eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
درفراق تو جان خواهم داد😭 #جامانده #کربلا #حرم @delneveshte_hadis110
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🏴
♥️ در لغتنامہ قلبم صبح مترادف دلتنگے است مولاے عزیز و غریبم بیا و با دستهاے گره گشاے خودت.. معناے صبح هایم را عوض ڪن... اے غریب ترین دلتنگ عالم سلام بر قطب عالم امڪان☀️ ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج💚 @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼سلاااام ؛ روزتون دلپذیر 🍃🌺📹🎼صبحتون به دلنشینی طبیعت 🍃🌻درود برشما عزیزان صبحتون بخیر و شادی 🍃🌺هر صبح بشارتی‌ست بر ما که هیچ غیرممکنی را نیست که ممکن نشود 🍃🌼و هیچ شبی را نیست که صبح نشود 🍃🌺همانطور که در پشت هر ابر خورشیدی است 🍃🌸و در پس هر سختی آسانی 🍃🌼در هر اشک نیز لبخندی است 🍃🌺و بعد از هر تلخی ، شیرینی 🍃🌸پس به اسمش گرفتار باشید 🍃🌼و به رسمش امیدوار 🍃🌺که مهربان ترین مهربانان است او 🍃🌸روزتون در پناه پروردگار مهربان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
امروز، دوشنبه بيست و يكم ذى الحجّه است. ما در نزديكى هاى منزل "زَرُود" هستيم. جايى كه فقط ريگ است و شنزار. چند نفر زودتر از ما در اين جا منزل كرده اند. آن مرد را مى شناسى كه كنار خيمه اش ايستاده است؟ او زُهيْر نام دارد و طرفدار عثمان، خليفه سوم است و تاكنون با امام حسين(ع) ميانه خوبى نداشته است. صداى زنگ شترها به گوش زُهيْر مى رسد. آرى، كاروان امام حسين(ع) به اين جا مى رسد. زُهير با ناراحتى وارد خيمه مى شود و به همسرش مى گويد: "نمى خواستم هرگز با حسين هم منزل شوم، امّا نشد. از خدا خواستم هرگز او را نبينم، امّا نشد". همسر زُهيْر از سخن شوهرش تعجّب مى كند و چيزى نمى گويد. ولى در دل خود به شوهرش مى گويد: "آخر تو چه مسلمانى هستى كه تنها يادگار پيامبرت را دوست ندارى؟"، امّا نبايد الآن با شوهرش سخن بگويد. بايد صبر كند تا زمان مناسب فرا رسد. وقتى همسر زُهيْر زينب(س) را مى بيند، دلباخته او مى شود و از خدا مى خواهد كه همراه زينب(س) باشد. او مى بيند كه امام حسين(ع) ياران كمى دارد. او آرزو دارد كه شوهرش از ياران آن حضرت بشود. به راستى چه كارى از من بر مى آيد؟ شوهرم كه حرف مرا نمى پذيرد. خدايا! چه مى شود كه همسرم را عاشق حسين(ع) كنى! خدايا! اين كاروان سعادت از كنارمان مى گذرد. نگذار كه ما بى بهره بمانيم. ساعتى مى گذرد. امام حسين(ع) نگاهش به خيمه زُهير مى افتد: ــ آن خيمه كيست؟ ــ خيمه زُهير است. ــ چه كسى پيام مرا به او مى رساند؟ ــ آقا! من آماده ام تا به خيمه اش بروم. ــ خدا خيرت بدهد. برو و سلام مرا به او برسان و بگو كه فرزند پيامبر، تو را مى خواند. فرستاده امام حركت مى كند. زُهير همراه همسرش سر سفره غذا نشسته است. مى خواهد اوّلين لقمه غذا را به دهان بگذارد كه اين صدا را مى شنود: "سلام اى زُهير! حسين تو را فرا مى خواند". همسر زُهير نگران است. چرا شوهرش جواب نمى دهد. دست زُهير مى لرزد. قلبش به تندى مى تپد. او در دو راهى رفتن و نرفتن مانده است كه كدام را انتخاب كند. عرق سرد بر پيشانى او مى نشيند. اين همان لحظه اى است كه از آن مى ترسيد. اكنون همسر زُهير فرصت را غنيمت مى شمارد و با خواهش به او مى گويد: ""مرد، با تو هستم، چرا جواب نمى دهى؟ حسينِ فاطمه تو را مى خواند و تو سكوت كرده اى؟ برخيز! ديدن حسين كه ضرر ندارد. برخيز و مرد باش! مگر غربت او را نمى بينى". زُهير نمى داند كه چرا نمى تواند در مقابل سخنان همسرش چيزى بگويد. او به چشمان همسرش نگاه مى كند و اشكِ التماس را در قاب چشمان پاك او مى بيند. از روزى كه همسرش به خانه او آمده، چيزى از او درخواست نكرده است. اين تنها خواسته همسر اوست. اكنون او در جواب همسرش مى گويد: "باشد، ديگر اين طور نگاهم نكن! دلم را به درد نياور! مى روم". زُهير از جا برمى خيزد. گل لبخند را بر صورت همسرش مى بيند و مى رود، امّا نمى داند چه خواهد شد. او فاصله بين خيمه ها را طى مى كند و ناگهان، امامِ مهربانى ها را مى بيند كه به استقبال او آمده و دست هاى خود را گشوده است... گرمى آغوش امام و يك دنيا آرامش! لحظه اى كوتاه، نگاه چشمانش به نگاه امام گره مى خورد. نمى دانم اين نگاه با قلب زُهير چه مى كند. به راستى، او چه ديد و چه شنيد و چه گفت؟ هيچ كس نمى داند. اكنون ديگر زُهير، حسينى مى شود. نگاه كن! زُهير به سوى خيمه خود مى آيد. او منقلب است و اشك در چشم دارد. خدايا، در درون زُهير چه مى گذرد؟ به غلام خود مى گويد: "زود خيمه مرا برچين و وسايل سفرم را آماده كن. من مى خواهم همراه مولايم حسين بروم". زُهير با خود زمزمه عشق دارد. او ديگر بى قرار است. شوق دارد و اشك مى ريزد. همسر زُهير در گوشه اى ايستاده است و بى هيچ سخنى فقط شوهر را نظاره مى كند، امّا زُهير فقط در انديشه رفتن است. او ديگر هيچ كس را نمى بيند. همسر زُهير خوشحال است، امّا در درون خود غوغايى دارد. ناگهان نگاه زُهير به همسرش مى افتد. نزد او مى آيد و مى گويد: ــ تو برايم عزيز بودى و وفادار. ولى من به سفرى مى روم كه بازگشتى ندارد. عشقى مقدّس در وجودم كاشانه كرده است. براى همين مى خواهم تو را طلاق بدهم تا آزاد باشى و نزد خاندان خود بروى. تو ديگر مرا نخواهى ديد. من به سوى شهادت مى روم. ــ مى خواهى مرا طلاق بدهى؟ آن روز كه عشق حسين به سينه نداشتى اسير تو بودم. اكنون كه حسينى شده اى چرا اسير تو نباشم؟ چه زود همه چيز را فراموش كرده اى. اگر من نبودم، تو كى عاشق حسين مى شدى! حالا اين گونه پاداش مرا مى دهى؟ بگذار من هم با تو به اين سفر بيايم و كنيز زينب باشم. زُهير به فكر فرو مى رود. آرى! اگر اشك همسرش نبود او هرگز حسينى نمى شد. سرانجام زُهير درخواست همسرش را قبول مى كند و هر دو به كاروان كربلا مى پيوندند. <=====●○●○●○=====>
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🍀خوشبختی ❣در روزگار قدیم، پادشاهی زندگی می کرد که در سرزمین خود همه چیز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان. تنها چیزی که نداشت خوشبختی بود و با این که پادشاه کشور بزرگی بود به هیچ وجه احساس خوشبختی نمی کرد. پادشاه یکی از روزها تصمیم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پایتخت بفرستد تا آدم خوشبختی را بیابند و با پرداخت پول، پیراهنش را برای پادشاه بیاورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختی کند. فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند و به هرکسی که رسیدند، از او پرسیدند:« آیا تو احساس خوشبختی می کنی؟» جواب آنها « نه» بود، چون هیچ کس احساس خوشبختی نمی کرد. نزدیک غروب وقتی مأموران به کاخ بر می گشتند، پیرمرد هیزم شکنی را دیدند که داشت غروب آفتاب را تماشا می کرد و لبخند می زد. مأموران جلو رفتند و گفتند:« پیرمرد، تو که لبخند می زنی، آیا آدم خوشبختی هستی؟» پیرمرد با هیجان و شعف گفت: « البته که من آدم خوشبختی هستم.» فرستادگان پادشاه به او گفتند: « پس با ما بیا تا تو را به کاخ پادشاه ببریم.» پیرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد. وقتی به کاخ رسیدند، پیرمرد بیرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد. فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برایش بازگو کردند. پادشاه از این که بالاخره آدم خوشبختی پیدا شده تا او بتواند پیراهنش را بپوشد، بسیار خوشحال شد. پس رو به مأموران کرد و گفت:« چرا معطل هستید؟ زود بروید و پیراهن آن پیرمرد را بیاورید تا برتن کنم.» مأموران قدری سکوت کردند و بعد گفتند:《 قربان، آخر این پیرمرد هیزم شکن آن قدر فقیر است که پیراهنی برتن ندارد》 @delneveshte_hadis110
🙏خدایا شکرت🙏 برای شکیبایی و صبری که به من دادی که اجازه داد لحظه های بزرگ اندوه را تحمل کنم✨ به تو توسل می کنم و از تو مدد می جویم⭐️ الهی رضایت تو مرا کفایت است و فقط اگر تو مرا تائید کنی کافیست هیچ نیازی به هیچکس جز تو ندارم راههای ناهموار زندگیم را با تدبیر خودت هموار کن #خدا @delneveshte_hadis110
هیچگاه کار های کوچکی که برای دیگران انجام می دهید را متوقف نکنید... گاهی آن کار های کوچک بزرگترین بخش قلب آن ها را اشغال می کند❤️ @delneveshte_hadis110
کربلا نرفتن سخت است... کربلا رفتن سخت تر!!!😭 تا نرفته ای شوق رفتن داری... تا رفتی شوق مردن داری...😭 @delneveshte_hadis110
🦋همیشه تو اوج ناامیدی یه امیدی ته دلت رو روشن میکنه همیشه تو اوج ناامیدی نگاهت به خداست و معجزاتش💫 همیشه و همیشه امید هست😇 چون خدایی هست...💖 و برای خدا هیچ کاری غیرممکن نیست❗️ چون خدا مُسبِبُ الاَسباب♦️ و فاتِحُ الاَبواب هست♦️ چون خدا خداست و تو فقط یه بنده کوچولو...😉 پس باز هم، باز هم با یقین و امید توکل کن🙏 توکلی که دلت رو قرص میکنه😇 که یکی حواسش به همه چی هست ...💖 یکی هست که همیشه بهترین‌ها رو میخواد برای بنده‌اش🌹 توکل کن و از ته دل همه چیزو بسپار به خودش و آروم باش و امیدوار که خدا متوکلین رو خیــــلـــی دوست داره 💖 🦋 فَقُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ 🌿🌺ﺑﮕﻮ : ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ ، ﻫﻴﭻ ﻣﻌﺒﻮﺩﻱ ﺟﺰ ﺍﻭ ﻧﻴﺴﺖ ، ﻓﻘﻂ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﺮﺩم ، ﻭ ﺍﻭ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﻋﺮﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ . سوره توبه(١٢٩) @delneveshte_hadis110
رﻭﯼ ﺩﯾــﻮﺍﺭ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ ﺑﻨـــﻮﯾﺴﯿﺪ: "خـــﺪﺍ ﻫﺴـــﺖ" ... ﻧﻪ ﯾـــک ﺑــﺎﺭ ﻭ ﻧـﻪ ﺩﻩ ﺑـاﺭ ...  ڪه ﺻـــﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺍﯾـــﻤﺎﻥ ﻭ ﺗﻮﺍﺿــﻊ ﺑﻨــﻮﯾﺴﯿــﺪ " ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ " ســـﺮ ﺁﻥ ﺳــﻔﺮﻩ ے ﺧــﺎﻟﯽ ﮐــﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷــﮏ ﯾﺘﯿﻢ ﺍﺳﺖ ﺧــﺪﺍ ﻫﺴﺖ " پشتﺩﯾﻮﺍﺭ ﮔِــﻠﯽ ﭘﯿـﺮﺯﻧﯽ ﮔﻔــﺖ : " ﺧﺪﺍ ﻫﺴﺖ " ﺁﻥ ﺟـــﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻤــﻪے ﺧﺴﺘــﮕﯽ ﻭ ﺩﺭ بدﺭﯾﻬــﺎ ،  ﺳﺮ ﺗﻌــﻈﯿﻢ ﻓﺮﻭ ﺑــﺮﺩ ﻭ ﭼﻨــﯿﻦ ﮔﻔﺖ: "ﺧـــﺪﺍ ﻫﺴﺖ " ﮐﻮﺩﮐـــﯽ ﺭﻓــﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺗــﺨﺘﻪ .....! گوﺷﻪ ﺗﯿﺮﻩ آن ﺗﺨﺘﻪ ﻧﻮﺷﺖ :  ﺩﺭ ﺩﻝ ﮐــﻮﭼﮏ ﻣﻦ ﺩﺭﺩ ﺯﯾـﺎﺩ ﺍﺳــﺖ ﻭﻟـﯽ ﯾﺎﺩ" ﺧـــﺪﺍ هست" @delneveshte_hadis110
شبتون حسینی التماس دعا 🖤🌙✨🌟🖤
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا آغازی که تو صاحبش نباشی چه امیدیست به پایانش؟ پس با نام تو آغاز می کنم روزم را الهی به امید تو💚 🦋💖🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🏴🏴
چه شود بیاید آن روز که به تو رسیده باشم به هوای دیدن تو ز هوا رهیده باشم همه عمر من به یاد تو گذشته نازنینا نکند که من بمیرم و تو را ندیده باشم @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
آيا به امام حسين(ع) خواهيم رسيد؟ اين سوالى است كه ذهن مُنْذر را مشغول كرده است. او اهل كوفه است و از بيعت مردم كوفه با مسلم بن عقيل خبر دارد و اينك براى حج، به مكّه آمده است. مُنْذر وقتى شنيد كه كاروان امام حسين(ع) مكّه را ترك كرده و او بى خبر مانده است، غمى بزرگ بر دلش نشست. آرزوى او اين بود كه در ركاب امام خويش باشد. به همين دليل، اعمال حج خود را سريع انجام داد و همراه دوست خود عبدالله بن سليمان راه كوفه را در پيش گرفت. اين دو، سوار بر اسب روز و شب مى تازند و به هر كس كه مى رسند، سراغ امام حسين(ع) را مى گيرند. آيا شما مى دانيد امام حسين(ع)از كدام طرف رفته است؟ آنها در دل اين بيابان ها در جستجوى مولايشان امام حسين(ع) هستند. هوا طوفانى مى شود و گرد و غبار همه جا را فرا مى گيرد. در ميان گرد و غبار، اسب سوارى از دور پيدا مى شود. او از راه كوفه مى آيد. منذر به دوستش مى گويد: "خوب است از او در مورد امام حسين(ع) سؤال كنيم". آنها نزديك مى روند. او را مى شناسند. او همشهرى آنها و از قبيله خودشان است. ــ همشهرى! بگو بدانيم تو در راهى كه مى آمدى حسين(ع) را ديدى؟ ــ آرى! من ديروز كاروان او را ديدم. او اكنون با شما يك منزل فاصله دارد. ــ يعنى فاصله ما با حسين(ع) فقط يك منزل است؟ ــ آرى، اگر زود حركت كنيد و با سرعت برويد، مى توانيد شب كنار او باشيد. ــ خدا خيرت دهد كه اين خبر خوش را به ما دادى. ــ امّا من خبرهاى بدى هم از كوفه دارم. ــ خبرهاى بد! ــ آرى! كوفه سراسر آشوب است. مردم پيمان خود را با مسلم شكستند و مسلم را به قتل رساندند. به خدا قسم، من با چشم خود ديدم كه پيكرِ بدون سر او را در كوچه هاى كوفه بر زمين مى كشيدند در حالى كه سر او را براى يزيد فرستاده بودند. ــ ( إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُون). بگو بدانيم چه روزى مسلم شهيد شد؟ ــ دوازده روز قبل، روز عرفه. ــ مگر هجده هزار نفر با او بيعت نكرده بودند، پس آنها چه شدند و كجا رفتند؟ ــ كوفيان بىوفايى كردند. از آن روزى كه ابن زياد به كوفه آمد ناگهان همه چيز عوض شد. ابن زياد وقتى كه فهميد مسلم در خانه هانى منزل دارد، با مكر و حيله، هانى را به قصر كشاند و او را زندانى كرد و هنگامى كه مسلم با نيروهاى خود براى آزادى هانى قيام كرد، ابن زياد با نقشه هاى خود موفق شد مردم را از مسلم جدا كند. ــ چگونه هجده هزار نفر بىوفايى كردند؟ ــ آنها شايعه كردند كه لشكر يزيد در نزديكى هاى كوفه است. با اين فريب مردم را دچار ترس و وحشت كردند و آنها را از مسلم جدا كردند. سپس با سكّه هاى طلا، طمع كاران را به سوى خود كشاندند. خدا مى داند چقدر سكّه هاى طلا بين مردم تقسيم شد. همين قدر برايت بگويم كه مسلم در شب عرفه در كوچه هاى كوفه تنها و غريب ماند و روز عرفه نيز، همه مردم او را تنها گذاشتند. نه تنها او را تنها گذاشتند بلكه به يارى دشمن او نيز، رفتند و از بالاى بام ها به سر و صورتش سنگ زدند و آتش به طرف او پرتاب كردند. فرداى آن روز بعد از ساعتى جنگ نابرابر در كوچه ها، مسلم را دستگير كردند و او را بر بام قصر كوفه بردند و سرش را از بدن جدا كردند. مرد عرب آماده رفتن مى شود. او هم بر غربت مسلم اشك مى ريزد. ــ صبر كن! گفتى كه ديروز كاروان امام حسين(ع) را ديده اى; آيا تو اين خبر را به امام داده اى يا نه؟ ــ راستش را بخواهيد ديروز وقتى به آنها نزديك شدم، آن حضرت را شناختم. آن حضرت نيز كمى توقّف كرد تا من به او برسم. گمان مى كنم كه او مى خواست در مورد كوفه از من خبر بگيرد، امّا من راه خود را تغيير دادم. ــ چرا اين كار را كردى؟ ــ من چگونه به امام خبر مى دادم كه كوفيان، نماينده تو را شهيد كرده اند. آيا به او بگويم كه سر مسلم را براى يزيد فرستاده اند؟ من نمى خواستم اين خبر ناگوار را به امام بدهم. مرد عرب اين را مى گويد و از آنها جدا مى شود. او مى رود و در دل بيابان، ناپديد مى شود. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌸به دنبــال خوبــی باشیم در هـر اتفاقی، چه خـوب چه بـد به دنبال حداقل یک نکته مثبت باشیم حتمــا وجود دارد ... این را تمرین کنیم و بنویسیم هر روز اتفاقات خوبی که برامون رخ می‌دهد را بنویسیم یا در ذهن مرور کنیم... در پایان روز خواهیم دید.... که زندگی آنقدر هم که فکر می‌کردیم سخت نیست... 🌸زندگیتون پر باشه از اتفاقات زیبـا 🌸و دلنشین و خاطره‌انگیز @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
به دریا رفته میداند مصیبت های طوفان را به خدمت رفته میداند غََم و غُــصه مادر را @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تورا داشته باشند و خدا نخواهد "نمی توانند" پس به "تدبیرش" اعتماد کن به "حکمتش" دل بسپار به "او توکل" کن و به سمت او قدمی بردار #انگیزشی #خدا @delneveshte_hadis110
مردم اين شهر، واژه "زيارت" را براى حرم تو استفاده مى كنند، آنان مى گويند: "ما به زيارت مى رويم". در فرهنگ آنان، واژه "زيارت" به حرم تو اختصاص دارد. وقتى اين كلمه را مى گوييم، همه به ياد حرم تو مى افتند. اين فرهنگى است كه از سال هاى دور به ما رسيده است، بايد اين فرهنگ را به نسل بعد منتقل كنيم. اى كاش از اوّل اين كتاب به جاى واژه "حرم محمّدهلال(ع)" همان واژه "زيارت" را به كار مى بردم! "زيارت" به معناى "ديدار" است. اين واژه چقدر پرمعناست. ما به ديدار تو مى آييم تا راهى به سوى خدا پيدا كنيم، اين واژه، اقيانوسى از معرفت است. اين واژه، بخشى از هويّت ماست. بايد آن را پاس بداريم. از "آقا افتخار" در اين كتاب نام بردم، همان كسى كه گفت: "نگران هستم كه اگر در قيامت حضرت على(ع) به من بگويد كه تو براى فرزندم چه كرده اى، چه پاسخى خواهم داد؟". "استاد محمّد" نام پدرِ جدّ من بود. او نزد آقاافتخار مى رود و از او مى خواهد تا براى او يك فاميلى انتخاب كند، آن زمان، قرار بود هر كسى، شناسنامه اى بگيرد. همه مى دانستند كه استادمحمّد، مسجد محله چهارسوق را بازسازى كرده است. آقاافتخار براى او اين فاميلى را انتخاب مى كند: "خُدّاميان". اين واژه معناى "خادم بودن" دارد، او با اين كار خود پيامى براى امروز من داشت. با نوشتن اين كتاب به آن هويّتى اصيل بازگشتم، من خادم تو هستم. آقاى من! چقدر ايوان زيارت تو را دوست دارم، چه كسى باور مى كند كه آنجا بهشت من است، بوى بهار، وام دار آن ايوان است... چه كسى مى داند كه نوشتن اين كتاب، چيزى جز كرامت تو نبود. از لطف تو ممنونم، تو دستم را گرفتى و مرا به پايان يك آغاز رساندى. ايده نوشتن اين كتاب، يك آغازى بود از سال هاى دور. تو مرا مدد كردى تا به پايان آن برسم. اين پايان يك آغاز بود. دوستت دارم; □□□□■■■■□□□□ https://eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
✨ چه کسی میگوید: که گرانی شده است؟ دوره ی ارزانیست دل ربودن ارزان! دل شکستن ارزان! دوستی ارزان است! دشمنی ها ارزان! چه شرافت ارزان! تن عریان ارزان! آبرو قیمت یک تکه ی نان... و دروغ از همه چیز ارزان تر... قیمت عشق چقدر کم شده است! کمتر از آب روان! و چه تخفیف بزرگی خورده، قیمت هر انسان ... ارسالی زینب کشاورز از قم @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>