دلنوشت... :)
غمگین اما قشنگ... :))) پیشنهاد میکنم گوش کنید حتماً...🙃 آهنگ قفس از امید عقابی...🥀 @Delnevesht00
شدیدااااا به این آهنگ معتاد شدم یه مدته...🥲
بیشتر پشیمونی ها بخاطر
انجام کار اشتباه
نیست ، بخاطر انجام کار درست
برای آدم اشتباهه...!
@Delnevesht00
دلنوشت... :)
رفقا یه متنی به صورت داستانی و ذهنی نوشتم ، خیلیییی ذوقشو دارم ، خیلی خوبه... فقط به تفاوت داره...
خب رفقا ،
یادتونه درمورد متن جدیدم گفتم؟
الان براتون توضیح میدم و پست میکنم ،
به شدت حس عجیبی برای خودم داره...
بارها خوندمش و هربار تازگی داره ،
با اینکه خودم نوشتمش...😅🥺
این متنی که قراره بذارم ،
مذهبی و درمورد شهداست ،
به صورت داستانی و خیالیه...
ممکنه سلیقه بعضیا نباشه ،
اما خودم خیلی دوسش دارم... :)
امیدوارم که خوشتون بیاد...🥺🌱
برای رفتن عجله داشت...
مدام ساعتش را چک میکرد
روی پله ها ایستاده بود و دستش را به نرده گرفته و داشت بند پوتینش را محکم میبست
و من
من دلم بیتاب بود
با آنکه کلی برایم حرف زده و مرا قانع کرده بود اما باز هم با دلم کنار نیامده بودم
یک نفر نبود بگوید مرد حسابی ،
تو دلت تنگ نمیشود که انقدر برای رفتن عجله داری؟
دلم میخواست زمان بایستد و من ساعتها نگاهش کنم و چهرهی زیبایش را تا ابد در ذهنم نگه دارم
صدایم را انگار شنید ،
گفت :
« خانوم چرا انقدر بیتابی؟
بیتابی نکن من دلم بیشتر برات تنگ میشه ها »
و خندید
لبخند زدم ،
همیشه انگار صدای درونم را میشنید
از لبخند من ، لبخند محوی گوشه ی لبش نشست ،
تا لبخندش را دیدم بغض بود که به گلویم حجوم آورد ،
چگونه تحمل کنم روزهای نبودنش را ،
صدایش زدم :
« علیرضا ، کی برمیگردی ؟ من دلم برات تنگ میشه
اصلا میشه نری؟ اگه میشه بمون من طاقت ندارم نبودنتو
تو منو نمیبینی اصلا
برات مهم نیستم که انقدر برای رفتن عجله داری.. »
خودم هم خوب میدانستم دارم دروغ میگویم ،
علیرضا همیشه بیشتر از همه مرا دوست دارد
این را خوب میدانم
فقط میخواستم بماند فقط همین
همانجا روی پله ها نشستم
حس عجیبی بود
انگار که میدانستم ....
نه نمیخواستم به این موضوع فکر کنم
نه زود است
کنارم نشست ،
« زهرا جانم من باید برم ،
اکه من نرم کی بره اونجا برای کمک؟
دلت میاد مردم سوریه ، زن و بچها تنها باشن؟
اینجوری که من تفاوتی با مردم زمان امام حسین(ع) ندارم عزیزدلم
اینجوری دلم تاب نمیاره ها
بیا و یکم بخند برام
میخوام خنده هاتو ببینم
قول میدم ده روز دیگه برگردم »
مدام مداحیِ « منم باید برم » ،
در ذهنم تکرار میشد و مرا بیتابتر میکرد...
دستانش را گرفتم
سعی کردم به خودم مسلط باشم ، اما فقط سعی بود برای دلِ علیرضا
خوب میدانستم تصمیمش را گرفته است و خواهد رفت ،
پس سعی کردم این لحظههای آخر را برایش خوشایند تمام کنم
نمیخواستم اذیت شود
خوب میدانستم عشقش شهادت است...
لبخند زدم و گفتم : « فقط مواظب خودت باش و زود به زود بهم زنگ بزن »
انگار که خوشحالیِ تمامِ دنیا در او جمع شد
خندان دستانم را فشرد و از جایش بلند شد
من هم بلند شدم و نگاهی به تیپ سرتاپا سبزش انداختم
از پله ها پایین که میرفت
صدایم زد :
« زهراجان ،
من اگه شما مواظب خودت باشی
مواظب خودم هستم ،
و یادت نره
دوست دارما خیلی زیاد... »
برایم دست تکان داد و من بغض فرو دادم
او رفت و من اشک ریختم
تا سر کوچه با چشمانم دنبالش کردم
زمانی که از دیدم خارج شد
همانجا پشت در نشستم
رفت...
تمام دنیای من برای همیشه رفت...
و مثل همیشه خوش قول بود...
این را زمانی که خبر شهادتش دقیقا ده روز بعد به من رسید فهمیدم...💔
« رها.صاد »
@Delnevesht00
دلنوشت... :)
برای رفتن عجله داشت... مدام ساعتش را چک میکرد روی پله ها ایستاده بود و دستش را به نرده گرفته و داشت
امیدوارم که خوشتون بیاد... :))))🌱
‹ بیتو هر لحظه مرا بیم فروریختن است!
مثل شهری که به روی گسل زلزلههاست .
@Delnevesht00
زندگی خیلی کوتاه تر از اینه که بخوای کارایی رو بکنی که دوست نداری یا با آدمایی معاشرت کنی که خوشحالت نمیکنن یا برای چیزایی وقت بذاری که حالتو خوب نمیکنن به این واقعیت فکر کن و برای کسی یا چیزی وقت و انرژی بذار که از جنس خودته و حس خوب میده✨
@Delnevesht00
هرکی ازم میپرسه چیکار میکنی؟
دلم میخواد جواب بدم:
«موهایم را در لحظات دوست داشتن او سفید میکنم»
@Delnevesht00
بيا و بمان!
رَهگذر فراوان است...
@Delnevesht00