eitaa logo
مُـنَـفِّـسَـ‌‌‌ الْـغُـمُـومِـ💔
412 دنبال‌کننده
151 عکس
105 ویدیو
0 فایل
∞…مُـنَـفِّـسَـ‌‌‌ الْـغُـمُـومِـ💔…∞ ∞… گشایشگردلتنگے‌ها…∞ ناشناس : https://eitaayar.ir/anonymous/P968.U21qQ کپی آزاد مجموعه ما : 🕊| @mohtasham_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
مُـنَـفِّـسَـ‌‌‌ الْـغُـمُـومِـ💔
من همیشه دیر می‌فهمم که تو چقدر همه چیو درست چیدی خدا 🕊| @dell_tangi
من ندارم حاجتی از هیچ کس با یکی کار من افتاده است و بس من نمی‌خواهم جز آنچه خواهد او حال من میداند و میبیند او 🕊| @dell_tangi
¹ چشمان سرم را بستم و چشم دل را باز کردم، اینجا دیگر همه چیز دست خودم بود در یک لحظه میتوانستم داخل اتاقی که پنجره‌اش رو به فضای سبز باز بود، روی صندلی بنشینم و طبیعت را تماشا کنم و گوش به صدای پرندگانی که در هوا میچرخیدند بدهم یا در کنار ساحل روی یک صندلی چوبی قدیمی بنشینم و چشم و گوشم را به موج‌های دریا بسپارم یا در کنج صحن گوهرشاد چشم به گنبد گره بزنم و گوش به صدای روضه‌خوان اهل دلی که گوشه حرم با دل شکسته روضه می‌خواند بسپارم. بعد از اینکه کمی حالم بهتر شد چشمان سرم را باز کردم صدای زنگ گوشی به صدا درآمد خودش بود... 🕊| @dell_tangi
مُـنَـفِّـسَـ‌‌‌ الْـغُـمُـومِـ💔
¹ چشمان سرم را بستم و چشم دل را باز کردم، اینجا دیگر همه چیز دست خودم بود در یک لحظه میتوانستم داخل
💬 | متن پیام: درست وقتی که دلم تنگ بود چشمم اشک با حال غمگین و خفه گوشی را کنار بگذارم یک لحظه مکث کردم خودش بود منفس الغموم ،حالش خوب است همین برایم کافیست. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ خودش بود...🌸 حال غمگین چرا ان شاءالله همیشه حالتون خوب باشه
مُـنَـفِّـسَـ‌‌‌ الْـغُـمُـومِـ💔
¹ چشمان سرم را بستم و چشم دل را باز کردم، اینجا دیگر همه چیز دست خودم بود در یک لحظه میتوانستم داخل
یکی دیگه نوشتم شب میزارم ان شاءالله فقط یکم طولانی شده به نظرتون این متن ها کوتاه باشه بهتره یا طولانی تر باشه؟
خدایا چگونه نا امید گردم در حالی که نسبت به من بسیار مهربانی... 🕊| @dell_tangi
روزای رفته رو بسپار به باد روزای نیومده رو هم به خدا 🕊| @dell_tangi
مُـنَـفِّـسَـ‌‌‌ الْـغُـمُـومِـ💔
¹ چشمان سرم را بستم و چشم دل را باز کردم، اینجا دیگر همه چیز دست خودم بود در یک لحظه میتوانستم داخل
² سریع آماده شدم، می‌خواستم سریع برسم تا صندلی چوبی کنار پنجره رو که به خاطر دنج بودن مکانش مشتری زیادی پیدا کرده بود از دست ندم. همان صندلی که روز اول وقتی روش نشستم، قلب کوچکی که با غلط گیر گوشه‌ی صندلی کشیده شده بود نظرم رو جلب کرده بود، اینقدر صاف و قشنگ بود که به گمانم صاحب اثر برای هک کردن این قلب روی صندلی چوبی خیلی تمرین و تلاش کرده بود. پا تند کردم و زودتر خودم رو به ایستگاه اتوبوس رساندم، کمی صبر کردم تا اتوبوس رسید، سوار شدم یک صندلی جلوی اتوبوس کنار پیرمردی که ریش سفیدی داشت و شال سبزی دور گردنش بود خالی بود، رفتم و به پیرمرد سلام کردم و کنارش نشستم، پیرمرد هم با خوش رویی و با صدایی که پر از آرامش بود جواب سلامم را داد. اینقدر چهره و صدای پیرمرد پر از آرامش بود که چند لحظه مشکلات خودم رو یادم رفت و خیره شدم به لبخند روی لب‌های پیرمرد، برام سوال شده بود که این پیرمرد این همه آرامش رو از کجا تأمین میکنه؟ چطوری اینقدر آرامش داره؟ در همین فکر بودم که با صدای پیرمرد به خودم اومدم :(خوبی جوون؟) در جواب گفتم :(خوبم ممنون) و بعد برایم دعا کرد، ان‌شاءالله همیشه تنت سالم باشه و موفق باشی ... ساکت بودم اما زیرچشمی حواسم به پیرمرد بود و دنبال جواب سوالم میگشتم که این همه آرامش در وجود پیرمرد از کجا آمده و چطور و از کجا می‌شود این آرامش را کسب کرد...! دوست داشتم با پیرمرد شروع به صحبت کنم و راز آرامشش را بپرسم اما با توجه به اینکه ایستگاه بعدی باید پیاده میشدم فرصت نبود و باید سوالم رو بی‌جواب رها می‌کردم و می‌رفتم تا صندلی چوبی کنار پنجره رو از دست ندم. اصلا این لحظه رو دوست نداشتم اما چاره‌ای جز این نداشتم، با پیرمرد خداحافظی کردم و بعد از اینکه هزینه اتوبوس رو با کارت هوشمندی که اعتبارش رو به پایان بود حساب کردم، از اتوبوس پیاده شدم و به سمت کتابخونه پا تند کردم. هنوز به کتابخونه نرسیده بودم که صدای زنگ گوشیم که توی جیب سمت راستم بود بلند شد، گوشی رو از جیبم درآوردم و به صفحه گوشی نگاه کردم خودش بود... 🕊| @dell_tangi