{بهنامخدایدلسوخٺگان}
رمان کوتاه و #واقعی
#مدافعامنیٺ♥️
قسمت #یازدهم🌿
تا سه روز کارمون همین بود؛ با ایما و اشاره..
یا من روی کاغذ حرفامو مینوشتم..✍🏻
روز سوم...
رفتم بیمارستان دیدن پویام......💔
آخرین حرفاش هنوز یادمه ..
بهش گفتم:
- پویا واست ابمیوه بیارم تو؟🥤
- نه عزیزم هست اینجا،
ببر خونه خودت بخور همشو😊
- چشم💞
- مواظب خودت باشیاااا
بعد به عمم اشاره داد، گفت:
- مامان، مواظب مهرناز باشیا..
منو عمم خندیدیم..😄
عمم گفت: - ببین چه پرروعه!😅
بعد واسش قلب❤️فرستادم، گفت:
- مواظب خودت باش عزیزم....
با دستش بوس فرستادُ گفت:
- خدافظ..!🙂💔
چشماشُ بست😭دیگه باز نکرد!
پویام رفت تو کما😭😭😭
الان که شش ماه از شهادت پویا میگذره و عمم و شوهرعمم به درخواست من و خودشون پیگیر تقاص قاتل پویا هستن، به این موضوع فکر میکنم که پویا اونروز فدا شد تا هم سن و سال هاش خیلی کمتر برن سراغ مواد مخدر!
بهارِ من شروع نشده خزان شد🍂
تو نوزده سالگی ..
سنگینترین داغ زندگیمُ دیدم😭 توروخدا نذارید خون پویا و شهدای امنیت هدر بشه؛ پویای من سوخت که جوون ها با اعتیاد نسوزن!😭🔥
#ادامهدارد..🍃
🖊نویسنده: بانو مینودری
پ.ن: این رمان۶ ماه بعد از شهادت نوشته شده
و زمان و ... که در رمان به آن اشاره شده مربوط به سال ۱۳۹۶_۱۳۹۷ میباشد.
ʝסíꪀ➘
@Delneveshte_shahid_dehghan
{بهنامخدایدلسوخٺگان}
رمان کوتاه و #واقعی
#مدافعامنیٺ♥️
قسمت #دوازدهم🌿
چندروزی بود، قرار بود تو خونمون آش فاطمه الزهرا(س) بپزیم؛ سر آش خیلی برای شفای پویا دعا کردم...🤲🏻
خیلی امیدوار بودم به برگشتش :)
اصلا به حرفای دکترا اهمیت نمیدادم!
هرروز با عمه ام میرفتیم ملاقات..🚶🏻♀
روز اول ..
دوم ..
پنجم ..
دهم ..
بیستُ پنجم ..!
پشت اتاق بودم...
دستم روی شیشه؛ پویا تروخدا چشمات باز کن پویا، من منتظرتم💔😢
روز سیام ..
اونقدر امیدوار بودم، که هر کس میومد ملاقات حال پویا رو مبپرسید؟ میگفتم:
- خوبه، ان شاءالله خوب میشه☺️ چند روز دیگه مرخص میشه.. شما برید آماده شید واسه جشنمون که پویا اومد بیرون دیگه جشن رو زودتر میگیریم..👰🏻🤵🏻
این چهل و دوروز خیلی سخت بود واسم..
یه روز خوب بودم یه روز بدبودم😞
خیلی با خودم کلنجار میرفتم ...
میگفتم :
- باید محکم باشم، پویام بیاد بیرون بهم احتیاج داره، باید ازش مراقبت کنم، من باید قوی باشم.
و با خودم تصمیم گرفتم که قوی باشم! :)
من اصلا به این فکر نمیکردم که پویام نخواد از بیمارستان سالم بیاد بیرون....💔
من فقط به این فکر میکردم که پویام مرخص که شد همونجا جلوی بیمارستان سجده شکر کنم🙂،
به این فکر میکردم که پویام خوب بشه بیاد خونه خودم یسره پرستاریش رو میکنم....😭
#ادامهدارد..🍃
🖊نویسنده: بانو مینودری
ʝסíꪀ➘
@Delneveshte_shahid_dehghan
{بهنامخدایدلسوخٺگان}
رمان کوتاه و #واقعی
#مدافعامنیٺ♥️
قسمت #سیزدهم🌿
روز ۲۲ آذر بود، دقیقا ۴۲ روز بود
که آقا پویا بستری بودن.
اون روز خیلی امیدوار بودم، هم من هم مامان پویا، خیلی امیدوار بودیم.. میگفتیم امروز دیگه چشماشو باز میکنه بهوش میاد.😍
از ته دلم امیدداشتیم...
رفتیم بیمارستان؛ تو حیاط بودیم که دیدیم پدر پویا هم اومده! تعجب کردیم جفتمون!🙄
چون قرار نبود بیان!
بیشتر وقتا منو عمم تنهایی میرفتیم..
چندتا مامور هم بودن که بینشون
یه مامور خانم بود!!!😳
اونا رو که دیدم قلبم یه ان لرزید💔
یکم نزدیک شدیم..
دیدم چشمای بابای پویا قرمز شده!!!
اومدیم بریم سمتشون...
دیدم به سمت مخالف ما دارن میرن! انگار میخوان خودشونو از ما قایم کنن، دور بشن!
اون خانم اومدن جلو سلام و علیک کردن..
من نمیتونستم نفس بکشم..😣
فهمیدم یه اتفاقی افتاده؛ ولی نمیخواستم بشنوم، چون پویا یه روز قبل حالش خوب بود ..
و تا اون روز مامور خانمی نیومده بودن بیمارستان!!!
ایشون اول از چادر و حضرت زینب(س) حرف زدن!!
اسم حضرت زینب(س) رو که شنیدم بند دلم پاره شد؛
گفتم: - پویام چیزیش شده مگه؟!😥
گفتن نه و از صبر حضرت زینب(س) گفتن!
- پویای من مگه چیزیش شده؟!!!😢
- اجازه بده عزیزم!
درمورد سرباز و امنیت صحبت کردن..
من نمیفهمیدم چی میگن..
فقط میشنیدم ولی متوجه نمیشدم!
بعد گفتن:
- ما به امثال شهید حججی ها شهید چمران هامدیونیم.
داد زدم:
- شهیییید؟! چرا حرف شهید میزنید شما؟!!! مگه پویام چش شده؟!! مگه پویاشهید شده؟!!😭
یک ان قلبم واستاد...
نفسم گرفت...
نه تونستم حرف بزنم...
نه تونستم گریه کنم...
نه تونستم راه برم...
همونجا خشک شدم...💔
بعد یهو به خودم اومدم!
دویدم سمت بابای پویا، پرسیدم:
- پویام کو؟! پویام کوووو؟؟؟😭
- بردنش خارج!
- چرا این خانم میگه شهید؟!! شهید؟!!
چیشده؟!!! پویام کوووو...؟!!!😭
بابای پویا اومد جلو.. دیگه دید یسره دارم گریه میکنم و داد میزمم، گفت :
- مهرناز!
پویات شهید شد رفت پیش خدا🕊 :)
- شهید؟!! نهههه..😭
دویدم برم بالا جلومو گرفتن..
- من باید پویامو ببینم، باید😭
نمیذاشتن، گفتن: - اونجا نیست.
- هرجا هست باید برم پیشش.
- شهید شده ..
میشنیدم ولی نمیتونستم قبول کنم!
هی میپرسیدم پویام کو؟😭
سوار ماشینمون کردن، فقط صدای اژیرهای ماشین پلیس رو میشنیدم که جلوتر از ما بودن و راه رو باز میکنن، چراغ گردونش یادم میاد ..
سرم گیج میرفت..
نگاه میکردم به جلو..
چند تا قرص ارامبخش💊 بهم دادن!
یسره تا خود خونه منو عمه خودمون رو میزدیم و گریه میکردیم...😭 نزدیک خونه بودیم قرص ها اثر کرد بیحال شدیم!
یهو دم در حجله رو که دیدم فرو ریختم... از ماشین پیاده شدم افتادم جلوی حجله گریه و گریه و گریه...😭💔
رفتیم بالا کلی آدم اومده بود،
شلوغ همه مشکی پوشیده بودن..
دم در افتادم..
دیگه قرص ها کامل اثر کرده بود؛ بیحال فقط همه رو تار میدیدم، یه گوشه بودم اشک از چشام میومد نا نداشتم گریه کنم...
#ادامهدارد..🍃
🖊نویسنده: بانو مینودری
ʝסíꪀ➘
@Delneveshte_shahid_dehghan
#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹
#خاطرهخادمی خاطره شماره23
#ارسالیخادم💌
سلامبرآنانڪہشبانگاهان مۍجنگند؛
وصبحدمباڪفن بازمۍگردند:))🌿
اذر ماه سال ۹۴ بود که من با شهید بزرگوار آشنا شدم؛ درست ۱ ماه و ۷ روز بعد از شهادتشون روز ۲۸ آذرماه ۹۴
ما قرار بود برای مدرسه مون نمایشگاه مدرسه انقلاب بزنیم و در تدارک بودیم
یک قسمت از نمایشگاه اختصاص به معرفی شهدای مدافع حرم و شهدای دفاع مقدس داشت💛
بنا براین ما احتیاج داشتیم اطلاعات و عکس های یک سری از شهدا رو جمع اوری کنیم، و برای معرفی شهدای مدافع حرم تمرکزمون روی شهدای جوان بود و هم نسل خودمون یعنی دهه هفتادی ها؛ یک روز که نشسته بودم پشت سیستم و دنبال بیوگرافی و عکس های شهدا میگشتم چشمم خورد به عکس ۲ تا شهید که پایینش نوشته بود جوان ترین شهدای مدافع حرم ایرانی
عکس رو باز کردم دیدم دو تا عکسه کنار هم، یه اقا پسری با لباس سبز و لبخند و یه اقا پسر دیگه با لباس نظامی و تفنگ به دست
اسم هاشون رو خوندم
"شهید محمدرضادهقان امیری"
"شهید سیدمصطفی موسوی"
تعجب کردم
نگاه هاشون گیرا و خنده بر لب داشتن
با خودم گفتم یعنی این جوان ها شهید شدن؟!🙄
با اینکه میدونستم از جوان های دهه
هفتاد هم شهید داشتیم اما فکر نمیکردم که این شهدا متولد ۷۴ و ۷۵ باشن.
اسم هاشون رو نوشتم و عکس ها رو سیو کردم و رفتم دنبال زندگی نامه شون
وقتی زندگی نامه و وصیت نامه ها رو میخوندم گریه ام گرفته بود😢
از همون روز تصمیم گرفتم به این ۲ شهید بگم برادر بزرگتر...
(قبل از این دو شهید ، شهید علی خلیلی که شهید امر به معروف هست رو به عنوان برادر شهید انتخاب کرده بودم)
و حالا ۳ برادر داشتم که میدونستم
حواسشون بهم هست.😌
#ادامهدارد...
#کانالدلنوشتهشهیددهقان
@Delneveshte_shahid_dehghan
#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹
#خاطرهخادمی خاطره شماره25
#ارسالیخادم💌
شب اول ماه صفر مصادف با پنجمین سالگرد قمری شهادتِ
شهید محمدرضا دهقان امیری، شروع میکنم به نوشتن:✍🏻
سنگینی ماه صفر از همین لحظات ابتدا حس میشود لحظات سخت و سنگین شهادتت🕊
لحظات بی قراری مادرت💔 لحظات عروج و آسمانی شدنتان لحظات دیدار با حضرت سیدالشهدا علیه السلام ارباب بی کفن همان که آرزوی دیرینه شما بود.
شنیده ام قرار است کتابی از دلنوشته هایی که ارادتمندانتان نوشته اند چاپ شود مدت زمان زیادی است که شنیده ام و هر دفعه قصد نوشتن کرده ام اما توفیق نصیب نشد تا الان و امشب همزمان با سالروز قمری شهادتتان این را از فلق های زندگی ام در نظر میگیرم و امیدوارم آغاز خوبی برای نوشتن تمام زندگی من قبل و بعد از حضور شما باشد.✨
پاییز۹۴🍁 بود راستش را بخواهی الان دقیقا خاطرم نیست!
اما با توجه به تقویم آموزشی مدارس و اینکه آبان به شهادت رسیده اید احتمال می دهم آذرماه ۹۴ بوده باشد آخر آن موقع ها اهل این نوشتن ها و ثبت چنین تاریخهای نبودهام!😅
معلم عزیزم سرکار خانم سید فاطمه ملکوتی فرزند شهید سید عبدالله ملکوتی که معلم درس آمادگی دفاعی من بود و البته دبیر تخصصی بچههای حسابداری که بعد از خانم دیوسالار معلم ریاضی من دومین معلمِ محبوب و دوست داشتنی من و دومین معلم تراز انقلابی بود که دیده ام به عنوان نمره کلاسی و پروژه گروهی چند موضوع در چند قالب مشخص کرده بودند از جمله آن بروشور برای شهدای مدافع حرم بود که نمیدانم انتخاب ما و داوطلبانه بود و پیشنهاد معلم عزیزم که بروشور برای شهدای مدافع حرم را انتخاب کردیم البته الان من باور دارم که انتخاب و لطف و توجه شما بوده حتما.😇🍃
#ادامهدارد...
#کانالدلنوشتهشهیددهقان
@Delneveshte_shahid_dehghan
کانال رسمی دلنوشته شهید دهقان
#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹 #خاطرهخادمی خاطره شماره25 #ارسالیخادم💌 شب اول ماه صفر مصادف با پنجمی
#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹
#خاطرهخادمی خاطره شماره25
#ارسالیخادم💌
با بچه های گروه، یک گروه تلگرام تشکیل دادیم هیچی از شهدا نمیدونستم و برام فرق زیادی هم نداشت گذاشتم خودشون انتخاب کنن و جمع بندی و درست کردن بروشور با من تازه وارد رشته ام شده بودم کلی ذوق سر اینکه خودم بروشور بزنم یکی یکی مطالب فرستادن گروه تا اینکه جمع بندی و انتخاب نهایی شما بودی "شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری" شهید دهه هفتادی♥️ همان که در تصویرتان نوشته بود دهه هفتادی ها را رو سفید کردی همان که به شهید دستگیر معروف بودی.🌱
در جستجوی اولیه همه اینها مشخص بود و چه نام تصویر زیبایی چقدر معصوم و مظلوم و دوست داشتنی و آرامش بخش یک ولی الهی✨ و من همچنان درک نکرده بودم این ها را الان می گویم.
چون در خانواده مذهبی به دنیا آمدم و بزرگ شدم هیچ وقت به شهدا جسارتی نکردم همیشه برایم قابل احترام بودند اما فقط همین؛ هیچ شناختی از هیچ شهیدی نبود فقط یه وقتایی شهید گمنام یا امثال شهید عباس بابایی آن هم از داخل فیلم و سریال که آن هم در آن زمان کمتر میدیدم و علاقهمند نبودم.🤦🏻♀
حالا بذار یکم از قبل تر بگم تا پایان مقطع ابتدایی یه دختر مودب و درس خون و خلاصه خیلی بچه مثبت بودم انقدر چادر دوست داشتم با اینکه نمی تونستم بپوشم و جمع کردنش سخت بود مصرانه میپوشیدم چندین ده تا چادر ترکوندم تا چادر پوشیدن یاد بگیرم همه مدل چادری را هم امتحان کرده بودم کاملا هم از روی علاقه و اصرار خودم و با انتخاب خودم.😊😅
یکی از دوستام پیاده میرفت مدرسه با اینکه تو گرما و سرما خیلی سخت میشد و من نازنازی با سرویس مدرسه و راحت میرفتم و میومدم و همیشه دوست داشت جای من باشه (خودش گفته ها😄) ولی من همه ش فکر میکردم اون چقدر مستقله از ابتدایی تنهایی میمونه خونه خودش میره مدرسه و فلان.
سر یه شرط احمقانه و بچه گانه مادرم تسلیم لج بازی من شد و از دوم راهنمایی همراه اون پیاده اومدم از اول راهنمایی که مدرسه ام با اون یکی شد شیطون شدم بیشتر اما دوم راهنمایی دیگه به اوجش رسید😑
#ادامهدارد...
#کانالدلنوشتهشهیددهقان
@Delneveshte_shahid_dehghan
کانال رسمی دلنوشته شهید دهقان
#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹 #خاطرهخادمی خاطره شماره25 #ارسالیخادم💌 با بچه های گروه، یک گروه تلگر
#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹
#خاطرهخادمی خاطره شماره25
#ارسالیخادم💌
نمیدونم چقدر میتونم اینجا باز بنویسم (اقرار به گناه خودش مشکل داره چون) از طرفی شما که از همه چی خبر داری اما خواننده این متن همین رو بدونه که دختر مومن دیروز که از نماز خوندن عشق میکرد و با اصرار خودش می رفت مسجد و چادر میپوشید، حالا اما از چادر متنفر شده و نماز خوندنش یکی در میون شده بود😓 حتی عامدانه نمی گرفت!
دختری که از ۸ سالگی با اصرار خودش روزه مستحبی گرفته بود، محرم و نامحرم هم برام نامفهوم شده بود و فرقی نمیکرد.😔
سن حساس نوجوانی و دوست غیر خوب بهانه است قبول اما به این بهانه ها باختم خیلی هم بد باختم.😢🍂
سال دوم و سوم راهنمایی خیلی بد گذشت، دیگه حتی ذکر و دعاهام هم منحرف شده بود یادم نمیره تو شب قدر چی از خدا خواستم خداروشکر که نشد و خدا به حرف من گوش نداد.😕
دختر کوچولویی که عاشقانه کلاس قرآن میرفت و رتبه های شهرستانی داشت و قبل از خواندن و نوشتن دعاهایی مثل توسل و زیارت عاشورا رو یاد گرفته بود و
حالا اما ...🚶🏻♀
"سجده بر لب توبه بر کف دل پر از شوق گناه
معصیت را خنده می آید ز استغفار ما"🥀
فشارروانی زیادی روم بود😕
چیزی که شده بودم رو دوست نداشتم، خب خانواده هم حتما همینطور دوستای خوبمم راضی نبودن!!!
سال ۹۲ يه شب پاییزی🍁 حال دلم خیلی خراب شد؛ تلوزيون دعای کمیل نشون میداد تو یکی از حرم های شریف الان خاطرم نیست دقیقا کجا،
"ظلمت نفسی"
بس بود برای خراب شدن حالم💔
اون شروعش بود
هی گریه کردم و ضجه زدم😭 از طرفی فقط گریه میکردم در عمل پشیمانی دیده نمیشد!
تو وضعیت درگیری با خودم بودم همزمان سردردهای شدیدی داشتم خیلی سخت و شدید و کلافه کننده انقدر که با قرص و خود تجویزی حل نشد رفتیم دکتر، نوار مغز بود نوار سر بود نمیدونم چی چی گفتن مشکل دارم تجویز شد برم دکتر بیمارستان شهدای تجریش دکترم یه دکتر خوب معرفی کرده بود.
رفتیم، رسیدیم بیمارستان دیدم نوشته مرکز تخصصی کودکان سرطانی
سکته کردم😰
خیلی حالم خراب شد
به مامانم گفتم سرطان دارم به من نگفتین؟!
گفتن سریع برو اورژانس کارای بستریت رو انجام بده....
#ادامهدارد....
#کانالدلنوشتهشهیددهقان
@Delneveshte_shahid_dehghan
کانال رسمی دلنوشته شهید دهقان
#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹 #خاطرهخادمی خاطره شماره25 #ارسالیخادم💌 نمیدونم چقدر میتونم اینجا باز
#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹
#خاطرهخادمی خاطره شماره25
#ارسالیخادم💌
رفتیم اورژانس، تو وضعیت بد و خراب روحی و روانی من که خانواده ام یکی یکی رزیدنت ها اومدن به سوال پرسیدن تا صبح صد دفعه صد نفر ازم سوال پرسیدن سوالات تکراری و خسته کننده.😕
تشخیص آنوریسم مغزی بود که هنوز هم دقیق نمیدونم چی چیه!!!
عکس و اسکن و هی و هی ادامه داشتن، جواب درست و واضحی هم نبود. آنوریسم مغزی رو هم از نوشته بالا سرم خوندم
بالاخره گفتن باید برم آنژیو گرافی حالا من که نمیدونستم چی هست🙄
صبح شد و رفتیم آنژیوگرافی، نمیدونم چرا وقتی سالم و سرحالم باید با ویلچر میرفتم اونجا خیلی ترسیدم و نگران شدم قبلا هم یه بار بخاطر رفتن از اورژانس به بیمارستان از آمبولانس استفاده کردن، کاش این دکترا یکم به فکر روحیه و روان بچه ها هم باشن😢
اینا که هیچی یه آقای مثلا روانشناسی اومده بود برای آمادگی قبل عمل و رضایت و اینا گفتم چیو چرا باید امضا کنم نه گذاشت نه برداشت گفت امضا کنی که اگه مساله ای پیش اومد مسئولیت با خودت😳😐
دیگه نابود شدم، کاش یه نفر به اینا بگه اینجوری آخه بچه ۱۳ سالشه😢
اونجا دکتر پرستار خوب و مهربون هم کم نداشت که هوای حال روحی من رو هم داشتن😊
هیچی دیگه آمادهی عمل شده بودم؛ نمیدونم اسمش و مدلش چیه یه جلسه ای گذاشته بودن بررسی پرونده پزشکی من احتمالا درمورد چگونه شکافتن سرم صحبت میشد😨
جلسه خیلی بیشتر از زیادی طول کشید هر چه هم سوال میپرسیدیم کسی جوابی نداشت
اومدن گفتن دوباره برم سی تی اسکن بگیرم
پرسیدیم الان آخه برای چی من که همه چیم کامله؟! بعد کلی درنگ و تامل گفتن مثل اینکه مدارک پزشکی من گم شده!😐😂
#ادامهدارد...
#کانالدلنوشتهشهیددهقان
@Delneveshte_shahid_dehghan
کانال رسمی دلنوشته شهید دهقان
#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹 #خاطرهخادمی خاطره شماره25 #ارسالیخادم💌 رفتیم اورژانس، تو وضعیت بد و
#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹
#خاطرهخادمی خاطره شماره25
#ارسالیخادم💌
ایام عرفه بود و دعای عرفه رو از تلویزیون دیدم دلم شکست گفتم خدایا بذار زنده بمونم اینجوری اگه بمیرم جهنم رو شاخشه بذار زنده بمونم بندگی کنم، بهت قول میدم😓♥️
اثر دعای عرفه ارباب بی کفن بود ...
دیگه همه فامیل و دوست و آشنا و همکلاسی و مدیر و معلم و همسایه و همه کسی که منو میشناخت دست به دعا شده بودند🌱
بیمارستان شهدای تجریش بستری بودم نزدیک امامزاده صالح همزمان با ایام شهادت شهید رسول خلیلی هم بود دوست و برادر مشترک مان البته الان میگم همزمان وگرنه آن موقع من چه میدونستم شهید چیه
رسول خلیلی کیه!😅
به دعا و توسل معتقد بودم اما حالا با تغییراتم سست شده بود چندین نفر خواب های عجیب و جالبی دیده بودن برای من اما خوب غیر واقعی و باورپذیر نبود قبلا معتقد بودم شاید به این خوابها اما الان به خاطر شرایطم و انحرافات شاید هم غفلت کردم و جدی نگرفتم🤷🏻♀
یه آهنگ داره غلامرضا صنعتگر و یکی هم اهنگ مهدی احمدوند فقط همین دو تا بودن و توسلاتم به امام رئوف امام رضا "علیه السلام"💛
حالا با آنژیوکت به دستم هم وضو می گرفتم و نماز میخوندم، حالا تمام دغدغه ام این شده بود کافر از دنیا نرم انگار برگشتم به فطرتم✨
بنا شد دوباره عکس و سی تی اسکن تکرار بشه
رفتیم مرکز تصویربرداری توسکا
خاطرم نیست کجا بود و چرا و چطور از محله چیذر سر در آوردیم از جلوی در امامزاده علی اکبر علیه السلام چیذر رد شدیم خیلی دلم می خواست فرصت زیارت داشته باشم اما نشد عجله ای بود و شرایط روانی خیلی بد ما هم که خوب خیلی بلد نبودیم، نشد فقط همان اتفاقی که رد شدیم اما همان هم حس خوبی بود🙂
اون وقتها فقط فیلم محرم حاج محمود کریمی توی چیذر را از تلویزیون دیده بودم و صفای حیات چیذر و شهدای چیذر و همین صفا پیوند قبلی من و چیذر شد تا سالها.🌿
تو اما حتماً این شب ها تو هیئت مشغول سینه زنی و عشق بازی با مولا همون شبا برای شهادت ساخته شدی و آماده شده بودی همان شب ها تو همون هیئت ها حاجت روا شدی و برات شهادت گرفته ای برادر ۲۰ ساله ی من🥀
من اما....
#ادامهدارد...
#کانالدلنوشتهشهیددهقان
@Delneveshte_shahid_dehghan
کانال رسمی دلنوشته شهید دهقان
#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹 #خاطرهخادمی خاطره شماره25 #ارسالیخادم💌 ایام عرفه بود و دعای عرفه رو
#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹
#خاطرهخادمی خاطره شماره25
#ارسالیخادم💌
همچنان حلقهی دوستیم همون بود مدرسه ام همون جا بود شماره ام هم همان بود😕
اما خب حالا وارد بسیج محلات و مساجد شدم با عضویت در بسیج و حضور در حلقات صالحین وضعیت بهتری پیدا کردم😊
حلقات صالحین واقعا برکات زیادی داشت حیف که لغو شد.
وضعیت خوبی نداشتم، حالا واقعا تنها پناهم خدا بود و خدا، فرد دنیایی نزدیکی نداشتم که خدایی باشد، اگر هم بودن به من نزدیک نبودن🤦🏻♀
بخاطر پاره شدن رشته اعتماد یا هر چه
سی تی اسکن تکرار شد و اثری از مشکل و بیماری نبود! سالم و سلامت کامل، دکتر ها درمانده و متعجب از اتفاق عجیب و نتیجه شگفت آور
عکس و آزمایشات بیمار در آستانه عملی که گم شد و الان اثری از بیماری در سی ای جدید نیست
تعجب هم دارد
من هم تعجب کردم😳
اما خانواده ام فقط خوشحال و شکرگزار خدا و اهل بیت بودن💚
منی که باید میرفتم عمل حالا اصلا مشکلی ندارم و سلامت کامل، انقدر خوشحال شدم که خودم تک به تک به همه زنگ زدم و خبر دادم که زنده میمونم😍😢
امام رئوف باز هم من رو شرمنده محبت خودش کرد🌸
برگشتیم خونه بدون عمل و در سلامت کامل
الحمدالله رب العالمین
وضعیت خوب و بدم قاطی شده بود انگار هر دوش رو دوست داشتم انگار ته وجودم عاشق هر دو بودم واقعا وضعیت بدی بود تو همین وضعیت درب داغان بودم که شما به شهادت رسیدی
شهید مدافع حرم محمدرضادهقانامیری💔 میدونی چرا میگم به شهادت؟ چون از بعد رفاقت با شما پس رفتی نداشتم و الحمدالله رو به پیشرفت بودم همیشه قبلش هی تو تلنگر های مختلف و شرایط خوب و بد وضعیت من عوض میشد یه روز همه ی آهنگام شیفت دیلیت میشد یه روز نماز هم نمیخوندم اما از بعد رفاقت با شما ctrl+z و عقب گرد اینجوری نداشتم الحمدالله رب العالمین😊✨
آذر ماه سال ۹۴ بود که به پیشنهاد معلم عزیزم خانم ملکوتی که قبلا گفتم شما شدی اولین شهید مدافع حرمی که شناخته ام و حتی اولین شهیدی که درمورد آن دنبال مطالب گشتم📜
قبل از اون شاید از تلوزيون و اینترنت مطالبي به دستم میرسید اما به دنبال مطالب و زندگی نامه شهدا نبودم، چیزی به اسم رفیق شهید و اینها هم نداشته ام شاید تو بسیج و اینها شنیده بودم و به دستم رسید به هر حال بسیج یکی از خوبی هاش اینکه حداقل ۴ تا عکس و وصیت نامه از شهید رو میبینی یا به گوشت میرسه.🙂
#ادامهدارد...
#کانالدلنوشتهشهیددهقان
@Delneveshte_shahid_dehghan
کانال رسمی دلنوشته شهید دهقان
#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹 #خاطرهخادمی خاطره شماره25 #ارسالیخادم💌 همچنان حلقهی دوستیم همون بود
#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹
#خاطرهخادمی شماره25
#ارسالیخادم💌
باز هم نسیم مهربان و روح بخش الهی نصیب و شامل حالم شد✨
خدای من انقدر مهربان است که از همین رحمانیت و رئوفیت آن و آنچه که از همین من فقط فهمیده ام هم هر چه بنویسم و بگویم کم است!
نمیدونم چرا به این نتیجه و تصمیم رسیدم اما
تا اینجای قضیه رو البته مفصل تر برای حاج آقای مسجدمون نوشتم و یه شب بعد نماز دادم به ایشون📜
یه ۴.۵ صفحه ای برگه a4 دست نویس به خط ریز من شده بود، خودم هم میگفتم بنده خدا چطور میخواد بخونه😅
فردای اون شب حاج آقا کاوه اومدن برای صحبت با من گفتن اگر مایل باشم و اجازه بدم با، همسرشون صحبت کنم. بنده خدا احتمالا موند من الان جواب این بچه رو چی بدم آخه
برای خودم هم سخت بود ایشون حاج آقا بودن خب، قبول کردم ولی یه مقدار حس بد و شرمندگی همراهم بود😓
حاج خانم سلحشور همسر مهربان حاج آقای کاوه جلو اومدن و بعد از سلام و احوال پرسی گرم و مهربون شماره دادن جهت هماهنگی و گرم و مهربون خداحافظی کردن و رفتن.😊
تماس گرفتیم و قرار ملاقات گذاشتیم
سخت بود راضی کردن مادرم چون اصلا فکر نمیکرد اشتباهی کرده و من معتقد بودم اشتباهات بین من و اون نصف نصفه
خلاصه که راضی شد الان دقیقا یادم نیست چرا و چه جوری اما راضی شدن و قرار اولمون هم شبستان همیشه خلوت امامزاده ابراهیم علیه السلام شهرمون جوار شهدای گمنام بود.♥️
دیگه سن اول دبیرستان رسیده بودم
راهنمایی که دوست داشتم برم مدرسه شاهد خانواده قبول نکردن حالا اونا دوست داشتن برم شاهد من نه!🙄
پدر و مادرم همیشه خواهرم رو الگوی من میدیدن و دوست داشتن کاملا شبیه اون باشم و بشم و خب رفتارشون با من هم دقیقا شبیه رفتارشون با خواهرم بود
خواهرم الگوی خیلی خیلی خوبی برای من بود و من خیلی چیزایی که الان دارم و هستم رو به لطف خواهرم و از اون دارم اما خب ما دو تا آدم متفاوت هستیم.
به هر حال حریف نشدم و با اصرار خانواده رفتم دبیرستان شاهد، همچنان دوستام همون ها بودن
تو دوستام دختر خوب هم بود ولی خب نوجوان تراز انقلاب اصلا نبود😕
فضای وایبر و لاین و چه و چه هم که بود
در کنارش خانم سلحشور عزیزم و حلقات صالحین مسجد چهارده معصوم علیهم السلام و بعد مسجد امیرالمومنین علیه السلام هم بود سرگروه حلقه صالحین هم خانم عبادی عزیزم بودن☺️
روش خوب و جالبی هم داشتن بر خلاف بقیه حلقات که یا ختم قرآن داشتن خانم های بالای ۴۰ سال یا تو سن دانشجویی و بین ۲۰ تا ۳۰ که انقدر سیاسی بود حلقه شون انگار دارن اخبار میگن یا جلسه مذاکرات سیاسیه😑
ولی تو حلقه ما و خانم عبادی عزیزم کاملا معرفتی و اعتقادی با بیانی خوش و مهربان صحبت میشد😍
اثرات مثبتی هم از جمله برای خودم داشت.
#ادامهدارد...
#کانالدلنوشتهشهیددهقان
@Delneveshte_shahid_dehghan
کانال رسمی دلنوشته شهید دهقان
#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹 #خاطرهخادمی شماره25 #ارسالیخادم💌 باز هم نسیم مهربان و روح بخش الهی ن
#خاطرهآشناییخادمینباشهید🌹
#خاطرهخادمی شماره25
#ارسالیخادم💌
آذر ماه ۹۴ تقریبا یک ماه بعد از شهادت شما اولین کار شهدایی من که بروشور برای شما بود انجام شد، کمی بعد از آن اوخر دی ماه ۹۴ برای اولین بار قسمت شد و به سفر معنوی و
پر از شور و شعور و عشق راهیان نور مشرف شدم😍
از راهیان نور هر چه بنویسم کم است و خودم و تمام وجودم عاجز از وصف آن همه عظمت و شکوه و عشق و ایثار و معجزه و الهیت✨
مدیر هنرستان خانم شفایی عزیزم فرموده بودن سوغاتی برای من بنویسید از راهیان حتی شده کوتاه، من هم نوشتم اتفاقا خیلی هم زیاد تایپ شده ی آن فکر میکنم ۵ صفحه ای شده باشد تایپ کردم و خدمتشان تقدیم کردم از جمله نوشته های محبوب برای همه ی خوانندگان بود انقدر که حتی در هفته پژوهش و اینها جز مقالات برای مطالعه دانش آموزان قرار داده میشد و دوستانم بعد از خواندن آن همه خوششان می آمد.☺️
اما اینجا و در این نوشته به همین اکتفا میکنم
در معراج شهدای اهواز که فقط همان یک بار رفته ام و امیدوارم باز هم قسمت و روزی ام شود توفیق حضور در معراج الشهدای اهواز،
خانمی که همراه یکی دیگر از کاروان های دانش آموزی بودن صحبت از رفیق شهید کردن و گفتن حتی میتونیم بگیم برادر و شهدا رو مثل برادر بدونیم مطالعه کنیم زندگی شون رو وصیت نامه هاشون رو و به فرمایشاتشون عمل کنیم در همه ی موارد ازشون کمک و مشورت و مدد بگیریم
همهی شهدا اما یک شهید خاص تر و اختصاصی تر
اولین بود لفظ رفیق شهید و برادر شهید شنیده بودم شهدای زیادی هم نمیشناختم نگاهی به شهدای گمنام انداختم رو به روم حرم شهدای گمنام بود سر چرخوندم تصویر زیبای شما رو دیدم شهید محمدرضا دهقان امیری همان شهید آشنا کمتر از یک ماه است برایتان بروشور اختصاصی زده ایم با اندک شناختی که از شما داشتم سریع ذهنم رفت سمت شما و از همان موقع شما شده ای برادر شهیدم...♥️
از راهیان که برگشتم به فاصلهی چند روزی حوالی ۶ بهمن بود سالروز حماسه ی مردم شهرم شهرستان هزارسنگر آمل در سال۶۰
خانم شورمیج عزیزم که الان که مینویسم مدت هاست بخاطر دانشگاهم و نبودم تو آمل و بعد به دلیل کرونا ندیدمشون و بسیار دلتنگ ایشونم. تماس گرفتن و گفتن برم اداره آموزش و پرورش قسمت بسیج دانش آموزی ...
#ادامهدارد...
#کانالدلنوشتهشهیددهقان
@Delneveshte_shahid_dehghan