میدونی چیه؟!
جاىِ خالىِ بعضي از ادم ها هيچوقت پر نميشه!
حتى با گذر زمان و عبورِ آدماىِ مختلف!
جاىِ خالىِ بعضي ادم ها درست مثل اين ميمونه كه روىِ يه چاله رو با مشتى شاخه و برگ بپوشونى تا جلوي چشم نباشه!
اما يك روز وقتى حواست نيست پا ميزارى روش و داخلش سقوط ميكنى!
در اخر میخوام بهت بگم فرقی نداره زمان و آدم هاىِ مختلف چقدر روىِ جاىِ خاليت رو با خاك و برگ بپوشونن!
مهم اينه من هربار با يه عطر شبيه عطرت
يه اسم شبيه اسمت
يه اهنگ
يه شعر
دوباره و دوباره سقوط ميكنم تو گودالِ سياهِ نبودنت!
| #محیا_زند |
@deli_ism ♥
ميگم دلبر
خواستم به عادت آن سال ها برايت بنويسم:
" مُرَوح كن دل و جآن رآ...
دلِ تنگِ پريشآن رآ... "
بعد ديدم اي بابا، كدوم دل؟!
اصلا دل نداريم كه بخواد تنگ و گشاد شه!
بعد از رفتن شما ما هى صبر كرديم شما برگردی و صبح شه، نيومدى، همينجورى هِى شب موند!
خسته شديم از بالا آوردن قيرِ غَمِ شب، رفتيم دلمون رو انداختيم تو جوب و شديم جزو حزب بيدل ها!
بى مهرِ شما ، دل جز دلتنگى برامون هيچى نداشت!
ماهم شديم از همون بيدل هایی كه شادند اما از ته دل غمگين!
حداقل دلتنگ نميشن!
رسم دلبرى بلد نبودى!
نبودى كه رفتى و ما هم حيرون مونديم ميون خنده هاىِ پر از بغض!
| #محیا_زند |
@deli_ism ♥
ميگم دلبر
بذار بقيه هرچى ميخوان بگن!
بذار بگن ته اين راه يه سنگِ بزرگه كه سرم محكم ميخوره بهش، سرگيجه ميگيرم و دستآتو گم ميكنم!
بذار روزى هزار بار مغزم، قلبمو بنشونه رو صندلى و جلوش رژه بره و نصيحتش كنه كه: يكم منطقى باش، اشتباهه اين راه!
بذار...
اما تو فقط بذار دستاتو تو دستم و محكم بگيرش!
انقدر محكم كه استخونهاىِ دستم درد بگيره اصلا!
انقدر كه سر گيجه، تن گيجه، دنيا گيجه و هر فلان گيجهاى گمت نكنه!
خُب؟!
| #محیا_زند |
@deli_ism ♥
ميگم دلبر
ميگم نارنجى
چه كردى تو؟!
چه كرد نبودنت؟!
چه كردند آدم هاىِ خاكسترىِ بعد از تو؟!
نبودى و نبودنت جرأت ها بخشيد به آدمك ها براىِ قلب آزرارىِ عاشقِ كوچكت!
چه كردين با اين عاشقِ كوچك كه سنگ شد، بى رگ شد، بى باور شد و هيچ...
آنقدر هيچ كه دلش تنگ شده براىِ دلتنگ شدن!
باورت ميشود؟!
بگو ببينم؛ تا حالا كس ديگرى را ديده اى كه دلش تنگ شود براىِ دلتنگ شدن؟!
بگو ببينم نارنجى؛ اصلا هيچ ميدانى خودت و آدمك ها چگونه به تاراج بردين گرماىِ وجودِ عاشقى كوچك را؟!
دلم تنگ شده، دلم براىِ دلتنگ شدن تنگ شده...
| #محیا_زند |
@deli_ism ♥️
به چروک صورتش چین انداخت و گفت: به حرف بقیه گوش نده بچه جون.
اگه واقعا دلت باهاشه کار خودت رو بکن و پاش بمون.
منم تو چهارده سالگی دلم با پسر سبزی فروش محل بود.
یه روز شیش صبح مامانم یه زنبیل داد دستم گفت: برو یکم سبزی آشی بگیر.
وقتی برگشتم خونه تو زنبیلم هم سبزی آشی بود هم عشق پسر سبزی فروش. جفتمون دل داده بودیم بهم. هر روز میومد محل مون سبزی بفروشه...
منم هرروز هوس آش میکردم و به هواش میرفتم سبزی آشی بگیرم.
چند وقت بد اومد خواستگاریم. آقام گفت: نه.
گفت: تک دخترمو با این همه دبدبه و کبکبه نمیدم به یه سبزی فروش.
اونموقع هم مثل الان نبود که ضجه بزنی، غذا نخوری، ناز کنی قبول کنن. وقتی آقات میگفت: نه، یعنی نه.
ننم خدا بیامرز فهمیده بود دلم همراه اون سبزی آشی ها رفته.
یه بارم که جرأت کرده بودم و بهش گفته بودم میخامش گفته بود الان داغی، چند وقت دیگه از سرت میافته و دلت خنک میشه.
ننم راست میگفت. چند وقت بعد از سرم افتاد. اما از دلم نه.
الان چند سالمه مادر جون؟ هفتادوسه. این همه سال گذشته و هنوز از دلم نیفتاده. همه میگن از سر باید بیافته اما دل مهمه.
دله که سرو به باد میده. دله که مثل قفسه. یکی که میافته توش دیگه راهی واسه رفتن نداره.
دیگه در بازی نیست که بخواد ازش فرار کنه و از دلت بیافته.
حالا مادر جون، اگه تو دلت افتاده از دستش نده. چون هفتادو سه سالت هم که بشه از دلت نمیافته...
| #محیا_زند |
@deli_ism ♥