eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 به انتهای سالن رفتم تا روی صندلی تکی که آنجا بود بنشینم. از همان دور بلعمی و مادرشوهر تازه کشف شده‌اش را زیر نظر داشتم. بلعمی گوشی‌اش را جلوی مادرشوهرش گرفته بود و چیزهایی نشانش میداد و چیزهایی برایش تعریف می‌کرد. احتمالا عکس پسرش بود. بیتا خانم انگار هنوز هم باورش نشده بود چون جوری با بهت و حیرت به بلعمی و گوشی‌اش نگاه می‌کرد که انگار چیز خیلی عجیبی می‌بیند. البته حق داشت. همه‌ی اتفاقهای مهم و عجیب زندگی‌اش در یک زمان اتفاق افتاد. چقدر دلیل به هم رسیدن این دو نفر به هم برایم جالب بود. انگار خدا با زبان بی زبانی با شهرام حرف زد و گفت حالا که خودت نمیری زن و بچه‌ات را به مادرت نشان بدهی خودم دست به کار می‌شوم. چطور حادثه های زندگی ما اینقدر زنده هستند. ما به طور باور نکردنی با یک خدای زنده سرو کار داریم که مدام زیرنظرمان دارد. زندگی کردن با یک خدای حی و زنده خیلی جذاب است. خدایی که با زبان خودش با تک تک ما حرف می‌زند. من خودم در گذشته فقط وقتی خدا را بیدار تصور می‌کردم که به مشکلی برمی‌خوردم. آن موقع بود که می‌رفتم در خانه‌اش را می‌کوبیدم و می‌گفتم: –خدا جون چقدر میخوابی بیا ببین زندگیم چقدر به هم ریخته یه نیم نگاهی بنداز مشکلم حل بشه. بعد از حل کردن مشکلم خدا دوباره می‌خوابید. غافل از این که من هستم که خوابیده‌ام و خدا هر چند روز یک بار بیدارم می‌کند و می‌گوید نباید بخوابی اینجا جای خواب نیست. پرستاری به طرف بیتا خانم آمد و چیزی به او گفت. همه هراسان بلند شدند. من هم به طرفشان رفتم. وقتی رسیدم بیتا خانم همراه پرستار رفته بود. از مادر پرسیدم: –اون پرستار چی‌ گفت؟ مادر هنوز به مسیر رفتن آنها نگاه می‌کرد. – گفت آقای دکتر بیتا خانم رو کار داره. بلعمی ناخنهایش را می‌جوید. ضربه‌ی آرامی روی دستش زدم. –این چه کاریه؟ فوری گفت: –پرستاره ناراحت بود. نکنه اتفاقی برای شهرام تو اتاق عمل افتاده باشه. روی صندلی نشاندمش. –ناراحتی پرستار که دلیل نمیشه، شاید خسته بوده. تو می‌دونی تیر به کجای شوهرت خورده؟ –من که ندیدم. مامان می‌گفت انگار طرف قفسه‌‌ی سینش بوده. با تعجب پرسیدم: –مامان؟ –منظورم مادر شهرامه. می‌گفت یکی از پرستارها گفته خون زیادی ازش رفته. نوچی کردم و در جای بیتا خانم نشستم. –از راستینم خیلی خون رفته بود، ولی حالش خوب شد. اینا جوونن، قوی هستن. آقا شهرامم طاقت میاره، خوب میشه، نگران نباش. بعد از تمام شدن جمله‌ام نگاه سنگین مادر را روی خودم حس کردم. آنقدر سنگین بود که جرات نگاه کردن به صورتش را نداشتم. بلعمی گفت: –آخه گفتی تیر اون به پاش بوده، می‌ترسم اُسوه، اگه بلایی سرش بیاد من با یه بچه چیکار کنم؟ کسی رو ندارم. –ناشکری نکن. پدرت که هست. حرفی نزد، فقط پوفی کرد و سرش را تکان داد. طولی نکشید که صدای جیغ وحشتناکی هر سه‌ی ما را هراسان کرد. بلعمی بلند شد و گفت: –وای، چی شد؟ بعد هم به سمتی که بیتا خانم رفته بود دوید. من هم دنبالش دویدم و گفتم: –کجا میری؟ بیتا خانم نبود که، شاید یه نفر... با دیدن بیتا خانم که همان پرستار زیر بغلش را گرفته بود حرفم را خوردم. بیتا خانم با دیدن بلعمی دوباره جیغ زد و گریه کنان گفت: –بچم رفت، بچم رو ندیدم بگم عروسیت مبارکه، ندیدمش بگم قدم بچت مبارک، ندیدمش، ندیدمش... بلعمی جیغی زد و روی زمین نشست و شروع به زدن خودش کرد. از شنیدن این خبر شوکه شده بودم مات و مبهوت ایستاده بودم. مادر خودش را به بلعمی رساند و دستهایش را گرفت و به زحمت بلندش کرد. آن پرستار هم بیتاخانم را به صندلیها رساند و نشاندش و گفت: –تو رو خدا آروم باشید، اینجا بیمارستانه. مادر هم بلعمی را کنار مادر شوهرش نشاند و رو به من گفت: –چرا ماتت برده، بیا به آقات زنگ بزن. با دستهای لرزان گوشی‌ام را درآوردم و شماره‌ی پدرم را گرفتم. بیتا خانم با همان حالت جیغ و گریه گفت: –تا حالا بچم رو دعوا نکرده بودم. ولی این بار می‌خواستم دعواش کنم. می‌خواستم بگم چرا به من نگفتی. انگار خودش فهمید رفت. آخه طاقت ناراحتی من رو نداشت. مادر شروع به آرام کردنش کرد و بیتا خانم رو به مادر ادامه داد: –به خدا طاقت ناراحتی من رو نداشت. اذیت می‌کرد ولی تا بهش اخم می‌کرد میومد دستم رو می‌بوسید عذرخواهی می‌کرد. می‌گفت مامان من هیچ وقت تو رو تنها نمیزارم. زنم بگیرم میارمش پیش خودت، با هم زندگی کنیم. مادر هم از حرفهای بیتا خانم به گریه افتاد. 🦋🌹💖🦋🌹💖🦋🌹💖 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🏴🖤🏴🍃====>
🕰 همه در خانه‌ی بیتاخانم جمع بودیم. چند خانم کنار بیتاخانم نشسته بودند و هر دفعه که بلعمی بیتاخانم را مامان صدا می‌کرد با هم پچ پچ می‌کردند. انگار به گوشهایشان شک داشتند و می‌خواستند بدانند بقیه هم همان کلمه را شنیده‌اند. بعد که پرسیدم گفتند که آنها خواهرهای بیتا خانم هستند. جمعیت هر لحظه بیشتر میشد. دل بلعمی برای پسرش شور میزد. می‌گفت کسی را ندارد که دنبال بچه برود. من گفتم که می‌توانم با پدرم بروم. او هم به مهدکودک زنگ زد و از آنها خواست که پسرش را تحویل من بدهند. من و پدر برای تحویل گرفتن بچه رفتیم. آنقدر این پسر بچه شیطان بود که باورم نمیشد. دقیقا از دیوار راست بالا می‌رفت. بلعمی می‌گفت وقتی به خانه‌ی پدرش زنگ زده و به زن پدرش گفته که چه اتفاقی افتاده، او پس از گفتن تسلیت و پرسیدن شرایط و موقعیت بلعمی با دلسوزی گفته، الهی بمیرم حالا میخواهی کجا زندگی کنی؟ بلعمی با گریه می‌گفت حرفش برای یک لحظه داغ شهرام را از یادم برد. با خودم فکر کردم، مگر می‌شود یک نفر این قدر دور اندیش و نگران زندگی‌خودش باشد آن هم در این شرایط بهرانی و سخت دختر همسرش. شاید هم باید فکر می‌کردم مگر می‌شود یک نفر اینقدر سنگدل باشد. پدر از پسر بلعمی پرسید: –اسمت چیه آقا کوچولو؟ او همانطور که در صندلی عقب ماشین با جعبه‌ی دستمال کاغذی کلنجار می‌رفت گفت: –شروین. پدر نگاهی به من انداخت و پرسید: –مگه شروین اسم پسره؟ لبخند زدم. –اسپرته، هم رو دختر میزارن هم پسر. به روبرو خیره شد و گفت: –مردم چه اسمهایی میزارن، همیشه رو اسمهایی که حرف "ش" داشت حساسیت داشتم. با تعجب پرسیدم: –چرا؟ –از بس که خدابیامرز مادرم رو اسم گذاشتن حساس بود. می‌گفت اسم شخصیت بچه رو می‌سازه، رو بچه‌هاتون اسمی نزارید که حرف "ش" داشته باشه. خوب نیست. –چرا میگفتن خوب نیست؟ –مادرت خیلی زود از دنیا رفت. دقیقا وقتی مادرت سر تو حامله بود. من هیچ وقت ازش دلیلش رو نپرسیدم؟ ولی نصیحتش همیشه تو گوشمه، اصلا اون موقع‌ها همه چی فرق داشت. ماها زیاد از بزرگترها دلیل نمی‌پرسیدیم فقط می‌گفتیم چشم. برگشتم و نگاهی به شروین انداختم. همه‌ی برگه‌های دستمال کاغذی را درآورده بود و روی کف ماشین ریخته بود. هینی کشیدم و جعبه‌ی دستمال را از دستش گرفتم و زیرلب گفتم: –بابات حق داشته هفته‌ایی دو روز بیاد خونه. پدر اخمی کرد و گفت: –عیبی نداره. بعد جلوی یک مغازه نگه داشت و رو به شروین گفت: –با یه بستنی چطوری؟ شروین بالا و پایین پرید و گفت: –آخ جون، آخ جون، میخوام خودم انتخاب کنم. بعد فوری در ماشین را باز کرد. –عجب بچه‌ی مستقلی! پدر فوری خودش را به او رساند و بغلش کرد و گفت: –خطرناکه پسرم، دیگه یهود در ماشین رو باز نکن. شروین گفت: –من که پسر تو نیستم. پسر بابا شهرامم هستم. فکر می‌کنم این بچه سه سالش بود شاید هم کمتر ولی به اندازه‌ی یک بچه‌ی شش، هفت ساله می‌فهمید. پدر همانطور که با شروین حرف میزد و می‌بوسیدش به طرف مغازه رفتند. نمی‌دانم چرا دلم گرفت. شاید دلم می‌خواست پدر به جای شروین بچه‌ی مرا در آغوش می‌کشید. ناخوداگاه آهی کشیدم که احساس کردم چیزی در قلبم سوخت. گوشی‌ام را درآوردم و عکس تابلویی که راستین آن شعر را نوشته بود را نگاه کردم. از تابلو عکس گرفته بودم که هر وقت دلتنگ می‌شوم نگاهش کنم و حالا چقدر زیاد دلتنگش بودم. در تمام عمرم این همه فشار روحی را تحمل نکرده بودم. از وقتی فهمیدم شهرام تیر خورده ترسم از پری‌ناز و دارو دسته‌اش بیشتر شده و برای راستین نگرانتر شده‌ام. برای آنها که کشتن راستین کاری ندارد. البته این که چه کسی به شهرام تیر زده هنوز مشخص نیست ولی من هیچ کس را جز آنها نمی‌توانم برای انجام این کار تصور کنم. ... 💖🌹🦋💖🌹🦋💖🌹🦋 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🏴🖤🏴🍃====> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕰 بیتاخانم موقع دیدن نوه‌اش نمی‌دانست خوشحال باشد یا ناراحت. فقط گریه می‌کرد و بچه را در بغلش می‌فشرد. بیچاره شروین اول سردرگم فقط نگاه می‌کرد ولی کم‌کم خودش را از آغوش بیتا خانم بیرون کشید و روی پای مادرش نشست. کم‌کم همسایه‌ها یکی یکی برای عرض تسلیت می‌آمدند. نورا هم آمده بود ولی تنها. تعجب کردم کنارش نشستم و پرسیدم: –پس مریم خانم کجاست؟ آهی کشید و گفت: –وقتی ماجرای پسر بیتا خانم رو و تیر خوردنش رو شنید خیلی ترسید. همش می‌گفت نکنه بلایی سر بچم آورده باشن. حالش بد شد بردنش درمانگاه یه سرم بهش زدن. الانم خونس. من یه سر امدم تسلیت بگم و برگردم پیشش. نگاهم را به گلهای قالی دادم. –یعنی اونقدر مطمئن هستن که کار اوناس. ممکنه حالا اتفاق دیگه‌ایی افتاده باشه. –آخه با چیزهایی که در موردش شنیدیم حدس دیگه‌ایی نمیشه زد. راستی دیگه به تو زنگ نزدن؟ نگاهش کردم و مایوسانه گفتم: –آخرین باری که باهاشون صحبت کردم پری‌ناز گفت هر روز بهم زنگ میزنه، ولی نمی‌دونم چی شد موقع حرف زدن با راستین یهو پری‌ناز امد گوشی رو ازش گرفت و قطع کرد. انگار بی خبر از هم‌دستهاش به من زنگ زده بود و می‌ترسید اونها بفهمن. دیگه‌ام بهم زنگ نزد. –شاید برای این که بهانه‌ایی دست اونا نده صلاح دیده که فعلا زنگ نزنه، شایدم دنبال یه فرصته که تماس بگیره. بغض کردم. –خیلی نگرانشم. شب و روز فقط دعا می‌کنم صحیح و سالم برگرده. شبی نیست که بدون استرس و نگرانی بتونم بخوابم. هر شب خواب می‌بینم که امده ولی وقتی بیدار میشم و می‌بینم همش خواب بوده گریه‌ام می‌گیره. نورا سرش را تکان داد. –می‌فهمم. خیلی سخته، من و حنیفم هر شب براش دعا می‌کنیم. براش کلی نذر کردم. نگران نباش. دلم روشنه، اون میاد. فقط باید صبر کنیم. اشکم از گوشه‌ی چشمم چکید. –گاهی فکر می‌کنم اگه اون نیاد من دیگه نمی‌تونم زندگی کنم. من بدون اون... نورا دستش را روی پایم گذاشت و مطمئن گفت: –اون میاد. دیشب یه خواب خوب دیدم. حنیف برام تعبیرش کرد گفت به زودی راستین میاد و هممون رو خوشحال می‌کنه. بعد چشمکی زد و ادامه داد: –خوابهای من رد خور نداره ها. فردای آن روز برای خاکسپاری رفتیم. همه آمده بودند جمعیت زیادی جمع شده بود. بیتاخانم و بلعمی خیلی جیغ می‌زدند. من دست شروین را گرفتم و از آنجا دور شدم. با خودم فکر کردم نکند این صحنه‌ها اثر بدی روی بچه بگذارد. گرچه شروین اصلا توجهی به گریه و جیغ مادرش نمی‌کرد. انگار بارها این صحنه‌ها را دیده بود و برایش کاملا عادی بود. در قطعه‌ی کناری، صدف و امیرحسین را دیدم که روی هر سنگ قبری مکثی می‌کنند و بعد سراغ سنگ قبر بعدی می‌روند. به سراغشان رفتم. شروین دستم را رها کرد و شروع به کلنجار رفتن با شاخه‌های درختی شد که آنجا بود. من جلوتر رفتم و از صدف پرسیدم: –اینجا چیکار می‌کنید؟ صدف گفت: –دارم نوشته‌های روی سنگ‌قبرها رو برای امیرمحسن می‌خونم. –یه مشت اسم اخه مگه خوندن داره؟ –اسمها رو نمی‌خونم، مطالبش رو می‌خونم. دقت کن اُسوه به نوشته‌ها، همه نوشتن پدری دلسوز و مهربان، مادری فداکار...همش از این جور حرفهاست. انگار یه مشت فرشته اینجا دفن شدند. نگاهی به سنگ قبرها انداختم. –خب مگه چیه؟ صدف گفت: –خب برام سوال شد چرا حتی عزیزانمون میمیرن هم دست از دروغ برنمی‌داریم؟ با تعجب نگاهش کردم. –بابا حالا بیخیال، چه گیری دادی‌ها، خب شاید واقعا پدر دلسوز و مهربانی بوده. امیرمحسن لبخند زد. –اگه اینجوری بود و همه‌ی مردها و زنها دلسوز و مهربان و فداکار بودن که نه طلاقی اتفاق میوفتاد، نه دزدی میشد. نه قتل و قارتی میشد. اگه همه‌ی ما دلسوز و مهربان و فداکار باشیم که دنیا میشه گلستون. اگه اینطور بود که اصلا الان این شهرام بیچاره زنده بود و بچش یتیم نمیشد. نگاهی به پشت سرم انداختم، شروین از شاخه‌ی درختی آویزان شده بود. نمی‌دانم کجای این شاخه‌ی بی برگ برایش جالب بود. آن هم در این سرما چه حوصله‌ایی دارد این بچه. من حتی دلم نمی‌خواهد دستم را از جیبم بیرون بیاورم. سرم را به طرف صدف چرخاندم و به سنگ قبرها اشاره کردم. –خب پس چی بنویسن؟ مثلا همین شهرام رو سنگ قبرش چی بنویسن؟ نمیشه که خصوصیات اخلاقی بد طرف رو روی سنگ قبرش بنویسن. بعد بگن ما راستگو هستیم. صدف گفت: –مگه قراره حتما یه چیزی بنویسن؟ فقط مشخصاتش رو بنویسن. همین. امیرمحسن گفت: –وقتی من مردم رو سنگ قبرم بنویسید بالاخره بیدار شد. صدف خندید. –اتفاقا رو یکی از سنگ قبرها نوشته بود به خواب ابدی رفت. من هم خندیدم. چون دیده بودم که رفتن از این دنیا تازه اول بیدار شدنمان است. جلوتر سنگ قبری بود که عکس خانم آرایش کرده‌ایی رویش بود. خانم بسیار زیبایی بود. صدف آنجا ایستاد و عمیق نگاه کرد. برای من هم آن عکس عجیب بود. امیر محسن پرسید: ↷↷
🕰 –این یکی چی نوشته؟ صدف برایش توضیح داد. امیرمحسن سرش را تکان داد و گفت: –چرا بعضی‌ها حتی بعد از مرگشون هم دلشون میخواد به جاهلیتشون ادامه بدن و اون چهارتا دونه ثوابی هم که داشتن رو بسوزونن. صدف گفت: –منظورشون چیه این عکس رو زدن؟ خنده‌ام گرفت: –منظورشون اینه، اونی که الان زیر این خاک پوسیده، قبلا اینقدر زیبا بوده‌ها، فکر نکنید من زشت بودم. احتمالا استرس داشته نکیر و منکر ازش سوالهای سخت بپرسن، گفته بزار عکسم رو ببینن ازشون دلبری کنم. یه تخفیفی بهم بدن. امیرحسین گفت: –شایدم خانوادش اینطور خواستن. شاید اصلا خودش روحشم خبر نداره، بعد دوباره خندید. صدف گفت: –کاش زنده بود ازش می‌پرسیدیم آرایشگاه کجا رفته، کارشون عالی بوده. –می‌تونستن به جای این شعر و ورهایی که رو سنگ قبر نوشتن آدرس و شماره تلفن آرایشگاه رو می‌نوشتن که یه کمکی هم به مردم بشه، هم مشتری اون آرایشگاه زیاد میشد. هم براش باقیات و صالحات میشد. امیرمحسن همانطور که می‌خندید گفت: –بیایید بریم. الان اونقدر میگیم خودش از قبر میاد بیرون یه چیزی بهمون میگه‌ها. صدف گفت: –یه احتمال دیگه هم داره ها، شاید این کار رو کردن ملت از زیباییش خوششون بیاد یه فاتحه براش بخونن. گفتم: –اونی که این مدلی باشه و از عکس مرده خوشش بیاد اصلا اهل فاتحه خوندن نیست. صدای آخ گفتن شروین باعث شد به عقب برگردم. وروجک همراه شاخه‌ی درخت روی زمین پهن شده بود. به طرفش دویدم و بلندش کردم. –چیزیت نشد؟ خوبی؟ بغض داشت. ولی گریه نکرد. کنار ایستاد و به درخت زل زد. شاخه‌ی درخت را برداشتم و گفتم: –بیچاره درخته دستش شکست. حالا چیکارش کنیم؟ بی مقدمه گفت: –اون دیگه مرده، ببریم پیش بابا شهرام چالش کنیم. از حرفش خشکم زد و مثل برق گرفته‌ها خیره ماندم. آن روز عصر خسته از خانه‌ی بیتا خانم آمدیم. روی تختم دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم. بچه‌داری واقعا خیلی سخت است، آن هم بچه‌ایی مثل شروین که خستگی ناپذیر است حسابی انرژی‌ام را گرفته بود. موقع آمدن آویزانم شده بود که همراهم بیاید. بلعمی هم بدش نمی‌آمد. اما بیتا خانم اجازه نداد و گفت که بچه بد عادت می‌شود. تازه چشم‌هایم گرم شده بود که گوشی‌ام به صدا درآمد. با چشم‌های نیمه باز بدون این که شماره را نگاه کنم گوشی را روی گوشم گذاشتم. –الو. –الو، اُسوه خودتی؟ پری‌ناز بود. مثل فنر از جایم پریدم و صاف نشستم. –آره خودمم. راستین کجاست؟ –گوشهات رو باز کن ببین چی میگم. صدایش می‌لرزید، معلوم بود شرایط خوبی ندارد. –چی شده پری‌ناز؟ –هیچی، فقط گوش کن. ببین بدون این که به کسی حرفی بزنی مثل بچه‌ی آدم بلند میشی میای به این آدرسی که میگم، فهمیدی؟ تنها میای، بفهمم به کسی حرفی زدی یا کسی همراهته وای به حالت. دیگه راستین رو نمی‌بینی. من با یه بدبختی تا اینجا آوردمش، دیگه نمیتونه، حالش خوب نیست. منم نمی‌تونم ببرمش بیمارستان. با یه ماشین بیا. فهمیدی؟ بدون وسیله نیایی‌ها. نمی‌دانستم از خوشحالی چه بگویم. زبانم بند آمده بود. با صدای بلندی پرسید: –با توام. هنوز پشت خطی؟ شنیدی چی گفتم؟ به زحمت گفتم: –آره، آره. شنیدم. –خوبه، آدرس رو الان برات می‌فرستم. همین الان راه بیفت. 🖤💐☘❤️🖤☘☘❤️ 💕join ➣ @God_Online 💕 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🏴🖤🏴🍃====> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕰 باورم نمیشد. مگر می‌شود پری‌ناز خودش زنگ زده بروم دنبال راستین. نکند دروغ می‌گوید. نکند بلایی سر راستین آورده‌اند و حالا می‌خواهند سر من هم... از این فکرها لرز تمام تنم را گرفت. پرسیدم: –راستین اونجاست؟ فوری گفت: –اره دیگه، پس کجاست؟ –گوشی رو بهش بده. –ول کن بابا، من باید گوشی رو قطع کنم. داد زدم. –پس دروغ می‌گی، تو راستین رو کشتی، این حرفهاتم نقشته که... عصبی گفت: –توهم زدی؟ من عشقم رو بکشم؟ اینجا اینترنت ندارم وگرنه عکسش رو برات می‌فرستادم. الانم حالش خوب نیست نمی‌تونه حرف بزنه. از حرفش حس حسادت تمام وجودم را گرفت. سکوت کردم و در ذهنم دنبال یک حرف منطقی ‌گشتم. چطور می‌فهمیدم راست می‌گوید. گفتم: –اگه راست میگی گوشی رو بزار روی گوشش... پوفی کرد و بعد از چند ثانیه گفت: –باشه. بعد با صدای آرامی راستین را صدا زد. من هم این کار را کردم. –راستین، این تویی پشت خط؟ راستین یه چیزی بگو...فقط یه جمله‌ایی چیزی بگو که بفهمم خودتی. صدای نفسهای آرام و نیمه منظمش می‌آمد. گریه‌ام گرفت و با همان حال ادامه دادم: –تو رو خدا یه چیزی بگو مطمئن بشم بتونم بیام. راستین مطمئنم کن. صدایی شبیهه ناله به گوشم رسید: –کدام سوی روم کز فراق امان یابم. شنیدن همین یک مصرع کافی بود تا هق هق گریه‌ام بالا برود. صدایش رمق نداشت. انگار خستگی همه‌ی این روزها در صدایش جمع شده بود. بعد از مکثی بار دیگر گویی تمام توانش را جمع کرد و گفت: –اُسوه، به خاطر من خودت رو تو دردسر ننداز. دیر یا زود پلیس ما رو هم پیدا میکنه، مثل بقیه‌ هم دستاش... با همان حالت گریه گفتم: –میام راستین، میام، دیگه از مرگ بالاتر که نیست. من همینجوری هم هر روز میمیرم و زنده میشم. پس پیش تو بمیرم بهتره. بعد از این جمله‌ام پری ناز با عجله گفت: –صداش رو شنیدی؟ با من که حرف نمیزنه، اما انگار صدای تو رو شنید زبونش حسابی باز شد. من در جواب پری‌ناز فقط گریه کردم. پری‌ناز نفسش را محکم بیرون داد و بعد از یک سکوت طولانی که فقط صدای هق هق من شنیده میشد، تماس را قطع کرد. صدای گریه‌ام مادر را به اتاق کشانده بود. نگران روبرویم ایستاد و خیره به چشم‌هایم نگاه کرد. –با کی حرف میزدی؟ دوباره خبری شده؟ کسی حرفی زده؟ گریه‌ام بند نمی‌آمد. مادر روی زمین نشست. –بگو دیگه، کسی طوریش شده؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم. با شنیدن پیام گوشی‌ام فوری بازش کردم. پری‌ناز آدرس را فرستاده بود. رو به مادر گفتم: –آقاجون کجاست؟ –خسته بود. فکر کنم خوابش برده چطور؟ –مامان میخوام یه خواهشی ازت بکنم تو رو خدا نه نیار. –ای بابا، دلم هزار راه رفت دختر. یه کلمه بگو چی شده دیگه. –پری‌ناز زنگ زده که برم راستین رو بیارم. میشه سویچ بابا رو بیاری بهم بدی؟ یه جوری که نفهمه. آخه پری‌ناز از پلیس می‌ترسه گفته تنها برم. گفت حال راستین بده باید زودتر برسونیمش بیمارستان، پری‌ناز الان از سایه‌ی خودشم ترس داره، مثل این که همدستهاش رو گرفتن، باید زودتر... مادر حرفم را بربد. –خب زنگ بزنه آمبولانس بیاد. آمبولانس که با اون کاری نداره. –نمی‌دونم چرا زنگ نزده، گوشی را برداشتم و همان شماره را که پری‌ناز با آن به من زنگ زده بود را گرفتم. خاموش بود. گوشی را روی تخت پرت کردم. –حتما دوباره سیم کارتش رو دور انداخته. دیگه نمیشه باهاش تماس گرفت. مادر گفت: –مگه عقلت کمه تنها پاشی بری بچه، حداقل با بابات برو. دوباره بغض کردم. –اگه این کار رو کنم و بلایی سرش بیاد چی؟ جواب خانوادش رو چی بدم؟ 🖤🏴💐🖤🏴💐🖤🏴💐 💕join ➣ @God_Online 💕 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====🍃🏴🖤🏴🍃====> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕰 روی زمین مقابل مادر زانو زدم و به جان امیرمحسن قسمش دادم که با کسی درمیان نگذارد. مادر درمانده نگاهم کرد. –اگر سر تو هم بلایی بیارن چی؟ هنوز حرف و سخن اتفاق قبلی جمع نشده، به آقاتم فکر کن. اینجوری نگاش نکن، به روش نمیاره، دفعه‌ی پیش خیلی اذیت شد. سرم را پایین انداخت و با عجز گفتم: –اینبار فرق میکنه مامان. پری‌ناز ترسیده بود. اون گفت راستین رو تا اینجا آوردمش، پس به جز خودش کسی اونجا نیست. اون دیگه با راستین کاری نداره، من مطمئنم اونم نگران راستینه و میخواد زودتر درمان بشه، شاید از کارش پشیمون شده. به نظرم میخواد فرار کنه ولی راستین دست و پاش رو بسته. مادر پشت چشمی برایم نازک کرد. –چه خبره راستین راستین راه انداختی، خجالتم خوب چیزیه، بزرگتری گفتن... لبم را به دندان گرفتم: –ببخشید. مادر نگاهش را پایین داد و به فکر رفت. دوباره اصرار کردم. –مامان منم دلم میخواد به آقاجان بگم. ولی می‌دونم شده اون خودش میره ولی اجازه نمیده من پام رو اونجا بزارم. اگه این کار رو کنه می‌ترسم پری‌ناز بی‌عقلی کنه. مادر آهی کشید و با اکراه گفت: –باشه، ولی به شرطی که به یه نفر دیگه هم بگی، حالا به پدرت نمیخوای بگی حداقل به پسر بزرگه‌ی مریم خانم بگو، یا به شوهرش بگو. همینجوری من نمیزارم بری. دلم شور میزنه، تا بیای هزار تا فکر و خیال می‌کنم. میخوای خودم برم به یکیشون بگم؟ –نه مامان، به اونا نگم بهتره، ممکنه کار رو خراب کنن و برن به پلیس خبر بدن. بلند شدم. فکری به ذهنم رسید. –فکر کنم به آقارضا بگم بهتر باشه. –همکارت رو میگی؟ –اره، راه که افتادم بهش زنگ میزنم که اونم راه بیفته بیاد. دیرتر بهش زنگ میزنم که هم زمان نرسیم. فقط شما الان زودتر سویچ رو بیارید. مادر از همین حالا استرس گرفته بود و دستهایش را روی هم سُر میداد. با بی‌میلی از اتاق بیرون رفت. لباسم را از کمد بیرون کشیدم و آماده شدم. آنقدر ناآرام بودم که نمی‌دانستم می‌توانم رانندگی کنم یا نه. کاش میشد کسی همراهم بیاید. آماده شدم و منتظر در اتاق به این طرف و آن طرف می‌رفتم. چرا مادر دیر کرد. از اتاق بیرون رفتم. دیدم مادر کنار در اتاق خودشان ایستاده و به سویچ داخل دستش نگاه می‌کند. جلو رفتم و آرام پرسیدم: –چرا اونجا وایستادید؟ سویچ را به طرفم گرفت و با ناراحتی گفت: –اولین بار بدون اجازه‌ی آقات دارم کاری انجام میدم. دلم راضی نیست. می‌دونم اگه بفهمه از دستم ناراحت میشه. ولی از یه طرفم دلم واسه پسر مریم خانم می‌سوزه، بیچاره امیدش به توئه. سویچ را گرفتم و با تعجب پرسیدم: –واقعا؟ اخم کرد. –چی واقعا؟ –این که تاحالا بدون اجازه... سرش را به طرف دیگری چرخاند. –مگه تا حالا دیدی که بدون اجازه کاری انجام بدم. دستهایم را به علامت تسلیم بالا بردم. –نه، نه، منظورم اینه خیلی برام عجیبه، اخمش غلیظ‌تر شد. –کجاش عجیبه؟ –این که من اینقدر خوب بودن شما رو تا حالا کشف نکرده بودم. ابروهایش بالا رفت. خواست اعتراضی بکند یا غری بزند. ولی من اجازه ندادم و فوری گفتم: –نباید وقت تلف کنم. مامان جان برام دعا میکنی؟ مادر هم دیگر حرف را کش نداد و سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: –تسبیح از دستم نمیوفته تا تو بیای. –تسبیح خیلی خوبه، هیچ ذکری هم نگید چرخوندش بهتون آرامش میده. –تا رسیدی بهم زنگ بزن. یادت نره یکی اینجا دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشه ها. توام دعا کن تا بیای آقا جانت بیدار نشه. –حتما بهتون زنگ میزنم. آقام خوش خوابه بیدار نمیشه، فکر کنم شما دلتون بیشتر واسه بیدار شدن آقا جان شور میزنه تا... –آره دیگه پس فکر کردی برای چی دل تو دلم نیست. حرفی نزدم و خداحافظی کردم. پشت فرمان نشستم و استارت زدم. جلوی در پارکینگ که رسیدم ناخودآگاه یاد آن روز افتادم که راستین ماشینش را جلوی در پارکینگ ما پارک کرده بود و پری‌ناز را زیر نظر داشت. آن روز اصلا فکرش را هم نمی‌کردم آن مرد اخمو وارد زندگی‌ام بشود. مدتی طول کشید تا بفهمم نه تنها اخمو نیست بلکه خیلی هم مهربان است. آدرسی که پری‌ناز فرستاده بود را روی برنامه "نشان" وارد کردم و گوشی روشن را زیر دنده گذاشتم. پایین برنامه نوشته بود یک ساعت و هفت دقیقه‌ی دیگر به مقصد میرسم. پس خیلی دور است. شاید هم به خاطر ترافیک اینقدر طولانیست. قبل از حرکت پیامی به آقا رضا دادم و شرح واقعه را مختصر توضیح دادم آدرس را هم برایش کپی کردم و در دلم دعا کردم حداقل یک ربع دیگر پیام را ببیند. پایم را روی گاز گذاشتم و حرکت کردم. زیر لب فقط صلوات می‌فرستادم که بخیر بگذرد. استرسم باعث شده بود تسلطم بر رانندگی کم شود و از روی اجبار با سرعت کمی رانندگی کنم. join ➣ @God_Online ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🕰 در این سرمای روزهای آخر پاییز عرق می‌ریختم. سیستم گرمایشی ماشین را چک کردم. خاموش بود. پس چرا اینقدر گرم بود. نگاهی به لباسم انداختم. یک مانتو پاییزه با دامن پشمی پوشیده بودم. در روزهای دیگر با همین لباس سردم هم میشد. بلا‌اجبار شیشه را کمی پایین کشیدم تا خنک شوم. ساعت را نگاه کردم چهل دقیقه‌ایی بود که حرکت کرده بودم. مسیر حرکتم تقریبا به طرف همان طرفهایی بود که قبلا من و راستین را برده بودند. البته خوب نمی‌شناختم ولی احساس کردم همان جهت است. هر چقدر نزدیکتر میشدم غوغای درونم بیشتر میشد. بارها و بارها از خدا کمک خواستم تا آرام شوم. طبق جهتی که برنامه "نشان" مشخص کرد باید به یک فرعی می‌پیچیدم. همین که به فرعی پیچیدم انبوهی از ماشین جلویم دیدم. ترافیک آن هم در یک فرعی برایم عجیب بود. چند دقیقه‌ایی صبر کردم ولی راه باز نشد. نمی‌توانستم صبر کنم خواستم دنده عقب بروم که دیدم پشت سرم پر از ماشین شده و ترافیک به خیابان اصلی پس زده. پیاده شدم و سرکی کشیدم، یک ماشین سنگین نزدیک چهار راه مسیر بقیه را بسته بود. دوباره داخل ماشین نشستم. کلافه بودم. نگاهی به ساعت انداختم باید عجله می‌کردم. سرم را روی فرمان گذاشتم و فکر کردم که در حال حاضر بهترین کار چیست. یادم آمد پدر هر وقت در ترافیک گیر می‌کرد و عجله داشت به مادر می‌گفت؛ خانم برای حضرت عزاییل یک هدیه بفرست. همانجا با دل آشفته‌ام متوسل به حضرت عزاییل شدم و با تمام وجود از او خواستم راه باز شود و من زودتر به مقصد برسم. بعد چهارده صلوات برایش هدیه کردم. صلوات آخر بودم که با صدای گوشخراش بوق ممتد ماشین پشتی، سرم را هراسان از روی فرمان بلند کردم. خیابان خالی بود. حالا ماشین خود من باعث ترافیک شده بود و سد معبر کرده بودم. "پس این ماشینها کی رفتند که من متوجه نشدم!" پایم را روی گاز فشار دادم و فوری از آنجا دور شدم. ولی باز هم در فکر آن ترافیک بودم. مگر چقدر طول کشید پس آن ماشین سنگین کجا رفت! با صدای گوشی‌ام از جا پریدم. آقا رضا پشت خط بود. ماشین را کناری زدم. با آن همه فکر و خیال نمی‌توانستم در حین رانندگی با تلفن صحبت کنم. اصلا تمرکز نداشتم. آقا رضا با صدایی که هم عصبانیت داشت و هم خوشحالی، که من نفهمیدم کدام غالب است پرسید: –الان کجایید؟ نگاهی به اطرافم انداختم. اسم خیابان را نمی‌دانستم. گفتم: –من چند دقیقه دیگه میرسم. شما کجایید؟ –دارم راه میوفتم. صبر کنید خودم رو به شما برسونم با هم بریم. خطرناکه تنهایی... نگذاشتم ادامه دهد. –حالا شما بیایید. بعدا دوباره با هم تماس می‌گیریم. بعد هم زود قطع کردم. نباید بیشتر از این وقت را تلف می‌کردم. از شهر که خارج شدم به شهرکی رسیدم که تقریبا در حاشیه‌ی شهر بود. از برج و ساختمانهای بلند خبری نبود. اکثر خانه‌ها دو یا سه طبقه بودند. خیلی راحت کوچه و بعد پلاک خانه‌ی مورد نظر را پیدا کردم. یک خانه‌ی سه طبقه بود. باید زنگ طبقه‌ی اول را میزدم. جلوی در ایستادم. دل دل می‌کردم برای فشار دادن زنگ. ولی وقتی یاد حال راستین افتادم که همین یک ساعت پیش حتی نای حرف زدن هم نداشت، مصمم زنگ را فشار دادم. هنوز دستم را از روی زنگ برنداشته بودم که در باز شد و صدای پری‌ناز در گوشم پیچید. –زود بیا بالا بهت بسپرمش، من باید برم. انگار پشت آیفن ایستاده بود. از حرفش سردرنیاوردم. ولی دلشوره بیشتری به دلم انداخت. روی حرفهای پری‌ناز نمیشد حساب کرد. 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🕰 وارد شدم. خانه جنوبی بود و فضا نور کمی داشت. لامپی هم نبود. پنجره‌‌ایی نداشت که از بیرون نور به داخل بیایید. برای رفتن به طبقه‌ی اول چند پله را باید بالا می‌رفتم. روی پله‌ها پر از خاک بود. انگار کسی اینجا زندگی نمی‌کرد. شبیهه خانه‌ی ارواح بود. چاره‌ایی نداشتم راه آمده را باید می‌رفتم. اگر مطمئن بودم که چند دقیقه دیگر راستین را می‌بینم اینقدر وحشت نمی‌کردم. دو پله که بالا رفتم چند سوسک مرده را در پله‌ی سوم دیدم. هین بلندی کشیدم و یک پله پایین رفتم. بعد از چند ثانیه خیره به آنها نگاه کردن فهمیدم که خیلی وقت است اینجا افتاده‌اند چون کاملا خشک شده بودند. نفس راحتی کشیدم و با احتیاط به راهم ادامه دادم. صدای پری‌ناز را شنیدم. –بدو بیا دیگه، پس کجا موندی؟ به پله‌ی یکی به آخر مانده که رسیدم دیدمش. جلوی در منتظر ایستاده بود. پله‌ی آخر را هم بالا رفتم و همانجا ایستادم و با تعجب نگاهش کردم. صورتش را مچاله کرد و دستش را در هوا تکان داد. –بیا دیگه، چرا عین ماست اونجا وایسادی. لحظه‌ی اول نشناختمش، نمی‌دانم چون صورتش آرایش نداشت اینطور رنگ پریده و مریض به نظر می‌رسید یا واقعا حالش بد بود. یک غمی هم در چهره‌اش بود که می‌خواست پنهان کند. جلوتر رفتم و سرکی به داخل کشیدم. خودش را عقب کشید. تردید داشتم وارد شوم. مگر می‌شود به پری‌ناز اعتماد کرد. وقتی پری‌ناز تردیدم را دید گفت: –بیا تو به جز من و راستین کسی خونه نیست. یعنی کلا تو این ساختمون کسی زندگی نمی‌کنه. ولی من حرفش را باور نکردم. از همانجا که ایستاده بود سرش را به طرف داخل خانه چرخاند و با صدای بلند گفت: –راستین بهش بگو کسی اینجا نیست، این که حرف من رو نمی‌خونه. اصلا یدونه از همون شعر و ورها براش بخون زود بیاد داخل. صدای ناله مانند راستین مو بر تنم سیخ کرد. –آمدی جانم به قربانت ولی دیگر برو... صدایش آنقدر شهامت به من داد که بدون این که به چیزی فکر کنم فوری کفشهایم را دراوردم و وارد خانه شدم. در آن لحظه آنقدر دلتنگی‌ام به قلبم چنگ زد که دیگر فکر هیچ چیز را نکردم. پری‌ناز گفت: –میره، ولی تو رو هم با خودش می‌بره، نترس تو دردسر نمیوفته. راهروی یک متری را رد کردم و به سالن رسیدم. راستین روی کاناپه دراز کشیده بود و نگاه پر اشتیاقش به من بود. نگاهش جان داشت. منتظر بود. دست داشت برای نوازشم. پا داشت برای به استقبال آمدنم. گرم بود. حتی عطر داشت. بهترین عطری که تا به حال استنشاق کرده بودم. وَ بی‌قرار بود. ضربان قلبم چندین برابر شد. خون به صورتم جهید. می‌ترسیدم که دیگر نبینمش، اما حالا او درست روبروی من بود. جلو رفتم. صورتش استخوانی و ریشهایش بلند شده بود. خدای من باورم نمیشد این راستین باشد. رنگ و رویش زرد بود. چقدر لاغر شده بود. اما نگاهش همان بود گرم و جذاب. نگاهمان گره‌ی سختی به هم خورده بود. نه من نگاهم را از او می‌گرفتم نه او از من. چشم‌هایمان حرفهای زیادی برای هم داشتند. کنار کاناپه زانو زدم. نمی‌توانستم این حال زارش را ببینم. با تمام حال بدش برق چشم‌هایش مشهود بود. لبهای خشک و پوسته پوسته شده‌اش را با زبانش خیس کرد و گفت: –مگه نگفتم نیا. بغض کردم و لب زدم. –آمدم جانم به قربانت نگو حالا چرا... اشکم گوشه‌ی چشمم وول می‌خورد. سرم را پایین انداختم و چشمهایم را بستم. بالاخره قطره اشک سمج خودش را به بیرون پرت کرد. با صدایی که از ناتوانی‌اش قلبم فشرده شد گفت: –چقدر خوشحالم که دوباره دیدمت. با این اشکها خرابش نکن. زمزمه کردم: –فکر نمی‌کردم حالت اینقدر بد باشه. وقتی پری‌ناز گفت دکتر پات رو دیده خیالم راحت شد که... اشاره‌ایی به پایش کرد. –جای زخمم عفونت کرده. برای همین... تعجب زده گفتم: –چی؟ عفونت کرده، الهی بمیرم.. ای خدا... گوشی‌ام را از کیفم بیرون کشیدم تا به اورژانس زنگ بزنم. همان موقع پری‌ناز مانتو پوشیده و آماده جلویم ظاهر شد. با همان غم گفت: –من دیگه دارم میرم جون تو و جون راستین. با دهان باز پرسیدم: –کجا؟ برای لحظه‌ایی غمش را کنار گذاشت و عصبانی گفت: –وا! حالا نوبت توئه، البته تو که از اولم فضول بودی. نیم نگاهی به راستین انداختم. هنوز هم قفل نگاهش باز نشده بود. به پای راستین اشاره کردم و با بغض گفتم: # ادامه‌دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🕰 –یادته اخرین بار بهت چی گفتم؟ اینجوری مواظبش بودی؟ چرا این بلا رو سرش آوردی؟ مگه چیکارت کرده بود؟ تو حق نداری بری، من نمیزارم. فکر کردی شهر هرته؟ می‌دونی تو این مدت چه بلایی سر همه‌ی ما آوردی؟ میدونی الان مادرش تو چه حالیه؟ فکر کردی... حرفم را برید و فریاد زد. –من نمی‌خواستم اینطوری بشه، کلی فکر خوب براش داشتم. خب نشد. از همون اولش بد شانسی آوردیم که بیشترشم تقصیر خودش بود. پوزخند زدم. –با خیانت به کشورت می‌خواستی همه چیز خوب... –دهنت رو ببند. این حرفها به تو نیومده. گوشه‌ی مانتواش را کنار زد و اسلحه‌ایی که نصفش دیده میشد را نشانم داد و ادامه داد: –حرص من رو درنیارا، من اعصاب ندارم. یه کاری نکن همینجا خلاصت کنما، نگفتم بیای اینجا واسه من نقش فرشته‌ی مهربون رو بازی کنی. گفتم بیای ببریش بیمارستان، حالش که خوب شد دوباره میام دنبالش. از دیدن اسلحه‌ایی که به کمرش بود شوکه شدم. راستین رو به پری‌ناز در حالی که ابروهایش را درهم گره زده بود گفت: –بسه، مگه نمی‌خواستی بری؟ پس منتظر چی هستی؟ بعد رو به من اخم‌هایش را باز کرد و دنباله‌ی حرفش را گرفت: –میخوای نزاری بره که چی بشه؟ دنبال دردسر و بدبختی هستی؟ پری ناز روی مبل تک نفره نشست و نگاهی به موبایلش انداخت و با ناراحتی گفت: –به محض امدن ماشین میرم. رو به راستین گفتم: –زنگ میزنم آمبولانس بیاد بعد بلافاصله شروع به گرفتن شماره تلفن کردم. پری‌ناز با یک جهش گوشی را از من گرفت و دگمه‌ی کناری‌اش را فشار داد و گفت: –بعد از رفتن من زنگ بزن. تاکسی اینترنتی خبر کردم چند دقیقه دیگه میاد. اعتراض آمیز به گوشی‌ام اشاره کردم. –اینم به اون قبلیه ملحقش نکنی، عاریه گرفتمش. پوزخند زد. –یعنی نداشتی یه گوشی بخری؟ –نه، پول حلال دراوردن سخته، اونم واسه یه دختر، باید رو حساب کتاب خرج کنم. البته نه این که اصلا نداشته باشما، داشتم. ولی چون همکارهای جنابعالی زدن وسایل کبابی پدر من رو سوزوندن، مجبور شدم بدمش به... پری‌ناز با اخم حرفم را برید. –دوباره تو زبون درازی کردی؟ هر بلایی سرتون میاد چرا پای من رو می‌کشی وسط؟ راستین با تعجب پرسید: –رستوران آقای مزینی رو؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم و کوتاه و مختصر برایش توضیح دادم. اخی گفت و کمی جابه جا شد و زیر لب گفت: –تو این شرایط خیلی سخته. پری‌ناز فوری از جایش بلند شد و بالای سر راستین ایستاد. –چی شد؟ اگه درد داری مسکن بیارم. راستین به حرفش اهمیتی نداد. پری‌ناز روی صورت راستین خم شد. –دیگه از دستم راحت میشی من دارم میرم. چشم‌هایش شفاف شد و تند تند پلک زد. دوباره نگاهی به گوشی‌اش انداخت و با خودش گفت: –ماشین رسید. کیفش را از روی مبل برداشت و به طرف در خروجی رفت. جلوی در ایستاد و صدایم کرد. با اکراه به طرفش رفتم. گوشی‌ام را به طرفم گرفت. –بگیر زنگ بزن. فوری گوشی را گرفتم. دستم را گرفت و با یک حالتی که از پری‌ناز بعید به نظر می‌رسید گفت: –تو رو خدا مواظبش باش. با تعجب نگاهش کردم. احساس کردم هر لحظه رفتار و شخصیتش تغییر می‌کند. عاجزانه‌تر از قبل حرفش را ادامه‌داد: –من بدون راستین نمی‌تونم زندگی کنم، نه این که نخوام، نمی‌تونم. من به جز اون کسی رو ندارم. ولی تو بدون اون می‌تونی، چون دورت پر از... حرفش را بریدم: –چرا میگی کسی رو نداری؟ تو خاله داری، پدر و مادر... حالت چهره‌اش عوض شد. مثل وقتی که لجش درمی‌آمد دندانهایش را روی هم فشار داد. –منظورم کسی که دوسش داشته باشم. جون مادرت اینقدر خودت رو به گیجی نزن. خواستم بگویم خب من هم دوسش دارم، من هم بدون او نمی‌توانم، اما در عوض پرسیدم: –اونم همین حس رو نسبت به تو داره؟ ... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🕰 نفسش را محکم بیرون داد. –قبلا همین حس رو داشت، ولی حالا... لبخند تلخی چاشنی حرفش کرد و ادامه داد: –البته بازم همون حس قدیمش برمی‌گرده، بزار خوب بشه، همه چی دست خود آدمه، می‌تونم دوباره عاشقش کنم. فقط کافیه اونجوری باشم که اون میخواد، سخته، ولی شدنیه. با خودم گفتم اگر دلش جای دیگری گیر باشد چه؟ باز هم شدنیست. خم شد و کفشهایش را پوشید. –من دیگه برم، ماشین دم در معطله. بعد از رفتنش در را بستم و به آمبولانس زنگ زدم. راستین به زحمت بلند شد و نشست. آنقدر درد کشید که صورتش قرمز شد. نگران کنارش ایستادم. –اگه درد دارید خب دراز بکشید. اخم‌هایش را باز کرد. –کمرم درد گرفت از بس دراز کشیدم. میخوام تا امدن آمبولانس بشینم. امروز راحت‌تر می‌تونم دردش رو تحمل کنم. هر روز از درد داد می‌زدم. با دیدن تو اونقدر انرژی گرفتن که راحت‌تر می‌تونم تحمل کنم. خجالت زده و سربه زیر روی مبل تک نفره‌ایی که چند دقیقه‌ی پیش پری‌ناز نشسته بود، نشستم و با مِن و مِن به راستین گفتم: –پری‌ناز... خیلی... به فکرته.. پوزخندی زد و گفت: –تا حالا دوستی خاله خرسه به گوشِت خورده؟ نگاهش کردم و او ادامه داد: –دقیقا همونه، اون خرسم می‌خواست به اون مرد کمک کنه ولی کشتش. پای من رو ببین، می‌دونی تو این مدت چقدر مسکن خوردم؟ گاهی از درد حتی غذا نمی‌تونستم بخورم. هر دفعه کار واجب داشتم و مجبور بودم بلند بشم از درد اونقدر دندونهام رو روی هم فشار می‌دادم که از دردش شبها نمی‌تونستم بخوابم. فکر کن تو این اوضاع اون برای من از علاقش می‌گفت. تو جای من باشی چیکار می‌کنی؟ تو این مدت به اون بُعد از شخصیتش که از من پنهان کرده بود پی بردم. اون مثل بچه‌ی لج بازی می‌مونه که برای رسیدن به خواستش حاضره تاصبح گریه کنه و خودش رو از بین ببره. کسی که به خودش رحم نمی‌کنه احتیاج به روان‌پزشک داره. تو این مدت به اندازه‌ی تمام عمرم برای خودم متاسف شدم. خوشحالم که این اتفاق افتاد و من اون یک ذره عذاب وجدانی هم که داشتم رو دیگه ندارم. از این که یک سال از عمرم رو... صدای آژیری باعث شد حرفش را ادامه ندهد. گفتم: –آمبولانس امد. –نه، این آژیر مال ماشین پلیسه. –ماشین پلیس؟ پیش خودم فکر کردم که به آقارضا گفته بودم که تنها بیاید و به پلیس خبر ندهد یا نه...چیزی یادم نیامد. بعد از چند لحظه زنگ آیفن چند بار پشت سر هم زده شد. بدون این که بپرسم کیست دگمه‌ی آیفن را فشار دادم و در آپارتمان را باز کردم. راستین همانطور که از درد صورتش را جمع کرده بود پرسید: –کی بود؟ به طرف پنجره‌ی سالن رفتم. –نمی‌دونم. راستین از عصاهایی که کنارش بود کمک گرفت تا بلند شود. خواستم پرده را کنار بزنم و پنجره را باز کنم. ولی آنقدر گرد‌وخاک روی پرده بود با تکان دادنش به سرفه افتادم. راستین گفت: –بیا اینور، به چیزی دست نزن، اینجا همه چی کثیفه. به طرفش رفتم و صورت منقبض شده‌اش را از نظر گذراندم. –چرا بلند شدید؟ عجله نکنید، الان آمبولانس میاد. همان موقع آقا رضا جلوی در ظاهر شد و با دیدن راستین گل از گلش شکفت. به طرفش دوید و محکم در آغوشش گرفت و گریه کرد. راستین هم گریه کرد ولی درد امانش را بریده بود. جلوتر رفتم و رو به آقا رضا گفتم: –پاشون عفونت کرده، مواظب باشید. آقارضا تازه متوجه‌ی من شد و گفت: –پری‌ناز رو گرفتن. سر کوچه تو ماشین، اگه یه دقیقه دیرتر می‌رسیدیم فرار کرده بود. بعد راستین را از خودش جدا کرد و نگاهی به پایش انداخت. راستین شلوار راحتی تنش بود. آقارضا گفت: –بیا بشین یه نگاهی به پات بندازم. بعد به راستین کمک کرد و روی کاناپه نشاندش. همان موقع دو پلیس به همراه دو پرستار وارد شدند. ... 💖🌹🦋💖🌹🦋💖🌹🦋 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🍃🌸 🕰 با دستش به من اشاره کرد. با تردید همانجا ایستادم و نگاهش کردم. شیشه‌ی ماشین را پایین داد و دوباره التماس آمیز نگاهم کرد و همراه با تکان دادن سرش لب زد. –بیا. پلیسی که پشت فرمان نشسته بود به طرفش برگشت و چیزی گفت. از روی کنجکاوی به طرفش رفتم و سوالی نگاهش کردم. پری‌ناز با پلیسی که پشت فرمان بود چانه میزد. –آقا الان با این وضع که من نمی‌تونم کاری کنم. اسلحم رو هم که ازم گرفتید، از چی می‌ترسید؟ فقط میخوام یه چیزی بهش بگم. بعد به من نگاه کرد و گفت: –به راستین بگو خوب که شد افتادم زندان حتما ملاقاتم بیاد. تا اون از بیمارستان مرخص بشه خودت از حالش من رو بی‌خبر نزار. با چشم‌های از حدقه درآمده نگاهش کردم و یاد حرف راستین افتادم. واقعا چقدر درست گفتن، "دشمن دانا بلندت میکند بر زمینت می‌زند نادان دوست» –من بیام بهت خبر بدم؟ تو حالت خوبه؟ چرا باید این کار رو کنم؟ پلیس پشت فرمان خندید و رو به پری‌ناز گفت: –حرف مهمت این بود؟ این حرف گفتن داشت؟ اگه برای کسی مهم باشی خودش میاد پیدات میکنه و هر کاری هم بخوای برات انجام میده. پری‌ناز متفکر به پلیس نگاه کرد و ارام رو به من گفت: –یعنی راستین سراغم نمیاد؟ شانه‌ام را بالا انداختم و گفتم: –توام چه توقعاتی داری، راستین میگفت علاقه‌ی تو بهش مثل دوستی خاله خرسه هست، نمی‌دونم تو این مدت چیا ازت دیده، که خیلی از آشنایی با تو از روز اول ناراحت بود. می‌گفت تو این زمان فرصت خوبی برای کامل شاختنت بوده، دیدی که وقتی من بهت گفتم نمیزارم بری اون می‌خواست تو زودتر بری، با این حساب فکر می‌کنی اصلا حتی اسمت رو هم بیاره؟ پری‌ناز همین که تو الان تو این شرایط اونقدر امیدواری که یه روزی از زندان بیرون بیای و با راستین دوباره از نو شروع کنی برای من عجیبه، چون راستین کلا با این کارات و اصلا با همه چیزت مشکل داره، یعنی واقعا متوجه این چیزا نمیشی؟ چهره‌اش در هم رفت، نفسش را جان سوز بیرون داد. –می‌دونم، خودش بارها بهم گفته، از وقتی تو پیدات شده اون کلا عوض شد. –ربطی به من نداره، خودتم می‌دونی. مایوسانه و ناامید نگاهم کرد و لب زد: –آدم می‌تونه عشقش رو فراموش کنه؟ از حرفش جا خوردم. ادامه داد: –من اگه می‌تونستم فراموشش کنم که خودم رو اینقدر به دردسر نمی‌انداختم. الان به خاطر اون اینجا هستم. اگر اون نبود الان اونور مرز داشتم زندگیم رو می‌کردم عشق اون دوباره پای من رو به ایران باز کرد. گرچه پشیمون نیستم. تو این زمانی که گذشت بیشتر از هر وقت دیگه‌ایی فهمیدم چقدر اشتباه کردم. با شنیدن صدای آمبولانس گفتم: –من دیگه باید برم. دارن راستین رو می‌برن بیمارستان. جوری با حسرت برگشت و به آمبولانسی که آژیر کشان از آنجا دور میشد نگاه کرد که اینبار دلم برایش سوخت. هر چقدر هم که آدمها بد باشند وقتی عاشقند انگار بدیهایشان کمتر به چشم می‌آید. شاید این همان نیروی عشق است که از خمیرمایه‌ی آدمها چیزی می‌سازد که خودش می‌خواهد. البته گاهی این ساخت و ساز زمان بر و گاهی خیلی دیر خمیر ور می‌آید. با نگاهش آمبولانس را بدرقه کرد و زیر لب گفت: –خداحافظ برای همیشه. نگاهش آنقدر غم داشت و سنگین بود که قلبم به درد آمد. خواستم قبل از رفتنم یک حرف امیدبخش بگویم که دیدم. ... 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕰 با دست آزادش به یقه‌ی نیمه باز لباسش دست برد و در بین انگشتانش چیزی بیرون آورد. چیزی شبیه قرص، بعد فوری روکش نایلونی نرمش را با دندان کشید و قرص را داخل دهانش گذاشت و قورتش داد. با دهان باز نگاهش کردم و پرسیدم: – چی خوردی؟ با شنیدن حرف من پلیسی که پشت فرمان نشسته بود برگشت و با مشت محکم به صورت پری‌ناز زد و فریاد زد: –قرص خورد؟ قورتش داد؟ من مثل شوک زده‌ها به حرکات نیروی پلیس نگاه می‌کردم و نمی‌توانستم جواب بدهم. آن پلیس خودش را به طرف پری‌ناز بیشتر کشید و با انگشتان سبابه و شصتش دو طرف دهان پری ناز را فشار داد تا بتواند داخل دهانش را ببیند، وقتی موفق نشد انگشتش را داخل دهان پری‌ناز برد تا آن قرص را بیرون بکشد. ولی موفق نشد چون پری ناز آن را قورت داده بود. پلیس با خودش گفت: –ما که زیر زبونش رو گشتیم چیزی نداشت. بعد رو به من پرسید: –از کجا آورد؟ با دیدن حالات پری‌ناز آنقدر ترسیده بودم که به جای حرف زدن فقط به سینه‌اش اشاره کردم. پلیس نوچی کرد و نجوا کرد. –باید نیروی زن با خودمون میاوردیم. پری‌ناز مثل کسایی که تنگی نفس داشتند به سختی نفس می‌کشید اصلا باورم نمیشد یک قرص بتواند اینقدر زود تاثیر بگذارد. حالاتش در لحظه تغییر می‌کرد. به من زل زده بود و چشم هایش بازتر و بازتر میشد. قیافه‌ی وحشتناکی به خودش گرفت. من طاقت دیدن این حالش را نداشتم. احساس سرگیجه کردم. پلیس بیسیمش را برداشت و حرفی زد. ولی من نشنیدم. چشم‌هایم می‌دید ولی چیزی نمی‌شنیدم. کم‌کم نور کم شد. گرچه خورشید زور آخرش را میزد و نزدیک غروب بود ولی هنوز هوا روشن بود. نمی‌دانم این تاریکی یا کم نور شدن ناگهانی چطور پیش آمد. پری‌ناز بی‌حرکت شد و پلیس از ماشین پیاده شد. پری‌ناز کنارم ایستاد و به کسی که داخل ماشین بود نگاه کرد. ناگهان چند موجود چندش آور و بد بو و سیاه رنگ که چهرشان برایم غریبه نبود به سراغش آمدند. آن موجودات بسیار دهشتناک و بد ریخت بودند. یک جور خیلی بدی به پری‌ناز نگاه می‌کردند. پری‌ناز هم از ترس آنها جیغ میزد و می‌خواست از آنها فرار کند ولی نمیشد. آن موجودات دستهایش را گرفتند و به چشم برهم زدنی بردنش. من این موجودات را قبلا دیده بودم. با پاشیده شدن مایع سردی به صورتم هوا روشن شد و آن پلیس را روبرویم دیدم که مدام می‌گفت: –خانم، خانم. چشم‌هایم را در اطرافم چرخاندم. چند نفر دورم جمع شده بودند و من دراز کش روی زمین افتاده بودم. بلند شدم و نشستم. از آن پلیس پرسیدم: –من چرا روی زمین افتادم؟ بطری آب معدنی را روی زمین گذاشت و گفت: –فکر کنم از مردن این دختره ترسیدید. یهو افتادید. با شنیدن این حرف همه چیز یادم آمد و با استرس پرسیدم: –واقعا مرد؟ بلند شد و نیم نگاهی به داخل ماشین انداخت. –آره، سیانور رو معلوم نیست چطور جاساز کرده بوده. همان موقع آقارضا به همراه آن دو پلیس که در خانه دیده‌بودمشان آمدند. آقا رضا مقابلم زانو زد و لیوان قندآب را جلوی دهانم گرفت. با تعجب نگاهم را بین او و لیوان چرخاندم و پرسیدم: –مگه شما اینجا بودید؟ گفت: –نه تو خونه بودم. به این پلیسها بیسم زدن گفتن که اینجا یه دختره غش کرده، مجرمم سیانور خرده من فهمیدم شمایید که حالتون بد شده، واسه همین اون بالا چند تا قند ریختم تو آب و براتون آوردم. "یعنی اینقدر سابقم خرابه، این فهمیده" بی میل جرعه‌ایی از قندآب خوردم و تشکر کردم و بلند شدم. کمی لباسم را تکان داد تا خاک رویش را تمیز کنم. بعد یاد راستین افتادم. گفتم: –باید برم بیمارستان. آقارضا گفت: –من میبرمتون، با این حالتون نمی‌تونید رانندگی کنید. می‌خواستم مخالفت کنم. ولی وقتی سر چرخاندم، با دیدن جنازه‌ی پری‌ناز داخل ماشین، یاد صحنه‌ایی که چند لحظه‌ی پیش دیده بودم افتادم. لرز به تنم افتاد و با ترس گفتم: –باشه، فکر کنم با شما بیام بهتر باشه حالا بعدا میام ماشین رو می‌برم. گرچه اصلا دوست ندارم به اینجا برگردم. دستش را طرفم دراز کرد و گفت: –سویچ رو بدید من شمارو می‌رسونم بیمارستان و با یکی از دوستام میام ماشینتون رو می‌برم. در دلم از پیشنهادش خوشحال شدم. شرمنده گفتم: –آخه زحمتتون میشه. به دستش که هنوز دراز بود نگاه کرد. –شما نیایید بهتره. سویچ را به طرفش گرفتم و تشکر کردم. 💖🌹🦋🦋🌹💖 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🕰 آقا رضا با آن پلیسها صحبت کوتاهی کرد و بعد کنارم ایستاد و گفت: –دیگه می‌تونیم بریم. من هنوز هم به پری‌ناز زل زده بودم. با دیدن حالتم به جناره‌ی پری‌ناز اشاره کرد و گفت: –الان که ترس نداره، از هر وقت دیگه‌ایی بی‌آزارتره. اون موقع ترس داشت که از ریل خارج شده بود. –ریل؟ اشاره کرد که به طرف ماشین برویم و جواب داد: –آره، بعضیها مثل قطاری‌ هستن ڪه از ریل خارج شدن، ممڪنه آزاد باشن ولی راه به جائی نمیبرن، آخرشم تا روی ریل برنگردن نمی‌تونن مسیرشون رو ادامه بدن، البته اگه منفجر و اوراقی نشده باشن، برگردوندنشون سر ریل خیلی سخته. البته این دختره که منفجر شد و خیلیها رو هم با خودش سوزوند. امروز خودش سوت پایان رو واسه خودش زد. بازی تموم شد دیگه فرصتی نداره. دزد گیر ماشین را زد و تعارف کرد که سوار شوم. در عقب را باز کردم و نشستم و به این فکر کردم که اگر پری‌ناز یک قطار از ریل خارج شده است و منفجر شده، چه کسانی را با خودش سوزانده، او که تک و تنها و غریب اینجا مرده، ولی در مورد سوت پایان بازی متوجه‌ی منظورش شدم. شک ندارم که با چیزهایی که دیدم پری‌ناز بازنده این بازی بود. ولی مگر بازنده بازی را هم تنبیه می‌کنند. ناخوداگاه بلند فکر کردم و سوالم را پرسیدم. –مگه مثلا تو فوتبال بازنده بازی رو هم توبیخ میکنن. پایش را روی گاز گذاشت و همانطور که به روبرو خیره بود گفت: –کسی که سوت رو از داور بگیره و خودش آخر بازی رو اعلام کنه، آره، حسابی مواخذه میشه چون حق این کار رو نداشته و پا گذاشته روی روند طبیعی بازی. درحقیقت با این کارش سیستم همه چیز رو به هم ریخته و از زمانی که در اختیارش بوده درست استفاده نکرده. این توهین خیلی بزرگ و نابخشودنیه، تازه اونایی هم که بازی رو می‌بازن مواخذه میشن چه برسه به کسی که مثل این دختره خودش یهو زمین رو ترک می‌کنه. لبهایش را کج کرد و ادامه داد: –آدمم اینقدر خودسر و بی‌توجه. نفسم را بیرون دادم و به این فکر کردم حالا پری‌ناز در چه وضعتی است. با آن موجودات وحشتناک چه می‌کند. کاش میشد دوباره برگردد و جبران کند. سرم را به پنجره ماشین تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. هوا سرد بود، کمی در خودم جمع شدم و چیزهایی را که دیده بودم را بارها و بارها در ذهنم مرور کردم. نمی‌دانم چقدر گذشت که با ترمز ماشین چشم‌هایم را باز کردم. آقا رضا با کسی تلفنی صحبت می‌کرد انگار یکی از دوستانش بود. می‌خواست برود دنبالش که بروند و ماشین را بیاورند. تلفنش که تمام شد بدون این که به عقب برگردد گفت: –شما پیاده بشید برید داخل، من برم سراغ ماشین. هوا تاریک شده بود و باد سردی می‌وزید. مانتو پشمی‌ام را بیشتر دور خودم پیچیدم و به طرف داخل حیاط بیمارستان دویدم. وارد سالن بیمارستان که شدم خانواده راستین را دیدم. همه‌شان آمده بودند. مادرش اشک می‌ریخت و نورا در کنارش نشسته بود و دلداری‌اش می‌داد. مریم خانم با دیدن من بلند شد و به طرفم آمد و مرا در آغوشش گرفت و گفت: –ممنونم عزیزم. آقارضا بهم زنگ زد و گفت که چقدر خودت رو به خاطر راستین به خطر انداختی، الهی عاقبت به خیر بشی، خدا رو شکر که اتفاقی برات نیفتاد. فقط لبخند زدم. بقیه‌ هم آمدند و تشکر کردند. خانمی کنار نورا ایستاده بود که شباهت زیادی به نورا داشت. کنجکاوانه نگاهش کردم. نورا دستم را گرفت و آن خانم را به من و من را به او معرفی کرد. وقتی فهمیدم مادرش است با تعجب پرسیدم: –واقعا؟ نورا سرش را به علامت مثبت تکان داد. آن خانم جلو آمد و دستش را دراز کرد. بعد از خوش و بش، نگاهی به همسر نورا انداختم. با لباس روحانیت سر به زیر گوشه‌ایی ایستاده بود. بعد دوباره به مادر نورا نگاه کردم و لبخند زدم. نورا کنار گوشم گفت: –اصلا به هم نمیان نه؟ به طرفش برگشتم و گفتم: –نه اونا به هم میان، نه تو به مامانت. آخه تو چادری، همسرت روحانی، چطوری مادرت اینقدر حجاب شل و راحتی داره؟ –خب منم قبلا همینجوری بودم دیگه، ولی حالا دلم نمیخواد حتی یک لحظه به گذشتم برگردم. متفکر پرسیدم: –آقاتون از این موضوع ناراحت نیست؟ –اون که همیشه خودش و امثال خودش رو مقصر می‌دونه، میگه ماها کم کاری کردیم بعد دستش را بین من و خودش و شوهرش و مادر شوهرش چرخاند. –منظورت چیه؟ –منظورم همه‌ی ماست. خودمون، البته این نظر حنیفه، میگه میریم خارج از کشور کافرها رو مسلمون می‌کنیم اونوقت هم وطنای خودمون هم اونجا هم اینجا از دین گریزون هستن. 💖🌹🦋💖🌹🦋 💕join ➣ @God_Online 💕 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕰 –با دیدن دو پلیسی که در آن خانه دیده بودمشان، از جایم بلند شدم. یکی از آنها یک خودکار و چند برگه دستش بود. جلو آمد و سوالهایی پرسید. هر جوابی که میدادم یادداشت می‌کرد. در مورد پری‌ناز و نحوه‌ی آشناییم با او هم سوالهایی پرسید. البته قبلا هم به این سوالات جواب داده بودم. برای چندمین بار مشخصاتم را هم پرسید و یادداشت کرد. با آمدن آقارضا دیگر صلاح ندیدم که آنجا بمانم. گرچه دلم برای دیدن راستین پر پر میزد. ولی نماندم. آقارضا سویچ ماشین را تحویلم داد. تشکر کردم و خیلی زود با همه خداحافظی کردم. موقع آمدنم نورا پرسید: –نمیمونی ببینیش؟ چند دقیقه‌ی دیگه کاراش تموم میشه، دکتر گفته می‌برنش بخش، می‌تونیم ببینیمش. سرم را به علامت منفی تکان دادم. –دیگه باید برم خونه، دیر وقته، گرچه چیزی که زبانم می‌گفت با آن چیزی که در دلم می‌گذشت خیلی فرق داشت. نورا لبخند مرموزی زد. –باشه برو. سلامت رو بهش می‌رسونم. به خانه که رسیدم مادر دوباره رفتارش تغییر کرده بود و اخم و تخم می‌کرد. ولی پدر وقتی فهمید راستین برگشته خیلی خوشحال شد و رو به مادر گفت: –خانم باید بریم ملاقاتش. از حرفش قند در دلم آب شد. گرچه مادر سکوت کرد و حرفی نزد. برای این که دل مادر را به دست بیاورم. بعد از شستن ظرفهای شام یک حال حسابی به سینک آشپزخانه و اجاق گاز دادم. مادر وقتی دید همه چیز برق می‌زند کمی اخم‌هایش باز شد. فکری کردم و با خودم گفتم اگر یخچال را هم تمیز کنم احتمالا کار تمام است. با تمام خستگی‌ام تا خواستم شروع به کار کنم بالاخره مادر کوتاه آمد و گفت: –برو بخواب. فردا رو که ازت نگرفتن. نگاهش کردم. معلوم بود راضی شده، ولی بدش هم نمی‌آید یخچال تمیز شود. گفتم: –فردا حتما تمیزش می‌کنم. فردا که به شرکت رفتم. بلعمی نبود. جایش حسابی خالی بود. ولدی از این که شوهر بلعمی مرده و حالا دیگر کنار مادر شوهرش است خوشحال بود. کمی که از ظهر گذشت آقارضا به اتاقم آمد و گفت که برای ملاقات راستین به بیمارستان می‌رود. کاش میشد بگویم که من هم دلم می‌خواهد همراهش بروم. تلفن را برداشتم و به خانه زنگ زدم. از مادر پرسیدم برای ملاقات می‌روند که من هم همراهشان بروم یا نه. مادر گفت: –آقات گفت بریم ولی من بهش گفتم نریم بهتره، بالاخره اون یه زمانی خواستگارت بوده، یه وقت فکرهایی پیش خودشون می‌کنن. مردم برامون حرف در میارن. نمی‌دانم، شاید هم مادر درست می‌گفت. امان از این حرف درآوردن. خوب که فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که ما هم گاهی در حرف درآوردن مردم بی تقصیر نیستیم. کاش حداقل می‌توانستم از کسی احوالش را بپرسم. آقارضا که دیگر فکر نکنم به شرکت برگردد، حتی برگردد هم دیگر روی این که در مورد راستین با او حرف بزنم را نداشتم. مثل اسفند روی آتش بودم. در اتاق راه می‌رفتم و با خودم فکر می‌کردم. بالاخره ساعت کاری تمام شد و به خانه رفتم. چندین بار دستم به طرف تلفن رفت تا حال راستین را حداقل از نورا بپرسم ولی نتوانستم. سه روز به همین شکل گذشت. شرکت که بودم به بهانه‌‌های مختلف به اتاق آقارضا می‌رفتم تا از حال راستین بپرسم ولی نمی‌توانستم. احساس می‌کردم او هم از روی قصد حرفی در موردش نمیزد. آخر دلم طاقت نیاورد و به سراغ ولدی رفتم و از او خواستم که به بهانه‌ایی به اتاق آقا رضا برود و حرف راستین را پیش بکشد و یک جوری حالش را بپرسد. ولدی به اتاق آقارضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت. خودم را به او رساندم و با هیجان پرسیدم: –چی گفت؟ ولدی اخم ریزی کرد و گفت:: –گفت چرا خودش نمیاد بپرسه و تو رو فرستاده؟ هر دو ستم را روی صورتم کشیدم. –تو گفتی من فرستادمت؟ –نه بابا، مگه دیوونه‌ام بگم. فقط گفتم هممون نگرانشیم. خودش فهمید. طلبکار دست به کمرم گذاشتم. –از کجا فهمید؟ مگه علم و غیب داره؟ لابد تو یه جوری ضایع پرسیدی که شک کرده. اصلا چرا گفتی هممون، خب به جز من و تو که کسی اینجا نیست؟ ولدی پشت چشمی برایم نازک کرد. –اینم جای تشکرته؟ مگه من بچم که ندونم چطوری حرف بزنم، اون خیلی حالیشه. زود میفهمه. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕰 آن روز هم دندان روی جگر گذاشتم و چیزی نگفتم. حتی وقتی آقا رضا دوباره آمد و گفت که می‌خواهد به بیمارستان برود از خجالت حتی سرم را بلند نکردم و فقط سرم را تکان دادم و با خودم گفتم حتما حالش خوب است که کسی چیزی نمی‌گوید. روز بعد بلعمی هم کارش را از نو شروع کرد و به شرکت آمد. وقتی با آن پوشش دیرتر از همه‌ی ما وارد شرکت شد به جای جواب سلامش من و ولدی با تعجب نگاهش کردیم. لبخند ریزی زد و پشت میزش نشست. ولدی جلو رفت و آهسته گفت: –باید حتما یکی میمیرد تا تو درست لباس بپوشی؟ بلعمی در چشمان ولدی براق شد و گفت: –اینم جای دلداری دادنته؟ بزار از راه برسم بعد... نوچی کردم و گفتم: –چه خبر بلعمی جان. پس دیگه سرکار امدنت حتمی شد؟ مادر شوهرت مخالفت نکرد. موبایلش را از کیفش خارج کرد و گفت: –وقتی فهمید مدیر اینجا پسر همسایشه، فعلا گفت می‌تونم کار کنم. بالاخره اونم یه زن مستمری بگیره، حقوقش به کجامون می‌رسه. چون شروین رو پیشش میزارم و دیگه شهریه مهد و اجازه خونه نمیدم خیلی دستم باز میشه. ولدی گفت: –خیالت راحته‌ها بچه رو میزاری پیشش. بلعمی لبخند زد. –آره، خیلی... ولدی به طرف آشپزخانه رفت و زمزمه کرد. –خدایا حکمتت رو شکر، واقعا مرگ بعضیها چقدر خوبه، همه‌ی مشکلات رو حل می‌کنه. بلعمی با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: –ولی مادرش خیلی اذیته، همین یه بچه رو داشته بیچاره، منم از مرگش خیلی ناراحتم. با همه‌ی سختیهایی که داشتم دلم نمی‌خواست بلایی سرش بیاد. همیشه زن بابام رو سرزش می‌کردم که چرا بعد از مرگ شوهرش دوباره ازدواج کرده. اون می‌گفت خونه‌ی بدون سایه‌ی مرد خیلی سخت می‌گذره، اون موقع حرفهاش برام مسخره بود ولی حالا تو همین چند روز متوجه‌ی منظورش شدم. بخصوص دیشب به خاطر حرف و حدیثهایی که شنیدم... بغض کرد و ادامه داد: –هنوز کفن شوهرم خشک نشده مردم یه حرفهایی میزنن که... گریه کرد و دیگر حرفش را ادامه نداد. با تعجب نگاهش کردم. دستمالی از روی میز به دستش داد و گفتم: –می‌فهمم، منم پیه حرف مردم به تنم خورده، تنها راهش بی‌توجهیه، هر چی شنیدی اهمیت نده و زندگیت رو بکن. فین فین کرد و دستمال را در کف دستش جمع کرد. –آره، مادر شوهرمم همین رو گفت. بهم گفت فقط نباید به این حرف و حدیثها دامن بزنم. بعد به لباس و شالش اشاره کرد. –برای همین اینجوری لباس پوشیدم. اون گفت یه مدت که ساده بری و بیای و سرت تو زندگی خودت باشه دیگه مردم باهات کاری ندارن و میرن یه موضوع دیگه برای خودشون پیدا می‌کنن. –البته تو باید به دیگرانم حق بدی، یهو تو با یه بچه سر و کلت پیدا شده خب... سرش را به علامت تایید تکان داد. –می‌دونم. ولی بازم ناراحت میشم. بعد از چند دقیقه سکوت لبخند زورکی زد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –راستی وقتی شنیدم آقای چگینی رو رفتی آوردی و الان حالش خوبه خیلی خوشحال شدم. داشتم از عذاب وجدان میمیردم. فوری پرسیدم: –من نیاوردم. پری‌ناز تحویلش داد. حالا از کجا فهمیدی حالش خوبه؟ نگاهش رنگ تعجب گرفت. –مگه خبر نداری؟ فردا از بیمارستان مرخص میشه. –کی بهت گفت؟ –مادرشوهرم گفت که مریم‌خانم گفته. بغض دیگر نگذاشت چیزی بپرسم. فقط توانستم لب بزنم. –خدا روشکر. بعد هم به طرف اتاقم برگشتم. یعنی نباید نورا یا یکی از آنها خبری به من می‌دادند تا خیالم راحت شود. اصلا خود راستین چرا سراغی از من نمی‌گیرد. حتما حالش آنقدر خوب است که می‌خواهد به خانه برود. دیگر یک تلفن که می‌توانست بزند. جلوی پنجره ایستادم و با خودم فکر کردم، شاید هم او توقع دارد که من به سراغش بروم. شاید چون به ملاقاتش نرفتم از دستم ناراحت است. ولی او باید درک کند. نمی‌دانستم باید چیکار کنم، ولی چیزی در ته دلم می‌گفت که کار درستی کرده‌ام که حرف مادر را گوش کرده‌ام. آخرین ساعات کار بود. از پشت سیستم بلند شدم و کش و قوسی به بدنم داد. احساس گرسنگی می‌کردم. از وقتی بلعمی گفته بود که راستین می‌خواهد مرخص شود. بی‌قرار بودم و این بی‌قراری اجازه نداد ناهار بخورم. نمی‌دانم حالا چه فرقی داشت، در هر صورت که من او را نمی‌دیدم چرا از آمدنش به خانه‌شان احساس خوبی داشتم. شاید چون می‌دانستم فاصله‌اش با من کم می‌شود. گرچه فرقی برای دلتنگی‌ام نداشت. دوباره جلوی پنجره ایستادم و به او فکر کردم. کسی که تمام ذهنم را تسخیر کرده بود و قصد عقب نشینی نداشت. وَ من نمی‌خواستم در بیرون راندنش ضعیف باشم، بخصوص حالا که سراغی از من نگرفته. انگار اشک تنها راه بود برای آرام کردن شورش نورونهای مغزم. در این طغیان همه با هم یک درخواست داشتند آن هم این که او هم جزیی از این سرزمین شود. اشک می‌ریختم ولی نمی‌خواستم کوتاه بیایم. با صدای تقه‌ایی که به در خورد برگشتم.نگران نگاهش کردم. 💕join ➣ @God_Online ↷↷
🕰 بلعمی کیف به دوش پا درون اتاقم گذاشت و از همان جلوی در گفت: –من امروز زودتر میرم، مادرشوهرم زنگ زد... با دیدن چشم‌های خیسم حرفش نصفه ماند. جلو آمد و با تعجب پرسید: –چی شده؟ فوری خودم را جمع و جور کردم و لبخند تلخی زدم. –هیچی، یه کم دلم گرفته بود. جلو آمد و روی صندلی نشست و سرش را پایین انداخت. –می‌دونم من رو محرمت نمی‌دونی، ولی من می‌فهمم این اشکها از سر دل گرفتگی نیست. منم این روزها رو گذروندم. روزهای تلخیه، خیلی تلخ. او هم بغض کرد و ادامه داد: –من خواستم تلخی این روزها رو تموم کنم، خواستم دیگه از دلتنگی اشک نریزم و همیشه کنار خودم داشته باشمش. اونقدر مطمئن بودم که اونم برای من میمیره که بی‌خیال همه ‌چیز شدم و عجله کردم. فکر کردم با ندید گرفتن خیلی چیزها می‌تونم به هدفم برسم. البته به خواستم رسیدم ولی... سرش را بلند کرد و التماس آمیز نگاهم کرد. –تو نکن. سوالی نگاهش کردم. –صبر کن، عجله نکن، شده تا آخر عمر این عشق رو توی دلت نگه دار ولی جلو نرو، بزار اون دنبالت بیاد. بهش اجازه بده بیتابت بشه، بزار اون به فکر بیفته که برای به دست آوردن تو یک راه بیشتر نیست. اگر صبور باشی اون میفهمه که هیچ راه میانبری وجود نداره و همین ارزش تو رو میبره بالا، در آینده توی زندگی خیلی بیشتر رو تو حساب می‌کنه کلا زندگیت یه جور دیگه... با دیدن چشم‌های از حدقه درآمده‌ام بقیه‌ی حرفش را خورد و زود بلند شد. –ببخشید زیادی حرف زدم. فقط خواستم تجربم رو بگم. خداحافظ. بعد هم فوری بیرون رفت. بلعمی درست می‌گفت ولی شرایط من با او متفاوت بود. راستین در بیمارستان بستری است. فکر نکنم لااقل یک پیام دادن و حالش را پرسیدن مشکلی ایجاد کند وقتی خودم را جای او می‌گذارم توقع زیادی نیست. به امید این که الان گوشی‌اش دستش باشد یک اس‌ام‌اس برایش فرستادم و خیلی رسمی حالش را پرسیدم. بعد از فرستادن پیام دیگر چشم از گوشی‌ام بر‌نداشتم تمام هوش و حواسم پیش صدای گوشی‌ام بود. ولی خبری نشد. بارها و بارها از پیام فرستادنم پشیمان شدم. مدام به این فکر می‌کردم که نکند پیامم را خوانده و جواب نداده، که اگر اینطور باشد چقدر برایم سنگین بود. گاهی هم خودم را دلداری می‌دادم و می‌گفتم اصلا شاید گوشی‌اش دستش نیست. شاید پری‌ناز اصلا تحویلش نداده، یا بلایی سر گوشی‌اش آمده و جایگزین نکرده. این فکرها دیوانه‌ام کرده بود. گاهی آنقدر غرقشان می‌شدم که خود به خود بغض می‌کردم. کلا از اشتها افتاده بودم و مدام احساس ضعف داشتم. چند روزی گذشت ولی باز خبری از راستین نشد. دیگر طاقتم طاق شده بود. بغضهایم دیگر صبور نبودند و قدرت زیادی پیدا کرده بودند برای بیرون ریختن. تا این که یک روز صدف به خانه‌مان آمد. بدون این که من حرفی بزنم خودش گفت: –می‌خوام به نورا زنگ بزنم و حالش رو بپرسم. چشم‌هایم برق زد و با عجله گفتم: –حال برادرشوهرشم بپرس. کنارم روی تخت نشست. –چرا خودت نمی‌پرسی؟ دیگر نتوانستم حرف نزنم. –بهش پیام دادم جوابم رو نداد. –هزارتا دلیل هست واسه کارش، شاید اصلا ندیده، ناراحت نباش الان دلیلش رو می‌فهمیم. شماره‌ی نورا را گرفت و بعد از احوالپرسی و پرسیدن احوال تک تک خانوادشان پرسید. –راستی نورا جان گوشی آقا راستین دستشه؟ آخه امیرمحسن می‌خواست بهش زنگ بزنه حالش رو بپرسه. نورا هم جواب مثبت داد. بعد دوباره صدف پرسید: –همون شماره قبلیشه؟ میخوام شمارش رو از اُسوه بگیرم، گفتم ببینم شمارش رو عوض نکرده. سرم را به گوش صدف چسباندم تا جواب نورا را بشنوم. قلبم ضربان گرفته بود. کاش بگوید شماره‌اش را عوض کرده است. ولی گفت: –آره، همون شمارشه، گوشی و یه سری وسایل که پری‌ناز ازش گرفته بوده بعد بهش داده، اینم تو یه نایلون به آقا رضا سپرده بود. بعد که تو بیمارستان بستری شد آقا رضا براش آورد. بعد هم شروع به تعریف کردن از آقا رضا کرد. که چقدر این روزها هوای راستین را دارد. ... 💖🌹🦋💖🌹💖🌹 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕰 بدترین خبری بود که شنیدم. یعنی چه گوشی‌اش دستش است و جواب پیام مرا نمی‌دهد. حالش هم که دیگر خوب است. نورا در آخر حرفهایش حال مرا هم از صدف پرسید و یک گله‌‌ی کوچک کرد و بعد هم گفت که دلش برایم تنگ شده است و چون مادرش مهمانش است و به خاطر راستین رفت و آمد در خانه‌شان زیاد شده دیگر وقت نکرده که زنگ بزند. خون خونم را می‌خورد. هم عصبانی بودم. هم ناراحت. دلم شکست. به تاج تختم تکیه دادم و زانوهایم را بغل گرفتم. صدف بعد از تمام شدن تماسش به فکر فرو رفت. بعد نگاهم کرد و گفت: –اگه حالش خوبه پس چرا شرکت نمیاد؟ متفکر نگاهش کردم. –راست میگیا، کاش از نورا می‌پرسیدی. –نمیشد بپرسم که، ولی تو می‌تونی فردا از آقارضا بپرسی، نورا میگفت هر روز به راستین سر میزنه و میرن تو حیاط قدم میزنن. پس هیچ کس مثل آقارضا از جیک و پوکش خبر نداره. پاهایم را دراز کردم. –آخه روم نمیشه، اون احساس من رو نسبت به راستین می‌دونه، سختمه ازش سراغ راستین رو بگیرم. صدف لبهایش را بیرون داد. –خب مستقیم نپرس، مثلا یه چیزی رو بهانه کن بگو خود آقای چگینی باید باشن که مثلا فلان قرار داد رو امضا کنه و از این جور چیزا، بعدشم بپرس راستی کی میان. پوفی کردم و از جایم بلند شدم. –اون می‌فهمه بابا، برعکس ظاهرش خیلی بچه زرنگه، اصلا میرم استعفا میدم. دیگه اون شرکت برام شده زندان. خیلی کار کردن توش برام سخت شده، اینجوری هر روز برام شکنجس. میام همون فروشگاه پیش تو کار می‌کنم. –ول کن اُسوه، دیوانه‌ایی؟ در ضمن فروشگاه صندوقدار نمی‌خواد. –خب میرم سطح فروش، به صارمی بگم خودش یه کاری برام جور میکنه. صدف اخم کرد. –آره جون خودت جور میکنه، میگه برو نظافتچی شو، میخوای تی بزنی؟ چون فقط نظافتچی نداریم. –پس صفورا چی شد؟ –به خاطر کارای دخترش صارمی بیرونش کرد. البته چند بار تذکر داد ولی کو گوش شنوا، این دختره بیچاره مادرش رو دق داد. –مگه چیکار می‌کرد؟ صدف سرش را تکان داد: –کارای بچگانه، به خاطر کمبود محبت شدیدی که داره برای جلب توجه دیگران هر دفعه با یه شکل‌های عجیب و غریب میومد فروشگاه، به خاطر سگشم بعضی مشتریها نمیومدن خرید، میگفتن سگه میخوره به لباسها آلودس و پر از میکروبه و خلاصه این حرفها وقتی رسید به گوش صارمی دیگه عذرشون رو خواست. فردای آن روز هزار بار پیش خودم نقشه کشیدم که به آقا رضا چه بگویم و چطور حرف را به استعفای خودم بکشانم. با خودم گفتم استعفای من به گوش راستین میرسد اگر برایش مهم باشد عکس‌العملی از خودش نشان می‌دهد اگر هم مهم نباشد که همان بهتر که نباشم. حداقل تکلیف خودم را می‌فهمم. در همین فکرها بودم که گوشی روی میزم زنگ خورد. گوشی را برداشتم. آقای براتی بود. مدیر شرکتی بود که ما در مناقصه شرکتش برنده شده بودیم. ناراحت بود که چرا این بار کارمان را ناقص تحویل داده‌ایم. البته حق داشت. من مشکلاتمان را برایش توضیح دادم ولی قانع نشد و گفت که فردا می‌آید تا با مدیر شرکت مستقیم صحبت کند. گفت که متن قرار داد و فاکتورها را هم می‌آورد. وقتی گفتم که مدیر شرکت فعلا نیست و باید با معاونش جلسه بگذارد قبول نکرد و گفت که چند بار به موبایل راستین زنگ زده و جواب نداده. موضوع برایش عجیب بود. گفت که فردا صبح خودش می‌آید. بعد از این که گوشی را قطع کرد. بلند شدم و به اتاق آقارضا رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم. با نگرانی پرسید: –چه ساعتی میاد؟ –گفت صبح میاد. سرش را به علامت تایید تکان داد و آرام جوری که انگار با خودش حرف میزد گفت: –نه که پول اون کارهایی که بهش تحویل دادیم داده حالا طلبکارم هست. حقوق این چهار دونه کارمند رو موندیم توش... به طرف در رفتم تا از اتاق خارج شوم. نمی‌دانستم چیزی که در ذهنم می‌گذرد را بگویم یا نه، اصلا الان وقت مناسبی است یا باید صبر کنم. دستم را روی دستگیره‌ی در نگه داشتم. هنوز تردید داشتم که صدای آقارضا مصمم کرد. –چیزی می‌خواهید بگید؟ به طرفش برگشتم و گوشه‌ی روسری‌ام را به بازی گرفتم: –راستش...راستش... گوشه‌ی روسری‌ام را رها کردم و نگاهم را در اطراف چرخاندم و روی صندلی راستین نگهش داشتم. –می‌خواستم بگم حالا که شرکت از لحاظ مالی به مشکل خورده، نیاز به کارمند اضافه نیست. من جای دیگه کار دارم میخوام برم اونجا کار کنم. کارهای حسابداری شرکتم کمه، خودتونم می‌تونید انجام بدید. با اجازتون من دیگه... اخم کرد و از جایش بلند شد و به طرفم آمد. –یعنی چی؟ حالا مشکل مالی داریم شما باید برید؟ فوقش یکی دو ماه حقوق نمی‌گیرید دیگه، درسته تو این شرایط شرکت و راستین بزارید برید؟ این انصافه؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –حال آقای چگینی که خوبه، نبود من خودش یه کار مفیدیه برای شرکت. پوزخند زد. –اونوقت کی به شما گفت حال راستین خوبه؟ 💐☘❤️🌻💐☘❤️🌻 💕join ➣ @God_Online 💕 ↷↷
🕰 ولدی با انگشت شصت به من اشاره کرد و رو به بلعمی گفت: –تحویل بگیر، می‌بینی؟ یکی عقلش رو کار نمیندازه گاهی زندگی یه نفر گاهی هم چند نفر به هم می‌خوره، فقط به خودش ضربه نمیزنه که... الان این بنده خدا چه گناهی داشت که اینقدر تو عذاب بود، خانواده آقای چگنی اینقدر اذیت شدن، پای اون بیچاره اونجوری شد ربطی به نامهربونی خدا داره؟ بلعمی نوچی کرد و بی میل لیوان را برداشت و جرعه‌ایی از آب خورد. –آدم نمی‌تونه دلش واسه بی‌عقلا تنگ بشه؟ اصلا وقتی یکی عقلش قد نمیده چیکار کنه دست خودش نیست که... ولدی گفت: –هیچی، حرف اونی که عاقله رو گوش کنه، عقلش قد نمیده چشمش که می‌بینه...عاقبت اونایی که همین راه رو رفتن رو نگاه کنه... بلعمی نگاه معنی داری به من انداخت. نفسم را محکم بیرون دادم و به طرف اتاقم راه افتادم. با خودم فکر کردم آره، من هم مقصرم، اصلا مقصر اصلی منم که باعث این همه تشویش و اضطراب و ماجرا شدم. چون من هم از عقلم استفاده نکردم و عاشق شدم. از همان موقع بود که همه‌چیز به هم ریخت. شاید هم ولدی درست می‌گوید حالا که دستم را داخل قابلمه‌ی داغ کرده‌ام باید صبر کنم تا از سوزش بیفتد و درمان شوم. پشت میزم نشستم و نجوا کردم. "ولی خیلی سخته، هیچی بدتر از سوختن نیست." صبح که برای رفتن به شرکت آماده میشدم تصمیم جدیدی گرفتم. این که بعد از شرکت با نورا هماهنگ ‌کنم و برای دیدن راستین بروم. باید حرفش را بشنوم. قبل از این که این بی‌خبری نابودم کند. برای درمان این درد اولین قدم همین بود. باید آب پاکی را روی دست خودم حداقل می‌ریختم. هوا سردتر شده بود. اولین ماه از زمستان بدجور آمدنش را به رخ می‌کشید. نزدیک شرکت که شدم دانه‌های برف را دیدم که یکی پس از دیگری روی زمین فرود می‌آمدند. نمی‌دانم این برف چه دارد که با آمدنش لبخند را روی لب همه می‌آورد. وارد شرکت که شدم بلعمی تلفن را محکم روی میز کوبید و گفت: –این چرا سر من داد میزنه؟ به من چه مربوطه... با تعجب پرسیدم: –شکست، چه خبره؟ کی رو میگی؟ –همین اقای براتی دیگه، سراغ آقای چگنی رو می‌گیره، میگم نیومده قاطی میکنه، گفت میام اونجا... –دیروز زنگ زد گفت میاد که، چرا دوباره تماس گرفته. به اتاق آقارضا اشاره کردم. –خب برو به آقارضا بگو، –آخه آقارضا هنوز نیومده. –خب بهش زنگ بزن بگو خودش رو برسونه، –خودش زنگ زد گفت: –دیرتر میاد. – پس خودش می‌دونه و این براتی. همانطور که به طرف اتاقم می‌رفتم گفتم: –این براتی امد من رو صدا نکن‌ها، دیگه نمی‌کشم، بشینم غرغرهای اون رو هم بشنوم. تازه کلی هم کار دارم. به اتاق که آمدم در را بستم. باید زودتر کارهای مانده‌ام را انجام می‌دادم تا آخر هفته که می‌خواهم بروم همه چیز مشخص باشد. طبق عادتم پنجره را باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم. آنقدر هوا سرد بود که حتی زیبایی برف هم نتوانست از بستن پنجره منصرفم کند. پالتوام را درنیاوردم و سیستم را روشن کردم. هنوز یک ربع از کار کردنم نگذشته بود که چشم‌هایم سنگین شد. گرمای دلچسبی که در اتاق حاکم بود مرا خواب آلود کرد. سرم را روی میز گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. نمی‌دانم چقدر گذشت که صدای باز شدن در را شنیدم. بعد هم صدای پا و چیزی که با زمین برخورد می‌کرد و بعد هم بوی عطر آشنایی که درهمان حال خواب و بیداری به قلبم ضربان داد. جرات این که سرم را بلند کنم و چشم‌هایم را باز کنم نداشتم. می‌ترسیدم توهم باشد و با باز کردن چشم‌هایم همه چیز تمام شود. احساس کردم صاحب بوی عطر روی صندلی کنار میزم نشست. از این همه نزدیکی غوغای عجیبی در دلم به پا شد و گرمایی که تک تک سلولهای بدنم را به تکاپو انداخت. صدایی را شنیدم که انگار چیزی روی میز جابه‌جا شد و درآخر صدایی که شک نداشتم واقعی‌است و صاحب همان عطر است که دلم برایش می‌رود. صدای بمی که انگار مدتهای طولانی بود نشنیده بودمش و غمی که قبلا نبود. 💖🌹🦋💖🌹 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🕰 –کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟ به سرعت سرم را بلند کردم و چشم‌هایم را چند بار روی هم فشار دادم و باز کردم. خودش بود با همان تیپ قبلی، حسابی به خودش رسیده بود. تنها فرقش با آن موقع‌ها ته ریشش بود که جذابترش کرده بود. بوی عطرش بیداد می‌کرد. مات زده نگاهش کردم. دوباره با همان صدایش که دلم را زیرو رو می‌کرد گفت: –خودمم، خیالت راحت واقعیه، اصل اصل. بعد هم لبخند زد. صاف نشستم و زل زدم به چشم‌هایش، انقدر نگاهش کردم که چشم‌هایم نم برداشت. نگاهم را زیر انداختم و گفتم: –بالاخره امدید؟ نگاهش را به پایش داد. نگاهم را به خودکاری که در دستش بود دادم و ارام گفتم: –حالتون خوب شد؟ گلایه آمیز نگاهم کرد. –از احوالپرسی‌های شما. نگاه گذرایی خرجش کردم. –من می‌خواستم بهتون سر بزنم مامانم گفت شاید درست نباشه، چند روز پیش بهتون پیام دادم ولی شما... آهی کشید و دستش را داخل جیبش برد. بعد جاکلیدی چوبی را از جیبش درآورد و از آویز قلبی گرفت و جلوی چشم‌هایم تکان داد. مردمک چشم‌هایم با تکانهای قلب چوبی تکان می‌خورد. آرام دستم را باز کردم و او جا کلیدی را رها کرد. اگر راستین اینجا نبود حتما آویز قلبی را می‌بوسیدم. با ذوق پرسیدم: –چطوری به دستتون رسید؟ این که تو ماشین اونا جا مونده بود. سرش را کج کرد. –زیاد سخت نبود. اون موقع همه‌ی فکرم این بود که این رو برات بیارم. با لبخند نگاهش کردم. –ممنونم. پس دیگه از امروز میایید سرکار؟ –نمی‌دونم، امروز امدم با براتی حرف بزنم. رضا می‌گفت تا خودت رو نبینه هیچ عذری رو قبول نمی‌کنه. –شما که حالتون خوبه، چرا نمیایید. –حالم خوب نیست. هنوزم درد دارم و نباید پام رو زیاد تکون بدم. البته بیشتر حال روحیم باید درست بشه. استفهامی نگاهش کردم. با ناراحتی نگاهم کرد. انگار در چشم‌هایم دنبال چیزی می‌گشت. –تو خبر نداری؟ جوری این سوال را پرسید که بند دلم پاره شد و با لکنت پرسیدم: –از... چی؟ نفسش را آنقدر پر درد بیرون داد که طاقت نیاوردم و فوری پرسیدم: –بگید چی شده، پری‌ناز یا دارو دستش زنده شدن؟ از حرفم تعجب زده پرسید: –یعنی تو بدترین خبر زندگیت مربوط به اونا میشه؟ –آخه فقط اونا می‌تونن یه بلایی سر شما بیارن. پوزخند زد. –بلاشون رو آوردن، دیگه بدتر از این می‌خوان چیکار کنن، زنده هم نیستن که بشه ازشون انتقام گرفت. راه انتقام گرفتن از اونا فقط یه چیزه. با اضطراب گفتم: –میشه بگین چی شده؟ نصف عمر شدم. سعی کرد لبخند بزند. ولی این لبخند زوری‌اش زهر شد. کامل به طرفم برگشت و دستهایش را روی میز گذاشت و به چشم‌هایم زل زد. انگار نگاهش دست انداخت و قلبم را تا نایم بالا کشید. قلبم در گلویم شروع به تپیدن کرد طوری که جای نفس کشیدنم را تنگ کرده بود. به زور آب دهانم را قورت دادم و خواستم مسیر نگاهم را تغییر دهم، اما نتوانستم انگار به چشم‌هایش چسب شده بودم. غمی در نگاهش بود که آزارم می‌داد. آنقدر زیاد که دیدم تار شد. او هم چشم‌هایش شفاف شد و گفت: –تو این مدت همش با خودم کلنجار می‌رفتم. اگر جواب پیامت رو ندادم به همین دلیل بود. از حرفهایش چیزی نفهمیدم. –متوجه نمیشم. آماده‌ی رفتن شد. –حالا بیا بریم با براتی جلسه داریم بعدش با هم حرف می‌زنیم. به دو عصایی که کنارش بود اشاره کردم و با نگرانی پرسیدم: –هنوزم نمی‌تونید خوب راه برید؟ ضربه‌ایی به عصا زد و گفت: –اینا دیگه شاید تا آخر عمر باهام رفیق باشن. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم. –یعنی چی؟ چیزی نگفت. پلیور مشگی رنگش اندامش را به رخ می‌کشید. لاغرتر شده بود. معلوم بود که روزهای سختی را گذرانده. از پشت میز بلند شدم تا همراهش بروم. نزدیکش که شدم، ناگهان با دیدن پایش هین بلندی کشیدم و مثل مجسمه خشکم زد. 💖🌹🦋🌻💖🌹🦋🌻 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🕰 پاچه‌ی شلوارش کمی تا خورده بود. خدایا درست می‌دیدم. یک پا نداشت. یک کفش بیشتر پایش نبود. پای دیگرش از مچ قطع بود. ایستادنش را متوجه شدم. ولی آنقدر در دنیای حیرت غرق بودم که نشنیدم چه گفت. این راستین من بود که یک پا نداشت؟ راستین با آن همه غرور حالا چطور با این نقص می‌خواهد زندگی کند. سنگینی نگاهش مرا از دنیای حیرت نجات داد. نگاه گنگم را به طرف بالا کشیدم و با لکنت پرسیدم: –پا...پاتون... دوباره برگشت و روی صندلی نشست. نگاهی به پایش انداخت و ژست آدمهای خونسرد را به خودش گرفت. –عفونتش زیاد بوده، قطع کردن. دوباره نگاهم را روی پایش سُر دادم. باورم نمیشد. نالیدم. –وای...خدایا...یعنی چی قطع کردن؟ به همین راحتی؟ چرا درمانش نکردن؟ با این پیشرفت علم یه عفونت رو نتونستن از پسش بربیان؟ نمی‌خواستم چیزی را که می‌دیدم قبول کنم. شاید خواب باشد. شاید یک شوخی است. اما مگر راستین اهل شوخی به این تلخی بود. فکر های جورواجوری به سراغم آمد. کم‌کم احساس سرگیجه کردم. تعادلم به هم خورد، برای همین همانجا روی زمین نشستم و دوباره خیره به پایش نگاه کردم. کم‌کم اشک بر روی گونه‌هایم چکید. به کمک یکی از عصاهایش جلو آمد. –پاشو دختر، این کارا چیه می‌کنی، نمردم که، نگران نباش. قراره پای مصنوعی برام درست کنن، پروتزم میشه کرد. مثل پای واقعیه. به هق هق افتادم. خم شد و گوشه‌ی پالتوام را گرفت. –پاشو زمین سرده، کثیفه، آخه این چه کاریه. به جای این که تو من رو دلداری بدی من دارم این حرفها رو بهت میزنم. برای این که اذیت نشود بلند شدم و روی صندلی‌ام نشستم. ولی گریه‌ام بند نمی‌آمد. سرم را به طرفین تکان دادم. –دست خودم نیست. تک سرفه‌ایی کرد و به آرامی شروع به حرف زدن کرد. –منم وقتی چشم‌هام رو باز کردم و دیدم پا ندارم همین حال شدم. طول کشید تا کنار بیام. البته کنار که...نمی‌دونم کنار امدم یا نه، فقط می‌دونم حالم بهتر از اون روزا شده، رضا تو این روزا خیلی کمکم کرد. بهم گفت که تو همش از اون سراغم رو می‌گیرفتی و اونم هر دفعه یه جوری دست به سرت می‌کرده و حرفی بهت نمیزده. آخه رضا گفت که خودم بهت بگم بهتره. از حرفش گریه‌ام بند آمد. آقارضا چرا به راستین دروغ گفته بود. دستمال کاغذی را از روی میز برداشت و به طرفم گرفت. –اشکات رو پاک کن. دستمال را از دستش گرفتم و اعتراض آمیز گفتم: –چرا خودتون تو این مدت بهم نگفتید؟ –چون برام خیلی سخت بود. روزهای بدی رو گذروندم. ولی حالا نسبت به روزهای اول تحملش برام آسونتر شده، شایدم کم‌کم من قوی‌تر شدم. اشکهایم دوباره یکی پس از دیگری روی گونه‌ام چکید. فکر این که او به خاطر من این بلا سرش آمده باعث شد دوباره هق هق گریه‌ام بالا رود. با اخم نگاهم کرد. –فکر کردم بیام اینجا روحی‌ام عوض بشه، ولی تو با گریه‌هات داری خرابترش می‌کنی. میخوای این دفعه سکته کنم؟ به زور خودم را کنترل کردم و سعی کردم اشک نریزم و لب زدم. –خدا نکنه. لبخند زد. –پاشو برو صورتت رو آب بزن، الان براتی میادا. ناگهان حرفی یادم آمد و پرسیدم: –گفتین چطوری باید ازشون انتقام بگیریم. –من که چیزی نگفتم. –خب بگید. –میگم، ولی بعد از جلسه. –نه همین الان بگید، من تا انتقام نگیرم حالم خوب نمیشه. سرش را تکان داد. –میگم. ولی زمان زیادی میخواد، الان وقتش نیست. بعد بلند شد و به سمت در خروجی رفت. از همانجا اشاره کرد که دنبالش بروم. 🌷🦋🌹🌷🦋🌹 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🕰 از اتاق که بیرون رفتیم. بلعمی با چشم‌های اشکی به ما نگاه می‌کرد. راستین بی‌توجه به طرف اتاقش رفت. بلعمی با نگاه ترحمی رفتن راستین را بدرقه کرد. مقابل میزش ایستادم. –میشه اینقدر تابلو بازی درنیاری و عادی باشی. دوباره اشک ریخت. –چطوری عادی باشم، جوون مردم ببین چی شده، تا آخر عمر بیچاره باید با این پا... دستهایم را روی میز گذاشتم و کمی خم شدم. –اینا همش تقصیر همون شوهر خدانیامرز جنابعالی با اون پری‌ناز... رویم را برگرداندم و لبم را گاز گرفتم. از روی صندلی‌اش بلند شد. –مگه شهرام تیر بهش زده؟ صاف ایستادم. –تیر نزده ولی آمار که داده، باهاشون همکاری که کرده. پلیس از طریق شوهر تو بقیشون رو تونسته پیدا کنه، واسه همین پلیس شوهرت رو دستگیر نکرد، چون می‌خواست از طریقش اونا رو پیدا کنه. البته خود تو هم همچین بی‌تقصیر نیستی. بعد نجوا کردم: –اصلا هممون مقصریم. دوباره روی صندلی‌اش نشست. –فعلا که مقصر اصلی تو این دنیا نیست و نمیشه محکومش کرد. با پلک زدن اشکم را پس زدم و به طرف روشویی راه افتادم. قبل از این که وارد اتاق شوم دیدم آقارضا جلوی در ایستاده، با دیدن من جلو آمد و به آرامی گفت: –من درمورد رفتنتون از اینجا به راستین چیزی نگفتما، شما هم حرفی نزنید و کلا فراموشش کنید. الان تو این موقعیت وقت رفتن و جاخالی کردن نیست. با چشم‌های گرد شده فقط نگاهش کردم. بعد از این که حرفش تمام شد فوری به داخل اتاق رفت و اصلا اجازه نداد من حرفی بزنم. در تمام مدت جلسه فکرم پیش راستین بود. گاهی که از من چیزی می‌پرسیدند فقط سرم را تکان می‌دادم و دوباره غرق فکر می‌شدم و گاهی هم وقتی راستین تمام حواسش پیش آقای براتی بود نگاهش می‌کردم. آقارضا و راستین تمام تلاششان را کردند تا بالاخره آقای براتی را راضی کردند که به خاطر مشکلاتی که پیش امده کمی با ما راه بیاید. اقای براتی هم وقتی از جزییات ماجرا باخبر شد. موافقت کرد. بعد کم‌کم حرف و سخن از موضوع کار بیرون آمد و به مسائل غیر کاری و ماجرای راستین کشیده شد. در همین بین آقای براتی از راستین پرسید: –آقای چگنی برام سواله که اون گروهها که کارشون معلومه و به قول شما آموزش دیده هستن. پس شما رو واسه چی می‌خواستن؟ راستین گفت: –تو این مدتی که من باهاشون زندگی کردم و بینشون بودم. خیلی چیزهای جالبی دیدم. اوضاع اونقدرم که شماها فکر می‌کنید ساده نیست. کارهاشون خیلی برنامه‌ریزی شدس، تک تک اعضا گروهشون هر کاری که انجام میدن باید در مسیر هدف گروه باشه، نه غیر از اون. از یه نوشابه خریدن تا حتی ازدواجشون. یکیشون نامزد بود البته از اعضای قدیمی بود چون نامزدش با کارهای اینا موافق نبود کلا بی‌خیال نامزدش شد. پری‌ناز می‌خواست من هم به گروهشون ملحق بشم و بعد هم با هم ازدواج کنیم و هر دو برای تشکیلاتون کار کنیم. براتی خندید و گفت: –خب، می‌تونستید قبول کنید. این همه هم سختی نداشت. اینجا امدی که چی بشه؟ –اتفاقا میخوام همین رو بگم. اونا با اون تشکیلاتشون اونقدر برای رسیدن به هدفشون مصمم هستن و هر کاری میکنن که کار پیش بره. از ریزترین چیز توی زندگیشون گرفته تا مسائل بزرگتر. –مثلا چی؟ –مثلا یه نوشابه یا آب میوه می‌خواستن بخرن مارکهای خاص میخریدن. مارکهای غیر ایرانی که یه وقت سودش تو جیب یه ایرانی نره. حساب خرج کردن پولشون رو داشتن که تو جیب اسرائیلیها بره. جالبتر این که تو اون محله‌ایی که بودیم اگر سوپر مارکتش اون مارکها رو نداشت اونقدر همه‌ی سوپرمارکت یا فروشگاهها رو میگشتن تا اون مارک و برند مورد نظرشون رو پیدا کنن. من اولش با خودم میگفتم اینا چقدر بیکارن. با تعجب به حرفهای راستین گوش می‌کردم. آقارضا گفت: –درسته، اخه خود اسرائیلیها یه همچین کاری میکنن. مثلا اسرائیلی که توی هلند زندگی میکنه برای خریدن یه خمیر دندون کل اونجا رو میگرده تا از یه اسرائیلی خرید کنه و سود این پول بره تو جیب هم وطنش، اعتقادشون اینه اگه این کار رو نکنن خدا ازشون راضی نیست. براتی پرسید: –یعنی تو آموزشهاشون این چیزارو هم آموزش میدن؟ راستین سرش را به علامت مثبت تکان داد. –خیلی چیزهای دیگه هم هست که وقتی پری‌ناز برام توضیح می‌داد مغزم سوت ‌کشید. اونا نقشه‌ها دارن، کلا میخوان ایران رو از ریشه بزنن. البته خود پری‌ناز هم خیلی وقت نبود که وارد تشکیلات شده بود. اونم این اواخر وقتی خیلی از مسائل رو فهمیده بود دلش نمی‌خواست ادامه بده ولی دیگه چاره‌ایی نداشت. یعنی جراتش رو نداشت از تشکیلات بیاد بیرون. اگر خودش رو نمی‌کشت، دیر یا زود اونا می‌کشتنش. چون دیگه یه مهره‌ی سوخته شده بود. آقارضا گفت: –خیلی عجیبه‌ها، اونا تو کلاساشون چی به اینا یاد میدن که اینا اینقدر سنگ اونا رو به سینه میزنن و حتی حاضرن به مملکتشون خیانت کنن. براتی گفت: 🌹💖🦋 ↷↷
🕰 –خب معلومه دیگه، میگن همه خوردن بردن شما عقب موندید و سرتون کلاه رفته. بیایید کمک کنید ما هم با هم دیگه بریم بخوریم. راستین انگشت شصت و سبابه‌اش را به هم چسباند و گفت: –دقیقا. پری‌ناز می‌گفت تو کلاساشون حرفهایی میزنن که کلا از مملکتمون و مردمش متنفر میشیم. دیگر ادامه‌ی حرفهایش را متوجه نشدم. به این فکر کردم که در نبود من چقدر پری‌ناز با راستین دردو دل کرده. موقع رفتن آقای براتی آقارضا هم همراهش رفت. بعد از رفتن آنها نگاه سنگین راستین را احساس کردم. سرم را بلند کردم. درست روبروی من نشسته بود. نگاهش را به فنجان خالی روی میز داد و پرسید: –کجا بودی؟ سوالی نگاهش کردم. –اینجا نبودی. به چی فکر می‌کردی؟ نمی‌توانستم در مورد چیزی که فکر می‌کردم حرف بزنم. پس مجبور شدم در کوچه پس کوچه‌های ذهنم بگردم تا حرف قانع کننده‌ایی پیدا کنم. نگاهم را زیر انداختم و گفتم: –به انتقامی که ازش حرف زدیدفکر می‌کردم، گفتید بعدا برام توضیح میدید. سرش را بلند کرد و به صورتم نگاه کرد. جزءجزء صورتم را از نظر گذراند و لبخند زد. بعد به روسری‌ام اشاره کرد. –هیچ می‌دونستی اینطور محکم بستن روسریت یه جور انتقام گرفتن از اوناس. دستی به روسری‌ام کشیدم. –اونا، منظورتون پری‌ناز و... سرش را به چپ و راست تکان داد. –نه، نه انتقام از اونایی که امثال پری‌ناز رو هم اغفال کردن. پری‌ناز و امثالهم قابل ترحم هستن. اون‌جور آدمها، نادون و بدبختن که واسه یه کم پول بیشتر هر کاری میکنن. منظورم روئساشون هستن. یکی از کارهایی که تو توی این شرکت انجام دادی این بود که وادارمون کردی دوربین ایرانی بخریم گرچه مشکلاتی هم داشت ولی اینم یه جور انتقام از اوناست. تو اون مدتی که پیش اونا بودم حرفهای حنیف خیلی خوب برام روشن شد. بیچاره همش از دشمن حرف میزدا، ما بهش می‌گفتیم توهم زده. من که گاهی حرفهاش رو حتی گوش هم نمی‌کردم. تازه اون خیلی چیزها رو نگفته، دشمنی اونا خیلی ناجوانمردانس، به هیچی ما رحم ندارن. خودکار را از روی میز برداشتم و شروع به خط خطی کردن برگه‌ی زیر دستم کردم و گفتم: –نمی‌دونم اونجا چه اتفاقی افتاده که شما اینقدر عوض شدید. این چیزهایی رو که گفتید، بعضیهاش رو می‌دونستم. البته نه با این جزئیات. حرفهاتون رو هم قبول دارم ولی با این چیزا که دل آدم خنک نمیشه. او هم خودکارش را روی کاغذ کنار دستش حرکت داد. ولی نه برای خط خطی کردن. بعد از مکثی گفت: –اگر همین کارها رو رونق بدیم و کم‌کم همه انجام بدن بهترین انتقامه. می‌تونم چند نمونه محسوس و راحتش رو برات مثال بزنم. کنجکاو و با اشتیاق نگاهش کردم و خودم را منتظر نشان دادم تا حرفش را ادامه دهد. خودکار را روی میز گذاشت و جوری مهربان و عمیق نگاهم کرد که صورتم داغ شد و ازخجالت نگاهم را پایین انداختم. برگه‌ایی که نقاشی می‌کرد را به طرفم سُر داد. رویش یک قلب بزرگ کشیده بود. نگاهم روی کاغذ ماند. او ادامه داد: –باید مثل اونا زندگی کنیم. تعجب زده نگاهش کردم. –مثل اونا؟ –اهوم، مثلا ما هم مثل اونا تو خریدهامون حواسمون باشه چی میخریم که سودش بره تو جیب هم‌وطن خودمون. یا مثلا از زمین خوردن همدیگه ناراحت بشیم و دنبال راه حل باشیم. بی‌تفاوت نباشیم. همانطور که به حرفهایش گوش می‌کردم. خودکارم را برداشتم و روی کاغذ او شروع به نقاشی کردم. –مهربون بودن با همدیگه، تنها راه برای قدرتمند شدنه. قلب کوچکی داخل آن قلب بزرگ کشیدم و خودکارم را رویش گذاشتم. –بله، خیلی حرفتون رو قبول دارم. گرچه خیلی سخته، بخصوص وقتی به کسی خوبی می‌کنی و اون جوابت رو با بدی میده. سرش را به علامت مثبت تکان داد. –راهش می‌دونی چیه؟ –نه. –این که وقتی داری به کسی خوبی می‌کنی به تلافی کردن اون فکر نکنی، به این فکر کنی که الان این کی میخواد با بدی جوابم رو بده. –با بدی! –دقیقا، اصلا نباید یک ذره هم از ذهنمون بگذره که اونا باید به ما خوبی کنن، چون ما بهشون محبت کردیم. –خب اینجوری باشه که دیگه کسی به کسی محبت نمیکنه. –ممکنه، ولی اگرم خوبی کنه واسه این که طرف مقابلش جبران کنه نمیکنه، پس توقع و دلخوری هم پیش نمیاد و اتفاقا محبتها زیاد میشه. بیشتر این دلخوریها به خاطر همین موضوعه. تاملی کردم و گفتم: –شایدم درست میگید، اگر آدم فقط به این فکر کنه که خدا براش جبران میکنه، دیگه از بنده خدا توقعی نداره، حتی اگر در مقابل خوبیش بدی ببینه، ناراحت نمیشه. بعد کاغذ را از روی میز برداشت و نگاهی به قلبها انداخت و لبخند زد. –البته همیشه جواب مهربونی، محبته به جز بعضی موارد.جلوم چی کار می‌کردم؟ 💖🌹🦋 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🕰 یک ماه میشد که راستین شروع به کار کرده بود. کارها در شرکت خیلی خوب پیش می‌رفت. همه با انرژی بیشتری کار می‌کردند. آقارضا مدام سربه‌سر راستین می‌گذاشت و می‌گفت اگر می‌دانستم با آمدنت به شرکت اینقدر شارژ میشوی از بیمارستان یک سره به شرکت می‌آوردمت. راستین در جوابش فقط می‌خندید. حس راستین را خیلی خوب درک می‌کردم. چون من هم دیگر خوب غذا می‌خوردم و حال روحی‌ام خیلی بهتر شده بود. یک روز که مشغول کار بودم. خانم ولدی به گوشی‌ به قول امینه دسته هَوَنگم زنگ زد و گفت که کاری برایش پیش آمده که نمی‌تواند بیاید. از من خواهش کرد که زحمت ناهار را بکشم. بعد هم سفارش کرد که مواد لوبیا پلو را که روز قبل درست کرده و داخل یخچال گذاشته، برای این که خراب نشود باید امروز درست شود. بعد هم تاکید کرد از بیرون غذا سفارش ندهیم. خانم ولدی یه جورهایی برای همه‌ی ما نقش مادر را داشت. واقعا با دلسوزی کار می‌کرد. به قول راستین از جمله‌ آدمهایی بود که تا می‌توانست مهربانی می‌کرد و از نامهربانیها ناراحت نمیشد. بعد از این که تماس را که قطع کردم از این که باید برای بقیه غذا درست کنم استرس گرفتم. بخصوص راستین، اگر خوب درنیاید آبرویم پیشش می‌رود. با دستپاچگی بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. یک ساعت بیشتر تا ظهر نمانده بود. همه‌ی وسایل را بیرون آوردم و روی کابینت گذاشتم. بعد کنار ایستادم تا فکر کنم اول باید چه کار کنم. مغزم یاری نمی‌کرد. هیجان زیادی داشتم. این حالاتم برای خودم هم عجیب بود. در همین افکار بودم که راستین وارد آشپزخانه شد. دیگر با کمک یک عصا راه می‌رفت. نگاهی به وضعیت من انداخت. –رفتم تو اتاقت نبودی، چیکار می‌کنی؟ –امروز ولدی نمیاد من میخوام براتون ناهار درست کنم. –چه کاریه، امروز از بیرون می‌گیریم. –چرا؟ می‌ترسید دست‌پخت من رو بخورید؟ روی صندلی نشست و لبخند زد. –من که از خدامه، فقط نمیخوام اذیت بشی. گنگ به قابلمه خالی نگاه کردم. می‌خواستم کارم را شروع کنم ولی با وجود راستین تمرکزم را از دست داده بودم. انگار متوجه موضوع شد. –میخوای کمکت کنم؟ مستاصل گفتم: –ولدی برنج رو کجا میزاره؟ به اتاقکی که داخلش نماز می‌خواندیم اشاره کرد. –دفعه‌ی پیش از من خواست بزارمش اونجا. بعد از آوردن برنج دیدم که قابلمه‌ی پر از آب را روی اجاق گاز گذاشته و زیرش را روشن کرده. لبخند زدم. –آشپزی بلدید؟ –دیگه لوبیا پلو رو بلدم. با اضطراب گفتم: –وقتی شما به لوبیا پلو میگید غذای آسون پس کار من سخت‌تر شد. خندید. –نترس، من ایراد گیر نیستم. همانطور که برنج را می‌شستم پرسیدم: –راستی باهام کار داشتید؟ در قابلمه را گذاشت. –اهوم. خواستم بگم امروز خودم می‌رسونمت کارت دارم. با شنیدن حرفش قلبم فرو ریخت و با تردید نگاهش کردم. –چه کاری؟ –حالا بگم که احتمالا باید شفته پلو بخوریم. مشکوک نگاهش کردم. ولی او بی‌اعتنا به به طرف در خروجی پا کج کرد. این ترفندش بود برای این که توجه مرا جلب کند. فکر این که چه می‌خواهد بگوید استرسم را بیشتر کرد. همیشه آقارضا و راستین یا داخل اتاقشان ناهار می‌خوردند یا بعد از ناهار خوردن ما ولدی برایشان دوباره میز را می‌چید. ولی امروز راستین گفت همه با هم غذا می‌خوریم. با امکاناتی که در آبدارخانه بود تا آنجا که میشد میز را زیبا چیدم. البته بلعمی هم کمکم کرد. وقتی حساسیتهای من را در چیدن میز می‌دید می‌خندید و می‌گفت با این کارهایت مرا یاد گذشته‌ام می‌اندازی. جوری حرف میزد که انگار از من بزرگتر است. موقع خوردن غذا جرات نمی‌کردم سرم را بالا بگیرم. می‌ترسیدم کسی انتقادی کند و باعث خجالتم شود. اولین قاشق را که در دهانم گذاشتم چشم‌هایم را بستم. نمی‌شود گفت شور شده کمی خوش نمک شده بود. اولین نفر آقا رضا بود که رو به راستین گفت: –یه کم شور نیست؟ سرم را بالا آوردم و به صورت راستین نگاه کردم. چشم‌هایش را بست و گفت: –اوم، بهترین غذاییه که تا حالا خوردم. مخصوصا ته دیگش. آقا‌رضا زمزمه کرد. –بیچاره مریم خانم بشنوه چه حالی میشه، با اون دست‌پخت معرکش. بلعمی گفت: –اره خوب شده، اُسوه جون دستت درد نکنه، اتفاقا من خوش نمک دوست دارم. نمی‌دانم این حرف بلعمی تعریف بود یا تاکید بر روی حرف آقارضا. "بلعمی جان میشه تو کلا حرف نزنی" تک سرفه‌ایی کردم و گفتم: –ببخشید که یه کم نمکش زیاد شده. راستین گفت: –نه بابا خیلی هم خوبه، رضا دیگه خیلی بی‌نمک می‌خوره، یه بار رفته بودم خونشون یه املت به ما داد اونقدر بی‌نمک و بی‌مزه بود اصلا نمیشد خورد. آقارضا نگاهی به راستین انداخت. –واسه همون داشتی ته ماهیتابه رو درمیاوردی؟ راستین شانه‌ایی بالا انداخت. –چاره‌ایی نداشتم، تا ده شب مهمون رو گشنه نگه داشتی بعدشم یه املت بی‌نمک گذاشتی 💕join ➣ @God_Online 💕 @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🕰 همه خندیدیم. کنار آمدن با این رک بودن آقارضا کمی سخت بود. آقارضا گوشی‌اش را درآورده بود و عکسهایی به راستین نشان می‌داد. در مورد پروتز پای راستین حرف میزدند. آقارضا می‌گفت بعد از انجام دادن پروتز راستین می‌تواند خیلی عادی راه برود و دیگر نیازی به عصا ندارد. فقط کمی زمان بر و هزینه بر است. آنقدر این حرف خوشحالم کرد که پرسیدم: –تو ایران این کار رو انجام میدن؟ آقارضا گفت: –بله، چند سالی هست که تو ایرانم انجام میدن. با خوشحالی به راستین نگاه کردم و گفتم: –وای خیلی عالی میشه، زودتر پیگیری کنید. راستین بی‌خیال آخرین قاشق لوبیا پلو را داخل دهانش گذاشت و گفت: –فعلا کارهای واجبتری دارم که باید انجام بدم. دمغ شدم. –چه کاری مهمتر از پاتون هست؟ جوری نگاهم کرد که از خجالت پیش بقیه آب شدم. –فقط یه کار هست که برام فعلا از همه چیز مهمتره، که اونم خواستم برسونمت بهت میگم. سرم را پایین انداختم و دیگر حرفی نزدم. همه بعد از خوردن غذا تشکر کردن و بشقابشان را داخل سینک ظرفشویی گذاشتند و رفتند. نگاهی به ظرفها انداختم. "منظورشون اینه من بشورم؟" با خودم گفتم چند بشقاب را شستن که زمانی نمی‌برد، در عوض فردا که ولدی بیاید با دیدن تمیزی اینجا خوشحال می‌شود. درحال شستن ظرفها بودم که راستین آمد و پرسید: –چرا میشوری؟ ولشون کن، ولدی خودش میاد میشوره دیگه. شیرآب را بستم و با لبخند گفتم: –برای انتقام. سوالی نگاهم کرد. –یادتونه گفتید با محبت کردن به همدیگه و توقع نداشتن میشه از اونا انتقام گرفت؟ پشتش را تکیه داد به کابینت و نگاهش را به چشم‌هایم چسباند. آنقدر طولانی که من کم آوردم و با خجالت مشغول کارم شدم. شستن ظرفها تمام شد ولی او همچنان نگاهم می‌کرد. سرم را پایین انداختم و گفتم: –ببخشید من دیگه برم به کار خودم برسم. دست به سینه شد. –تو همیشه اینقدر حرف گوش کن و نکته سنج و ریزبین و فداکار و ... التماس آمیز نگاهش کردم. –تو رو خدا دیگه نگید، من فقط حرفی که بهم زدید رو انجام دادم. –پس عزمت رو جزم کردی برای انتقام؟ نگاهم را به پایش دادم و سرم را تکان دادم. عصایش را از کنارش برداشت و گفت: –من دیگه طاقت ندارم، برو کیفت رو بردار بیا بریم. تعجب زده پرسیدم: –کجا؟ –مگه قرار نبود برسونمت؟ –حالا که خیلی مونده تا ساعت کار تموم بشه. روبرویم ایستاد و اخم مصنوعی کرد. –رئیست وقتی میگه بریم یعنی چی؟ برای فرار کردن از نگاهش یک قدم عقب رفتم و گفتم: –یعنی این که برم کیفم رو بیارم. –پس زود باش، من تو ماشین منتظرم. چند روزی میشد که راستین ماشینش را عوض کرده بود. آقارضا می‌گفت رانندگی با ماشین اتومات دیگر نیازی به دو پا ندارد. فقط یک پا برای رانندگی کافی‌است. تا حالا سوار این ماشین جدیدش نشده بودم. همین که در عقب را باز کردم سرش را به طرفم چرخاند و گفت: –خانم، راننده شخصی گرفتی؟ معذب گفتم: –آخه تو محل ممکنه کسی... با اعتماد به نفس گفت: –اتفاقا میخوام همه ببینن. با تردید روی صندلی جلو نشستم. اتاقک ماشین از بوی عطرش پر بود و این عطر چقدر حس خوبی به من می‌داد. آهنگ عاشقانه‌ایی در حال پخش بود. نگاهم کرد و لبخند زد. بعد صدای پخش را کم کرد و با تامل گفت: 💖🌹🦋🌻🌷❤️☘ 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🕰 –میدونی واجب‌تر از پروتز پام در حال حاضر چیه؟ دستی را که روی دنده گذاشته بود را نگاه کردم. –از کجا بدونم. با شیطنت نگاهم کرد. –یعنی حدسم نمی‌زنی؟ می‌توانستم حدس بزنم ولی خودم را به بیخبری زدم. –خب شاید می‌خواهید سرمایه شرکت رو... دستش را به علامت منفی تکان داد. –نه بابا، خیلی پرت شدی. بعد چند دقیقه‌ایی سکوت کرد و بعد زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: –می‌خواستم بگم با خانوادت صحبت کنی آخر هفته بیاییم خواستگاری. اصلا فکر نمی‌کردم حالا و اینطور ناگهانی مطرحش کند. دستپاچه شدم و به دستهایم زل زدم. او هم به روبرو خیره بود. انگار گفتن این حرف برایش سخت بود. ترسیدم با سکوتم اذیت شود و فکرهای ناجور کند. برای همین گفتم: –فکر کنم مادرتون صحبت کنن بهتر باشه. نگاهش به طرفم چرخید. –پس یعنی خودت مشکلی نداری؟ متعجب نگاهش کردم. –چه مشکلی؟ احساس کردم غرورش اجازه نداد به پایش اشاره کند و موضوع دیگری را مطرح کرد. –فکر می‌کنی خانوادت رضایت بدن؟ دلم می‌خواست خوشحالش کنم، نمی‌خواستم ضعفی که در پایش دارد برایش برجسته شود برای همین خجالت را کنار گذاشتم و گفتم: –داماد به این خوبی کجا گیرشون میاد. با چشم‌های گرد شده پقی زیر خنده زد. من هم با گونه‌های سرخ شده لبخند زدم. فوری گوشی‌اش را برداشت و پیامکی برای کسی فرستاد. بعد از چند دقیقه‌ایی که پیامک بازی‌اش تمام شد گفت: –یه چیزی تو زیرزمین خونمون دارم درست می‌کنم که دلم می‌خواد زودتر بیای ببینیش. –چی؟ –دلم می‌خواد خودت ببینیش. تو این یک ماه به محض این که میرفتم خونه روش کار می‌کردم. البته هنوز یه کم کار داره، برای روزی ساختمش که روی دیوار خونه‌ایی نصب بشه که صاحبش من و تو هستیم. موقع ساختنش فکرم همین بود. بعد از مکثی خندید و ادامه داد: –واسه خودم بریدم و دوختم، هنوز خواستگاری نیومده به فکر تابلوی خونمون هستم. شده مثل اون ضرب‌المثله، یارو رو تو ده راه نمی‌دادن سراغ کد خدا رو می‌گرفت. از حرفش خنده‌ام گرفت. برعکس گذشته خیلی آرام و با خونسردی رانندگی می‌کرد. به خانه که رسیدم مادر اخمهایش در هم بود. با دیدن من گفت: –تو خبر داشتی؟ دوباره آخرین نفر من باید بدونم؟ هاج و واج نگاهش کردم. –از چی؟ چی شده؟ روی مبل نشست و گفت: –مریم خانم زنگ زده میگه اگه اجازه بدید آخر هفته بیاییم خواستگاری، بهش میگم باید با دخترم صحبت کنم میگه اُسوه جون جواب مثبت رو داده فقط شما اجازه‌ حاج آقا رو بگیرید بهم خبر بدید. "پس راستین تو ماشین به مادرش پیام داده بود که به مامان من زنگ بزنه." –باور کن مامان همین الان راستین بهم گفت، من نمی‌دونم اینا چرا اینقدر حول تشریف دارن. مادر گفت: –برای این که پسر ناقصشون رو میخوان قالب ما کنن. تو چی کم داری که... وقتی چشم‌های از حدقه‌درآمده‌ی مرا دید خودش بقیه‌ی حرفش را خورد. بغض کردم. –باورم نمیشه شما داری این حرف رو میزنی، اگه اینجوری باشه پس مادر صدف چی باید بگه؟ صدف چی کم داره که... مادر حرفم را برید و گفت: –اونم قبلا نامزد داشته، یارو ول کنش نبوده می‌خواسته از شرش خلاص بشه امده با امیرمحسن... چنان هین بلندی کشیدم که مادر ساکت شد. –مامان تو رو خدا اینجوری نگید، اصلا کی اینارو به شما گفته؟ مادر از روی مبل بلند شد. –خود یارو نامزد قبلیش امده بود در خونه و همه چی رو به من گفت. دستم را جلوی دهانم گذاشتم و پرسیدم: –خب شما چیکار کردید؟ –منم همه چیز رو به امیرمحسن گفتم. البته اون خبر داشت صدف قبلا همه چیز رو بهش گفته بوده. سعی کردم خونسرد باشم. –با این حال بازم دلیل نمیشه، صدف می‌تونست بره با کس دیگه‌ایی ازدواج کنه، اون عاشق امیرمحسنه. واقعا دوسش داره. –خب آره، عاشقشه، تو چه دردته، میخوای تو فامیل بگن اونقدر موند موند آخرشم رفت با یه... جدی و محکم گفتم: –مامان...مگه راستین چه ایرادی داره؟ موقعی که اون تیر خورد منم اونجا بودم، اگه اون تیر به پای من میخورد چی؟ اصلا همین فردا از خیابون رد بشم تصادف کنم و نقص عضو پیدا کنم دیگه حق زندگی ندارم؟ –اون پسر قبلا نامزدم داشته، مدتها با دختره ارتباط داشته، پسر برعکس برادرش کلا انگار راحته، ماشالا ایراد یکی دوتا نیست که... من به خاطر خودت میگم. تو طاقتش رو نداری، نمیخوام توام مثل امینه یه خط در میون قهر کنی بیای اینجا. وقتی مورد بهتری هست چرا... حرف زدن با مادر بی‌فایده بود. بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم. دیگر نمی‌خواستم حرفهایش را بشنوم. اگر میماندم حتما حرفهایی می‌زدم که بعدا پشیمانی‌ام فایده‌ایی نداشت. ... ⚘💧💜⚘💧💜⚘💧💜 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕰 پدر که به خانه آمد مادر حرفی در مورد حرفهای مریم‌خانم به او نگفت. باید کاری می‌کردم. خجالت می‌کشیدم خودم با پدر مطرحش کنم. ولی از طرفی هم جواب راستین را چه می‌دادم، از دلیل مخالفت مادر هم سرافکنده بودم. صبح موقع صبحانه خوردن رو به مادر گفتم: –مامان میخوای برای پس‌فردا من میوه رو بخرم؟ مادر در چشمهایم براق شد و گفت: –اگه چیزی بخوام به آقات میگم می‌گیره. پدر مرموزانه نگاهم کرد و گفت: –خودم میگیرم دخترم؟ یعنی مادر موضوع را با پدر در میان گذاشته؟ باید سردرمی‌اوردم. مادر که بلند شد برای پدر چای بریزد گفتم: –آقاجان میشه امروز من رو برسونید؟ –باشه بابا، فقط اول باید بریم دنبال امیرمحسن، یه جا هم یه امانتی دارم بگیرم بعد می‌رسونمت. مادر استکان چای را جلوی پدر گذاشت و گفت: –این دیرش میشه بزار خودش بره. پدر گفت: –اگه دیرت میشه امانتی رو بعدا میگیرم بابا. –نه، دیرم نمیشه، اتفاقا امیرمحسنم خیلی وقته ندیدم دلم براش تنگ شده. امیرمحسن جلو نشسته بود و با پدر در مورد کار صحبت می‌کردند. مدام با خودم کلنجار می‌رفتم که چطور موضوع را مطرح کنم. گفتم: –آقاجان. پدر حرفش را قطع کرد و از آینه نگاهم کرد. –جانم بابا. گوشه‌ی روسری‌ام را مدام دور دستم می‌پیچیدم و باز سکوت می‌کردم. سکوت سنگینی حکم‌فرما شد. پرسیدم: –چرا شما هر چی میشه طرف مامان رو می‌گیرید و ازش حمایت می‌کنید. خب گاهی دیگران هم درست میگن. پدر با لبخند از آینه نگاهم کرد. –چی شده دوباره؟ –خب برام سواله دیگه، واقعا چرا؟ پدر به روبرو خیره شد. –چراش رو خودت انشاالله ازدواج کردی متوجه میشی، اون موقع تو هم باید همیشه همین کار رو بکنی. –ولی من نمی‌تونم حرف زور بشنوم، کسی رو هم که حرف زور بزنه حمایتش نمی‌کنم. پدر به روبرو خیره شد. –زن و شوهر فرق دارن بابا، حالا تو بگو چی شده. وقتی تمام ماجرا را برایش تعریف کردم با تعجب نگاهم کرد و گفت: –پس چرا مادرت کس دیگه‌ایی رو بهم گفت. کمی به طرف جلو خم شدم. –یعنی چی کس دیگه‌ایی رو گفت؟ یعنی آخر هفته یه نفر دیگه می‌خواد بیاد خواستگاری؟ پدر سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت: –آره، مادرتم خوشحال بود، می‌گفت خیلی پسر خوبیه، البته من تا حالا ندیدمش، مادرت که خیلی ازش تعریف می‌کرد. –پس چرا به خودم چیزی نگفت؟ پدر مبهوت به روبرو خیره شد. امیرمحسن گفت: –احتمالا امروز میگه. نیشگانی از امیرمحسن گرفتم. –پس تو می‌دونی، میگم آخه از اولی که نشستی صدات درنمیاد. امیرمحسن صدای آخش بلند شد و گفت: –میخواسته بهت بگه، تلفن زدن مریم‌خانم کار رو خراب کرده، بخصوص که تو هم ازشون حمایت کردی، واسه همین موکولش کرده به یه وقت دیگه. زمزمه کردم. –پس جریان میوه خریدن واسه ایشون بوده؟ پدر گفت: –حالا مشکلی نیست که بیان با هم آشنا بشیم. مادرت خیلی از پسره تعریف می‌کرد، شاید اصلا... محکم و قاطع گفتم: –نه آقاجان، برام مهم نیست پسره کیه، جواب من از الان منفیه. پدر سکوت کرد. امیرمحسن گفت: –یه جوری حرف میزنی انگار مامان گفته حتما باید با این ازدواج کنی. این امیرمحسن است که اینطور حرف میزند؟ او که همیشه از من حمایت می‌کرد. این ازدواج چرا اینقدر آدمها را تغییر می‌دهد. پدر پرسید: –حالا این آقای چگنی مثل برادرش اهل نماز هست؟ ظاهرشون که خیلی با هم فرق داره. انتظار هر سوالی را داشتم الا این سوال، فوری گفتم: –قبلا نبود ولی حالا هست. خودش که می‌گفت قبلا حرفهای برادرش رو قبول نداشته اما حالا... –گذشتش به ما مربوط نیست. مهم الانه، گاهی هیچ چیز مثل گذشت زمان نمی‌تونه آدمها رو از بلاتکلیفی بیرون بیاره. این بنده خدا رو چند بار دیدم. پسر خوش اخلاقی به نظر میاد.خوش‌‌رو و مردم‌داره، حالا من با مادرت صحبت می‌کنم. –آقاجان یعنی شما موافق دلایل مامان هستید؟ آقاجان تاملی کرد و گفت: –مادرت اگر حرفی میزنه به خاطر شناختیه که از تو داره، شاید... دندانهایم را روی هم فشار دادم. –نه آقاجان، مامان هنوزم فکر میکنه من بچه‌ام، اصلا انگار گاهی سن من یادش میره، اون حتی موضوع خواستگاری اصلی رو به شما نگفته. پدر نفسش را بیرون داد. –خواستگاری اصلی و فرعی نداره که، تنها کاری که تو باید انجام بدی اینه که باور کنی که مادرت بد تو رو نمی‌خواد. بغض کردم. ترسیدم حرفی بزنم و اشکم سرازیر شود و بیشتر از این خجالت بکشم. تا حالا ندیده بودم که مادری با ازدواج دخترش مخالفت کند. تا حالا همیشه شنیده بودم که پدرها حرف اول را می‌زنند. سر امینه هم پدر مخالف بود ولی کم‌کم با دیوانه ‌بازیهای امینه راضی شد. راضی کردن پدر خیلی راحت‌تر است. 🎗💧 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕰 وارد اتاق کارم که شدم هنوز در را کامل نبسته بودم که دیدم ولدی خودش را داخل اتاق انداخت و زحمت بستن در را کشید. بعد با خوشحالی بشگنی زد و گفت: –اگه می‌دونستم یه لوبیا پلو پختن اینجوری بختت رو باز می‌کنه همون روز اول بهت می‌گفتم بپزی که ... –هیس، چی می‌گی تو؟ کی به تو گفت؟ پشت چشمی برایم نازک کرد. –خیلی این بلعمی رو دست کم گرفتیا، مگه قبلا واسه اسرائیلیا جاسوسی نمی‌کرد، دیگه فهمیدن یه قرار خواستگاری که براش کاری نداره. اونم با تابلو بازیهایی که شماها در میارید. چشم‌هایم را گشاد کردم. –واسه کیا جاسوسی می‌کرده؟ دستش را در هوا تکان داد. –توام که، تا بیای بگیری من چی میگم... بابا مگه واسه شوهرش و پری‌ناز جاسوسی نمی‌کرده، خب اونا رو هم بخوای تهش رو دربیاری، آخرش میرسی به موساد و این حرفها دیگه... هاج و واج نگاهش کردم و نجوا کردم. –بدبخت بلعمی فقط یه کم خاله‌زنک بازی درآورده بابا، شد جاسوس موساد؟ اگه اون اینقدر حرفه‌ایی بود زندگی خودش رو... همان موقع بلعمی هم وارد اتاق شد و رو به من گفت: –مبارک باشه، بزارید سال شوهر من تموم بشه بعد جشن بگیریدا. چشم‌های من دوباره گرد شد. رو به ولدی گفتم: –یا خدا، این دیگه چی میگه؟ بعد رو به بلعمی ادامه دادم: –این حرفها چیه واسه خودت می‌بافی؟ بلعمی روی صندلی نشست. –می‌بافم چیه؟ دیروز سر میز ناهار آقای چگنی خودش گفت کار واجب داره، من از نگاهش فهمیدم منظورش چیه؟ حالا مگه چیه؟ انشاالله خوشبخت بشید. من که نمی‌تونم جشنتون بیام عزا دارم. من هم به طرف صندلی‌ام رفتم و رویش نشستم و سرم را بالا گرفتم. –خدایا اینا چقدر دلشون خوشه، خبر ندارن مامانم اصلا موافق نیست. بلعمی چشم و ابرویی برای ولدی بالا انداخت و گفت: –حال کردی چطوری مجبور به اعتراف شد. دیدی نقشمون جواب داد. ولدی گفت: –این که تابلو بود فقط دیر و زود داشت. بلعمی پشت چشمی برایش نازک کرد و رو به من گفت: – حالا مامانت چرا ناراضیه؟ ولدی چشم‌هایش را تا مرز از حدقه درآمدن گشاد کرد. –چی؟ مامانت موافق نیست؟ میخواد ترشی اُسوه بندازه؟ یا کسی بهتر از آقا رو تو آب نمک خوابونده؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –چه می‌دونم، شاید هر دو. ولدی دستش را دراز کرد و گفت: –شماره نَنَت رو بده خودم راضیش می‌کنم. بعد با خودش نجوا کرد. –پسر به خاطر این خودش رو زده ناقص کرده، همه جوره پاش وایساده، اونوقت... من نمی‌دونم دیگه آدم چه انتظاری از دامادش داره که آقای چگنی نداره. خوشگل، تحصیلکرده، شغل خوب، آقا، دیگه چی می‌خواد، فکر کرده دختر خودش چی داره حالا... بلعمی نگذاشت ادامه بدهد. –ولدی جان بزار پدر و مادرش هر چی میگن گوش کنه، مادرش که بدش رو نمیخواد. میخوای اونم مثل من... ولدی تیز نگاهش کرد. –بلعمی جان شوهر تو کجا، آقا کجا، ببین چی رو با چی مقایسه می‌کنی، آخه واسه همه یه نسخه نمی‌پیچن که... ولدی جوری متعصبانه حرف میزد انگار راستین پسرش است. مستاصل ولدی را نگاه کردم. –منم حرفهات رو قبول دارم، اما چیکار کنم؟ ولدی تاملی کرد و برای دلداری دادن من لحن مهربانتری به خودش گرفت. –البته این که مادر بد آدم رو نمی‌خواد که درسته، ولی...آخه...خب...میگم از یکی کمک بگیر که از مادرم بهتره، خودت رو که بهش بسپاری دیگه خیالت راحته که سنگم از آسمون بباره خودش درستش میکنه. مطئن باش اون جوری هم که اون بخواد همون صلاحته دیگه نباید اصرار کنی و شاکی باشی. تا خواستم حرفی بزنم تقه‌ایی به در خورد و راستین در را باز کرد و همانجا ایستاد و با تعجب به ما نگاه کرد و بعد گفت: –نگران شدم دیدم کسی نیست. اتفاقی افتاده که همتون اینجا جلسه گرفتین؟ ولدی با لبخند گفت: –نه آقا، من امدم بابت لوبیا پلو دیروز از اُسوه تشکر کنم. شنیدم خیلی هم شما خوشتون امده. لبم را به دندان گرفتم. "ولدی برو ادامه نده" راستین رو به من لبخند زد و گفت: –من اصلا لوبیا پلو دوست ندارم. ولی از دیروز دیگه عاشقش شدم. ولدی دستش را به صورتش زد و گفت: –عه چرا تا حالا نگفته بودید آقا؟ بلعمی چشمکی به ولدی زد و گفت: –از این به بعد خواستس لوبیا پلو درست کنی بده اُسوه جون بپزه دیگه حله، راستین قیافه‌ی جدی به خودش گرفت: –شماها نمی‌خواهید برید سر کارتون؟ با رفتنشان نفس راحتی کشیدم. چون می‌ترسیدم حرفی بزنند که دوباره خجالت بکشم. راستین جلو آمد و روی صندلی نشست و گفت: –اینا چرا اینجوری بودن؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –چی بگم والا. بعد سیستم را روشن کردم. سکوت راستین باعث شد نگاهش کنم. نگاهمان که به هم گره خورد پرسید: –پدر و مادرت موافقت نکردن؟ نگاهم را به یقه‌ی لباسش دادم. –آقاجان قراره با مامانم صحبت کنه. آهی کشید و گفت: –مادرت به مادرم گفته یه خواستگار دیگه‌ام... حرفش را بریدم. 💖🌹🦋💖🌹🦋💖🌹🦋 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🕰 راستین جلو آمد و روی صندلی نشست و گفت: –اینا چرا اینجوری بودن؟ شانه‌ایی بالا انداختم و سیستم را روشن کردم. سکوت راستین باعث شد نگاهش کنم. نگاهمان که به هم گره خورد پرسید: –پدر و مادرت موافقت نکردن؟ نگاهم را به یقه‌ی لباسش دادم. –آقاجان قراره با مامانم صحبت کنه. آهی کشید و گفت: –مادرت به مادرم گفته یه خواستگار دیگه‌ام... حرفش را بریدم. –باور کنید من روحمم خبر نداشت. تازه امروز صبح فهمیدم. سرش را به علامت تایید تکان داد و کاغذهایی که دستش بود را روی میز گذاشت و زیر لب گفت: –لطفا اینارو وارد سیستم کن. بعد هم ایستاد و خواست عصایش را بردارد که... دست دراز کردم و عصایش را گرفتم. سوالی نگاهم کرد. با مِن و مِن گفتم: –مامانم... مشکلی با شما نداره، فقط همیشه با من مخالفه، کلا نمی‌دونم چرا نمی‌تونم درکش کنم. تا میام باهاش کنار بیام و مدارا کنم دوباره یه اتفاقی میوفته که رابطمون خراب میشه... شاید فکر کنید دارم بدجنسی می‌کنم ولی به نظرم براش مهم نیست خواستگاره کیه، فقط میخواد چیزی من میخوام اتفاق نیفته. دوباره روی صندلی نشست و با تعجب نگاهم کرد. –چرا؟ سرم را پایین انداختم. –چون وقتی از دستم ناراحت میشه نمی‌تونه ببخشه و تا تلافی نکنه دلش خنک نمیشه. –مگه چیکار کردی که از دستت ناراحته؟ –کلا که با هم نمی‌سازیم، اون روزم مادرتون عجله کرد و قبل از من بهش جریان خواستگاری رو گفت، اینه که بهش برخورد. فکر کرده ما واسه خودمون بریدیم و دوختیم. نوچی کرد و گفت: –تقصیر منه، اگه عجله نمی‌کردم اینجوری نمیشد. بعد نفسش را بیرون داد و ادامه داد: –حالا این خواستگاره کی هست. نگاهم را به میز دادم. –نمی‌دونم، نپرسیدم. –مادرمم دیروز از مادرت پرسیده جواب نداده، فکر کنم از همین حالا باید انتقام گرفتن رو شروع کنیم. چشم‌هایم را باز و بسته کردم و گفتم: –آره، منم دیروز با مامانم خوب حرف نزدم. ولی خیلی سخته، جدیدا احتیاجم به دم‌کرده گل‌گاو‌زبان زیاد شده. راستین خندید و گفت: –بخصوص که شرایط تو خیلی سختر از منه. من از وقتی برگشتم همه باهام مهربون شدن، بخصوص مامانم. حالا کی میخوان تلافی کنن خدا می‌دونه. بعد از رفتن راستین به امیرمحسن زنگ زدم و معرف این خواستگار ناشناس را پرسیدم. گفت که عمه معرفی کرده، پسر یکی از دوستان شوهرش است. تازه از خارج آمده و دنبال یک دختر چشم و گوش بسته بوده، اقا حمید هم مرا معرفی کرده. من نمی‌دانم پسر دوست شوهر عمه‌ی من دقیقا حالا باید از خارج بیاید. پس این همه سال کدام قبرستانی بوده، بعد حالا این حمید آقا از کجا چشم و گوش بسته‌ی مرا دیده است. وقتی این حرفها را به امیرمحسن گفتم خندید و گفت: –منظورش با وقار و متینه دیگه، –اگه دختر متین میخواد خودش چرا رفته خارج؟ خب می‌موند همینجا زن می‌گرفت و... امیرمحسن حرفم را برید. –واسه درس خوندن رفته بوده، اصلا زنگ بزن به عمه همه رو بپرس دیگه. منم زیاد اطلاعات ندارم. 💖🌹🦋💖🌹🦋 💕join ➣ @God_Online 💕 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕰 در اتاقش را باز کرد و اشاره کرد که داخل شوم. گوشه‌ی اتاقش چیزی بود که رویش را پوشانده بود. کنجکاوانه به چیزی که مخفی کرده بود نگاه می‌کردم که گفت: –بیا بشین. روی تخت کنارش نشستم و گفتم: –بالاخره کی ازش رونمایی می‌کنی؟ نگاهم کرد. –امروز. نگاهی به دیوار اتاقش انداختم. بعضی جاهایش ترک داشت. –اتاقت یه رنگ اساسی میخوادا. چشمکی زد و گفت: صورتی؟ پشت چشمی برایش نازک کردم. –نه، سیاه، که به سنتم بخوره. –ابروهایش بالا رفت. –تو هنوز اون حرفم رو دلت مونده؟ بعد دستهایم را گرفت و بوسید. – آخه اولین بار که اتاقت رو دیدم رنگ و چیدمانش اونقدر شاد و جالب بود که جا خوردم. فکر می‌کردم رنگ صورتی فقط برای دختر بچه‌هاست. دستم را آرام از دستهایش بیرون کشیدم و گفتم: –بدجنس، بازم میگی؟ من عمم با اون سنش رنگ صورتی دوست داره. بیشتر لباساش رنگ صورتیه. نفسش را بیرون داد. –آخ قربون اون عمت بشم که اگه همکاری نمی‌کرد الان ما پیش هم نبودیم. کلا فکر کنم خواستگاره رو سربه نیستش کرد. خندیدم. –آره، همون اول که بهش زنگ زدم و جریان رو تعریف کردم گفت اصلا از جریان ما خبر نداشته و خودش خیلی سریع همه چیز رو درست می‌کنه. بعدشم آخر هفته زنگ زد به مامانم و گفت که خانواده پسره پشیمون شدن. –البته مامان منم این وسط خیلی رفت و آمد تا مامانت راضی شدا. سرم را پایین انداختم. –اهوم. درسته مامانم یه کم سختگیره ولی خیلی دلسوزه. –اتفاقا مامانای سختگیر بچه‌های مستقلی تربیت می‌کنن. لبخند زدم. –فکر کنم درست میگی، شاید برای همینه امیرمحسن خیلی زود مستقل شد و با اون شرایطش همه‌ی کارهاش رو از سن کم خودش انجام می‌داد. همینطور که حرف می‌زدم خیره به چشم‌هایم نگاه می‌کرد. قلبم به یکباره ضربانش بالا رفت و نگاهم را زیر انداختم. دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و سرم را به سینه‌اش چسباند و نجوا کرد. –انگار باید همه‌ی این اتفاقها می‌افتاد تا من با تو آشنا بشم و بشناسمت و بعدشم بعد از کلی ماجرا به هم برسیم. همون روز اول که امدم خواستگاریت خدا لقمه رو گذاشته بود روبروم، ولی من ترجیح دادم لقمه رو دور سرم بچرخونمش. این چرخیدنه برای خودم هزینه‌ی سنگینی داشت. نگاهی به پایش انداختم و سرم را روی سینه‌اش جابه‌جا کردم. –اینجوری نگو، اگه به خاطر پات می‌گی که قراره پروتزش کنی و درست میشه دیگه. –شاید، ولی هیچ‌وقت مثل اولش نمیشه. یه اشتباههایی هیچ وقت جبران نمیشه. سرم را از روی سینه‌اش بلند کردم و نگاهش کردم. –ولی این که اشتباه تو نبود. دوباره سرم را روی سینه‌اش فشرد و گفت: –چرا، سرنخ رو که بگیری تهش به خود من میرسی، چرا من از همون اول باید با پری‌ناز ارتباط می‌گرفتم. چرا باید از همچین شخصیتی خوشم میومد. اون هیچ چیزش نه به من می‌خورد نه به خانوادم. چرا اصرار کردم؟ حتی روزی که با چشم‌های خودم دیدم که اون اهل زندگی نیست بازم باهاش ادامه دادم. من خودم انتخاب کردم که تو اون مدت، بد زندگی کنم. البته حالا خوشحالم که فقط یه پام رو از دست دادم و می‌تونم زندگی کنم. اگر همین تیری که خوردم جونم رو می‌گرفت چی؟ اگر جای جبران برام نمی‌موند چی؟ کمی سرم را عقب دادم و نگاهش کردم. –خدا نکنه، نگران نباش کلا خدا شغل دومش اینه که به بنده‌هاش فرصت بده، به منم یه بار این فرصت رو داده. یک ابرویش را بالا داد. –اونوقت شغل اول خدا چیه؟ –بخشیدن. نگاهم کرد... مهربان، عمیق، طولانی. بعد سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد و نجوا کرد. –انگار ما رو آفریده که فقط ببخشه. البته اگر بتونیم طلب بخشش کنیم. بعد بوسه‌ایی روی موهایم نشاند. مشامم را از بوی عطرش پر و خالی کردم. صدای قلبش را واضح می‌شنیدم. چشم‌هایم را بستم و دستم را دور کمرش حلقه کردم. مرا در حصار دستهایش فشرد و گفت: –خیلی خوشحالم که دارمت. باورم نمیشد که ازدواج کرده‌ام و حالا می‌توانم خانه و زندگی مستقلی داشته باشم. استقلالی که سالها انتظارش را کشیدم و حالا آن را با عشق می‌توانم تجربه کنم. 🦋💐❤️🦋💐❤️🦋💐❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕰 بلند شد و کنار چیزی که رویش را پوشانده بود ایستاد و گفت: –اینم هدیه‌ایی که خیلی وقته دارم در موردش بهت میگم، ولی تازه تمومش کردم. البته زحمت بعضی کارهاش رو طبق معمول رضا کشیده، از جمله قابش. انگار چیزی یادم آمده باشد، پرسیدم: –راستی آقارضا چرا از شرکت رفت؟ پس شراکتتون چی میشه؟ فکری کرد و گفت: –راستش رو بخوای منم درست نفهمیدم. گفت با یکی از دوستهاش یه کاری رو شروع کردن که دوستش سرمایه گذاشته قراره اینم کار انجام بده، بخاطر اوضاع خراب شرکت سرمایش رو بیرون نکشید. هر جور حساب می‌کنم نمی‌فهمم چرا اینقدر خودش رو اذیت میکنه، کاری که الان داره انجام میده هم زحمت زیادی داره هم وقت زیادی میخواد و اصلا در شأنش هم نیست، حالا چه اصراری به انجام دادن اون کار داره واقعا نمی‌فهمم. با تعجب پرسیدم. –چرا مراسم عقدمدن هم نیومده بود؟ راستین شانه‌ایی بالا انداخت. –بعدا زنگ زد و عذر خواهی کرد و گفت که نتونسته بیاد. کلا یه کم عجیب غریب شده، احساس می‌کنم سرد شده، البته خودش میگه خیلی سرش شلوغه و دیگه وقت رفیق بازی نداره. یه بارم با خنده و شوخی گفت تو دیگه متاهل شدی، کبوتر با کبوتر باز با باز. تاملی کردم و گفتم: –آخه شما که خیلی با هم خوب بودید. –الانم خوبیم. فقط اون وقتش کم شده. شاید فکر می‌کنه مثل قبل بیاد و بره وقت من گرفته میشه و کمتر می‌تونم برای تو وقت بزارم. البته به نظرم اگه اینجوری فکر می‌کنه، درسته، حالا دیگه همه‌ی وقتم برای توئه، وقتی هم پیشم نیستی فکرت پیشمه. لبخند زدم و لپهایم گل انداخت. او هم لبخند زد. –میخوام نتیجه‌ی یه ماه و نیم زحمتم رو بهت نشون بدم. بیا خودت ازش پرده برداری کن. جلو رفتم و کنارش ایستادم. نگاهش کردم. چشمکی زد و اشاره کرد که ملافه را بردارم. دست انداختم و ملافه را کشیدم. یک تابلوی معرق کاری شده‌ با چوب، و بسیار بزرگ، که با خط نستعلیق شعر نیمه تمام مرا تمام کرده بود. حاشیه‌ی تابلو را با ساقه‌ی گندم گلهای ریز و زیبایی معرق انجام داده بود. آنقدر زیبا بود که مبهوتش شدم. پرسید: –چطوره؟ با ذوق نگاهش کردم. –خیلی قشنگه، ممنون، اون تابلو کوچیکه که یک مصرع بود رو هم دارم. ولی این قابل مقایسه با اون نیست خیلی محشره، تا حالا تابلو به این قشنگی ندیده بودم. چقدر خلاقانه و زیبا، باورم نمیشه با ساقه‌ی گندم بشه گلهای به این قشنگی درست کرد. خیلی دلم میخواد منم یاد بگیرم. به طرف تختش رفت و رویش نشست. –از فردا بعد از شرکت کلاس میزارم برات. لبخند زنان کنارش نشستم. –واقعا میگی؟ دستش را روی شانه‌ام گذاشت و مرا به طرف خودش کشید. –اهوم، به شرطی که توام به دیگران یاد بدی، شده حتی به یه نفر، و به اون یه نفرم به شرطی یاد بدی که اونم حداقل به یه نفر یاد بده. –چه فکر خوبی، چی از این بهتر. با خوشحالی و با تمام احساس سرم را روی شانه‌اش گذاشتم. –تو خیلی مهربونی راستین. ممنونم. با لبهایش موهایم را نوازش کرد. هر دو به تابلو زل زدیم و او شعر تابلو را زمزمه کرد. کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟ کدام تیره شب هجر را کران یابم؟ ز تند باد فراقم بریخت برگ وجود کجاست بویی از آن بوستان که جان یابم؟ زبان نماند ز پرسش هنوز نتوان زیست اگر بیافتنش را کسی زبان یابم به هجر چند کنم جان، بمیرم ار یک بار خلاص یابم، بل عمر جاودان یابم به جان ستاند، اگر باد گردی آرد ازو که کیمیای سعادت ز رایگان یابم ز آفتاب جمالش بسوختم، یارب کجا روم که از این روز بد امان یابم؟ ستاره سوخته می آید از دلم درهم چو طالع این بود، آن ماه را چسان یابم؟ چو جان دهم من از آن سو بر، ای صبا، خاکم مگر ز گم شدن خویشتن نشان یابم به خواب داد مرا خسرو از لبت شکری مگر که بوسه بدین گونه زان دهان یابم پایان.... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>