eitaa logo
اصحاب فرهنگ ، هنر و رسانه شهرستان دلیجان
263 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
623 ویدیو
18 فایل
این کانال جهت اطلاع رسانی برنامه های اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان دلیجان ایجاد شده است
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاق بودم بمن میگفت چرا خاموشش نمیکنی وانرژی رو هدر میدی؟ وقتی وارد حمام میشد ومیدید آب چکه میکنه با صدای بلند فریاد میزد چرا قبل رفتن آب رو خوب نبستی وهدر میدی!!! همیشه ازم انتقاد میکرد... بزرگ وکوچک در امان نبودند ومورد شماتت قرار میگرفتن... حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود. تا روزی که منتظرش بودم فرا رسید وکاری پیدا کردم... 🔅امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدم! اگر قبول شدم این خونه کسل کننده، این دارالمجانین رو برای همیشه ترک میکنم تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشم. صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم بزنم بیرون! داشتم گرده های خاک را از روی کتفم دور میکردم که پدرم لبخند زنان بطرفم اومد با وجود اینکه چشاش ضعیف بود و چین وچروک چهره اش هم گواهی پاییز رو میداد بهم چند تا اسکناس داد و گفت: مثبت اندیش باش و خودت رو باور کن، از هیچ سوالی تنت نلرزه!! نصیحتشو با اکراه قبول کردم و تو دلم غرولند میکردم که در بهترین روزای زندگیم هم از نصیحت کردن دست بردار نیست... مثل اینکه این لحظات شیرینو میخواد زهرمار کنه! اسنپ گرفتم؛از خونه بسرعت خارج شدم و بطرف شرکت رفتم... به دربانی شرکت رسیدم. خیلی تعجب کردم!هیچ دربان و نگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما!! به محض ورودم متوجه شدم دستگیره ازجاش در اومده ...اگه کسی بهش بخوره میشکنه. یاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو سرجاش محکم بستم تا نیوفته!! همینطوری و تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچه ی شرکت رد میشدم که دیدم راهروها پرشده از آبِ سر ریز حوضچه ها. با خودم گفتم که باغچه ی ما پر شده است یاد سخت گیری بابم افتادم که آب رو هدر ندم .. شیلنگ آب را از حوضچه پر، به خالی گذاشتم وآب رو کم کردم تا سریع پر آب نشه. در مسیر تابلوهای راهنما وارد ساختمان اصلی شرکت شدم پله ها را بالا میرفتم متوجه شدم... چراغهای آویزان در روشنایی روز بشدت روشن بودن از ترس داد و فریاد بابا که هنوز توی گوشم زمزمه میشد، اونارو خاموش کردم! 🔅به محض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی جلوتر از من برای این کار آمدن. اسممو در لیست، نوشتم ومنتظر نوبت شدم! وقتی دور و برمو نیم نگاهی انداختم چهره ولباس وکلاسشنو دیدم، احساس خجالت کردم؛ مخصوصا اونایی که از مدرک دانشگاهای آمریکایی شونو تعریف میکردن! دیدم که هرکسی که میره داخل کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمیمونه و میاد بیرون! با خودم میگفتم اینا با این دک وپوزشون و با اون مدرکاشون رد شدن من قبول میشم ؟!!!عمرا!!! فهمیدم که بهتره محترمانه خودم از این مسابقه که بازنده اش من بودم سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن...!!! یاد نصحیت پدرم افتادم:مثبت اندیش باش و اعتماد بنفس داشته باش... نشستم و منتظر نوبتم شدم انگار که حرفای بابام انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد واین برام غیر عادی بود😳 🔅 توی این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن که برم داخل. وارد اتاق مصاحبه (گزینش) شدم روی صندلی نشستم و روبروم سه نفر نشسته بودن که بهم نگاه کردن... یکیشون گفت کی میخواهی کارتو شروع کنی؟ دچار اضطراب شدم، لحظه ای فکر کردم دارن مسخرم میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالاتی دیگه ای خواهد بود؟؟؟ یاد نصیحت پدرم درحین خروج از منزل افتادم: نلرز و اعتماد بنفس داشته باش! پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت دادم میام سرکارم. یکی از سه نفر گفت تو در استخدامی پذیرفته شدی تمام!! باتعجب گفتم شما که ازم سوالی نپرسیدین؟! سومی گفت ما بخوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان نمیشه مهارتهاشونو فهمید، به همین خاطر گزینش ما عملی بود، تصمیم گرفتیم یه مجموعه از امتحانات عملی را برای داوطلبان مدّ نظر داشته باشیم که در صورت مثبت اندیشی داوطلب در طولانی مدت از منافع شرکت دفاع کرده باشد و تو تنها کسی بودی که از کنار این ایرادات رد نشدی وتلاش کردی از درب ورودی تا اینجا نقص ها رو اصلاح کنی ودوربین های مداربسته موفقیت تو را ثبت کردند!!!!!!! در این لحظه همه چی از ذهنم پاک شد؛ کار، مصاحبه، شغل و ...هیچ چیز رو بجز صورت پدرم ندیدم! 🔴 پدرم آن انسان بزرگی که ظاهرش سنگ‌دلیست اما درونش پر از محبت و رحمت و دوستی و آرامش است. دیر یا زود تو هم پدر یا مادر میشوی و نصیحت خواهی کرد... دلزده نشو از نصایح پدرانه. ماورای این پندها محبتی نهفته است که حتما روزی از روزگاران حکمت آن را خواهی فهمید. چه بسا آنها را دیگر نباشند...🥀 نصیحت گوش کن جاناکه ازجان دوست تردارند جوانان سعادتمندپندپیردانارا«حافظ»🌺 سلام وصبحتان پرازصداقت ومهروامید وسلام برآنان که دوربین های مداربسته ی خداوندی راازنظردورنمی دارند
پدربزرگم آدم دیکتاتور و خسیسی بود از نظرش قرار بود روزی به اسم روز مبادا برسه و همه ی پول هاش رابرای اون روز جمع می کرد. زن و بچش نه غذای خوب داشتند نه لباس درست و حسابی. معتقد بود سن رشد بچه۱۴سالگی است، بچه هاش که به اون سن میرسیدند دیگه به اندازه اونا مواد غذایی نمی‌خرید. معتقد بود مرد خونه چون کار می‌کنه فقط اون باید بدنش آماده باشه، برای همین فقط به اندازه خوش میوه می خرید، اونم میوه گندیده. بچه هاش هم توی ۱۴-۱۵سالگی از شدت فشار زندگی مجبور شدند یا شوهر کنند یا سر کاربروند ۵۰ سالش نشده بود که همه بچه هاش مجبور شدند برن و خودش موند و همسر بیچاره اش. همون تنهاییش باعث میشه زوال زندگیش سریعتر اتفاق بیفتد، از بیماری قلبی گرفته تا پارکینسون. زنش که فوت می‌کند دیگر صلاح نمیدونند تنها زندگی کند، این میشه که بچه هاش تقسیم بندی می کنند که هر ماه بره خونه یکی از اونها زندگی کنه. ولی چون یه عمر خسیس زندگی کرده بود بازم اصلاح نمیشه. با این که مهمون سفره بچه هاش بود گوشت غذاها رو نمی خورد، می‌گفت نگه دارید برای غذاهای بعدی. عیدها آجیل که می خریدیم سهم خودش رو ته ساکش قایم می کرد که روز مبادا بخوره، هر سال هم کپک می زد و می ریختیم دور. حتی حمام هم که می‌رفت دلش نمی آمد زیاد دوش بگیره و توی عمرش یه دل سیر دوش نگرفت خدابیامرز عاشق جوجه بود ولی توی عمرش یه پرس جوجه درست نخورد. سر ختمش جوجه دادیم. وقتی مرد کل زندگیش یه ساک لباس و چندتا زیرپوش بود. یه عمر نه خودش خورد نه گذاشت اطرافیانش بخورن، جمع کرد برای روز مبادا روز مبادایی که دقیقا بعد مرگش بود روز مبادایی که همه خوردن جز خودش.🎓🎓🎓 هم دانه امیدبه خرمن ماند هم باغ وسرای بی توومن ماند سیم وزرخویش ازدرمی تابه جوی بادوست بخور،ورنه به دشمن ماند«حکیم خیام نیشابوری» سلام برکریمان بنده نواز🌺
💥💥 💎 در هر شرایطی همین‌قدر اخلاق‌مدار باشید 🍃شخصی نقل می کرد یکی از دوستام و خانمش می‌خواستند از هم جدا شوند. یه روز تو یه مهمونی بودیم، ازش پرسیدم: خانمت چه مشکلی داره که می‌خوای طلاقش بدی؟ گفت: یه مرد هیچ‌وقت عیب زنشو به کسی نمی‌گه. وقتی از هم جدا شدند، پرسیدم: چرا طلاقش دادی؟ گفت: آدم پشت سر دختر مردم حرف نمی‌زند. بعد از چند ماه از هم جدا شدن و سالِ بعدش خانمش با یکی دیگه ازدواج کرد. یه روز ازش پرسیدم: خب حالا بگو چرا طلاقش دادی؟ گفت: یه مرد هیچ‌وقت پشت سر زنِ مردم حرف نمی‌زند. 👈یادمان نرود نامردترین انسان کسی است که راز دوران دوستی را به وقت دشمنی فاش سازد.🌻🌻🌻 ترسم که زلف خم به خمت درهم اوفتد ترسم گره به کاربنی آدم اوفتد رازدرون خویش به هردوستی مگوی کزصدهزاردوست یکش محرم اوفتد☘ سلام برآنان که اسرارمگوی دیگرانند پیامبرفرمود: کل سرجاوزالاثنین شاع کل علم لیس فی القرطاس ضاع یعنی: هررازی ازدولب تجاوزکندشایع می شود وهرعلمی برروی کاغذنوشته نشودازبین می رود.🍂🍂🍂 ‍ ‎‎‌‌‎
💥💥 مرﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ. یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ... ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ. ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ. ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ. ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ... ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید. ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ! ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎن ها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ...🍁🍁🍁 ماآبروی فقروقناعت نمی بریم باپادشه بگوی که روزی مقدراست«حافظ» 🌾🌾🌾 صبح زیبایتان به خیروخوشی باسلامی که بوی شوق دهد🪴🪴🪴
💥💥 💠 عنوان داستان: پند پدر ﭘﻨﺪ ﯾﮏ ﭘﺪﺭ ﭘﯿﺮ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ : ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻫﯿﭻ ﺩﺳﺘﯽ ﺩﺭ ﻫﯿﭻ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﺒﺎﺵ ﻭ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺩﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺎﮎ ﮐﻦ ‏( ﻫﻤﻪ ﺭﻫﮕﺬﺭﻧﺪ‏) ﺯﺑﺎﻥ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻗﻮﯼ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽﻗﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﺪ ‏( ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﺖ ﺑﺎﺵ ‏) ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺕ ﺣﺮﻑ می ﺰﻧﻨﺪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺑﺎﺵ ﺁﻧﻬﺎ ﺟﺎﯾﺸﺎﻥ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎﺳﺖ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺕ ‏( ﮔﺬﺷﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ‏) ﮔﺎﻫﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﺎﻇﺖ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﺴﯽ ﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ می گیرﺩﺍﺻﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺶ ﻧﮑﻦ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺷﺪ ‏( ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﭘﺲ ﺣﮑﻤﺘﺶ ﺭﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﻦ‏) ﻋﻤﺮ ﻣﻦ ۸۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﺜﻞ ۸ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻣﯿﺮﺳﻪ ‏( ﺩﺭﺍﯾﻦ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻢ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﮑﻦ ‏) ﻧﻪ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﺑﯿﺎﻧﮕﺮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻪ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺯﺷﺘﯽ … ﮐﻔﻦﺳﻔﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺗﺮﺳﺎﻧﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ .. ﻭ ﮐﻌﺒﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺍﻣﺎﻣﺤﺒﻮﺏ ﻭﺩﻭﺳﺖﺩﺍﺷﻨﺘﯽ ﺍﺳﺖ . ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﺧﻼﻗﺶ ﻫﺴﺖ ﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﻈﻬﺮﺵ . ﺍﮔﺮﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﺸﺎﻧﮕﺮ ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﯽ ﺑﻮﺩ ﺳﮓ ﺳﺮﻭﺭ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﻮﺩ . ﺍﮔﺮ ﻟﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺮﻫﻨﮕﯽ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺯﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ، ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺍﺯ ﻫﻤﻪﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺑﻮﺩ . ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮﯼ ﻭ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮔﻼﯾﻪﮐﻨﯽ ﻧﻈﺮﯼ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﯿﻨﺪﺍﺯ ﻭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﺎﮐﺮ ﺑﺎﺵ . 💥تا زمانی که برای خوب زندگی نکردن تان به دلیلی خارج از خود می‌گردید،هیچ تغییر مثبتی در زندگی تان رخ نخواهد داد. اگر روی صندلی قربانی نشسته اید و علل بدبختی تان را شوهر نادان ،رئیس بداخلاق ، عوامل بد ژنتیکی و وسواسی شدید می دانید و مسئولیت های خود را به گردن دیگران می اندازید ، شما در وضعیتی هستید که از آن رهایی نخواهید داشت و به بن بست رسیده اید. مگر اینکه صندلی خود را عوض کرده روی صندلی مسئول بنشینید.🎓 ای خدای کربلا! مارا روزبه روزبااین حقیقت کربلایی که: «مقربانت راجام بلابیشترمی دهی»آشنا کن.🌴 ای خدای حبیب! دلمان راتا.واپسین دم کهولت و پیری، همچنان جوان عشق حسین بدار. 🌹🌹🌹 السلام علی الحسین و علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین🌹 یادی از عزیزانی که بامابودندواینک مابی آنانیم.یادکن باخیراتی، برکاتی ومبراتی ، ذکرحمدی ،اخلاصی ،صلواتی🍂 نام نیک رفتگان ضایع مکن تابماندنام نیکت برقرار«سعدی»🍁
💥💥 💠 عنوان داستانک : مشغول به خود نباشیم روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد.طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد. کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟ طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی» بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!» کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد. طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟» کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و تورا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود»🍂🍂🍂 آینه آن رو زکه گیری به دست خودشکن آن روزمشو خودپرست خویشتن آرای مشوچون بهار تانکنددرتوطمع روزگار🌼 سلام برآنان که خویشتن بین نیستند به داده ها شاکرندوبه نداده هابیشتر☘
شهید غلامعلی پیچک🌹 یه پسر بچه بود به نام غلامعلی پیچک که بعدها شد فرمانده عملیات غرب کشور و طوری شهید شد که برایش دو مزار درست کردند مامانش از بقالی سر کوچه برایش بستنی خرید. پسربچه بستنی را تو آستینش قایم کرد آورد خونه .مامانش می گفت وقتی رسیدیم خونه رو به من کرد وگفت: مامان بستنی آب شد ولی دل بچه های تو کوچه آب نشد. حالا ما آدمهای این مملکت بعضی هامون به جایی رسیدیم که عکس خانه ها .نوشیدنی ها و لحظه لحظه سفره مهمانی و سفره یلدا ومیوه های نوبرمون رو می فرستیم اینیستا و.... برامون فرقی نمی کنه مخاطبمون داره یا نداره .گرسنه ست یاسیره .... 🇮🇷 منبع : کتاب فاتحان قله های عاشقی ناصر کاوه 🌹حالت سوخته راسوخته دل داندوبس شمع داندکه جان دادن پروانه زچیست؟ 🥀🥀🥀 سلام برآنان که اهل دردندنه مرفه بی درد❤️
"مردی که از سایه‌اش فرار می‌کرد" در روزگاران دور، در سرزمین چین، مردی به نام "چانگ" زندگی می‌کرد که همیشه از چیزی در عذاب بود، اما خودش هم دقیقاً نمی‌دانست از چه. او هر روز مضطرب و نگران بود، گویی چیزی در تعقیبش است. یک روز، در حالی که زیر نور آفتاب راه می‌رفت، متوجه شد که سایه‌اش مدام همراهش است و از او جدا نمی‌شود. ناگهان، چانگ دچار وحشت شد و با خود گفت: — "این سایه هر جا می‌روم مرا دنبال می‌کند! اگر می‌خواهم آزاد باشم، باید از شر آن خلاص شوم!" او شروع به دویدن کرد، اما هرچه سریع‌تر می‌دوید، سایه‌اش همچنان همراهش بود. از کوچه‌ها گذشت، از رودخانه‌ها پرید، از کوه بالا رفت، اما سایه‌اش لحظه‌ای از او جدا نشد. نفسش به شماره افتاد، پاهایش سست شد، اما همچنان می‌دوید. سرانجام، خسته و درمانده، کنار درختی نشست و به فکر فرو رفت. پیرمرد خردمندی که در آن نزدیکی بود، چانگ را در این حال دید و از او پرسید: — "ای جوان! چرا این‌گونه هراسانی؟" چانگ نالید و گفت: — "تمام زندگی‌ام در حال فرار بوده‌ام. هر چه دویده‌ام، از شر سایه‌ام خلاص نشده‌ام!" پیرمرد لبخندی زد و آرام گفت: — "اگر می‌خواهی از سایه‌ات رها شوی، نیازی به دویدن نیست. کافی است در سایه‌ی این درخت بنشینی." چانگ که از خستگی دیگر نایی برای ادامه نداشت، زیر درخت نشست. به محض اینکه وارد سایه شد، متوجه شد که سایه‌اش ناپدید شده است! او در حیرت فرو رفت و تازه فهمید که تمام این مدت، خود را بیهوده عذاب داده است. 🦅🦅🦅 ما اغلب در زندگی، از چیزهایی فرار می‌کنیم که در واقع، درون خودمان هستند؛ ترس‌ها، نگرانی‌ها، و ناآرامی‌هایی که به‌جای مقابله با آن‌ها، سعی می‌کنیم از آن‌ها بگریزیم. اما راه‌حل همیشه فرار نیست؛ گاهی کافی است بایستیم، آرام شویم و راه درست را پیدا کنیم. "گاهی برای رهایی از مشکلات، نیاز به فرار نیست، بلکه کافی است سکون را بپذیریم و راه حل را در آرامش بیابیم."🌻 تن رهاکن درره دلواپسی نرم نرمک روبه آرامش رسی🍂 باسلام روزگارتان درنهایت سلامت وعافیت 🪴🪴🪴
🌓 اسکندر مقدونی در ۳۳ سالگی درگذشت... روزی که او اين جهان را ترک می‌کرد، می‌خواست يک روز ديگر هم زنده بماند، فقط يک روز ديگر تا بتواند مادرش را ببيند آن ۲۴ ساعت فاصله‌ای بود که بايد طی می‌کرد تا به پايتختش برسد. اسکندر از راه هند به يونان برمی‌گشت و به مادرش قول داده بود وقتی که تمام دنيا را به تصرف خود درآورد باز خواهد گشت و تمام دنيا را يکپارچه به او هديه خواهد کرد. بنابراين اسکندر از پزشکانش خواست تا ۲۴ ساعت مهلت برای او فراهم کنند و مرگش را به تعويق اندازند. پزشکان پاسخ دادند که کاری از دستشان بر نمی‌آيد و گفتند که او بيش از چند دقيقه قادر به ادامه زندگی نخواهد بود! اسکندر گفت: "من حاضرم نيمی از تمام پادشاهی خود را، يعنی نيمی از دنيا را در ازای فقط ۲۴ ساعت بدهم." آنها گفتند: "اگر همه دنيا را هم که از آن شماست بدهيد ما نمي‌توانيم کاری برای نجاتتان صورت بدهيم امری غير ممکن است." آن لحظه بود که اسکندر بيهوده بودن تمامی کوشش‌هايش را عميقا درک کرد با تمام داراييش که کل دنيا بود نتوانست حتی ۲۴ ساعت را بخرد. سی و سه سال از عمرش را به هدر داده بود برای تصاحب چيزی که با آن حتی قادر به خريدن ۲۴ ساعت هم نبود. 🎓 سکندرکه برعالمی حکم داشت درآن دم که بگذشت وعالم گذاشت میسرنبودش کزوعالمی ستانندومهلت دهندش دمی پس ای خاکسارگنه عنقریب سفرکردخواهی به شهری قریب«سعدی» باسلام ودرودهدیه کنیم حمدواخلاص وصلوات درشب آدینه ی رحمت به ارواح پاک مسافران دیاربقاتایادی کنندازماآنان که می آیندبعدازما🥀 از قناعت هیچکس بی‌جان نشد از حریصی هیچکس سلطان نشد🍂 دنیا طلبیدیم به مقصد نرسیدیم آیا چه شود آخرت نا طلب ما🎓🎓🎓
📖 ⚠️ عواقب بی اعتنایی به فقرا ♦️ابو حمزه ثمالى حكايت كند: ♦️در يكى از روزهاى جمعه، نماز صبح را به امامت حضرت سجّاد عليه السّلام خوانديم، سپس حضرت روانه منزل خود شد. ♦️چون وارد منزل گرديد، يكى از كنيزان خود را به نام سكينه صدا زد و فرمود: امروز جمعه است، هر فقير و مستمندى كه مراجعه كند نبايد دست خالى و نااميد برگردد. ♦️من به حضرتش عرضه داشتم: هر سائلى كه مستحقّ نيست؟ ♦️فرمود: مى دانم؛ ولى مى ترسم همان شخصى كه نااميد شود، مستحقّ باشد و به جهت آن مورد عقاب و سخط قرار گيريم. ♦️همان طورى كه حضرت يعقوب عليه السّلام، هر روز گوسفندى را قربانى مى نمود و آن را به فقرا و نيازمندان صدقه مى داد و مقدارى از آن را نيز خود و خانواده اش مصرف مى كردند. ♦️وليكن غروب جمعه اى، يك نفر مؤ منِ روزه دارِ غريب، درب منزل حضرت يعقوب عليه السّلام آمد و گفت: به من غريب گرسنه كمك كنيد، جواب او را ندادند و آن غريب چندين مرتبه خواسته خود را تكرار كرد؛ و چون نااميد شد و شب فرا رسيده بود رفت و شكايت گرسنگى خود را با خداوند متعال بازگو كرد و بدون آن كه چيزى خورده باشد خوابيد و فرداى آن روز را نيز روزه گرفت. ♦️در همان شب از سوى خداوند به يعقوب وحى نازل شد: بنده اى از بندگان مرا نااميد گرداندى و موجب عقاب و سخط قرار گرفته ايد. ♦️اى يعقوب! محبوب ترين پيامبران من آنانى هستند كه بر مستمندان محبّت و دلسوزى داشته باشند و آن ها را در پناه خود قرار دهند و هر كه بنده اى از بندگان مؤ من مرا نااميد كند مبتلا به عقوبت سختى خواهد شد، پس تو هم خود را آماده مصائب و مقدّرات گردان. ♦️پس از بيان داستان مفصّل قصّه يعقوب و يوسف عليهماالسّلام، ابو حمزة ثمالى گويد: به حضرت سجّاد عليه السّلام عرض كردم: آن زمانى كه حضرت يوسف به درون چاه افتاد چند ساله بود؟ ♦️در پاسخ فرمود: نه سال داشت، گفتم: فاصله منزل حضرت يعقوب تا شهر مصر چه مقدار مسافتى بوده است؟ جواب فرمود: مسافتى معادل دوازده روز پياده روى. ♦️و سپس افزود بر اين كه حضرت يوسف زيباترين افراد زمان خود بود كه مورد حسادت برادران خود قرار گرفت و سپس جريان به چاه افتادن و زندانى شدن و نابينا شدن پدرش يعقوب و وصال مجدّد را به طور مشروح بيان نمود، كه در اين داستان به ترجمه خلاصه اى از آن اكتفا شد. _📚علل الشّرائع: ص 45، ح 1، تفسير عيّاشى: ج 2، ص 167، ح 5. مسلم کسی رابودروزه داشت که درمانده ای رادهدنان چاشت وگرنه چه حاجت که زحمت بری زخودبازداری وهم خودخوری«سعدی»🍁 سلام بردست های کریمانه ای که فقیران را درمی یابند🌾🌾🌾 دایم گل این بستان شاداب نمی ماند دریاب ضعیفان رادروقت توانایی«حافظ»🌺
📖 💢روزه ی بداخلاق ♦️در زمان پیامبر اکرم (ص) ، بانوى مسلمانى همواره روزه مى گرفت و به نماز اهميّت بسيار مى داد .حتّى شب را با عبادت و مناجات به سر مى برد ♦️ اما این بانو بداخلاق بود و با زبان خود همسايگانش را مى آزرد. ♦️شخصى به محضر رسول خدا آمد و عرض كرد: "فلان بانو همواره روزه مى گيرد و شب زنده دارى مى كند، ولى بداخلاق است و با نيش زبانش همسايگان را مى آزارد." ♦️رسول اكرم (ص) فرمود: لا خير فيها هى من اهل النّار در چنين زنى خيرى نيست و او اهل دوزخ است. 🌺از اين داستان استفاده مى شود كه نمازخوان و روزه دار ، بايد اخلاق خوب هم داشته باشد. 📚بحارالانوار، ج 71، ص 294.🌼 خلق نیکوزینت مردوزن است از همین زینت وجودش روشن است خلق نیکوبس گره هاواکند مهربانی ها به دلهاجاکند ازتروش رودل شودمرده چوسنگ جام شهددست اوگرددشرنگ باسلامی مملوازمهروادب جام جانهاتان پرازالطاف رب خوش بگووخوش بخندای مهربان تانگیردچهره ات رنگ خزان غنچه شو،رنگ تبسم ها بگیر هان!مشودرچنگ بدخلقی اسیر خلق نیکوشیوه ی پیغمبر است این هدیه در هدایت رهبراست🌺🌺🌺
🌹 جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟ زاهد گفت: مال تو کجاست؟ جهانگرد گفت: من اینجا مسافرم زاهد گفت: من هم🍂🍁🍂🍁🍂🍁 بالای خاک هیچ عمارت نکرده اند کزوی به دیرزودنباشدتحولی دنیاپلی است برگذرراه آخرت اهل تمیز خانه نگیرندبرپلی سعدی گرآسمان به شکرپروردتورا چون می کشدبه زهرنداردتفضلی🍂🍂🍂🍂🍂 سلام برآنان که«زهرچه رنگ تعلق پذیردآزادند»