eitaa logo
پایگاه خبری دلیجان نیوز
3.4هزار دنبال‌کننده
32.9هزار عکس
6هزار ویدیو
139 فایل
📢اخبار تازه و مهم کشور و شهرستان دلیجان راه ارتباط:۰۹۱۸۴۳۶۲۴۳۴ ادمین: @ad_del کد شامد اداره فرهنگ و ارشاد: 1-1-895471-64-0-1
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ | ۲۳۲ روز همدلی 👈🏻 روایتی از حال و هوای خانواده‌های اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر انقلاب (قسمت اول) 🔹 چند سال از کودکی‌ام را کنار سواحل آب‌های جنوب زندگی کرده‌ام. این است که با لحظه‌های انتظار آشنا هستم. شش ساله بودم که مادر دستم را می‌گرفت و می‌رفتیم خرید. بوی ماهی و هوای شرجی که به صورتم می‌خورد، می‌فهمیدم که به مقصد رسیده‌‌ایم. چشمم به زن‌ها و بچه‌هایی می‌افتاد که دست‌هایشان را برای ملوان‌ها تکان می‌دادند و به خدا می‌سپردنشان و همیشه فکر می‌کردم وجود یک دریانورد در خانواده چقدر می‌تواند هیجان‌انگیز باشد. 🔸 حالا بعد از سال‌ها انگار با همان انتظارکشیدن‌ها اینجا هستم و به موج جمعیت حاضر در حسینیه نگاه می‌کنم. خانمی آرام صدایم می‌‌زند و می‌گوید: 🔹 توی راه ایستادی عزیزم. یکم میری اون طرف؟ 🔸 از سر راه کنار می‌روم و به راه‌هایی فکر می‌کنم که افسران ناوگروه نیروی دریایی در این هشت ماه طی کرده‌اند. مسیری برایم باز می‌شود و جلو می‌روم. پسربچه‌ای از پدرش جدا می‌شود و سمت مادرش می‌آید. مادر او را بغل می‌گیرد. کنارشان می‌نشینم. لابه‌لای حرف‌ها با مادرش، از پسر بچه می‌پرسم: 🔹 چقدر دلت برای بابا تنگ شده بود؟ دست‌هایش را باز می‌کند و مربع‌های پیراهن چهارخانه‌اش به اندازه‌ای کِش می‌آید که اندازه دلتنگی‌اش را به من نشان می‌دهد. 🔸 مادرش می‌گوید: هشت ماهی که پدرش روی دریا بود، به‌اندازه یک سال درس خوندن برام گذشت. همسرم که سفر روی دریا را شروع کرد، پسرم تازه می‌رفت مدرسه و وقتی برگشت، کارنامه کلاس اول پسرمان، توی دستش بود. 🔹به حال و هوای روزهای آخر مدرسه برگشتم. به همان روزهایی که چقدر نگاه تحسین‌برانگیز پدر روی تک تک نمراتم برایم مهم بود. دختربچه‌ای که صورتش کمی سرخ شده، توجهم را جلب می‌کند. کمی نزدیک‌تر می‌روم و از مادرش می‌پرسم: 🔸 حالش خوبه؟ 🔹 بله، فقط تشنه بود. آب دادم بهش 🔸 صحبتمان گل می‌اندازد، تازه می‌فهمم معلم است و در یکی از روستاهای شهرستان حاجی‌آباد هرمزگان درس می‌دهد. از چند ماهی تعریف می‌کند که در نبود همسرش، نتوانسته فرزندان مریضش را دکتر ببرد. 🔹 روستایشان پزشک نداشته و فقط در بعضی روزهای وسط هفته امکان رفتن به شهر بوده که چون او معلم بوده و باید تا آخر هفته به مدرسه می‌رفته و چندماه از این امکان محروم شده است و داروی گیاهی و دعا و توسل دوای بیماری‌های فرزندانش بوده است. بچه‌ها که در مریضی بیشتر بهانه پدر را می‌گرفتند، اوهم دلتنگ‌تر می‌شده؛ اما می‌گفت راهی پیدا کرده بود تا دلشوره‌اش را کمتر کند. 🔸 آنقدر چشم به نقشه اقیانوس‌های جهان دوخته بود که برای خودش یک پا نقشه‌خوان شده بود. این مهارت جدید کمکش می‌کرد تا زمانی که هیچ خبری از همسرش نداشت و نمی‌دانست کجای این جهان آبی رنگ است، بنشیند به محاسبه و حدس بزند که حالا باید کجا رسیده باشند و با همین پیش‌بینی‌ها خودش را آرام کند... 🔍 ادامه را بخوانید👇 khl.ink/f/53550 ┄┄‌┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄ به پایگاه خبری دلیجان نیوز بپیوندید👇👇 @delijan_newss1 ┄┄┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅┄
❤️ | ۲۳۲ روز همدلی 👈🏻 روایتی از حال و هوای خانواده‌های اعضای ناوگروه ۸۶ در دیدار رهبر انقلاب (قسمت سوم) 🔹 چشمم را سمت دیگر حسینیه می‌چرخانم. مردها با لباس‌های سفید و یک‌دست نیروی دریایی آن طرف نشسته و منتظرند تا آقا بیایند. حتی وقتی که برنامه خودمانی است هم نظم مهمانان در نشستن و رفتار به چشم می‌آید. خانمِ کناردستی‌ام که از چشم‌هایم می‌خواند که چه چیزی توجهم را جلب کرده، آرام می‌‌گوید این نظم از خصلت‌های بارز نظامی‌هاست. هنوز چشم از صفوف دریانوردان برنداشته‌ام که انگار چند موج کوچک متلاطمشان می‌کند. 🔸 خوب که دقت می‌کنم هنر بچه‌هایی است که در آغوش پدر ورجه وورجه می‌کنند یا می‌خواستند روی دوش پدرشان مثل جام قهرمانی بالا بروند. خانم جوان کناری‌ام که از خودکار و کاغذ توی دستم فهمیده بود مشغول روایت این دریای بی‌کران زیبایی و غرورم، می‌گوید: ۱۷ سال است که روی آب می‌رود. 🔹 می‌پرسم: همسرتان تمام این‌ سال‌ها روی آب بوده؟ پس شما حسابی توی سر کردن با این سفرها با تجربه‌اید. لبخندی می‌زند و با آرامشی طوفانی که می‌شد در چشم‌های تک‌تک زنان این جمع دید، می‌گوید: 🔸 همه اون ۱۷سال یک طرف این هشت ماه یک طرف. برای این مأموریت آخر باید دل‌نگرانی‌های خودم رو کنار می‌ذاشتم تا پسرم جای خالی پدرش رو احساس نکنه. بهش قول‌های مختلف می‌دادم که پدرت زود میاد. اما مگه با حسرت نگاهش می‌تونستم کاری بکنم؟ بیرون که می‌رفتیم، زل می‌زد به بچه‌هایی که روی دوش پدرشون بالا می‌رفتن. دلم نیومد حسرت به دل بگذارمش. و ادامه حرفش را خورد. پرسیدم : 🔹 چیکار کردین براش؟ ادامه داد که: 🔸 توی مسیر کلاسش، روی دوش خودم سوارش می‌کردم و می‌بردمش. طاقت نگاه غمگینش رو نداشتم. نمی‌دونید چقدر نگاهش شبیه پدرشه. آدم بعضی وقت‌ها برای رقم زدن یک اتفاق بزرگ، باید هم مادر بشه و هم پدر. و من به تمام همسران این ۳۵۰ نفر فکر می‌کردم که گاهی مادر بودند و گاهی پدر. گاهی صندوقچه دلتنگی بودند و گاهی چشم‌انتظار دریا‌. 🔹 از خانواده‌ها می‌پرسیدم: 🔸 با این همه دوری و دلتنگی چی کار ‌کردید؟ همه پاسخ‌‌های مشابهی می‌دهند: 🔹 توکل کرده بودیم به خدا. 🔸 می‌دونستیم کار بزرگی رو بهشون سپردن. 🔹 راستش خیلی امید داشتیم. امید به برگشت‌شون. امید به موفقیتشون. 🔸 به شهیدان ناوچه‌ پیکان فکر می‌کنم که در هفتم آذر ۱۳۵۹، در «عملیّات مروارید» به شهادت رسیدند. به خانواده‌های شهدای نیروی دریایی که امید به برگشت عزیزان‌شان داشتند و دریا به ‌آن‌ها پیکرهای بی‌جان عزیزان‌شان را برگرداند. یاد حرف‌های تازه عروسی می‌افتم که چند ردیف جلوتر نشسته بود: 🔹 ما که خیلی وقت نیست ازدواج کردیم، اما همسرم آنقدر خوب و خوش‌اخلاق هست که نبودنش حسابی به چشم می‌اومد. چشمام از درِ خونه جدا نمیشد. هر وقت مادرم میومد پیشم بمونه، می‌گفت حالا هرچی بیشتر به در نگاه کنی که زودتر نمیاد. اما دست خودم نبود که... 🔸 به این فکر می‌کنم که این خانواده‌ها بعد از این همه چشم‌انتظاری بالاخره همسران‌شان را دیدند. اما خانواده‌های شهدا چه؟ نکته‌ای که آقا به این شکل آن را بیان کردند: «من لازم میدانم همین جا یاد کنم و تعظیم کنم در مقابل خانواده‌های شهیدان عزیز. بحمدالله عزیزان شما خانواده‌ها برگشتند، آنها را در آغوش گرفتید، آنها را دیدید؛ خانواده‌های شهدا جای خالی عزیزانشان پُر نشد؛ هر چه داریم، از این گذشتها داریم؛ هر چه داریم، از این بزرگ‌منشی‌ها داریم؛ همه مرهونیم. من هر بار در ملاقات خانواده‌ی شهدا میگویم خدا سایه‌ی شما را از سر ملّت ایران کم نکند.» 🔹 و صبوری کردن همان واحد درسی بود که انگار خانواده‌ها شهدا و خانواده افسران نیروی دریایی با هم پاس کرده بودند. یاد حرف مستندساز همراه افسرها می‌افتم که می‌گفت: 🔸 توی این مدتی که روی ناو همراهشون بودم، آدم‌هایی صبورتر از این‌ها توی زندگیم ندیدم. احتمالاً همین صفت در خانه‌هایشان نیز جاری شده بود. آقا چه خوب گفتند که «شما گلِ دمیده‌ی از گیاه سرسبزی هستید که آنها به وجود آوردند، میوه‌ی شیرین از درختی هستید که آنها نشاندند.» و شهدا مانند درخت‌های سرسبزی هستند که رفتند و حالا ۳۵۰ عدد از میوه‌های‌شان به ثمر نشسته و حماسه‌ای بزرگ آفریده است. حماسه‌ای به وسعت دور دنیا و رساندن مقتدرانه‌ پرچم صلح و دوستی ایرانی به کشورهای جهان. 🔹 کم‌کم داشتند آرایش صف‌ها را مرتب‌تر می‌کردند. دو تا دختر بچه خودشان را به ردیف اول رسانده بودند تا موقع آمدن آقا، ایشان را ببینند. یکی‌شان به خودکارم زل زده بود و می‌خواست تا نوشته کف دستش را پررنگ کنم. 🔸 گفتم: عزیز دلم دستت خیس شده، خودکار روش رنگ نمی‌ده. کوتاه نمی‌آمد و می‌خواست هر طور شده از طرفش بنویسم که رهبر را دوست دارد. 🔹 گفت: خاله می‌دونستید پدرم قهرمانه؟ 🔍 ادامه را بخوانید👇 khl.ink/f/53550