eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 –یادته اخرین بار بهت چی گفتم؟ اینجوری مواظبش بودی؟ چرا این بلا رو سرش آوردی؟ مگه چیکارت کرده بود؟ تو حق نداری بری، من نمیزارم. فکر کردی شهر هرته؟ می‌دونی تو این مدت چه بلایی سر همه‌ی ما آوردی؟ میدونی الان مادرش تو چه حالیه؟ فکر کردی... حرفم را برید و فریاد زد. –من نمی‌خواستم اینطوری بشه، کلی فکر خوب براش داشتم. خب نشد. از همون اولش بد شانسی آوردیم که بیشترشم تقصیر خودش بود. پوزخند زدم. –با خیانت به کشورت می‌خواستی همه چیز خوب... –دهنت رو ببند. این حرفها به تو نیومده. گوشه‌ی مانتواش را کنار زد و اسلحه‌ایی که نصفش دیده میشد را نشانم داد و ادامه داد: –حرص من رو درنیارا، من اعصاب ندارم. یه کاری نکن همینجا خلاصت کنما، نگفتم بیای اینجا واسه من نقش فرشته‌ی مهربون رو بازی کنی. گفتم بیای ببریش بیمارستان، حالش که خوب شد دوباره میام دنبالش. از دیدن اسلحه‌ایی که به کمرش بود شوکه شدم. راستین رو به پری‌ناز در حالی که ابروهایش را درهم گره زده بود گفت: –بسه، مگه نمی‌خواستی بری؟ پس منتظر چی هستی؟ بعد رو به من اخم‌هایش را باز کرد و دنباله‌ی حرفش را گرفت: –میخوای نزاری بره که چی بشه؟ دنبال دردسر و بدبختی هستی؟ پری ناز روی مبل تک نفره نشست و نگاهی به موبایلش انداخت و با ناراحتی گفت: –به محض امدن ماشین میرم. رو به راستین گفتم: –زنگ میزنم آمبولانس بیاد بعد بلافاصله شروع به گرفتن شماره تلفن کردم. پری‌ناز با یک جهش گوشی را از من گرفت و دگمه‌ی کناری‌اش را فشار داد و گفت: –بعد از رفتن من زنگ بزن. تاکسی اینترنتی خبر کردم چند دقیقه دیگه میاد. اعتراض آمیز به گوشی‌ام اشاره کردم. –اینم به اون قبلیه ملحقش نکنی، عاریه گرفتمش. پوزخند زد. –یعنی نداشتی یه گوشی بخری؟ –نه، پول حلال دراوردن سخته، اونم واسه یه دختر، باید رو حساب کتاب خرج کنم. البته نه این که اصلا نداشته باشما، داشتم. ولی چون همکارهای جنابعالی زدن وسایل کبابی پدر من رو سوزوندن، مجبور شدم بدمش به... پری‌ناز با اخم حرفم را برید. –دوباره تو زبون درازی کردی؟ هر بلایی سرتون میاد چرا پای من رو می‌کشی وسط؟ راستین با تعجب پرسید: –رستوران آقای مزینی رو؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم و کوتاه و مختصر برایش توضیح دادم. اخی گفت و کمی جابه جا شد و زیر لب گفت: –تو این شرایط خیلی سخته. پری‌ناز فوری از جایش بلند شد و بالای سر راستین ایستاد. –چی شد؟ اگه درد داری مسکن بیارم. راستین به حرفش اهمیتی نداد. پری‌ناز روی صورت راستین خم شد. –دیگه از دستم راحت میشی من دارم میرم. چشم‌هایش شفاف شد و تند تند پلک زد. دوباره نگاهی به گوشی‌اش انداخت و با خودش گفت: –ماشین رسید. کیفش را از روی مبل برداشت و به طرف در خروجی رفت. جلوی در ایستاد و صدایم کرد. با اکراه به طرفش رفتم. گوشی‌ام را به طرفم گرفت. –بگیر زنگ بزن. فوری گوشی را گرفتم. دستم را گرفت و با یک حالتی که از پری‌ناز بعید به نظر می‌رسید گفت: –تو رو خدا مواظبش باش. با تعجب نگاهش کردم. احساس کردم هر لحظه رفتار و شخصیتش تغییر می‌کند. عاجزانه‌تر از قبل حرفش را ادامه‌داد: –من بدون راستین نمی‌تونم زندگی کنم، نه این که نخوام، نمی‌تونم. من به جز اون کسی رو ندارم. ولی تو بدون اون می‌تونی، چون دورت پر از... حرفش را بریدم: –چرا میگی کسی رو نداری؟ تو خاله داری، پدر و مادر... حالت چهره‌اش عوض شد. مثل وقتی که لجش درمی‌آمد دندانهایش را روی هم فشار داد. –منظورم کسی که دوسش داشته باشم. جون مادرت اینقدر خودت رو به گیجی نزن. خواستم بگویم خب من هم دوسش دارم، من هم بدون او نمی‌توانم، اما در عوض پرسیدم: –اونم همین حس رو نسبت به تو داره؟ ... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>