eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
دلگیــــرم !! هر چه می می دَوَم ، به گــَرد ِ پایتان هم نمیرسم.. مسئلـــه یک سربند و یک لباسِ خاکی نیست .. هوای دلم از حدِ هشدار گـــذشته .. 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🛑در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است . به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟ جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟ آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم. 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
↻♥️ بچـہ‌ها رو با شوخے بیـدار مےڪرد تا بخونن . . مثلا یڪی‌ رو بیـدار مےڪرد و مے‌گفت: « بابا پاشو من میخوام نمازشب بخونم، هیچ‌ڪس نیس نگام‌ڪنہ! » یا مے‌گفت : پاشو جون‌من، اسم سہ چھار تا مؤمن‌و بگو ،تو قنوت نمازشـبم ڪم آوردم! » 🌸✨ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
مهربان معبودم شب خود و دوستانم را به تو میسپارم آرزوهایم زیاد است اما ناب ترین آرزویم نعمت سلامتیست برای همه ی عزیزانم صبور باشیم مشکلات هم تاریخ انقضا دارند امشب براتون سلامتی آرزوی میکنم الهی همیشه سلامت و شاداب باشید شب بخیر دوستان ♡ 🦋🌻🌙✨🌟🌻🦋
دنبال بهترین کانال آموزشی ایتا هستی؟🤩 آموزش های تخصصی و حرفه ای متفاوتی می خواهی؟✅ دلت میخواد تابستون رو کلی دوره و کلاس بری اما هزینه ها بالاست؟😔 آموزش های و با بهترین کیفیت می خواهی؟😱 اینجا آموزش 👌 و بهترین آموزش ها اینجاست😍 زود عضو این کانال شو چون جشنواره تابستونه ای برگزار کرد که به اندازه خود تابستون داغه🔥 https://eitaa.com/joinchat/1218510894C17924d3e3b
┄┅─✵💝✵─┅┄ بنام‌ دوست گشاییم دفتر صبح را بسم الله النور✨ روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم در این روز به ما رحمت و برکت ببخش و کمک‌مان کن تا زیباترین روز را داشته باشیم الهی به امید تو 💚 🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌼 سلام ای صاحب دنیا کجایی گل نرگس بگو مولا کجایی جهان دلتنگ رویت گشته بنگر تو ای روشنگر شبها کجایی 💕 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🕰 بعد از شستن ظرفهای شام دور هم نشسته بودیم که حسن آقا گفت: –من اونقدر خسته‌ام که نمیتونم بشینم، صبح زودم باید برم سرکار. میرم بخوابم شب بخیر. رو به آریا گفتم: –آریا پاشو توام بخواب دیگه مگه فردا مدرسه نداری؟ –چرا خاله، نزدیک امتحاناته بچه‌ها یکی در میون میان مدرسه. حالا دیرم برم عیبی نداره. نگاهی به امینه کردم و پرسیدم: –نزدیکه امتحاناتشه اونوقت این همش تبلت دستشه؟ امینه گوشی‌اش را از روی میز برداشت و نگاه گذرایی به آریا انداخت. –پاشو برو بخواب آریا. درسهاش رو خونده. بعد با لبخند گفت: –اُسوه عکس جدید ناخنهای میترا رو دیدی؟ خیلی بامزس. سرکی به گوشی‌اش کشیدم و گفتم: –برات فرستاده؟ –نه‌بابا، تو اینستا گرامه. آرم تیم فوتبال مورد علاقش رو روی ناخنهاش درآورده و نوشته، اینم کار جدید دیزاینر ناخن عزیزم. چقدرم تحویلش گرفته. با تعجب به عکس نگاه کردم. –ای خدا ملت چقدر بی‌دَردَن. –نه‌بابا بی‌درد چیه، بدبخت با دوتا بچه طلاق گرفته. –عه، آهان این اون دوستته که پارسال می‌گفتی طلاق گرفت؟ راستی آخر معلوم نشد چرا با دوتا بچه از شوهرش طلاق گرفت؟ –می‌گفت شوهرم درکم نمیکنه. –یعنی چطوری؟ امینه فکری کرد و گفت: –مثلا یه نمونش می‌گفت بهش میگم حوصلم سر رفته پاشو بریم خیابون گردی یه بادی به سرمون بخوره و دلمون باز بشه، شوهرش می‌گفته خیابون گردی چیه؟ که چی بریم بیخودی خیابونا رو متر کنیم. من خسته‌ام. بعد صدایش را پایین آورد و لب زد"مثل حسن دیگه، همش خستس" بعد دوباره صدایش را بلند کرد یا مثلا کاشت ناخن انجام میداد، یا موهاش رو چند رنگ می‌کرد شوهرش می‌گفته من می‌ترسم چرا مثل اجنه‌ها دست و بالت رو وحشتناک می‌کنی. از جمله‌ی آخرش خنده‌ام گرفت. –خب وقتی شوهرش می‌ترسیده چه کاریه؟ –خب خودش دوست داشت دیگه. –بچه‌هاش چی شدن؟ –پیش شوهرشن دیگه. الانم انگار شوهرش میخواد زن بگیره، میترا فعال شده هی خودش رو به رنگهای مختلف در میاره عکس میندازه میزاره تو اینیستا که شاید شوهرش کوتا بیاد. –یعنی پشیمون شده؟ –اوایل خیلی می‌گفت راحت شدم و از این حرفها، با دوستاش مدام میرفت رستوران و خرید و تفریح و کلاسهای مختلف، ولی اون بار که درد و دل می‌کرد معلوم بود پشیمونه، ولی روش نمیشه برگرده، یعنی می‌ترسه شوهرش قبولش نکنه. میگه نمی‌خوام بچه‌هام زیر دست زن‌بابا بزرگ بشن. می‌گفت دارم افسردگی می‌گیرم. همانطور که عکسهای پیجش را ورق میزدم گفتم: –وا؟ پس انتظار داره شوهرش تا ابد ازدواج نکنه و به پاش بمونه‌؟ اون اگه بچه‌هاش براش مهم بودن ول نمی‌کرد بره، اونم سر این مسائل مسخره، امینه لبخند زد و گفت: –تازه فردای روزی که طلاق گرفت مهمونی گرفت. گفت جشن طلاقه. منم دعوت کرده بود. حسن اجازه نداد برم. از عکسهای که بعدا تو صفحش گذاشته بود فهمیدم بهشون خیلی خوش گذشته. گوشی را دست امینه دادم. این عکسهایی که من دیدم همش آخرت خوشبختیه، افسردگی کجا بود. خودش رو نمی‌دونم ولی کسایی که این عکسها رو ببین حتما افسرده میشه. امینه رو به آریا گفت: –تو که هنوز اینجایی. –منتطرم با خاله برم. رو به آریا گفتم: –تو برو بخواب منم الان میام. بعد از رفتن آریا گفتم: –واقعا یه وقتهایی با خودم فکر می‌کنم یعنی زندگی مشترک اینقدر سخته؟ پس این همه مشاور چه کار می‌کنن که ما اینقدر طلاق داریم. امینه گفت: –من خودم چند بار مشاور رفتم، البته وقتی به حسن گفتم اونم بیاد قبول نکرد. –خب تاثیری داشت؟ سرش را کمی کج کرد. –خب کارایی که گفت رو چند روز انجام دادم خوب بود، ولی آخه من حوصله‌اش رو ندارم. بعدشم لجم می‌گیره چرا همش من انجام بدم پس اون چی؟ اینجوری میشه که ولش می‌کنم. آهی کشیدم. –نمیدونم امینه چی شده. پای درد و دل هر کسی می‌شینی از شوهرش راضی نیست. یعنی مردا کلا نسبت به قدیم بدتر شدن؟ یا خانم‌ها یه عیب و ایرادی پیدا کردن؟ خب تو به مشاور نگفتی من یه طرفه وقتی کاری برای شوهرم انجام میدم انگیزه ندارم؟ امینه گوشی‌اش را کناری گذاشت. –چرا گفتم می‌دونی چی گفت؟ –نه؟ –گفت اولین چیزی که باید محور فکرت بشه فقط یک جملس، اونم این که منبع تغییر و رضایت خودتی و باید این رو اونقدر با خودت کار کنی که ملکه‌ی ذهنت بشه. گفت باید خودم رو عامل مشکلم بدونم. گفت انگشت اشارم باید به سمت خودم باشه. با دهان باز نگاهش ‌‌کردم. –خب این که عاملش کی هست مگه فرقی داره حالا؟ بالاخره مشکل به وجود آمده دیگه. 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🕰 –آره دیگه، می‌گفت اگه عاملش رو خودمون بدونیم راحت می‌تونیم خودمون رو تغییر بدیم. ولی دیگران و محیط رو نمی‌تونیم تغییر بدیم. می‌گفت کسی که رضایت رو در تغییر شوهرش بدونه باید تا آخر عمرش صبر کنه، ولی کسی که ریشه‌ی تغییر رو خودش بدونه خیلی زود به نتیجه. میرسه. اون یکی از دلیل زیاد شدن طلاق رو همین فضای مجازی می‌دونست. –چرا؟ –می‌گفت به خاطر همین دنیای مجازی رضایت از زندگی پایین امده. افسردگی زیاد شده. –واقعا؟ –راست میگه اُسوه، همین رها دوستم می‌گفت افسردگی گرفته، از بس می‌بینه همه از مسافرتهای خارج و خونه‌های آنچنانی و رستورانای لاکچری عکس و فیلم میزارن تو مجازی، خب راست میگه، روی منم خیلی تاثیر میزاره. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –وا!من فکر میکردم شوهر دارا هیچ وقت افسردگی نمیگیرن. خب اصلا برنامش رو پاک کنید. –آخه نمیشه، الان دیگه همه اونجان. هی سراغت رو می‌گیرن. اونجوری فکر می‌کنن چشم دیدن خوشیهاشون رو نداری. لبهایم را بیرون دادم. –الان من ندارم اتفاقی برام افتاده؟ به نظر من شماها معتاد شدید خودتون خبر ندارید. –توام اگه یه مدت نصب کنی به جرگه‌ی ما می‌پیوندی. خندیدم. –والا اونقدر امیر‌محسن میگه یه درش به جهنم باز میشه که من اصلا بهش فکر نمی‌کنم. ولی کلا وقتش رو هم ندارم. امینه یک ابرویش را بالا داد. –اون که نصب نکرده از کجا میدونه درش به کجا باز میشه، اصلا درش رو کجا دید؟ از جایم بلند شدم. –اون رو دست کم نگیر همه چیز رو بهتر از من و تو می‌بینه. امینه به گلهای قالی خیره ماند. خمیازه‌ایی کشیدم. –من رفتم بخوابم. –عه، جریان خواستگار رو نگفتی. جلوی در اتاق ایستادم و آرام گفتم: –تموم شد. به درد هم نمی‌خوردیم. می‌خواست سوال پیچم کند که فوری وارد اتاق شدم و در را بستم. آریا خواب بود. روی زمین کنار تخت آریا پتویی انداختم و خوابیدم. *** به محض ورودم به فروشگاه صدف پرسید: –همه‌ چی تموم شد نه؟ –آره. –قیافت فریاد میزنه. چرا دیشب جواب تلفنم رو ندادی؟ –سایلنتش کرده بودم. نگاهی به اطراف انداخت و زیر لب گفت: –صارمی دوباره ظاهر نشه. بعد کنار گوشم ادامه داد: –منم زنگ زدم به خونتون. ابروهایم را بالا دادم. –وای صدف، خدا کنه مامانم جواب نداده باشه. –چرا اتفاقا. کلی هم زیرآبت رو زد. خیلی ازت شاکی بود. –خب تو چی گفتی؟ بی‌تفاوت گفت: –چی می‌گفتم حرفهاش رو تایید کردم و گفتم حاج خانم این اُسوه کلا لیاقت نداره شما خودتون رو ناراحت نکنید. حرصی نگاهش کردم. لبخند زد. –تا تو باشی که واسه من گوشی سایلنت نکنی. تازه با آقا امیرمحسنم حرف زدم. با ذوق ادامه داد: –بر عکس تو خیلی بچه‌ی خوبیه. با تعجب پرسیدم: –مامانم گوشی رو بهش داد؟ –نه، اول امیر محسن برداشت با هم یه‌کم حرف زدیم بعد گوشی رو داد به مامانت. سرزنش بار نگاهش کردم. –نترس بابا، داداشت از همون اول می‌خواست گوشی رو بده مامانت من مخش رو کار گرفتم. بعد دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و به فکر فرو رفت. دستم را جلوی چشم‌هایش تکان دادم. –چیزی شده؟ زل زد به چشم‌هایم. –میگم اُسوه چرا واسه برادرت زن نمی‌گیرید؟ چیه دختری که به دردش بخوره سراغ داری؟ –سراغ که دارم. خواستم ببینم قصد ازدواج داره. خب نمیدونم. اون به خاطر شرایطش نمیتونه با هر کسی ازدواج کنه، اونم دخترای این دوره که همشون پرتوقع هستن. –ولی دختر خوبم زیاده، کافیه دور و برت رو خوب نگاه کنی. با دیدن آقای صارمی درست مقابلمان هر دو لال شدیم. بعد از ساعت کاری به صدف گفتم: –میای بریم خونه‌ی ما؟ چشم‌هایش برق زد. –واسه چی؟ واسه نجات دادن من، مامانم تو رو ببینه یادش میره من رو سوال جواب کنه. –باشه فقط باید یه زنگی به خونه بزنم. صدف زیاد به خانه‌ی ما می‌آمد و رابطه‌ی خوبی با مادرم داشت. مادر خیلی تحویلش می‌گرفت و این برای من عجیب بود. وارد خانه که شدیم مادر با دیدن صدف خوشحال شد و در آغوشش گرفت، من هم با حسرت به آن دو نگاه کردم. صدف روی مبل نشست و کنار گوشم گفت: –وقتی مامانت من رو بغل کرد خیلی دوست داشتی جای من باشی نه؟ لبخند زدم. –اونقدر به نظرم غیر ممکن میاد سعی می‌کنم بهش فکر نکنم. مادر با ظرف میوه وارد شد. –خیلی خوش آمدی دخترم. منم از صبح تو خونه تنها بودم دنبال یه هم صحبت می‌گشتم. –خوش‌ به حالتون حاج خانم تو خونه راحت نشستید هر کاری هم دلتون بخواد می‌تونید انجام بدید. ما اونجا یه شمری مثل صارمی داریم که نتق نمی‌تونیم بکشیم. برای حرف زدنم باید ازش اجازه بگیریم. بعد چشمی در سالن چرخاند. –راستی آقاامیر‌محسن کجاست؟ – تو که امدی گفت برم تو اتاق شما راحت باشید. یه مدته تو رستوران کار کم شده، زودتر میاد خونه. –چرا؟ – به خاطر این اوضاع اقتصادی دیگه. صدف گفت: –پس بد موقع امدم مزاحم استراحت آقاامیر حسینم شدم. –نه بابا این حرفها چیه، الان صداش می‌کنم بیاد. @delneveshte_hadis110
پارت های جا مانده از رمان 💐💐💐
« » اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذي عَلا في تَوَحُّدِهِ وَ دَنا في تَفَرُّدِهِ وَجَلَّ في سُلْطانِهِ وَعَظُمَ في اَرْكانِهِ، وَاَحاطَ بِكُلِّ شَيءٍ عِلْماً وَ هُوَ في مَكانِهِ وَ قَهَرَ جَميعَ الْخَلْقِ بِقُدْرَتِهِ وَ بُرْهانِهِ، حَميداً لَمْ يَزَلْ، مَحْموداً لايَزالُ ستايش خداي را سزاست كه در يگانگي اش بلند مرتبه و در تنهايي اش به آفريدگان نزديك است، سلطنتش پرجلال و در اركان آفرينش اش بزرگ است. بي آنكه مكان گيرد و جابه جا شود، بر همه چيز احاطه دارد و بر تمامي آفريدگان به قدرت و برهان خود چيره است.همواره ستوده بوده و خواهد بود (وَ مَجيداً لايَزولُ، وَمُبْدِئاً وَمُعيداً وَ كُلُّ أَمْرٍ إِلَيْهِ يَعُودُ). بارِئُ الْمَسْمُوكاتِ وَداحِي الْمَدْحُوّاتِ وَجَبّارُ الْأَرَضينَ وَ السّماواتِ، قُدُّوسٌ سُبُّوحٌ، رَبُّ الْمَلائكَةِ وَالرُّوحِ (و مجد و بزرگي او را پاياني نيست. آغاز و انجام از او و برگشت تمامي امور به سوي اوست). اوست آفريننده آسمان ها و گستراننده زمين ها و حكمران آن ها. دور و منزه از خصايص آفريده هاست و در منزه بودن خود نيز از تقديس همگان برتر است. هموست پروردگار فرشتگان و روح مُتَفَضِّلٌ عَلي جَميعِ مَنْ بَرَأَهُ، مُتَطَوِّلٌ عَلي جَميعِ مَنْ أَنْشَأَهُ. يَلْحَظُ كُلَّ عَيْنٍ وَالْعُيُونُ لاتَراهُ. كَريمٌ حَليمٌ ذُوأَناتٍ، قَدْ وَسِعَ كُلَّ شَيءٍ رَحْمَتُهُ وَ مَنَّ عَلَيْهِمْ بِنِعْمَتِهِ. لا يَعْجَلُ بِانْتِقامِهِ افزوني بخش آفريده ها و نعمت ده ايجاد شده هاست. به يك نيم نگاه ديده ها را ببيند و ديده ها هرگز او را نبينند.كريم و بردبار و شكيباست. رحمت اش جهان شمول و عطايش منّت گذار. در انتقام بي شتاب 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
گفت‌‌خوش‌‌بہ‌‌حالت‌‌ڪہ‌اینقدر دنبال‌‌ڪننده‌داری! گفتم‌‌امام‌‌زمانم‌هست؟! گفت‌‌چی‌‌بگم‌والا... گفتم‌‌شاید‌‌امام‌زمان‌﴿عج﴾تو‌اون ڪانالِ‌‌دو‌نفره‌ای‌‌باشن‌کہ‌نویسنده‌اش✍🏻 برایِ‌خدا‌مینویسہ؛حتی‌اگہ‌خواننده‌ای نداشتہ‌باشہ!🙂 +درگیر‌ارقام‌نباشیم! 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
✍امام رضا(علیه السلام): هر ڪس مےخواهد دندان هایش فاسد نشود حتما هرگاه شیرینے مےخورد پس از آن تڪہ نانے نیز بخورد 📚 طب الرضا ۲۹ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
ღ 📜 ❤️ امـام زیـن العــابدیـن (ع) : اگر شمـــر آن شمشیـــری ڪه با آن ســر پــدرم را بـــریده بود به مـــن امانت سپرده بود و در روز عاشورا از من‌مطالبه‌میکرد،به‌او رد مینمودم. 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
یا صاحب الزمان"عج" چشم آلوده کجا، دیدن دلدار کجا دل سرگشته کجا، وصف رخ یار کجا قصه عشق من و زلف تو دیدن دارد نرگس مست کجا، همدمی خار کجا سر عاشق شدنم، لطف طبیبانه توست ورنه عشق تو کجا، این دل بیمار کجا هرکه را تو بپسندی بشود خادم تو خدمت عشق کجا، نوکر سربار کجا کاش در نافله ات نام مرا هم ببری که دعای تو کجا، عبد گهنکار کجا شرمنده ام آقا جان... دلم تاب ندارد که سر راه نشینم...دیده به راهت نگرم تا تو بیایی... تو کجایی گل نرگس؟ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
✍فواید نـماز اول وقت: ①باعث طولانۍ شدن عمر می شود ②باعث نورانی‌شدن چهره‌ی انسان‌می‌شود ③باعث ثروتمند شدن انسان ها مۍ شود ④ باعث برآورده شدن دعا می شود ⑤باعث می‌شودکه انسان تشنه ازدنیا نرود ⑥باعث آسان جان دادن می شود ⑦باعث آسان شدن‌ سؤال نکیر و منکر ⑧ انسان را بهشتی می‌ڪند ⑨باعث شفاعٺ پیامبر(ص)برای وى می‌شود 📚منابع: ،بحارالانوار، ج۸۲ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " 🌷💐🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ای آنکه در نگاهت حجمی زنور داری کی از مسیر کوچه قصد عبور داری؟ . چشم انتظار ماندم، تا بر شبم بتابی ای آنکه در حجابت دریای نور داری . من غرق در گناهم، کی می کنی نگاهم؟ برعکس چشمهایم چشمی صبور داری . کی در سرای چشمم، قصد ظهور داری؟ ای یوسف فاطمه ، كی میشود بیایی؟ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼☀️سلاااام صبح اولین روز هفته تون سر شار از امید و تلاش و موفقیت... 🍃🌴🌺زیباترین لحظات 🍃🌴🌼☀️ و بهترین احساس 🍃🌴🌸☀️و آرامترین زندگی رو براتون آرزو میکنیم ... 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🕰 یعنی مادر به خاطر من گریه می‌کرد؟ دلم می‌خواست به او بگویم من الان در بهترین حالت هستم و راحتم گریه برای چه. اتاقی که من در آنجا قرار داشتم، اتاق عمل بود. ولی هنوز عملی روی من انجام نشده بود. دکتر دیگری که به اتاق من آمد، دستگاه شوک را برداشت و با دستورهایی که به پرستارها می‌داد شروع به شوک زدن کرد. دلم نمی‌خواست به جسمم برگردم. دوباره به سالن توجه کردم. امینه با دو لیوان آب از انتهای سالن می‌آمد. یکی از لیوانها را به مادر داد. امیر محسن عصای سفیدش را برداشت و آرام آرام از آنجا دور شد. امینه لیوان بعدی را به طرف دیگر برد. آنجا نورا و همسرش در طرف دیگر سالن نشسته‌‌بودند. لیوان آب را مقابل نورا گرفت، ولی نورا قبول نکرد. امینه اصرار کرد. همسر‌ نورا لیوان آب را گرفت و تشکر کرد. از دیدن نورا خوشحال شدم. چهره‌ی پر از غمش باعث شد جلوتر بروم. مدتی روبرویش ماندم و نگاهش کردم. ولی او توجهی به من نکرد. به همسرش نگاه کردم. با اصرار جرعه‌ایی آب به نورا خوراند و گفت: –توکلت به خدا باشه، راضی باش و بهش اعتماد کن. نورا سرش را تکان داد و دست همسرش را گرفت و سرش را روی شانه‌ی شوهرش گذاشت. حنیف آهی کشید و به روبرو خیره شد. ناگهان چشمش به من افتاد. جوری نگاهم کرد که احساس کردم مرا می‌بیند. نظری به خودم انداختم سفید و درخشان بودم. چشم‌های آقا حنیف گرد شد. من زود از آنجا دور شدم. اما نه ‌به اختیار خودم. یک حس درونی مرا وادار به این کار کرد. نوری از قسمت بیرونی سالن به بالا می‌رفت، نوری بسیار زیبا. احساس کردم اگر می‌خواستم با چشم مادی این نور را نگاه کنم توانایی‌اش را نداشتم. شاید چشمم آسیب می‌دید. ولی حالا از دیدن این نور دل نشین لذت می‌بردم. اراده کردم که به طرف نور بروم. البته می‌توانستم توجه هم کنم و منشا آن نور را ببینم. ولی خواستم که تغییر مکان بدهم. انگار یک کسی در درون من بود که این اجازه را به من می‌داد و مرا راهنمایی می‌کرد. نمی‌دانم در درونم بود یا همراهم، من کسی را نمی‌دیدم ولی صدایش را می‌شنیدم. دقیقا نمی‌دانم چه کسی بود یا چطور ولی او بود. از بودنش احساس فوق‌العاده خوبی داشتم. او بسیار مهربان بود و همراهی‌ام می‌کرد. صدای درونم انگار پیشنهاد داد که به طرف نور بروم. من هم فورا قبول کردم. امیرمحسن روی یک نیمکت در پشت حیاط بیمارستان که جای کم رفت و آمدی بود نشسته بود و همراه صدای قرآنی که از گوشی‌اش می‌آمد قرآن می‌خواند و هم زمان اشک از چشم‌هایش جاری بود. یادم آمد که او تقریبا نیمی از قرآن را از حفظ است. نور از دهان امیر محسن و از قلبش به طرف بالا می‌رفت. باد درختهایی که در باغچه‌ی پشت سر امیر محسن در یک ردیف قرار داشتند را تکان می‌داد ولی من باد را حس نمی‌کردم. رنگ برگ درختها مثل قبل نبود. سبز رنگ بودند ولی نه آن رنگ سبزی که قبلا دیده بودم. بسیار درخشانتر و زیباتر. انگار قدرت چشم‌هایم بیشتر شده بود به نظرم قبلا رنگها را خیلی کدر و تار می‌دیدم. نه فقط رنگ درختها، همه‌ی رنگها زیباتر شده بودند. می‌خواستم دست امیر محسن را بگیرم و او را متوجه‌ی خودم کنم اما نتوانستم. من کالبد مادی نداشتم و دیگر ناتوان بودم از کارهایی که جسمم می‌توانست انجام دهد. ولی در آن حال حس خوبی داشتم. قبلا از امیر‌محسن شنیده بودم که مرحله‌ی ابتدایی مرگ سرشار از لذت و خوشی است. انگار تا به حال در یک خواب عمیقی بودم و همین چند دقیقه پیش بیدار شده بودم. نتوانستم امیر‌محسن را متوجه‌ی خودم کنم. دو زن از کنار ما رد شدند و با دیدن حال امیر محسن یکی از آنها که جوانتر بود و با تعجب و دلسوزی به امیر‌محسن نگاه می‌کرد. در کنار گوش دیگری گفت:« این بیچاره‌ام با این وضعش دردش کمه لابد خدا هم یه مصیبت دیگه گذاشته تو کاسش» آن یکی سرش را تکان داد و گفت:«اینجور که این اشک میریزه احتمالا خبر مرگ کس و کارش رو بهش دادن. هر چی سنگه مال پای لنگه.» از حرفهایشان بسیار ناراحت شدم. نه به خاطر این که در مورد امیر‌محسن اینجور فکر کرده‌اند، به خاطر نسبتی که به خدا دادند. شناختم از خدا جور دیگری شده بود. به خاطر تمام حرفهایی که قبلا به خدا نسبت داده بودم، به خاطر تمام غرولندها‌ی از روی عصبانیتم و به خاطر روزهایی که ناشکری کردم احساس شرمندگی داشتم. چقدر کارهایم بچگانه بود. مثل شخصی بودم که فیلم بچگی‌هایش را می‌بیند و بعضی کارهای از روی نادانی‌اش او را مبهوت می‌کند. ولی من مبهوت نبودم، از این همه غفلت غمگین بودم. حالا احساس می‌کردم خیلی بزرگ شده ام. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
✾ ✾ ✾ ══════💚══   ⇦بیشتر در زیر نویس منابع اهل سنت بیان خواهد شد⇨ ○مجمع الزوائد، ج۹، ص۱۰۴. ●تاریخ مدینه دمشق، ج۴۲، ص۲۱۸. ○مسند احمد، ج۳۲، ص۷۳. ●المستدرک علی الصحیحین، ج۳، ص۶۱۳. ○مسند احمد، ج۲، ص۲۶۹. ●المعجم الکبیر، ج۵، ص۱۷۱. ○الصواعق المحرقة، ج۲، ص۴۳۸. ●مرعاة المفاتیح شرح مشکاة المصابیح، ج۱، ص۲۹۰. ○نوادر الاصول فی احادیث الرسول، ج۱، ص۲۵۸. ●نیل الاوطار، ج۲، ص۳۳۷. ○التیسیر بشرح الجامع الصغیر، ج۱، ص۳۶۷. ●روح المعانی، ج۴، ص۱۸ و ج۲۲، ص۱۶. ○تفسیر الکشف و البیان، ج۸، ص۴۰.  ●مسند احمد، ج۳۲، ص۱۱. ○تفسیر ابن کثیر، ج۴، ص۱۲۲. ●سنن ترمذی، ج۶، ص۱۳۳. ○المستدرک علی الصحیحین ج۳، ص۶۱۳. ●السنن الکبری، ج۷، ص۳۱۰. ○المعجم الکبیر، ج۳، ص۱۷۹. ●مسند ابی‌یعلی، ج۱۱، ص۳۰۷. ⇧فقط تعداد کمی از اسناد اهل سنت⇧ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
گفتم: دلم گرفته و ابرهای اندوهش سیل آسا می بارد. آیا نمی خواهی با آمدنت پایان خوشی بر دلتنگیم باشی. گفتی بگو:❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣ گفتم: روز آمدنت نبودم، روز رفتنت هم نبودم، اما حالا با التماس از تومی خواهم که روز ظهورت باشم؟ گفتی بگو:❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣ گفتم: تو که گفتی با غم شیعیانت دلتنگ می شوی، اما من سوختم و از تو خبری نشد؟ گفتی: بگو: ❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❣ گفتم: چه روزها و چه شبها این دعا را زمزمه کرده ام اما تو نیامدی. گفتی: صدای تپش های قلبت را بشنو، اگر از جان برایت عزیزترم با هر صدای تپش قلبت باید زمزمه کنی❣ الّلهُــــــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَـــــــــرَجْ ❤🌻🌹❤🌻🌹 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>
🌺 یه خیلی خوب در زمان پیغمبر (ص) ، هست. 🔷 از امام صادق (ع) سؤال شد که چرا این‌قدر شما از سلمان فارسی تعریف می‌کنید؟چرا این‌قدر از سلمان یاد می‌کنید؟ 🙄 🌷 حضرت فرمود: نگویید سلمان فارسی، بلکه بگویید سلمان محمدی...❣️ بعد فرمودند: می‌دانید من چرا این‌قدر از سلمان فارسی حرف می‌زنم؟ -- گفتند: نه! 🌹 فرمود: به این دلیل که سلمان فارسی 3 خصلت داشت: ❤️ اولین خصلت او این بود که «هوای امیرالمؤمنین(ع) را بر هوای خودش ترجیح می‌داد». 👈 یعنی سلمان در مبارزه با هوای نفس به این مرحله رسیده بود که علاوه بر اینکه دستورات خدا را بر هوای نفس خودش غلبه می‌داد، ✅💗 یکی از "دستورات ویژه خدا" که است را طوری انجام می‌داد که هوای دل امیرالمؤمنین(ع) را بر هوای خودش ترجیح می‌داد... 🔸امالی شیخ طوسی، ص ۱۳۳ 💖🌹🌻🦋 @delneveshte_hadis110    <====🍃🌺🌻🍃====>