eitaa logo
دلدادگی💞
7.8هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
0 فایل
او را دوست دارم . . .♥️ خیلی ساده حتی بدون قافیه‌ای شعر یا‌ نثری عاشقانه! ولی عمیق، از ته دل : ) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
خودشون اصرار کردن..بچه های مطبخ دیدن‌..من حتی قبل از اینکه برم فرستادم پی عمه باجی که به ایشون بگم که پیداش نکردن ...سریع گفت : _خب میومدی سراغ من یا مادرم.... گفتم : _والا ترسیدم....اون لحظه مغزم درست کار نمی‌کرد... گفت : ببین دختر جان ...من خوبی تورو میخوام...اونروزی که دیدمت نه تو میدونستی من کی ام و نه من میدونستم تو کی هستی...اونروز ...اونروز.... سری تکون داد و ادامه حرفش رو نزد و گفت : _بی‌خیال...ببین من اصلا دلم نمیخواد به هیچ دختری تو عمارت آسیبی برسه مخصوصا تو....پس خیلی مراقب خودت باش...اگه با من باشه میگم برگرد به خونت و دیگه این طرفا پیدات نشه ولب خب میدونم که شرایطتت برای رفتن به خونت سخته.... گفتم : میشه بگید چرا انقدر نگران منید؟ لبخندی زد و گفت: _چون عاشقت شدم و دلم نمیخواد دست کسی بهت بخوره ...تعجب منو که دید زد زیر خنده و گفت : آخه دختر خوب ...چرا باید دلیل خاصی داشته باشه؟؟ هرکسی دیگه جای تو بود هم من همینقدر نگرانش میشدم...تو خیلی خوشگلی ...آدمای خوشگل هم همیشه سرشون در خطره....میدونی که... پری
گفت : فقط یه مشکلی هست !.. گفتم:چی ؟؟ چیزی شده؟؟؟ گفت : من امشب مجبورم اینجا بمونم.. بخاطر اینکه کسی متوجه نشه من اومدم اینجا و الان اگه برم بیرون از اتاق ممکنه بهرام یا هر کسی زاغ سیاه این جارو چوب بزنه...برای هردومون بد میشه... فکرش هم نمیکردم با بهادر خان بخوام تو یه اتاق بخوابم...گفتم: _ نمیشه که ... من میرم اتاق دخترا...شما اینجا بخوابید ...دوباره اخماش رفت تو هم و گفت: _واقعا خنگی یا خودت رو میزنی به خنگی...الان اگه بهرام‌ اینجارو زیر نظر داشته باشه ببینه تو میری اتاق دخترا که میاد اونجا سراغت ... گفتم :یعنی نمیدونه عمه باجی نیست؟ گفت:نه به جز من و مادرم هیچکس نمیدونه... گفتم باشه ...خندید و گفت :
هدایت شده از پری
_خودمونیما خوشحال شدی من اینجا میمونم نه؟؟ خجالت کشیدم و فکر کردم حتما این آدم ذهن و قلب منو میخونه....سریع گفتم .. _نه خوشحال نشدم...فقط حس امنیت بیشتری دارم امشب...آخه با عمه باجی هم که میخوابم انقدر خوابش سنگینه که میترسم یکی بیاد سراغم و اون بنده خدا اصلا متوجه نشه... خندید و با شوخی گفت : _پس شبا وقتی خوابید من میام اینجا سراغت ...نمیدونم چجوری شد و مغزم فرمان از کی گرفت که متکای روی زمین رو به سمتش پرتاب کردم و گفتم :_مسخره....!!!!!!همون لحظه به خودم اومدم و نیشم و چشام رو هردو رو بستم و تو دلم به اول و آخرم فحش میدادم..صدای خنده ی بهار خان که سعی می‌کرد خیلی بلند نباشه رو می‌شنیدم و جرات نمیکردم بهش نگاه کنم... بلند شد و جاش رو کنار دیوار پهن کرد و به منم گفت : پاشو رختخوابت رو پهن کن و بخواب....
هدایت شده از پری
نترس اصلا از من ...با خودت این جمله رو تکرار کن که آخرین کسی که ممکنه به من آسیب برسونه بهادر خان‌ه...بعدشم بگیر تخت بخواب من خوابم بر عکس عمه باجی خیلی سبکه ...جوری که مورچه رد بشه از بالای سرم بیدار میشم.. بلند شدم و رختخوابم رو دورترین حد ممکن پهن کردم و با چارقد خزیدم زیر پتو... صدای خنده اش میومد ...گفت : _حالا خفه نشی زیر پتو؟ ...خنده ی ریزی کردم جوری که متوجه نشه و تو دلم گفتم : _خدایا حتی اگه این یه خوابه و من دارم رویا میبینم لطفا حالا حالاها بیدار نشم ...چون خیلی شیرینه....تک سرفه ای کردم که متوجه خنده ام نشه و گفتم: _نگران نباشید من عادت دارم همیشه پتورو روی سرم میکشم.... یکم سکوت اتاق رو فرا گرفت و به خودم گفتم لابد خوابید که دیگه صداش در نمیاد...پتو رو آروم کنار زدم و نگاه کردم ...
هدایت شده از پری
دراز کشیده بود و دو تا دستش زیر سرش بود و به سقف خیره شده بود...نگاه نکرد بهم ولی فهمید دارم نگاهش میکنم چون گفت: _میدونی پریجان ، دارم به قسمت فکر میکنم....قسمت خدارو میبینی ؟؟؟ من اونروز خیلی اتفاقی اومده بودم سمت چشمه ...اصلا اون سمت نمیرم...کاری ندارم که برم...ولی اونروز اتفاقی اومدم و تورو دیدم ...اون اتفاقا افتاد...بعدش چند وقتی به بهونه های مختلف میومدم و از دور میدیدمت...یه بارش رو که خودتم دیدی...بعدش دیگه نیومدم و کم کم یادم رفت تورو ‌.‌‌‌... اونروز که دیدمت هیچ وقت فکرش رو نمیکردم انقدر نزدیک بشی به من ... از خجالت خیس عرق شدم ...مخصوصا که پتو هم تا گردن روم بود.... سکوتم که زیاد شد گفت : _منظورم اینه تو یه جا به این کوچیکی من باشم و تو ...همینقدر نزدیک ... دوباره سکوت ....
هدایت شده از پری
چند دقیقه ای هر دو به سقف خیره بودیم و بلاخره به خودم جرات دادم ازش سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود بپرسم... گفتم: _چرا انقدر از بهرام خان میترسید؟؟چرا فکر می‌کنید ممکنه بلایی سر من بیاره؟؟ برگشتم سمت من و گفت :_میدونی پریجان ...من و بهرام خیلی باهم فرق داریم ‌.‌. من دنبال خوبی کردن به بقیه ام...دنبال اینم یه دستی رو بگیرم...یه کار خوبی برای کسی بکنم که دعام کنه ولی بهرام نه ...بهرام چشمش همیشه به ناموس مردمه ...خودم دیدم که با کنیزا چجوری رفتار میکنه...درسته برادرمه ولی من رو ناموس خیلی حساسم....اجازه نمیدم کسی پاشو از گلیمش درازتر کنه...فرقی نداره چه تو چه کسی دیگه...من میدونم بهرام از تو خوشش میاد..‌یعنی قبل از اینکه حتی ببینتت مطمئن بودم که کافیه ببینه تورو و دیگه دست از سرت برنداره حتی مادرمم قبول داشت حرفم رو ‌..بخاطر همین بهت تذکر داده بود ...
هدایت شده از پری
بگذریم ‌...اونم چند صباح دیگه براش زن میگیریم درست میشه .... خیلی آروم گفتم : _ایشالا زودتر ... شنیده بود با اینکه آروم گفته بودم چون گفت ‌: _البته اگه داداش ارسلان رضایت بده ‌..میدونی پری ...اونا میگن تا بهادر زن نگیره بهرام حق نداره ازدواج کنه ...منم فعلا زن نمیخوام....نمیدونم چیکار کنم...نمیشه هم رو حرف داداش ارسلان حرف زد .. یکم تو بگو ...از مادرت ...پدرت ...خدا رحمتشون کنه البته ....راستی خواهر و برادرت چطورن؟؟ براش گفتم ...از مادرم ...از پدرم....از رشید و پری‌گل...از گل ننه ....از همه .... به خودم اومدم دیدم نشستم با یه مرد نامحرم که از قضا خانزاده ی جاییه که من توش کنیزی میکنم ، داریم درد و دل میکنیم....ساعت ها گذشته بود و منی که هر شب تا سرم به بالش می‌رسید غش میکردم حالا تا این وقت از شب که حتی نمیدونستم کی هست بیدار بودم و حرف میزدم...
هدایت شده از پری
احساس سبکی میکردم....چقدر به کسی مثل بهادر خان تو زندگیم احتیاج داشتم که انقدر خوب به حرفام گوش کنه ..نظر بده ‌‌‌...حرف بزنه ...قضاوت کنه ‌...تشویق کنه ...با ناراحتیم ناراحت و با خوشحالیم خوشحال بشه‌‌‌.. گفتم : _خیلی پر چونگی کردم آقا ...بخوابید ...گفت : _میدونی پریجان الان که اینجام و باتو حرف میزنم تازه میفهمم تو زندگیم هیچ دوست و رفیق و همدمی نداشتم که انقدر راحت باهاش بتونم حرف بزنم... چقدر تعریف کردن از من از زبون بهادر خان شیرین بود‌....دلم میخواست مدام ازم تعریف کنه....چشام رو بسته بودم و به تک تک کلماتی که گفته بود فکر میکردم...نمیدونم کی خوابم برده بود ....صب با صدای دلنوازش که با اینکه بم بود ولی خیلی قشنگ بود چشام رو باز کردم... وایساده بود بالا سرم و صدام می‌زد....
هدایت شده از پری
وایساده بود بالاسرم و صدام میزد.... _پریجان ...بیدار نمیشی ...چقدر خوابت سنگینه دختر ....چند بار صدات زدم ...بلند شو تا هیچ کس نفهمیده برو بیرون از اتاق و ببین چه خبره‌..اگه کسی نیست به منم بگو بزنم بیرون از این اتاق ‌تا آبرومون نرفته .... انقدر دیر خوابیده بودیم و کم خوابیده بودم مغزم هنوز خواب بود و نمیتونستم از جا بلند شم...شایدم دلم میخواست بیشتر نازم رو بکشه...نازم رو بکشه و منو بیدار کنه... _پریجان ...دختر پاشو دیگه بابا دسشویی دارم ....نمیتونم دیگه خودم رو نگه دارم...باید برم مستراح....پاشو .... خنده ام گرفت و با لبخند بلند شدم و صبح بخیری گفتم :در اتاق رو باز کردم و آروم از اتاق اومدم بیرون...به جز چند تا از خدمه و نگهبان کسی دیگه تو حیاط نبود ....اتاق عمه باجی هم درست سمت چپ عمارت بود و یه ستون جلوی در اتاق بود ...وقتی مطمئن شدم برگشتم تو اتاق و گفتم: