eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
4هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ وَأَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِيِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، يَا أَبَا الْقاسِمِ، يَا رَسُولَ اللّٰهِ، يَا إِمامَ الرَّحْمَةِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلَانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @delneveshte_hadis110
👩‍⚖   🌷 ﷽ ميزي كه كنار پنجره بود نشستم و به خيابون خيره شدم. هميشه دوست داشتم كه همراه با هستي وارد چنين رستوراني بشم. پشت چنين ميزي بشينم و تا آخر عمر به چشمهاش نگاه كنم. اونقدر بهش خيره بشم كه غذاي سردشده رو نديد بگيرم. دستش رو توي دستم فشار بدم، تموم شهر رو بهش نشون بدم و بگم «اين خيابونا رو ميبيني؟! همه‌ي عظمت اين شهر رو ميبيني؟ همه‌ي اين دنيا بدون تو پشيزي واسه‌م ارزش نداره. اين زندگي رو فقط براي تو ميخوام. اين زندگي رو براي به دست آوردنت زير پا ميذارم.» بهش بگم كه بيست ساله توي عشقش ميسوزم و هلاك ميشم. اي خدا اين زندگي به چه درد ميخوره وقتي اون روبه روم نيست؟! وقتي اون توي زندگيم نيست؟! صداي گارسون نگاهم رو از پنجره گرفت. چشمم پر از اشك بود؛ اما اون حس لعنتي اي كه هميشه با خودم ميگم «مرد گريه نميكنه» و اجازه نميدم كه اشكهام پايين بياد و خودم رو توي بغض گلوم خفه ميكنم، باز هم اجازه ي گريه كردن بهم نداد. - چي ميل داريد؟ نگاهي به منوي داخل دستم انداختم. هـ*ـوس چلوكباب كرده بودم. چلوكباب زعفروني سفارش دادم و دوباره توي فكرم غرق شدم. *** جلوي آپارتمان دو طبقه ايستادم. ماشين رو كنار ديوار پارك كردم و از ماشين پياده شدم. دزدگير ماشين رو زدم و بعد از نگاه سرسري به خونه به سمت آيفون رفتم و دكمه رو فشار دادم. صداي پسربچه اي توي آيفون پيچيد: - بفرماييد. - سلام. پدرتون هستن؟ - شما؟ - ميشه بهشون بگيد چند لحظه بيان پايين؟ باهاشون كار دارم. صداي بابا گفتنش به گوشم رسيد و چند دقيقه ي بعد صداي آقايي از پشت آيفون اومد: - بفرماييد. - سلام عرض شد. عذر ميخوام؛ ميشه چند لحظه تشريف بياريد پايين؟ - شما؟ - خدمتتون عرض ميكنم. ميام. چند دقيقهاي طول كشيد تا مرد مسني با پيراهن و شلوار قهوه اي دم در حاضر شد. - بفرماييد. - سلام عرض شد. خيلي عذر ميخوام مزاحم شدم. اگه امكان داره چندتا سؤال داشتم. - سلام بفرماييد در خدمتم. - شما آقاي محسن صحاف رو ميشناسيد؟ - شما چه نسبتي با ايشون داريد؟ - من از دوستان خانوادگيشون هستم. حتماً بايد ايشون رو ببينم و باهاشون صحبت كنم. مطلب خيلي مهميه. سرش رو كمي پايين گرفت و به نقطه اي خيره شد. با ترديد گفت: - آقاي صحاف چند سالي ميشه كه ايران نيومدن. چطوري ميتونم باهاشون تماس بگيرم؟ - بعد از اينكه ايشون از ايران رفتن من ديگه ارتباطي باهاشون نداشتم. به جز يه بار كه با من تماس گرفتن و گفتن كه از اين به بعد اجاره خونه رو به حساب خواهرشون واريز كنم. - يعني ايشون الان خارج از كشور هستن؟ - بله. خواهرشون كه به من اينطور گفتن. - عذر ميخوام. شما شماره يا آدرسي از خواهرشون داريد؟ - يه شماره تلفن دارم ازشون. - ميشه لطف كنيد و بهم بدين. - بسيار خب. يادداشت كنين. گوشيم رو از داخل جيب كتم بيرون آوردم. شماره رو از داخل گوشيش خوند و من وارد كردم. به احتمال قوي خواهرش بايد شماره تلفني يا آدرسي از برادرش داشته باشه. شماره تلفن ثابت بود. بعد از چندتا بوق جواب داد: - الو. بفرماييد؟ - سلام. خانم صحاف؟ - خودم هستم. بفرماييد؟ - عذر ميخوام. ميتونم باهاتون صحبت كنم؟ - شما؟ - ايراني هستم. درمورد برادرتون چندتا سؤال داشتم. - من ازشون خبري ندارم. مزاحم نشيد. - خانم چند لحظه اجازه بديد! - بفرماييد. - ميشه آدرس منزلتون رو بديد من حضوري باهاتون صحبت كنم؟ خواهش ميكنم. موضوع خيلي مهميه. - برادرم رو از كجا ميشناسين؟ - عرض ميكنم خدمتتون. - بسيار خب. همسرم تا يه ساعت ديگه منزل هستن. شما هم همونموقع تشريف بيارين. - لطف بزرگي كرديد خانم صحاف. متشكرم. - خداحافظ. - خدانگهدارتون. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
*🏵️ذکرروز شنبه* *🌸یا رب العالمین* *🌹ای خداوند جهانیان* *صد مرتبه*
💕میان "پرواز"تا"پرتاب" ست، از تا آسمان پرواز که کنی، آنجامیرسی که می‌خواهی! پرتابت که کنند، آنجا می‌روی که می‌خواهند، پس را بیاموز. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
💕خوشبختی یه زندگی هدفمنده، اگه رو از زندگی‌ بگیری، هم ازش میشه. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
💕خیلی از بازنده ها هستند که زمانی کشیدند که چقدر نزدیک به رسیدن به هستند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
*💎امیرالمومنین امام على عليه السلام فرمودند:* *🌈هرگاه در روزى تو تأخير و تنگى پديد آمد، از خداوند آمرزش بخواه و استغفار کن تا روزى را بر تو فراوان گرداند.🌈* 📚 تحف العقول، ص۱۷۴ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
6.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایرانی‌ها ۱۸۰ برابر متوسط جهان، شایعات اخبار دروغ و اخبار ناامید کننده دریافت می‌کنند. @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
يزيد اجازه ورود كاروان اسيران را مى دهد. درِ قصر باز مى شود و امام سجّاد(ع) و ديگر اسيران در حالى كه با طناب به يكديگر بسته شده اند، وارد قصر مى شوند. دست همه اسيران به گردن هاى آنها بسته شده است. آنها را مقابل يزيد مى آورند. نگاه كن! هنوز غُلّ و زنجير بر گردن امام سجّاد(ع) است، گويى از كوفه تا شام، غُلّ و زنجير از امام جدا نشده است. اسيران را در مقابل يزيد نگه مى دارند تا اهل مجلس آنها را ببينند. يكى از افراد مجلس، دختر امام حسين(ع) را مى بيند و از زيبايى او تعجّب مى كند. با خود مى گويد خوب است قبل از ديگران، اين دختر را براى كنيزى از يزيد بگيرم. او به يزيد رو مى كند و مى گويد: "اى يزيد، من آن دختر را براى كنيزى مى خواهم". فاطمه، دختر امام حسين(ع)، در حالى كه مى لرزد، عمّه اش، زينب را صدا مى زند و مى گويد: "عمّه جان! آيا يتيمى، مرا بس نيست كه امروز كنيز اين نامرد بشوم". زينب رو به آن مرد شامى مى كند و مى گويد: "واى بر تو، مگر نمى دانى اين دختر رسول خداست؟". مرد شامى با تعجّب به يزيد نگاه مى كند. آيا يزيد دختران پيامبر را به اسيرى آورده است؟ او فرياد مى زند: "اى يزيد، لعنت خدا بر تو! تو دختران پيامبر را به اسيرى آورده اى؟ به خدا قسم من خيال مى كردم كه اينها، اسيران كشور روم هستند". يزيد بسيار عصبانى مى شود. او دستور مى دهد تا اين مرد را هر چه سريع تر به جرم جسارت به مقام خلافت، اعدام نمايند. يزيد از بيدارى مردم مى ترسد و تلاش مى كند تا هرگونه جرقه بيدارى را بلافاصله خاموش كند. او بر تخت خود تكيه داده است و جامِ شرابى به دست دارد. سر امام حسين()مقابل اوست و اسيران همه در مقابل او ايستاده اند. امام سجّاد(ع) نگاهى به يزيد مى كند و مى فرمايد: "اى يزيد! اگر رسول خدا ما را در اين حالت ببيند با تو چه خواهد گفت؟". همه نگاه ها به اسيران خيره شده و همه دل ها از ديدن اين صحنه به درد آمده است. يزيد تعجّب مى كند و در جواب مى گويد: "پدر تو آرزوى حكومت داشت و حق مرا كه خليفه مسلمانان هستم، مراعات نكرد و به جنگ من آمد، امّا خدا او را كشت، خدا را شكر مى كنم كه او را ذليل و نابود كرد". امام جواب مى دهد: "اى يزيد، قبل از اينكه تو به دنيا بيايى، پدران من يا پيامبر بودند يا امير! مگر نشنيده اى كه جد من، على بن ابى طالب در جنگ بَدْر و اُحُد پرچمدار اسلام بود، امّا پدر و جد تو پرچمدار كفر بودند!". يزيد از سخن امام سجاد(ع) آشفته مى شود و فرياد مى زند: "گردنش را بزنيد". ناگهان صداى زينب در فضا مى پيچد: "از كسى كه مادربزرگش، جگرِ حمزه سيدالشهدا را جويده است، بيش از اين نمى توان انتظار داشت". مجلس، سراسر سكوت است و اين صداىِ على(ع) است كه از حلقوم زينب()مى خروشد: آيا اكنون كه ما اسير تو هستيم خيال مى كنى كه خدا تو را عزيز و ما را خوار نموده است؟ تو آرزو مى كنى كه پدرانت مى بودند تا ببينند چگونه حسين را كشته اى. تو چگونه خون خاندان پيامبر را ريختى و حرمت ناموس او را نگه نداشتى و دختران او را به اسيرى آوردى؟ بدان كه روزگار مرا به سخن گفتن با تو وادار كرد وگرنه من تو را ناچيزتر از آن مى دانم كه با تو سخن بگويم. اى يزيد! هر كارى مى خواهى بكن، و هر كوششى كه دارى به كار بگير، امّا بدان كه هرگز نمى توانى ياد ما را از دل ها بيرون ببرى. تو هرگز به جلال و بزرگى ما نمى توانى برسى. شهيدانِ ما نمرده اند، بلكه آنها زنده اند و در نزد خداى خويش، روزى مى خورند. اى يزيد! خيال نكن كه مى توانى نام و يادِ ما را از بين ببرى! بدان كه ياد ما هميشه زنده خواهد بود. يزيد همچون مارى زخمى به گوشه اى مى خزد. سخنان زينب(س) او را در مقابل ميهمانانش حقير كرده است. او ديگر نمى تواند سخن بگويد. آرى! بار ديگر زينب افتخار آفريد. او پاسدار حقيقت است و پيام رسان خون برادر. همه مهمانان يزيد از ديدن اين صحنه ها حيران شده اند. يزيد ديگر هيچ كارى نمى تواند بكند، او ديگر كشتن امام سجّاد(ع) را به صلاح خود نمى بيند و دستور مى دهد تا مهمانان بروند و غُل و زنجير از اسيران باز كنند و آنها را به زندان ببرند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
همه ی اندیشه های مربوط به ترس، شکست، نفرت، و بدخواهی مانند علف های هرز یک باغ هستند که باغبان آنها را نکاشته و نمی خواهد. پس همه هدف خود را با دیدی مثبت، روی نتجه نهایی متمرکز کنیم. @delneveshte_hadis110