با من از دلتنگی پاییزها چیزی نگفت
از دل بی مهرِ مهرانگیزها چیزی نگفت
گفت بی شک بغض تو باران خوبی می شود
از شکست پلک ها، سرریزها چیزی نگفت
من مترسک بودم و بر شانه هایم می نشست
پر زد و از غربت جالیزها چیزی نگفت
او گلوبندی که از غم بر گلویم بسته بود-
تنگ تر می خواست از آویزها چیزی نگفت
خواستم حرف دلش را از نگاهش بشنوم
چشمهای قاتل آن چنگیزها چیزی نگفت
پادشاه تخت من بود و امیر ملک دل
فتح کرد آغوش و از پرویزها چیزی نگفت
غیرت مشروطه خواهی داشت چون ستارخان
در سقوط دولت تبریزها چیزی نگفت
من برای خود کسی بودم در اقلیم جنون
عقل سنگم زد، به آن ناچیزها چیزی نگفت
| #پروین_نوروزی |
@deli_ism ♥️
چشمها سر رفت و باران در جهان افتاده است
فکر می کردی که لبهات از دهان افتاده است؟!
همچنان ماه بلند آرزوهای منی
حلقه ی آغوش تو از آسمان افتاده است
شاعری از اشک معشوقش ننوشیده ولی
تشنه ای هستم که دستم استکان افتاده است
نقشه ی معمارها از طرح اندام تو بود
اینچنین نقش جهان در اصفهان افتاده است
چتری ِ موهای لخت و گونه های شرمگین
روی گلبرگ شقایق ، سایبان افتاده است
پر شده بیلبوردهای شهر از نامت ، ببین
شهرت زیبایی تو بر زبان افتاده است
مشق دیوان من و دیوانگی های دلم
با غزل های معاصر همزمان افتاده است...
| #پروین_نوروزی |
@deli_ism ♥