به من ایمان بیاور
در یک لحظه میتوانم
تنها یک لحظه
خورشید را به آغوشت بیاورم
و ماه را به اتاقت
به من ایمان بیاور
معجزه من
آغوش زنی است به طعم دریاها
چیزی که هیچ بهشتی ندارد.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتهشتادششم🌷
﷽
هنوز روي لبش پوزخند بود؛ اما حرصي شده بود.
- خوش باشي!
از روي صندلي بلند شد و بهسمت پذيرايي رفت. از آدمهايي كه ديگران رو از بالا
نگاه ميكنن متنفرم!
سالاد رو آماده كردم و كنار خاله و مامان نشستم و مشغول صحبت شديم. آناهيتا هم
هرازگاهي اين سمت رو نگاه ميكرد و دوباره مشغول صحبت با آيدا ميشد و بعد با
صداي بلند شروع به خنديدن ميكردن. رفتارشون بهنظرم كاملاً بچهگونه و لوس
مياومد.
***
حسابي خسته شده بودم. فقط دوست داشتم كه توي رختخوابم فرو برم و تا دو روز
بخوابم. خدا رو شكر كه فردا فقط تا ساعت دو بيمارستان بودم.
احسان كليد رو توي در چرخوند و در باز شد. با بيحالي چادرم رو از سرم جدا كردم
و خودم رو روي كاناپه انداختم. احسان پارچ آب رو از داخل يخچال بيرون آورده بود
و ليوان آب رو يه نفس سر كشيد. به قدري خوشمزه آب رو سر كشيد كه تشنهم
شد. نگاه خيرهم رو كه ديد گفت:
ميخوري؟
از واكنشش شوكه شدم و گفتم:
- ها؟ نه. يعني آره. الان ميام.
ليوان آبي به سمتم گرفت. ازش تشكر كردم و ليوان آب رو تا ته خوردم.
- نمردي از تشنگي؟!
خندهم رو خوردم و گفتم:
- نه! تشنهم نبود. تو داشتي آب ميخوردي، من هم هـ*ـوس كردم.
سري تكون داد و به سمت اتاق رفت. با فكر اينكه بايد امشب رو توي اون اتاق سرد و
بدون تخت بخوابم از خوابيدن سير شدم.
چند ضربهاي به در زدم و با گفتن بفرماييدش وارد اتاق شدم. پيراهنش رو در آورده
بود. هيكل سفيد و روي فرمش كاملاً مشخص بود. سيكسپك نداشت؛ ولي اونقدرها
هم بد نبود. از فكرم خندهم گرفت. سرم رو پايين انداختم. چادرم رو به گيره
آويزون كردم و يه دست لباسخواب برداشتم و از اتاق بيرون رفتم.
دستگيرهي اتاق رو پايين دادم. اتاق چون يه پنجرهي كوچيك بيشتر نداشت خيلي
تاريك بود. كليد برق كنار در رو زدم و با ديدن اتاق شوكه شدم.
نكنه اشتباه اومدم؟! نه بابا! ما دوتا اتاق بيشتر نداشتيم. يعني واقعاً... كاغذديواريهاي
اتاق تغيير كرده بود و روشنتر شده بود. يه تخت يه نفره گوشه ي اتاق بود و يه
بخاري كوچيك هم كنارش خودنمايي ميكرد. واي كه من ميمردم براي گرماي
بخاري! نتونستم جلوي ذوق و خوشحاليم رو بگيرم و جيغ خوشحالي كشيدم كه
احسان سراسيمه وارد اتاق شد و گفت:
- چي شدي؟!
به سمتش برگشتم و چشمهاي پرذوقم رو بهش دوختم. واقعاً اون لحظه دوست
داشتم كه به هر نحوي شده ازش تشكر كنم. ناخودآگاه توي بـغـ*ـلش پريدم. مثل
اونموقعها كه بابا برام چيزي ميخريد و من از ذوق سرازپا نميشناختم و توي
بـغـ*ـلش ميپريدم و بـ*ـوسـه بارونش ميكردم. با خوشحالي تموم گفتم:
- واي احسان! خيلي ممنون!
يه دفعه به خودم اومدم و متوجه شدم كه دارم چيكار ميكنم. دستهام رو از دور
گردنش جدا كردم. تقريباً از گردنش آويزون بودم. كمي عقب رفتم و به چهره ي
بهت زدهش چشم دوختم. هنوز پيراهن تنش نكرده بود. واي خدا! يعني همينطوري
بـغـ*ـلش كرده بودم؟! لبم رو گزيدم و گفتم:
- ببخشيد. خيلي ذوقزده شدم.
💧💧💧💧
به خودش اومد و چهرهي پر از بهت و شوكه شدهش رو جمعوجور كرد. دستي داخل
موهاش كشيد. «خواهش ميكنم» سردي گفت و از اتاق بيرون رفت.
در رو پشت سرش بستم و پشت به در ايستادم. دستم رو روي قلبم گذاشتم كه
به شدت به سـ*ـينهم ميكوبيد. با اين شيرينكاري امشبم ترجيح دادم در رو قفل
كنم.🌹🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#یا_امیرالمومنین_ع
تا که گفتم یا علی شوریده و شیدا شدم
تا نجف پرواز کردم راحت از غمها شدم
قطره بودم از کرامات علی دریا شدم
لایق دست دعای حضرت زهرا شدم
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#پروفایل
#فقط_خدا
از شیخ بهایی پرسیدند:
خدا را در کجا یافتی؟
فرمودند در قلب کسانی که بی دلیل
مهربانند …
#خدایا_دوستت_دارم
#التماس_دعا_برای_ظهور
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام حسن مجتبی علیهالسلام فرمودند:
علم و دانش را - از هر طريقی - فرا گيريد، و چنانچه نتوانستيد آنرا در حافظه خود نگه داريد، ثبت کنيد و بنويسيد و در منازل خود - در جای مطمئن - قرار دهيد.✨
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#دوازدههمینمسابقه
#صفحهصدچهلدوم
شمر و سربازان او بسيار خوشحال هستند و به يكديگر مى گويند: "آنجا را كه مى بينى شهر شام است. ما تا سكّه هاى طلا فاصله زيادى نداريم".
صداى قهقهه و شادمانى آنها بلند است.
اسيران مى فهمند كه ديگر به شام نزديك شده اند. به راستى، يزيد با آنها چه خواهد كرد؟ آيا دستور كشتن آنها را خواهد داد؟ آيا دختران را به عنوان كنيز به اهل شام هديه خواهد كرد؟!
نگاه كن! اُمّ كُلْثوم، خواهر امام حسين(ع)، به يكى از سربازان مى گويد: "من با شمرسخنى دارم". به شمر خبر مى دهند كه يكى از زنان مى خواهد با تو سخن بگويد:
ــ چه مى گويى اى دختر على!
ــ من در طول اين سفر هيچ خواسته اى از تو نداشتم، امّا بيا و به خاطر خدا، تنها خواسته مرا قبول كن.
ــ خواسته تو چيست؟
ــ اى شمر! از تو مى خواهم كه ما را از دروازه اى وارد شهر كنى كه خلوت باشد. ما دوست نداريم نامحرمان، ما را در اين حالت ببينند.
شمر خنده اى مى كند و به جاى خود برمى گردد. به نظر شما آيا شمر اين پيشنهاد را خواهد پذيرفت. شمر اين نامرد روزگار كه دين ندارد. او تصميم گرفته است تا اسيران از شلوغ ترين دروازه وارد شهر بشوند.
پيكى را مى فرستد تا به مسئولان شهر خبر دهند كه ما از دروازه "ساعات" وارد مى شويم.
* * *
در شهر شام چه خبر است؟
همه مردم كنار دروازه ساعات جمع شده اند.
نگاه كن! شهر را آذين بسته اند. همه جا شربت است و شيرينى. زنان را نگاه كن، ساز مى زنند و آواز مى خوانند.
مسافرانى كه اهل شام نيستند در تعجّب اند، يكى از آنها از مردى سؤال مى كند:
ــ چه خبر شده است كه شما اين قدر خوشحال ايد؟ مگر امروز روز عيد شماست؟
ــ مگر خبر ندارى كه عدّه اى بر خليفه مسلمانان، يزيد، شورش كرده اند و يزيد همه آنها را كشته است. امروز اسيران آنها را به شام مى آورند.
ــ آنها را از كدام دروازه، وارد شهر مى كنند؟
ــ از دروازه ساعات.
همه مردم به طرف دروازه حركت مى كنند. خداى من! چه جمعيّتى اين جا جمع شده است!كاروان اسيران آمدند.
يك نفر در جلو كاروان فرياد مى زند: "اى اهل شام، اينان اسيران خانواده لعنت شده اند. اينان خانواده فسق و فجوراند".
مردم كف مى زنند و شادى مى كنند. خداى من! چه مى بينم؟
زنانى داغديده و رنج سفر كشيده بر روى شترها سوار هستند. جوانى كه غُلّ و زنجير بر گردن اوست، سرهايى كه بر روى نيزه ها است و كودكانى كه گريه مى كنند.
كاروان اسيران، آرام آرام به سوى مركز شهر پيش مى رود.
آن پيرمرد را مى شناسى؟ او سهل بن سعد، از ياران پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است و اكنون از سوى بيت المقدس مى آيد.
او امروز وارد شهر شده و خودش هم غريب است و دلش به حال اين غريبان مى سوزد.
سهل بن سعد آنها را نمى شناسد و همين طور به سرهاى شهدا نگاه مى كند; امّا ناگهان مات و مبهوت مى شود. اين سر چقدر شبيه رسول خداست؟ خدايا، اين سر كيست كه اين قدر نزد من آشناست؟
سهل جلو مى رود و رو به يكى از دختران مى كند:
ــ دخترم! شما كه هستيد؟
ــ من سكينه ام دختر حسين كه فرزند دختر پيامبر است.
ــ واى بر من، چه مى شنوم، شما...
اشك در چشمان سهل حلقه مى زند. آيا به راستى آن سرى كه من بر بالاى نيزه مى بينم سرِ حسين(ع) است؟
ــ اى سكينه! من از ياران جدّت رسول خدا هستم. شايد بتوانم كمكى به شما بكنم، آيا خواسته اى از من داريد؟
ــ آرى! از شما مى خواهم به نيزه داران بگويى سرها را مقدارى جلوتر ببرند تا مردم نگاهشان به سرهاى شهدا باشد و اين قدر به ما نگاه نكنند.
سهل چهارصد دينار برمى دارد و نزد مسئول نيزه داران مى رود و به او مى گويد:
ــ آيا حاضرى چهارصد دينار بگيرى و در مقابل آن كارى برايم انجام بدهى؟
ــ خواسته ات چيست؟
ــ مى خواهم سرها را مقدارى جلوتر ببرى.
او پول ها را مى گيرد و سرها را مقدارى جلوتر مى برد.
اكنون يزيد دستور داده است تا اسيران را مدّت زيادى در مركز شهر نگه دارند تا مردم بيشتر نظاره گر آنها باشند. هيچ اسيرى نبايد گريه كند. اين دستور شمر است و سربازان مواظب اند صداى گريه كسى بلند نشود.
در اين ميان صداى گريه اُمّ كُلْثوم بلند مى شود كه با صداى غمناك مى گويد: "يا جدّاه، يا رسول الله!".
يكى از سربازان مى دود و سيلى محكمى به صورت اُمّ كلثوم مى زند. آرى! آنها مى ترسند كه مردم بفهمند اين اسيران، فرزندان پيامبر اسلام هستند.
مردان بى غيرت شام مى آيند و دختران رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را تماشا مى كنند. آنها به هم مى گويند: "نگاه كنيد، ما تاكنون اسيرانى به اين زيبايى نديده بوديم".
اين سخن دل امام سجّاد(ع) را به درد مى آورد.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#امامحسینعلیهالسلام
#دوازدههمینمسابقه
#ویژهیماهمبارکرمضان
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدیو #کلیپ
#استاد_علی_تقوی
باور میڪنید بدترین گناه زندگیتون این بودھ که از ڪنار گناھ ساڪت رد شدید⁉️
امیرالمومنین علیه السلام فرمود:
بزرگترین گناه اونیه که فاعلش اون گناه رو کوچک بشماره.
💎از مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده...
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چرا شیعیان بر مهر سجده می کنند ولی اهل سنت بر مهر سجده نمی کنند؟
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
❇️درمان بیماری های مختلف با خواندن نماز شب 😳
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم فرموده اند :«بر شما باد به اقامه نماز شب، زیرا نماز شب سنتی است از پیامبرتان رسول خدا . نماز شب عادت و رسم صالحان و پاکان است که قبل از شما بودند و نماز شب موجب دفع بلا و بیماری ها و دردها از بدن می شود.»✨
پن:شاید یک ربع بیشتر وقت نگیره ولی ارزشش خیلی زیاده..
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
✍🏻دوراهی...
میان دوراهی مانده بود؛میتوانست
چشم پوشی کند و بشود
مظهر اسم
ستارالعیوب خدا یا افشا کند و ...
به یاد تمام چشم پوشیهای خدا افتاد✨
"انتخاب کرد که مثل خدا باشد"
شبیه عشقش♥️
صبغه الله شود!
از رنگ خود، به رنگ خدا در آمد و مظهر
اسم ستار خدا شد🌻
#وصالنویس📝
#شهیدانه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#دلانه💖🌹🦋
به آنهایی که دوستشان دارید
بی بهانه بگویید دوستت دارم
بگویید دراین دنیای شلوغ
سنجاقشان کردهاید به دلتان
بگویید گاهی فرصت باهم بودنمان
کوتاه تر از عمر شکوفه هاست
شما بگویید، حتی اگر نشنوند
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
تمام دنیا
محلهي کوچکیست که تو در آن متولد می شوی
و من میان بازی بچه هاي محله
به عشق تو پیر می شوم
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
کتابِ زندگی ات را تنها برای شمار
اندکی از مردم باز کن
چرا که دراینجهان انگشت شمارند
کسانیکه فصل هاي کتابت را درک می کنند
دیگران تنها کنجکاوند که بدانند! همین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هر چند کمی فرج تمنا کردیم
آقا ز سر خویش تو را وا کردیم
شرمنده ولی خلاصه تر می گوییم
با واژه انتظار بد تا کردیم.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتهشتادهفتم🌷
﷽
احسان
توي تخت جا گرفته بودم و به سقف سفيدرنگ خيره شده بودم. كارهام رو درك
نميكردم. چرا اتاق رو براش آماده كردم؟ چرا دارم بهش اهميت ميدم؟ اون واقعاً
كجاي زندگيمه!؟
هنوز هم بعد از اون واكنشش قلبم بي اختيار به سـ*ـينهم ميكوبيد. حس خوبي نبود!
حتي حس بدي هم نبود!
كلافه سري تكون دادم. به سمت پنجره غلت زدم و چشمهام رو آروم روي هم
گذاشتم.
***
صداي آلارم روي اعصاب رو قطع كردم. دهمين آلارم كه براي ساعت هفت و بيست
دقيقه تنظيم شده بود زنگ خورد. آلارم گوشيم رو از ساعت شيشونيم هر پنج دقيقه
يه بار تنظيم كرده بودم كه به خواب سنگينم غلبه كنه و بيدار بشم.
پتو رو با حرص كنار زدم. با احساس سوز و سرما پيراهنم رو از كنار تخت برداشتم.
حتي حوصله نداشتم كه دكمههام رو ببندم.
سمت روشويي رفتم. آبي به دستوصورتم زدم. صورتم رو با حوله خشك كردم. مثل
هر روز ميز صبحونه آماده روي ميز چيده شده بود و صداي قل قل كتري مياومد.
پشت ميز صبحونه نشستم و اولين لقمه رو گرفتم. صداي دوش آب نشون ميداد كه
مبينا حمومه. لقمهي غذا به زور از گلوم پايين ميرفت. به سمت قوري رفتم و كمي
چاي خشك داخلش ريختم و آب جوش كتري رو هم روش ريختم و گذاشتم تا دم
بكشه.
- صبح به خير.
پشت سرم رو نگاه كردم. موهاي خيس و بلندش رو با حوله خشك ميكرد.
چشمهاي قهوهاي تيرهش برق ميزد. صداش خوشحال بود.
- صبح بخير.
وارد آشپزخونه شد و با ديدن قوري روي اجاق گاز گفت:
- دستت درد نكنه. چاي درست كردي.
- خواهش.
روي صندلي روبه روم نشست. لقمه اي از كره ومربا گرفتم. همچنان نگاهم ميكرد.
- چرا چيزي نميخوري؟
- نميتونم.
- يه لقمه بخور. الان ميخواي بري بيمارستان از گشنگي ضعف نكني.
سري تكون داد. قوري چاي رو از روي كتري برداشت و براي خودم و خودش چاي
ريخت. چند لقمه نون و پنير داخل دهنش گذاشت. از پشت ميز بلند شد و وارد اتاق
شد. آخرين لقمهم رو هم داخل دهانم گذاشتم. سفرهي چيدهشده روي ميز رو جمع
كردم. ته استكان چايم رو روي لقمهم فرو دادم و سمت اتاق رفتم.
مبينا پشت ميز آرايش نشسته بود. مانتوي زرشكيرنگي با مقنعه ي مشكي پوشيده
بود و رژ مليحي روي لبهاش ميكشيد.
يكي نيست بهش بگه تو كه همه ي وسايلت رو از اتاق بردي، اين ميز آرايش رو هم
ببر خيال خودت رو راحت كن.
بيخيال پيراهنم رو از داخل كمد بيرون آوردم و لباسم رو عوض كردم. دست مبينا
سمت خط چشمش رفت. شلوارم رو از داخل كمد بيرون آوردم كه دستش رو پس
كشيد و از اتاق بيرون رفت.
پوزخندي زدم و كتوشلوار سرمه اي رنگم رو پوشيدم. كيف چرم مشكيرنگم رو
دست گرفتم و به سمت پذيرايي رفتم. مبينا آماده روي كاناپه نشسته بود و سرش
توي گوشيش بود.
- بريم.
از روي مبل بلند شد و كنارم ايستاد. به سمت پاركينگ رفتيم. بابا سوار ماشينش شده
بود و مامان هم كنارش نشسته بود. مبينا از ماشين پياده شد و به سمتشون رفت و
سلامواحوالپرسي كرد. تنها كلمه ي تداعي شده تو ذهنم فقط كلمه ي خودشيرين بود.
براي بابا بوق زدم و با دست به مبينا اشاره كردم كه زودتر سوار بشه. توي شركت
كلي كار داشتم!
مبينا سوار ماشين شد. اول ماشين بابا از پاركينگ خارج شد و پشت سرشون ماشين
رو از پاركينگ بيرون آوردم و ريموت رو زدم.
- چرا پياده نشدي به مامان و بابات سلام كني؟
- بوق زدم براشون.
- بياحترامي بود.
- خواهشاً تو يكي ديگه مثل پيرزنا نصيحتم نكن.
- نصيحت نميكنم! دارم ميگم كه احترام به پدر و مادر از واجب هم واجبتره!
- خواهشاً اول صبحي شروع نكن.
صداي ضبط ماشين رو بالا دادم تا ديگه صداي رو اعصابش رو نشنوم. امروز واقعاً از
اون روزايي بود كه حوصله ي خودم رو هم نداشتم!
به حالت قهر سرش رو سمت شيشه چرخوند. به جهنم ي توي دلم گفتم و پام رو
بيشتر روي پدال گاز فشار دادم.
جلوي بيمارستان پياده شد و من به سمت شركت حركت كردم.
💖💖💖
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
مداحی_آنلاین_درس_عملی_حجت_الاسلام_عالی.mp3
2.21M
♨️درس عملی
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#حدیث_نور
✨امام حسن مجتبی علیهالسلام فرمودند:
بین حقّ و باطل چهار انگشت فاصله است، آنچه را با چشم خود ببينی حقّ است. و چه را شنيدی يا آن كه برايت نقل كنند چه بسا باطل باشد.خداوند شما انسان ها را بيهوده و بدون غرض نيافريده و شما را آزاد، رها نکرده است.
لحظات آخر عمر هر يک معيّن و ثبت مي باشد، نيازمندي ها و روزي هرکس سهميّه بندي و تقسيم شده است تا آن که موقعيّت و منزلت شعور و درک اشخاص شناخته گردد.✨
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#جانم_حسن
صد مستحق غنی شود از ذکر #یا_حسن
#ارباب_من پناه فقیران عالم است
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
یادمون باشه ابلیس دو تا کار اساسی داره
یا مأیوست میکنه
یا مغرور
ازش بپذیری، مأیوست میکنه
ازش نپذیری، مغرورت میکنه
تا بگی من آدم حسابی هستم میگه بله بله تو خیلی خوبی، تو عالی هستی
مغرورت میکنه
خودتو نگه دار "نه مایوس بشو، نه مغرور"
بیخودی هم تواضع نکن و نگو من لیاقتِ عنایتِ پروردگار رو ندارم!
برو عاشقِ خدا باش، برو ازش تشکر کن
همه چیز بهت خواهد داد...
تو عزیز خدایی...
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#دوازدههمینمسابقه
#صفحهصدچهلسوم
مردم به تماشاى گل هاى پيامبر آمده اند. آنها شيرينى و شربت پخش مى كنند و صداى ساز و دهل نيز، همه جا را گرفته است.
نگاه كن! آن پيرمرد را مى گويم، او از بزرگان شام است و براى ديدن اسيران مى آيد.
همه مردم راه را براى او باز مى كنند. پيرمرد جلو مى آيد و به امام سجاد(ع) مى گويد: "خدا را شكر كه مسلمانان از شرّ شما راحت شدند و يزيد بر شما پيروز شد".
آن گاه هر چه ناسزا در خاطر دارد بر زبانش جارى مى كند، ولى امام سجّاد(ع) به او مى گويد:
ــ اى پيرمرد! هر آنچه كه خواستى گفتى و عقده دلت را خالى كردى. آيا اجازه مى دهى تا با تو سخنى بگويم؟
ــ هر چه مى خواهى بگو!
ــ آيا قرآن خوانده اى؟
پيرمرد تعجّب مى كند. اين چه اسيرى است كه قرآن را مى شناسد. مگر اينها كافر نيستند، پس چگونه از قرآن سؤال مى كند؟
ــ آرى! من حافظ قرآن هستم و همواره آن را مى خوانم.
ــ آيا آيه 23 سوره "شورى" را خوانده اى، آنجا كه خدا مى فرمايد: ( قُل لاَّ أَسْـَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبَى); "اى پيامبر! به مردم بگو كه من مزد رسالت از شما نمى خواهم، فقط به خاندان من مهربانى كنيد".
پيرمرد خيلى تعجّب مى كند، آخر اين چه اسيرى است كه قرآن را هم حفظ است؟
ــ آرى! من اين آيه را خوانده ام و معنى آن را خوب مى دانم كه هر مسلمان بايد خاندان پيامبرش را دوست داشته باشد.
ــ اى پيرمرد! آيا مى دانى ما همان خاندانى هستيم كه بايد ما را دوست داشته باشى!
پيرمرد به يكباره منقلب مى شود و بدنش مى لرزد. اين چه سخنى است كه مى شنود؟
ــ آيا آيه 33 سوره "احزاب" را خوانده اى، آنجا كه خدا مى فرمايد: ( إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا ); "خداوند مى خواهد كه گناه را از شما خاندان دور كرده و شما را از هر پليدى پاك سازد".
ــ آرى! خوانده ام.
ــ ما همان خاندان هستيم كه خدا ما را از گناه پاك نموده است.
پيرمرد باور نمى كند كه فرزندان رسول خدا به اسارت آورده شده باشند.
ــ شما را به خدا قسم مى دهم آيا شما خاندان پيامبر هستيد؟
ــ به خدا قسم ما فرزندان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هستيم.
پيرمرد ديگر تاب نمى آورد و عمامه خود را از سر برمى دارد و پرتاب مى كند و گريه سر مى دهد.
عجب! يك عمر قرآن خواندم و نفهميدم چه مى خوانم!
او دست هاى خود را به سوى آسمان مى گيرد و سه بار مى گويد: "اى خدا! من به سوى تو توبه مى كنم. خدايا! من از دشمنان اين خاندان، بيزارم".
او اكنون فهميده است كه بنى اُميّه چگونه يك عمر او را فريب داده اند: يعنى يزيد، پسر پيامبر را كشته است و اكنون زن و بچّه او را اين گونه به اسارت آورده است.
نگاه همه مردم به سوى اين پيرمرد است. او مى دود و پاى امام سجّاد(ع) را بر صورت خود مى گذارد و مى گويد: "آيا خدا توبه مرا مى پذيرد؟ من يك عمر قرآن خواندم، ولى قرآن را نفهميدم".
آرى! بنى اُميّه مردم را از فهم قرآن دور نگه مى داشتند. چرا كه هر كس قرآن را خوب بفهمد شيعه اهل بيت(عليهم السلام) مى شود.
امام سجّاد(ع) به او نگاهى مى كند و مى فرمايد: "آرى، خدا توبه تو را قبول مى كند و تو با ما هستى".
پيرمرد از صميم قلب، توبه مى كند. او از اينكه امام زمان خويش را شناخته، خوشحال است. او اكنون كنار امام سجّاد(ع)، احساس خوشبختى مى كند.
پير مرد فرياد مى زند: "اى مردم! من از يزيد بيزارم. او دشمن خداست كه خاندان پيامبر را كشته است. اى مردم! بيدار شويد!".
مردم همه به اين منظره نگاه مى كنند. ناگهان همه وجدان ها بيدار شده و دروغ يزيد آشكار شود.
خبر به يزيد مى رسد. دستور مى دهد فوراً گردن او را بزنند، تا ديگر كسى جرأت نكند به بنى اُميّه دشنام بدهد. پيرمرد هنوز با مردم سخن مى گويد و مى خواهد آنها را از خواب غفلت بيدار كند، امّا پس از لحظاتى، سربازان با شمشيرهايشان از راه مى رسند و سر پيرمرد را براى يزيد مى برند.
مردم مات و مبهوت به اين صحنه نگاه مى كنند. اوّلين جرقه هاى بيدارى در مردم شام زده شده است. يزيد، ديگر، ماندن اسيران را در بيرون از قصر صلاح نمى بيند و دستور مى دهد تا اسيران را وارد قصر كنند.
اين صداى قرآن از كجا مى آيد؟
يكى از قاريان شام قرآن مى خواند، او به آيه 9 سوره "كهف" مى رسد:
( أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَـبَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كَانُواْ مِنْ ءَايَـتِنَا عَجَبًا );
آيا گمان مى كنيد كه زنده شدن اصحاب كهف، چيز عجيبى است؟
ناگهان صدايى به گوش مى رسد، خداى من! اين صدا چقدر شبيه صداى مولايم حسين است!
همه تعجّب كرده اند، آرى، اين سر امام حسين(ع) است كه به اذن خدا اين چنين سخن مى گويد: "ريختنِ خون من، از قصه اصحاب كهف عجيب تر است!"
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#امامحسینعلیه