می رود قصهء ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام
می نویسم که "شب تار سحر می گردد"
یک نفر مانده ازین قوم که برمی گردد
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت59
–زده به سرت؟ با این ازدواج کنی نرفته باید برگردی همینجا.
شیرآب را باز کردم و شروع به شستن کردم.
–سعی میکنم اینطور نشه مامان، خیالتون راحت.آریا گفت:–عه خاله نه، ازش بدم امد، یه جوری نگاهم... صدای زنگ آیفن آریا را وادار کرد که حرفش را نیمه بگذارد. بابا و امیر محسن که آمدند. یک کیسه سیمان و ابزار بنایی هم با خودشان آوردند و جلوی در ورودی گذاشتند.
مادر پرسید:–سیمان واسه چی؟امیر محسن گفت:–واسه جلوی در مدرسه، مامان یادته مدرسه که میرفتم جلوی در مدرسه توی پیاده رو یه بلندی کوچیک بود که هر دفعه پام بهش گیر میکرد؟مادر ضربهایی روی دستش زد و گفت:–نکنه امروز که رفته بودی مدرسه دوباره افتادی؟"یادم آمد که امروز امیر محسن سخنرانی داشت." پدر اخم کرد و گفت:
–بله، بعد از این همه سال شهرداری اونجا رو درست نکرده، با این که مسئول مدرسه میگفت چند بار تذکر دادن و به مسئول مربوطه گفتن. ولی فایده نداشته. باید همون چندین سال پیش خودمون دستبه کار میشدیم. به دیگران امید ببندی همینجوری میشه دیگه، امروز خدا خیلی به
اتاق نشستیم. مثل بقیهی خواستگاریهایم سر به زیر نبودم. میخواستم بدانم دلیل این که مریم خانم مرا از او ترسانده بود چه بود. ظاهرش فوقالعاده جذاب بود. رنگ شلوار جذبش به نظرم کمی غیر عادی بود. تا حالا فکر میکردم فقط دخترها رنگ قرمز آن هم از نوع جذبش میپوشند. ولی خب سلیقهاش است دیگر، لابد رنگ مورد علاقهاش بود.
پا روی پا انداخت و بعد از حرفهای تکراری و معمولی پرسید:
–شما با طرز لباس پوشیدنم مشکلی ندارید؟
–چه مشکلی؟
–نمیدونم، آخه یه جوری نگاه میکنید. تا اونجاییم که من میدونم چادر چاقچوریا از این مدل تیپای من خوششون نمیاد.
پرسیدم:
–مگه شما خودتون با چادرچاقچوریها مشکلی دارید؟
دستش را به موهایش کشید.
–مشکل که نه، فقط وقتی دیدمتون جا خوردم. با چیزی که در موردتون شنیده بودم خیلی فرق دارید.
ولی خوب اگه اینجوری دوست دارید برام مهم نیست. من دلم میخواد زنم آزاد باشه و هر کاری دوست داره انجام بده، هر کجا هم دلش میخواد بره، همونطور که من زنم رو آزاد میزارم اونم باید من رو آزاد بزاره.
لبخند زدم.
–چه جالب!
او هم لبخند زد.
–اره بابا، اینقدر بدم میاد از این مردهای دیکتاتور، که چی بشه.
بلند شد و جلوی پنجره ایستاد و سیگاری از جیب کت تکش بیرون کشید و گوشهی پنجره را باز گذاشت. بعد به نخ سیگارش اشاره کرد.
–مشکلی که با سیگار ندارید؟
با چشمهای از حدقه درآمده نگاهش کردم.
–شما سیگاری هستید؟
–اشکالی داره؟
–اشکال که نه...
–پس چرا یه جوری نگاه میکنید انگار میخوام کراک مصرف کنم.
– ببخشید. راحت باشید. فقط یه کم تعجب کردم.
صورتش را جمع کرد و سیگار را داخل جیبش گذاشت و سرجایش روی تخت نشست. کمی به طرفم خم شد و گفت:
–قرار شد با هم کاری نداشته باشیم دیگه، باشه؟
چه برای خودش برید و دوخت. گفتم:
–حتی اگر چیزی براتون مضر باشه هم نباید بگم؟ سیگار ریهتون رو داغون میکنه.
پوزخند زد.
–پونزده سالی میشه که میکشم، میبینید که سرحالم.
لبخند زدم.
–حرفم خنده داشت؟
–نه، یاد حرف پدرم افتادم.
سرش را کج کرد.
–بگید ما هم بدونیم.
–پدرم میگفت، قدیما یه آقایی خیلی پنیر دوست داشته و تمام وعدههای غذاییش رو پنیر میخورده. بهش میگن اینقدر پنیر نخور عقلت کم میشه.
اون آقاهه میگه من یه خونه دو طبقه داشتم فروختم با پولش پنیر خریدم خوردم هیچیمم نشده.
بعد از تمام شدن حرفم خندیدم، ولی او هنوز انگار منتظر بود که داستان را ادامه بدهم، همانطور نگاه میکرد. "دیگه این از اون پنیر خوره هم وضعش انگار بدتره ها، سیگار زده مخش رو پوکونده." بلند شد.
–بهتره دیگه بریم.
فکر میکنم از حرفم خوشش نیامد.
موقع رفتنشان هوا گرگ و میش غروب بود.
امینه در حال جمع کردن پیش دستیها پرسید:
–خوب اُسوه نظرت چیه؟
–آریا که فکر میکردم اصلا حواسش به ما نیست فوری گفت:
–مامان آخه دیگه این پرسیدن داره؟ معلومه که پسره به درد خاله نمیخورد دیگه.
امینه نگاهی به من انداخت.
–بیا اینم دیگه واسه ما آدم شناس شده. البته به نظر منم پسره یه جوری بود. بهش نمیومد مرد زندگی باشه.
مادر خم شد و ظرف میوه را برداشت و گفت:
–من تا حالا پسر بیتا خانم رو ندیده بودم اصلا فکر نمیکردم اینجوری باشه، خودش زن خیلی محترم و موجهیه. بعد رو به من ادامه داد:
–به دردت نمیخوره، اصلا فکر نکنم خدا وپیغمبر سرش بشه،امینه گفت:
–حالا خوب شد اول واسه آشنایی امدن و بابا پسره رو ندید وگرنه عصبانی میشدا.
بلند شدم و پیشدستیها را از دست امینه گرفتم و داخل سینک گذاشتم و گفتم:
–ولی من جوابم مثبته، اگه اونا موافق باشن من حرفی ندارم.مادر با چشمهای گرد شده گفت:
💕join ➣ @God_Online 💕
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ای عزیز اولیاء
یابن العسکری بیا..♦️
🌷 #جمعه_های_دلتنگی
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
هدایت شده از 🥀عکس نوشته ایتا🥀
روزای جمعه کمتر پست میزاریم بیشتر در کنار خانواده باشید🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚙️ نجات
🎬روایتی از آزادسازی کارخانجات بزرگ کشور از چنگال بیکفایتیها
🐄 کشتارگاه جونقان
#برای_مردم
#رئیسی
دولت مردمی؛ ایران قوی 🇮🇷
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚙️ نجات
🎬روایتی از آزادسازی کارخانجات بزرگ کشور از چنگال بیکفایتیها
🥋سبلان پارچه
#برای_مردم
#رئیسی
دولت مردمی؛ ایران قوی 🇮🇷
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
سلام به خدا
که آغازگر هستی ست
سلام برمنجی عالم
که آغازگر حکومت الهیست
سلام به آفتاب
که آغازگر روزست
سلام به مهربانی
که آغازگر دوستیست
سلام به شماکه
آفتاب مهربانی هستید
الهی به امید تو💚
🌷💖🌹🦋❤️🌻
گفتم: دلم گرفته و ابرهای اندوهش سیل آسا می بارد.
آیا نمی خواهی با آمدنت پایان خوشی بر دلتنگیم باشی.
گفتی بگو:❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣
گفتم: روز آمدنت نبودم، روز رفتنت هم نبودم،
اما حالا با التماس از تومی خواهم که روز ظهورت باشم؟
گفتی بگو:❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣
گفتم: تو که گفتی با غم شیعیانت دلتنگ می شوی،
اما من سوختم و از تو خبری نشد؟
گفتی: بگو: ❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣
گفتم: چه روزها و چه شبها این دعا را
زمزمه کرده ام اما تو نیامدی.
گفتی: صدای تپش های قلبت را بشنو،
اگر از جان برایت عزیزترم با هر صدای تپش قلبت باید
زمزمه کنی❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت60
–زده به سرت؟ با این ازدواج کنی نرفته باید برگردی همینجا.
شیرآب را باز کردم و شروع به شستن کردم.
–سعی میکنم اینطور نشه مامان، خیالتون راحت.
آریا گفت:
–عه خاله نه، ازش بدم امد، یه جوری نگاهم... صدای زنگ آیفن آریا را وادار کرد که حرفش را نیمه بگذارد.
بابا و امیر محسن که آمدند. یک کیسه سیمان و ابزار بنایی هم با خودشان آوردند و جلوی در ورودی گذاشتند.
مادر پرسید:
–سیمان واسه چی؟
امیر محسن گفت:
–واسه جلوی در مدرسه، مامان یادته مدرسه که میرفتم جلوی در مدرسه توی پیاده رو یه بلندی کوچیک بود که هر دفعه پام بهش گیر میکرد؟
مادر ضربهایی روی دستش زد و گفت:
–نکنه امروز که رفته بودی مدرسه دوباره افتادی؟
"یادم آمد که امروز امیر محسن سخنرانی داشت." پدر اخم کرد و گفت:
–بله، بعد از این همه سال شهرداری اونجا رو درست نکرده، با این که مسئول مدرسه میگفت چند بار تذکر دادن و به مسئول مربوطه گفتن. ولی فایده نداشته. باید همون چندین سال پیش خودمون دستبه کار میشدیم. به دیگران امید ببندی همینجوری میشه دیگه، امروز خدا خیلی به امیرمحسن رحم کرد. امیر محسن وارد اتاق شد و از خواستگار پرسید. من هم همهی حرفهایی که بینمان رد و بدل شده بود را برایش تعریف کردم.
کمی فکر کرد و پرسید:–صاحب این بوی عطری که توی اتاق مونده مال اونه؟
با تعجب گفتم:–آره، فکر کنم از اون خوباس که ماندگاری بالایی داره.
نشست روی تخت.–ردش کن.
پوفی کردم و گفتم:–ول کن امیر محسن، دوباره چی شد؟ اون فقط یه کم راحته، آدم بدی به نظر نمیومد.
بلند شد و کلافه گفت:
–اگه نظرم برات مهمه ردش کن، همین.
اخم کردم.
–آخه برای چی؟ تو که اون رو اصلا ندیدی؟
صدایش را کمی بالا برد.
اینجور آدمها ارزش دیدن ندارن.
–چی میگی تو؟ به خاطر یه بوی عطر جواب منفی بدم. اصلا چی بگم.
اینم شد دلیل؟ بگم برادرم از بوی عطرتون خوشش نیومده!؟ امیر محسن سرش را تکان داد و از اتاق بیرون رفت.از مخالفت خانوادهام خوشحال بودم. ولی قلبم خسته بود. انگار عشقی که روی دوشش بود برایش خیلی سنگین بود دیگر نایی برای حملش نداشت. برای همین کم آورده بود. برای باز کردن این گرهی کور به یک عقل نیرومند نیاز داشتم. ولی عقلم دست به زیر چانهاش زده بود و فقط گره را نگاه میکرد.
به سالن رفتم. امیر محسن در گوشهی متعلق به خودش پتویی پهن کرده بود و رویش نشسته بود. آریا اصرار داشت که مثل همیشه با هم بازی کنند. بالاخره هم موفق شد. توپ پلاستیکی آورد و دروازهایی تعیین کرد تا به داییاش پنالتی بزند. امیر محسن ژست دروازه بانی گرفت و گفت:
–دایی جان اول چند ثانیه تمرکز بگیر بعد بزن.
آریا هر چه توپ شوت میکرد امیر محسن میگرفت. –دایی چطوری میگیری؟ آهان فهمیدم.
بعد بدون فکر تند تند شوت زد و همه از دم گل شدند.
آقاجان گفت:–آریا توپت خیلی نزدیکه دروازس.
آریا گفت: –قبلنم که دایی میگرفت همینجا بودم. اصلا آقا جان شما دروازهبان. امیرمحسن جایش را با پدر عوض کرد و گوشیاش را از روی کانتر برداشت و کنار من روی کاناپه نشست. بعد بدون این که حرفی در مورد خواستگاری بگوید، بیمقدمه دستش را روی گوشیاش کشید.
–راستی امروز صدف هم مدرسه امده بود. میگفت مرخصی گرفته.
–اوه اوه، دیگه ببین تو چقدر براش مهم بودی که به صارمی رو زده.
امیر محسن لبخند زد.
– بعد از برنامهی مدرسه رفتیم توی محوطهی حیاط کمی قدم زدیم و دوباره صحبت کردیم. اون اصرار داره که بریم خواستگاریش. میگه با خانوادش صحبت کرده، پدرش گفته حالا یه جلسه بریم با هم آشنا بشیم.
–خب تو چی گفتی؟
–فکر میکردم با حرف زدن باهاش میتونم منصرفش کنم ولی برعکس شد.
لبخند زدم.
–اون تو رو راضی کرد؟
–راضی که نه، ولی قرار شد اگر خانوادش موافقت کردن، برای چند ماه محرم بشیم، بعد از اون اگر پشیمان نشد، ازدواج میکنیم.
یعنی من خواهش کردم که اینطور باشه. اون میگفت زود عقد کنیم.
باورم نمیشد صدف چنین درخواستی کرده باشد.
به روبرو خیره شدم و زمزمه وار گفتم:
–دیگه ببین چه دلی ازش بردی.
امیر محسن اعتراض آمیز گفت:–من؟ من دل بردم؟ من که کاری نکردم.
بغضم گرفت زیر لب گفتم:
–همتون همینجوری هستید. نمیفهمید با دل دیگران چیکار میکنید. خوش به حال صدف که اینقدر شجاعت داره. صدایم در هیاهوی آریا گم شد.
امیر محسن پرسید:–چی گفتی؟ صدف چی؟
–هیچی.
–ولی تو یه چیزی در مورد صدف گفتی، بلندتر بگو بشنوم.
–نترس بابا، بدش رو نگفتم. نه به دار نه به بار چه واسش بال بال میزنی، شانس آوردیم اصلا راضی نیستیا.امیر محسن خندید.–الان داری خواهر شوهر بازی درمیاری؟البته صدف خانم از پست برمیاد، همچین کم زبون نیست.
💕join ➣ @God_Online 💕
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
زائران، یک در بهشت اینجاست
تربتش با صفاست، معصومه
در توسل به عترت و قرآن
باب حاجات ماست، معصومه
میلاد حضرت معصومه (س) و روز دختر مبارک
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
عرضی ندارم بانو
فقط یادت باشد امروز که دختری
در آینده مادر دختر دیگری هستی
و روزی می آید که مادر بزرگ میشوی
پس جدا از همه ی ناپاکیها، تو پاک بمان !
روز دختر مبارک …
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
مداحی_آنلاین_خانوم_معصومه_سید_مجید_بنی_فاطمه.mp3
5.21M
🌸 #میلاد_حضرت_معصومه(س)
🎶 خانوم معصومہ
🎤 #سیدمجید_بنی_فاطمہ
👏 #سرود
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
✋🏼سلام دختر قدیم
😍دخترِ مهربون،
🥰باسلیقه و مسئولیت پذیرو زیبای قدیم
روزتون مبارک
🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉
شما که هیچ روزی به نامتون نبود وقتی خونه پر بود از مهربونی، عشق وشور و نشاط شما
شما که وقت بازی، کار خانه داری و گاهی بچه داری مادرتون رو به دوش میکشیدین
و شما که درس میخوندین امتحان میدادین بدون اینکه کسی نازتون رو بکشه
و شما...
و شما که هنوز هم زندگی بی نوشِ عشقِ شما نیشه
و خونه بدون گرمای وجودتون بی روحترین و سرد ترین جای دنیاست
و دنیا یه عمر پیام تبریک بهتون بدهکاره 😉
روزت مبارک دخترِ پر شٓر و شور قدیم
🙏🏼خدا حفظت کنه واسه خودت و واسه همه آنهایی که دلخوشن به سلامتی شما ❤
روزت مبارک خانوم گلِ کوچولوی دیروز 😘😘😘😃😉👏👏👏👏
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
🔹 ﷽ #داستان
گاهی انسان یک دعاهایی میکند که به صلاحش نیست. آن حاجت را در دنیا به او نمیدهند، ولی در قیامت میدهند.
➖ میگوییم:« خدایا این چیست؟»
میگوید:« در دنیا دعا کردی، صلاح نبود به تو بدهیم، اینحا دادیم. »
ذوق میکند و میگوید:« عجب! کاش هیچ یک از دعاهای من مستحاب نمیشد و همه را اینجا به من میدانند، اینجا بهتر است. »
خیلی وقت ها بچه به پدر و مادرش میگوید:« به من شیرینی بدهید»، ولی پدر و مادر صلاح نمیدانند. مثلا شام خورده، صلاح نیست شیرینی بخورد.
مادری بچه اش را دوست دارد، طوری که لقمه را از دهان خودش برمی دارد و له بچه اش میدهد، ولی گاهی برخی چیزها که بچه به آن علاقه دارد، مادر میداند که به صلاحش نیست و آن را به بچه نمیدهد.
مثلا غذای سرخ کردنی برای بچه خوب نیست، مادر به او نمیدهد.
خدا هم اینگونه است. ما بعضی چیزها را از خدا میخواهیم که صلاح نیست به ما بدهد اما عقل ما نمیرسد که صلاح نیست! باید بدانیم که هرچه را خدا به ما داده، صلاح ما بوده است. به یکی داده و به یکی نداده است.
*-🔴 به کسی که داده، صلاح بوده و به کسی هم که نداده، صلاح بوده است.
↘️💖🌻🌷
#انتخابات
#مثبتاندیشی
@mosbat_andishi
☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#خورشیدایران
#صفحهبیستنهم
حضرت رضا(ع) در برابر برمکیان، موضعی قاطع داشت، نه تنها هرگز آنها را نستود، بلکه با صراحت از آنها انتقاد مینمود و دشمنی آنها را به اسلام و خاندان رسالت افشا میکرد، به عنوان نمونه:
در همان سالی که هارون بر برمکیان غضب کرد و دودمان آنها را ریشهکن نمود، چند روز قبل از حادثهی براندازی آنها، امام رضا(ع) در مراسم حج شرکت کرد، و در صحرای عرفات آنها را نفرین نمود، سپس سرش را پایین انداخت، یکی از حاضران علت پرسید، فرمود:
«اِنِّی کُنتُ اَدعُو اللهَ تَعالی عَلَی البَرامَکَةِ بِما فَعَلُوا بِاَبِی عَلَیهِ السَّلامُ فَاستَجابَ اللهُ لِی الیَومُ فِیهِم:
من مشغول نفرین کردن بر برمکیان بودم، به خاطر آن ستمهایی که بر پدرم امام کاظم(ع) روا داشتند، خداوند نفرین مرا در مورد آنها، به استجابت رسانید.»
نیز روایت شده: شخصی به نام مسافر میگوید: همان سال در سرزمین مِنی همراه امام رضا(ع) بودم، یحیی بن خالد برمکی، درحالیکه سرش را پوشیده بود تا گرد و غبار به او نرسد از پیش روی ما عبور کرد، همین که چشم حضرت رضا(ع) به او افتاد، فرمود:
«مَساکِینٌ لا یَدرُونَ ما یُحَلُّ بِهِم مِن هذِهِ السَّنَةِ:
این بیچارهها نمیدانند که در همین سال، چه بر سرشان میآید.» (خود را از گرد و غبار میپوشانند، ولی بزودی بر خاک سیاه مینشینند).
🌻🌷☘🌻🌷☘🌻🌷☘
#خورشیدایران
#مسابقهویژهدههیکرامت
#هفتمینمسابقه
#شناختامامرضاعلیهالسلام
#شناختحضرتمعصومهسلامالله
#انتخابات
#نشر_حداکثری
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
#کانال_کمال_بندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
ویژه #ولادت_امام_رضا_علیه_السلام
⇦ تاریخ ولادت امام رضا علیهالسلام
بنابر آنچه در منابع تاریخی آمده است در روز، ماه و سال تولد حضرت علی بن موسی الرضا (ع) اختلاف است.
چنانکه عدهای پنج شنبه و عدهای جمعه را روز تولد ایشان میدانند. اربلی (در کشف الغمه) ذی الحجه را ماه تولد ...
#السلام_علیک_یا_علیبنموسیالرضا_ع
#السلام_علیک_یا_ائمة_الهدی
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
ارتباط موفق_16.mp3
12.14M
#ارتباط_موفق ۱۶
شما و کسی که با او در ارتباطید؛
هرگز باهم تنها نخواهید بود، مگر آنکه ؛
🔥 هم همراه شما و هم همراه او،
یک "شیطان" وجود دارد، که میتواند بر شما یا او مسلط شده، و رابطهی شما را تخریب کند.
💥 تنها کسانی میتوانند رابطهی خود را از چنگ شیطانِ خود و طرف مقابل حفظ کنند که....؟؟
#استاد_شجاعی 🎤
#حجتالاسلام_حاجعلیاکبری
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی در سکوت شب🌚
ذهنمان را آرام کن😊
وما را در پناه خودت💞
به دور از هیاهوی🍃
این جهان بدار🌏
الهی شبمان را🌙
با یادت بخیر کن🙏
شبتون بخیر💫
💖🌹🌟🌙✨🌹💖
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
💖🌹🦋❤️🇮🇷💐
خـــــدایا...!🌿
سلام...
میگن وقتی خدارو صدا میزنی فرشته ها صدات و میشنون...
ولی وقتی بیشتر از ده بار خدارو صدا میزنی؛به فرشته هاش میگه برید کنار ببینم بندم چیکارم داره...!
حتماکارمهمیداره این همه صدام میکنه دیگه.
میخوام بگم بیاین خدارو بیش از ده بار صدابزنیم..
صدابزنیم و بگیم
خدایا
پروردگارا
"اللّٰـــہُـمَّعــَجــِللِـوَلــیـڪَـ الــفَــرَج...♡"
♥-----------------------------♥
• یاربّ
+جانم بندهی من
• إنَّ لنا فیک أملاً طویلاً کثیرا
• ماها خیلی خیلی بهت امیدواریما...
••🍂🌥| بوی عطر خدا
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼📹🎼 سلااام :روزی زیبا با دلیل خوش و روحیه ای عالی براتون آرزو میکنیم.
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت60
به شرکت که رسیدم. خانم بلعمی را دیدم که آینه به دست در حال بررسی صورتش است.
با لبخند جلو رفتم.
سلام کرد و گفت:
–مهمون خارجی داریم.
نگاهی به در بستهی اتاق راستین انداختم و با لبخند گفتم:
–نگو که خارجیهام میخوان ما بریم براشون دوربین نصب کنیم که باورم نمیشه. انگشت سبابهاش را روی بینیاش گذاشت.
–هیس، دوربین چیه؟ برادرش امده البته با خانمش. الانم تو اتاقن.
–واقعا؟ از کدوم کشور؟
–نمیدونم، فقط اگه تیپشون رو ببینی باورت نمیشه.
–مگه چطوری هستن؟
خانم بلعمی تا دهانش را باز کرد که جواب مرا بدهد در اتاق باز شد.
راستین به همراه یک روحانی و خانم چادری از اتاق بیرون امدند.
با چشمهای گرد شده نگاهم را بین آن سه نفر و بلعمی چرخاندم.
راستین خان جلو آمد و آنها را به من و مرا به آنها معرفی کرد. با این که خودش گفت برادرم هستن باورم نشد. مگر میشود؟ فرقشان زمین تا آسمان بود.
همسر برادرش که فهمیدم اسمش نوراست جلو آمد و با خوش رویی با من دست داد. خانم زیبا رو و متشخصی بود. در عین حال صورتش یک حالت رنگ پریده و بیمار گونه داشت.
برادرش خیلی شبیهه راستین بود، فقط ریش و لباسی که داشت مظلومترش کرده بود.
راستین رو به من گفت:
– خانم مزینی من با برادرم بیرون میریم، حواست به اوضاع شرکت باشه. نورا خانم میخوان از لبتاب من استفاده کنن میمونن که کارشون رو انجام بدن.
پرواز کردن حس کوچکی بود برای بیان شادی که از واژه واژهی کلماتش در جانم مینشست. مگر میشد به چشمانش نگاه کنم. شک نداشتم قلبم تا چشمهایم بالا آمده و فقط یک نگاه کافی بود تا همهچیز برملا شود. نگاهم به کفشهایش بند بود و فقط سرم را در تایید حرفهایش تکان میدادم.
بعد از رفتن آنها ولدی از آبدارخانه بیرون آمد و گفت:
–عه، کجا رفتن؟ چایی ریختم.
نورا گفت:
–اشکال نداره خودمون میخوریم. بعد به طرف آبدارخانه رفت.
به چند دقیقه نرسید که همه دور میز نشسته بودیم و از هر دری حرف میزدیم. نورا خیلی خون گرم و راحت بود.
بلعمی خیلی زود تخلیه اطلاعاتیاش کرد و فهمیدیم که نورا و شوهرش مُبلغ هستند و مدام در کشورهای مختلف در سفرند. نورا خانم از بچگی در خارج از کشور زندگی کرده است.
بلعمی قندی داخل دهانش گذاشت و پرسید:
–نورا خانم آخه این چه کاریه، خب اونا خودشون دلشون بخواد دین اسلام رو قبول میکنن دیگه چه کاریه بدبختشون کنید و به زور به بهشت ببریدشون.
بعد جرعهایی از چاییاش خورد.
نورا خانم خندید.
–ما فقط میخواهیم نزاریم اونا رو به زور جهنم ببرن. باید آگاه بشن بعد بهشت یا جهنم رفتن رو خودشون انتخاب کنن.
بلعمی گفت:
–آگاهی دادن نمیخواد، یه گشت بزنن تو اینترنت همهچی دستشون میاد.
نورا سرش را تکان داد.
–نه دیگه، اونا حتی به قول شما اینترنتشونم سانسوره، اونا هر چیزی رو در دسترس شهرونداشون قرار نمیدن.
–وا؟ اونجا که آزادیه؟
نورا آهی کشید و گفت:
–آزادی یه دروغ بزرگه، بعضی از اونها خیلی محدودیت دارن، البته تو ایرانم الان متاسفانه شاهد این محدودیتها هستیم. من صبح که امدم اینجا و شما رو دیدم خیلی متاثر شدم.
–وا؟ چرا؟
نورا اشارهایی به آرایش بلعمی کرد و گفت:
–به خاطراینا، تو شرکتهای خصوصی واقعا خیلی به منشیها ظلم میشه.
بلعمی فنجانش را روی میز گذاشت.
–منظورتون آرایشمه؟
– و نوع لباستون.
بلعمی خندید و گفت:
–محدودیت چیه بابا، من خودم دوست دارم اینطور آرایش کنم، کسی کاری با من نداره، تازه نوع پوششم هم به میل خودمه.
انگار نورا حرفش را باور نکرد.
–آخه من با چندتا منشی که صحبت کردم برعکس حرف شمارو گفتن.
–اونارو نمیدونم ولی اینجا اجباری نیست.
نورا گفت:
–پس اگر ساده هم باشید راستین خان توبیختون نمیکنه؟
من فوری گفتم:
–ربطی به مدیر نداره بلعمی خودش اینجوری دوست داره. تو این مدتی که من اینجا کار میکنم این همیینجوریه، انگار کلا با آرایش میخوابه و صبحم بلند میشه میاد.
نورا ابروهایش را بالا داد و به فکر رفت.
همان لحظه آقای طراوت وارد آبدارخانه شد و با خوشرویی احوالپرسی کرد. بعد با اشاره مرا صدا کرد.
پشت میزم که نشستم پرسید:
–شما کم و کاستیهای حسابها رو درآوردی؟ آه از نهادم بلند شد. یادم رفته بود روی سیستمم رمز بگذارم.
از حرفش شوکه شدم و با تردید پرسیدم –چطور؟
صندلی آورد و جلوی میزم نشست.
–نمیدونستم اینقدر به حسابداری مسلط هستید.
–حالا مگه فرقی میکنه.
با لبخند گفت:
–حالا که اینقدر مهارت دارید. من یه پیشنهاد عالی براتون دارم.
"پس بالاخره اینم غیرتی شد، میتونم خواستگاری پسر بیتا خانم رو رد کنم. حداقل این خیلی از اون بهتره."
پرسیدم.
–چه پیشنهادی؟
بلند شد در را بست.
–مطمئنم اگر بشنوید خوشحال میشید. تازه میتونید از راستین هم انتقام بگیرید.
–انتقام؟
–آره دیگه امده
خواستگاریتون ولی...
هینی کشیدم.–خودش بهتون گفت؟
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
🟥موج عظیم تهرانی ها در راه است
🔴همایش بزرگ مردم تهران🔴
سخنران: دکتر سید ابراهیم رییسی
زمان: سه شنبه ۲۵ خرداد
مکان: مصلای بزرگ امام خمینی ره
ساعت : ۱۸
🔺️بار دگر از این سید بزرگوار حمایت خواهیم کرد🔺️
🔷️نشر سراسری در تمام فضای مجازی🔷️
✨🌹🍃🕊️✨
روزی به حکیمی گفتند :
کتابی در زمینه اخلاق معرفی کنید .
فرمود: لازم نیست یک کتاب باشد
یک کلمه کافیست که بدانی:
"خــــــــدا می بینـــــد"
💖🌹🌻🦋
#انتخابات
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>