. بیشتر از شانزده سال نمی خورد: دکتر بابام دوباره می تونه بلند شه؟ الآن نمی تونه هیچ حرکتی کنه… ممکنه دیگه از جاش بلند نشه؟
دکتر همچنان که مشغول نوشتن بود، بدون نیم نگاهی به قیافه ی همراه بیمار با خونسری جواب داد: بابات قطع نخاع شده… می فهمی یعنی چی؟ یعنی فلج شده و دیگه نمی تونه حرکتی کنه دختر خانم.
و گلی دید که دخترک درست جلوی چشمانش روی زمین افتاد و در اثر برخورد سرش با زمین، صدای بدی در بخش پیچید. به سرعت از جایش بلند شد و استیشن را دور زد. ایوب از پاهای دختر گرفت و بالا برد. چشمان دختر بسته بود و رنگش سفید.
دکتر برای یک لحظه به دختر نگاهی انداخت و مهرش را پای دستوراتش کوبید: ولش کنید، داره تمارض می کنه.
گلی به طرف دکتر چرخید و با عصبانیت گفت: چه تمارض کنه چه نکنه، به عنوان یه دکتر وظیفتونه این خبرا رو یه جور بگید که همراه مریض به این حال نیفته.
دلدادگی💞
#قصه من
#پارت_۴۳۰
دکتر مهرش را در جیب روپوش سفیدش گذاشت و به راه افتاد: وقتی یه عمر تو مغز و اعصاب کار کنی، کم کم دلت از سنگ میشه خانم پرستار.
و گلی بالای سر دختر بیچاره نشست و آرام گونه اش را نوازش کرد: پاشو عزیزم… پاشو… امیدت به اون بالایی باشه… پاشو.
دختر کم کم لای چشمانش را باز کرد. ایوب پاهایش را پایین آورد. گلی بلند شد و دستش را طرف او دراز کرد: یا علی.
***
پایین پله ایستاده بود… می دانست ممکن است با بدترین برخوردها مواجه شود… می دانست دیگر گلی چند روز قبل نیست… او زن باردار مردی دیگر بود و مردی دیگر را به بازیچه گرفته بود… خودش را برای بدترین تنبیه ها آماده کرده بود… اضطراب داشت… ضربان قلبش بالا… تمام وجودش می لرزید… سخت بود… سخت بود رفتن و با او روبرو شدن و از خودت گفتن… از خودی گفتن که تا حالا قضاوت شده بود و حکم هم آماده بود.
در را هل داد و وارد شد. همه پشت میزهایشان نشسته بودند و دو سه نفری از آنها مشتری داشتند… نگاهی به کل سالن انداخت… حالا دیگر نفس کشیدن برایش سخت شده بود… دست به روسری اش برد و گره اش را شل تر کرد ولی راه نفسش باز نشد… احساس کرد پلکش کمی می پرد…
دلدادگی💞
#قصه من
#پارت_۳۱
۴
آقا جواد جلو آمد و با تکان دادن سرش و لبخندی گفت: سلام… خوش اومدید.
گلی لبخند نیمه جانی زد: سلام … هستن؟
آقا جواد دستش را طرف در، دراز کرد: بله بفرمایید تو.
پاهایش پیش نمی رفتند… بی قرار شد… قلبش سینه می شکافت… چند نفس عمیق کشید، پشت هم، با نگاهی دوخته شده به در… اولین بار بود که از آمدن به اینجا می ترسید… نگاهی به ابروهای بالا رفته ی آقا جواد انداخت، عزمش را در پاهایش ریخت و به سمت در رفت.
دستش را روی دستگیره گذاشت… از خدایش طلب کمک کرد… دستگیره در را آرام پایین کشید… وارد شد و صدایش را شنید… ایستاده بود پشت میزش، سرش پایین بود و چند برگه را نگاه می کرد… سرو بلندش همچنان شیک پوش بود… کت و شلوار زغالی اش راه نفس او را بند آورد… قلبش در گلویش می تپید… چطور از این مرد دل بکند؟! چطور؟!
حواسش به گلی نبود و به کار خودش مشغول بود و گلی دلی سیر نگاهش کرد، با سری کج و چشمانی لبریز از عشق.
-نه به جون تو فرزاد… واس من نمی صرفه باهاش شراکت کنم… یه کم بد قلقو تو پول دادن ناخن خشک… تو این بازار راکد و گرونی تیرآهن نمی ارزه واس یه تیکه زمین با همچین آدمی شِریک شم… اون یه بار واس هفت پشتم بس بود… بهم بگن بیا یه تیکه از بهشتو با این مرد بساز من یکی عمرا باهاش هم کاسه شم.
سر بلند کرد… دستش از حرکت ایستاد… نگاه کرد… نگاه کرد… گوشه چشمانش چروک افتاد… غیض و خشم در کاسه چشمانش سر خورد.