eitaa logo
♥️دلدار ♥️
5.2هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
374 ویدیو
0 فایل
کنار هم❤️ با کمک هم🥰 خوشبخت ترین شویم @Ysh_79
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 اما بر خلاف تصورم زن احمد تکه ای نون و پنیر از گوشه در که شیشه اش شکسته بود بهم داد و گفت : نه برات نون آوردم بیا تا کسی بیدار نشده بخور چون احمد و بابا گفتن آب و غذا هم هیچ کس حق نداره بهت بده . از زن احمد بعید بود برای همین سردوراهی مونده بودم که باورش کنم یانه که دستشو تکون داد و گفت بگیر دیگه، الان یکی میبینه دختر برای منم بد میشه. نمیدونم چرا نمیتونستم بهش اعتماد کنم گفتم: اما تو به احمد میگی اونم بخاطر یه تیکه نون باز منو کتک میزنه زن احمد قسم خورد و گفت: به هیچ کس نمیگم خیالت راحت نون رو ازش گرفتم و از شدت گرسنگی نمیدونستم چه جوری باید بخورمش اینقدر هم کم بود که ته دلم رو هم نگرفت. ببین چه حال وروزی دارم که حتی زن احمد که چشم نداشت منو ببینه هم دلش به حالم سوخت. خدایا خودت کمکم کن همین الان جونمو بگیر و راحتم کن . بلند شدم و گفتم باید براشون توصیح بدم شروع کردم در زدن وصداشون میکردم و تا بیان و به حرفهام گوش بدن . تا اینکه احمد شلاقی از گوشه حیاط برداشت در طویله رو باز کرد وبدون معطلی به جون من افتاد . کتکم میزد و میپرسید باید بگی کار کی بوده وکی این بلا رو سرت آورده؟ هر چقدر میگفتم سهیل باور نمیکرد و فکر میکرد کار امیر بوده و میگفت: اگه کار امیر نیست پس بگو کی بوده؟ ادامه...
💞 مگه نمیفهمی دارم ناشتایی میخورم چرا صدای خش خش جارو رو در آوردی نمیدونی گردوخاک رفت توی گلوم و داشتم خفه میشدم ؟! بدون وقفه و اینکه بزاره من جواب بدم به بدنم ضربه میزد من خوب میدونستم که صدای جارو و خوردن ناشتایی بهونه است و این کتک ها فقط بخاطر دیشبه که دارم میخورم. گفتم:مامان گفته جارو بزنم مهمون قراره بیاد, بخدا من مقصر نیستم اما گوشش بدهکار نبود و پشت سر هم میزد. دور تا دور خونه از دستش فرار میکردم تا کمتر درد بکشم اما از بدشانسی که دارم پام گیر کرد به سطل شیری که ثریا تازه دوخته بود و آورده بود تا باهاش ماست درست کنه و تموم شیر روی زمین ریخت با دیدن سطل چپه شده روی زمین دیگه جونی توی بدنم نموند بود و تقریبا از ترس مرده بودم. سریع سطل رو از روی زمین برداشتم و شروع کردم چنگ انداختن روی زمین تا شیرهای ریخته شده رو جمع کنم و به سطل برگردونم د اما مگه میشد با دست شیر ریخته شده رو جمع کرد؟ اولی من از ترس و استرس عقلم از کار افتاده بود و فقط میخواستم بگم که اشتباه کردم ولی چنگ میزدم چنگ میزدم ولی بی فایده بود زمین شیر رو به خودش کشیده بود ودیگه جیزی نبود که جمع کنم . پیراهنم خیس شیر شده بود روی زمین افتادم و دوباره اشکهای لعنتیم شروع به باریدن کرد نمیدونستم چرا با اینهمه گریه چرا اشک چشمهام خشک نمیشه. ثریا که تازه از در اومد تو با دیدن سطل شیر ریخته کولی بازی درآورد که بیا و ببین . جوری خودشو لعنت میکرد و کتک میزد که من هم که ازذات کثیفش باخبر بودم دلم براش سوخته بود چه برسه به سهیل. ادامه..
💞 رحمان سرشو تکون داد و جلوتر راه افتاد و منم پشت سرش از اون راهی که همیشه با سهیل میومدیم نرفت و این راه هم نزدیکتر بود هم سربالایی کمتری داشت خلوت هم بود. اینقدر راه رفته بودم که عرق کرده بودم و با برخورد عرق روی زخمم دلم غش میکرد و اشکم در میومد با پاهای باز راه میرفتم رحمان متعجب نگاه میکرد از نگاهش خجالت میکشیدم اما چاره ای نداشتم نمیتونستم. کم مونده بود بشینم وزار بزنم و شلوارمو در بیارم اما ..... بخاطر آروم راه رفتن من راه خیلی طولانی تر شده بود اما بالاخره رسیدیم بالای ده اگه کسی رحمان رو با من میدید قیامت میشد و کلی برام حرف در میوردن ورحمان رو هم زنده نمیزاشتن برای همین نزاشتم جلوتر بیاد و بهش گفتم تو برگرد تا کسی ندیدتت. من دیگه خودم میرم دست درد نکنه از آبجیتم تشکر کن زودتربرو تا تاریک تر نشده مواظب خودت باش به سلامت... کمی وایسادم تا از رفتن رحمان مطمئن شدم و اطرافمو نگاه کردم خداروشکر کسی نبود. چادری که از زاکی گرفته بودم رو دور خودمو پیچوندم که اگه ناغافل کسی سر راهم سبز شد شک نکنه. در خونه رو زدم زیاد طول نکشید که زن احمد رو درو باز کرد حدسم درست بود همه خونه بودن و این عفریته به رحمان درپغ گفته .دستشو جلوی در گذاشته بود و حق به جانب گفت چیه؟ هی میری و میای فکر کردی من کلفتتم هی بیام در بازو بسته کنم برات نکنه باز پس فرستادنت؟خوابیده بودم ناسلامتی با مشت و لگد خوابوندی به در و دست بردار هم نیستی !؟اه عجب گیری کردم این خونه دیوونه خونه است. ادامه...
💞 دستشو پس زدم وارد حیاط شدم اصلا حوصله حرف زدن باهاش رو نداشتم جلوی پله ها که رسیدم برگشتم و گفتم پس مامان وبابا واحمد که خونه آن. پس چرا گفتی نیستن؟ خجالت نمیکشی؟ اخه کی میخوای دست از این اخلاقت برداری سرمو به نشونه تاسف تکون دادم و از پله ها بالارفتم. زن احمد حسابی جا خورده بود اخه رحمان رو نمیشناخت و نمیدونست که از طرف من اومده بوده فکر کرده بود دوست احمده و میخواد ببرتش بیرون برای همینم دروغ گفته بود. وقتی فهمید من خبر دارم جا خورد و کمی نگاه کرد و بدون حرفی رفت توی اتاق خودشون ودرو بست. خوب میدونستم که الان میره واحمد رو میفرسته بالا تا از اومدن من سر دربیاره . مامان طبق معمول پاهاشو با دوتا روسری بسته بود و از درد ناله میکرد . با شنیدن صدای در لای چشمهاشو باز کرد و با دیدن من فوری سرجاش نشست و گفت:نازگل تویی مادر پس سهیل کو؟ بگو بیاد داخل من نمیتونم برم بیرون پاهام خیلی درد میکنه از دیروزه باز افتادم رو جا. البته خوب شد اومدی مادر هیچ کی نمیاد به لیوان آب دستم بده حالا من به جهنم این پیرمرد گناه داره دوروزه خودش داره غذا میپزه و میخوره ومیره . تازه فهمیدم بودن تو چه نعمتی بود مثل پروانه توی خونه میچرخیدی و به همه رسیدگی میکردی اگه تو بری منم کنج خونه میمیرم. مادرم چشمهاش پر از اشک شده بود و گفت :الهی درد و بلات بخوره به جون من مادر كه وقتى نیستی هیچ کس به فکرم نیست. مشخص بود که تو این دوروزه حسابی به مادرم سخت گذشته که اینجوری از من تعدیف میکنه وگرنه اصلا سابقه نداشت مادرم از من دو کلمه هم خوب بگه ادامه..
💞 با اینکه از گرسنگی ضعف کرده بودم اما به حرف خالم گوش کردم و ساکت نشستم و به خوردن بقیه نگاه کردم عروس بودن هم خوب بود و هم بد. بعد از شام سفره رو جمع کردن و تعدادی از زنهای همسایه برای شستن ظرفها توی حیاط رفتن و بقیه هم چند نفری نشسته بودن و حرف میزدن ،دختر خالم از هواس پرتی بقیه و مخصوصا نبودن خالم استفاده کرد و لقمه ای از گوشت زیر روسریش گرفت و منو صدا زد تو اتاق و گفت : بگیر بخور تا آخرشب وقت زیادیه تا بخوان خانواده داماد حنا بیارن و برن خیلی زمان میبره میمیری از گرسنگی .لقمه رو ازدستش با شتاب کشیدم و گاز بزرگی زدم و با دهن پر که اصلا مشخص نبود چی دارم میگم گفتم: وای دستت درد نکنه معصومه داشتم میمردم. معصومه که از حرف زدنم خندش گرفته بود گفت: باشه فقط زود بخور الآن مامانم ببینه باز میگه چرا از جات بلند شدی؟ عروس نباید زیاد تكون بخوره. الان میگن داری ذوق مرگ میشی که شوهر گیرت اومده . از لحنش که خیلی شبیه خاله اداشو در آورد هردو زدیم زیر خنده. خانمهایی که سنشون بالاتر بود و زود میخوابیدن شروع کردن خمیازه کشیدن و برای همین معذرت خواهی کردن و رفتن فقط جوون ترها و دختر ها مونده بودن همه منتظر خانواده داماد بودیم تا حنا بیارن برای من . با شنیدن صدای ساز و دهل همه به هول وبلا افتادن و پسر بچه ای جلوی در داد زد اومدن اومدن. ادامه...
💞 مردها همه جلوی در برای استقبال رفتن وزنها همه چادر سرشون کردن و با حجاب نشستن و خالم فوری دویید و توی گوشم گفت: سرت پایین باشه و میشینیها هی نیشت رو باز نکنی پشت سرت حرف بزنن . سرمو تکون دادم تا دست از سرم برداره. دخترهای مجرد فامیل داماد طبقهایی که لباسهای من وشيريني و ميوه وحنا داخلش بود رو روی سر گرفته بودن و با کشیدن کیل یکی یکی وارد خونه شدن و با طبقها میرقصیدن. مامانم با سینی اسپند اومد تو و به طبق گیران شاباش داد تا طبق هارو روی زمین بزارن و بشینن. سهیل اومد و پیش من روی صندلی نشست.ثریا اخم کرده بود و اصلا منو نگاه نمیکرد اروم توی گوش سهیل گفتم باز چی شده؟ ثریا خانم چش شده؟! سهیل سری تکون داد و با بی حوصلگی گفت :چیزی نشده بابا طفلک خسته است پدر که ندارم همه کارها روی دوش اونه همه پدرمه امشب هم مادرم توقع داری چه جوری باشه ؟دیگه جونی براش نمونده که بخواد شاد باشه و بخنده اونم با این فامیلهایی که ما داریم. از حرف زدن و بی حوصلگی سهیل دلم به شور افتاد و مطمئن شدم که بازم خبری شده که ثریا و سهیل و زاکی اینقدر نگران و ناراحت به نظر میرسن و اصلا انگار نه انگار عروسی بود انگار مجلس عزا دعوت شده بودن . بقیه بی خبر از همه چیز خوشحال بودن و من فکرم خیلی درگیر شده بود که یکی از دخترها گفت :عروس و داماد؟ بابا چه خبره اخم هاتونو باز کنید یه کم بخندید هرکی ندونه فکر میکنه به زور براتون عروسی گرفتن ها. سهیل یه کم بخند بابا عروسی خودته مثلا. ادامه...