eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖   🌷 ﷽ ساعت دو بود و من هنوز نمازم رو نخوانده بودم. لبم رو گاز گرفتم و فوري به سمت سرويس بهداشتي رفتم. وضو گرفتم و سمت نمازخونه رفتم. چادر گلدار داخل نماز خونه رو سر كردم و به خدا وصل شدم. به سمت بخش خودمون رفتم. فاطمه به سمتم اومد و دستم رو گرفت. - خوبي؟ عالي! - آقاي دكتر گفت حالت بد شده. خواستم بيام پيشت؛ ولي اين خانم... استغفراالله بذار نگم! نذاشت. - ممنون عزيزم. الان خوبم. - ولي آقاي دكتر خيلي نگرانت بودا! دقيقه به دقيقه سراغت رو ميگرفت. - خب توي اتاقش بودم كه حالم بد شد. واسه همين احساس مسئوليت ميكنه. چارت مريض رو برداشتم و تا نزديكاي غروب مشغول كار بودم. به ساعت مچيم نگاه كردم. شيش و نيم بود. فاطمه لباس پوشيده بود. داشت مقنعه‌ش رو توي آينه‌ي جيبيش صاف ميكرد. - دل نميكني از اين بيمارستان؟ شيفتت تموم شده. پاشو برو ديگه! - يكي ديگه از بيمارا مونده. بهش سر بزنم بعدش ميرم. - باشه پس مواظب خودت باش. - ممنون عزيزم. خداحافظ! - به سلامت. وارد اتاق نگار شدم. پشت پنجره نشسته بود. موهاي مشكي‌اش توي تاريكي اتاق ميدرخشيد. - نگارخانم چرا توي تاريكي نشسته؟ به سمتم برگشت و چشمهاي تيله ايش رو بهم دوخت. لبخندي روي صورتش نشست. - تاريكي رو دوست دارم. كنارش ايستادم و به منظرهي محوطه ي بيمارستان نگاه كردم. - چيزي نياز نداري؟ - نه. - من ديگه بايد برم! مواظب خودت باش. روي موهاش رو بـ*ـوسيدم و ازش فاصله گرفتم. صداي نازكش توي تاريكي اتاق پيچيد: - خانم پرستار! به عقب برگشتم. - جانم؟ - من از اينجا خسته شدم. - عزيزم. تا فردا صبر كن. همه چيز مشخص ميشه. باهاش خداحافظي كردم. چادرم رو از داخل كمدم بيرون آوردم. كيفم رو روي دوشم انداختم و به سمت در خروجي بيمارستان رسيدم. هوا خيلي تاريك بود و خيابون بيش ازحد خلوت ميزد. با اين وضعيت بعيد ميدونستم تاكسي پيدا بشه. نميخواستم با احسان برم. ديگه نميخواستم بيشتر ببينمش. گوشيم رو از كيف بيرون آوردم و به آژانس زنگ زدم، آدرس بيمارستان رو دادم و كنار خيابون منتظر شدم. ماشين شاسي بلند سفيدرنگي جلوي پام ترمز گرفت. لابد دوباره مزاحمه! به دختر چادري هم رحم نميكنن. زير لب غرغر كردم و راهم رو كج كردم. چند باري دستش رو روي بوق گذاشت. توجهي نكردم و سرم رو سمت ديگه اي چرخوندم. خانم رفيعي؟ منم! چشمهام رو ريز كردم تا داخل ماشين رو بهتر ببينم. - آقاي دكتر شماييد؟! - ببخشيد ترسوندمتون. - مشكلي نيست. - اجازه بديد برسونمتون. - ممنونم. منتظر آژانسم. - زنگ بزنيد كنسل كنيد. من ميرسونمتون ديگه. - شما لطف داريد. اينجوري راحتترم. - بسيار خب هرطور كه مايليد. هنوز ايستاده بود و نگاه ميكرد. ابرويي بالا انداختم كه سريع خودش رو جمع كرد و گفت: اول نشناختمتون! هميشه چادر ميپوشيد؟ - بله. - خيلي بهتون مياد. زير لب چيزي گفت شبيه «خوشگل شديد». همچنان شوكه ي حرفش بودم كه خداحافظي كرد و به سرعت دور شد. صداي زنگ گوشيم نگاهم رو از ماشين آقاي دكتر كه ازم فاصله ميگرفت دور كرد. دستم رو داخل كيفم بردم و گوشي رو بيرون آوردم. احسان بود. جواب دادم: - سلام! - سلام. خوبي؟ - ممنون. - كجايي؟ - جلوي بيمارستان. خب همونجا وايستا. من تا يه ربع ديگه ميام. - نيازي نيست. زنگ زدم آژانس الان ميرسه. - زنگ بزن كنسل كن. دارم ميام. صداي بوق ممتد توي گوشم پيچيد. حتي اجازه‌ي اظهارنظر هم نميداد. با حرص شماره‌ي آژانس رو گرفتم و كنسل كردم. داخل محوطه‌ي بيمارستان شدم و روي نيمكت نشستم. سرم رو به تكيه گاهش تكيه دادم و كمي آروم شدم. با صداي زنگ گوشيم چشمهام رو باز كردم. - من جلوي در بيمارستانم. - الان ميام. به سرعت خودم رو به جلوي در بيمارستان رسوندم. سوار ماشين شدم. سلام آرومي گفتم و روي صندلي جا خوش كردم. - سلام! بهتري؟آره. نگاهش زوم صورتم بود. سرم رو سمت پنجره‌ي ماشين چرخوندم. نميخواستم با ديدنش صحنه‌ي ديشب واسه‌م تداعي بشه. ماشين حركت كرد. نگاهم روي عابرين پياده بود كه گفت: - مامان براي امشب دعوتمون كرده. - دستشون درد نكنه. - مثل اينكه خونواده‌ي شما و امير هم هستن. - جداً؟ - آره. چقدر دلم براي ديدن مامان و بابا تنگ شده بود. درسته كه هر روز باهاشون تلفني صحبت ميكردم؛ اما با ديدنشون تفاوت زيادي داره. توي اين مدت كه بيمارستان شلوغ بود اصلاً نتونستم برم ديدنشون. مطمئناً مامان كلي غر ميزنه كه چرا نيومدي خونه بهمون سر بزني. ماشين داخل پاركينگ شد. از ماشين پياده شدم و به سمت آسانسور رفتم. احسان هم پشت سرم اومد. هر دو داخل آسانسور شديم. روي دكمه ي دو زدم. - مگه نمياي خونه بابا؟ - لباسام رو عوض ميكنم، بعداً ميرم. وارد واحد شدم. احسان هم پشت سرم اومد. - مگه نميخواستي بري؟ - باهم ميريم. سري تكون دادم و به سمت اتاق رفتم. حوله‌م رو برداشتم و يه دوش آبگرم گرفت