جوانانِ بنی هاشم بیایید؛ علی را بر درِ خیمه رسانید ●♪♫
بگویید؛ مادرش لیلا بیاید ●♪♫😭
تماشای قدِ اکبر نماید ●♪♫😭
جوانانِ بنی هاشم بیایید؛ علی را بر درِ خیمه رسانید ●♪♫
بگویید عمه اش زینب بیایید ●♪♫
علی را بر در خیمه، رساند ●♪♫
خدا داند که من طاقت ندارم؛ علی را بر در خیمه رسانم…
هر گُلی زیباست اما یاس چیز دیگریست
در میان سنگ ها الماس چیز دیگریست
ما میان عمر خود خیلی برادر دیده ایم
در وفاداری ولی عباس چیز دیگریست
فرا رسیدن تاسوعای حسینی تسلیت 🖤🖤🖤🖤
#تاسوعا
#محرم
#امام_حسین
🥀🥀
ای مردم!
بلند گریه کنید
که به آقای ما
بلند خندیدند...😭
یااباعبدالله ‹؏›💔
'توابین'
〰〰〰♡
#محرم #امام_حسین #تاسوعا
خونِ دل خوردم علی!
تا که تو آقا شدهای،
پدرت پیر شده
تا که تو رعنا شدهای،
لشگر امروز،
به قَدِّ خَمِ من میخندد،
مَردَکی داد زد و گفت:
حسین! تا شدهای...😭❤️🔥
🖤
▪و #عین حرف اول #عشق است
مثل حرف اول #عاشورا
▪عاشورا یعنی
قطرات اشكی كه امام حسین(ع)
برای فردای اهل بیت خویش ریخت
▪عاشورا یعنی
جمع كردن خارهای بیابان در شب تاریك، یعنی سیراب كردن كودك شیرخواره با سرانگشتان پیكانی تیز
▪عاشورا یعنی
ضجه های كودكانی غریب در صحرایی سوزان ، یعنی فرو رفتن خارهای بیابان در پاهای كودكانه ای كه به دنبال عشق ندای لبیك سرداده بودند
▪عاشورا یعنی
اوج مردانگی و ایستادگی، یعنی تجسم تمام غیرتهایی كه در چشمهای نجیب #عباس سو سو میزد
▪عاشورا یعنی
دلدادگی به سرچشمه پاكیها،یعنی طعم شیرین عطش در كنار یار،پیامد عشق ورزی به نور
▪عاشورا یعنی
پر كردن مشك آب در عین عطش ، یعنی پرپر شدن و دم بر نیاوردن ، یعنی به آسمان پرتاب كردن خون گلوی شش ماهه ای كه از تشنگی به چشمان پدر خیره شده بود،یعنی دفن كردن تمام احساس خویش در پشت خیمه ها
▪عاشورا یعنی
وداع آخرین خواهری خسته با برادری از جنس نور، یعنی عین صداقتی كه در آسمانها نظیر نداشت
▪عاشورا یعنی
فرود همه غیرت های آسمان در زمین و پرواز همه پاكیها به آسمان،یعنی تمام معصومیت و مظلومیت حق در برابرباطل
سپردمَت به خدا و به ریگ های بیابان
سپردمَت به غبار و به خارهای مغیلان
سپردمَت به هر آنچه که هست، اما تو
سپردی ام به که رفتی؟به دلقکان؟به کنیزان؟
#شام_غریبان
ماجرای اسارت زینب کبری سلاماللهعلیها
شروع شد..
واقعا خوش گفت که
کربلا در کربلا میماند اگر زینب نبود
هر گُلی زیباست اما یاس چیز دیگریست
در میان سنگها الماس چیز دیگریست
ما میان عمر خود خیلی برادر دیدهایم
در وفاداری ولی عباس چیز دیگریست
#قمر_بنی_هاشم
#وفاداری
#برادری
ای جملهی بی کسان عالم را کس
یک جو کرمت تمام عالم را بس
من بی کسم و تو بی کسان را یاری
یا رب تو به فریاد من بی کس، رس
﷽
✨ راز سوره فجر
🔰 لحظه فجر، لحظه شکاف برداشتن و ظهور و بروز استعدادهاست.
همه ما استعداد مشاهده خدای متعال، استعداد مشاهده قیامت و استعداد معرفت را داریم و این استعدادها فعال نمیشوند مگر با مجاهدت در لیال عشر.
⬅️ آنجاست که شکاف برمیدارد و استعداد به ظهور و بروز میرسد.
و این «راز عدد ده» است.
✍🏻 عدد ده، شامل عدد یک و صفر است و کسی که در برابر آن یک، صفر میشود به وصال میرسد. به فنا در احدیت میرسد.
▫️ آنجا فقط اوست؛ او حرف میزند او میشنود او می گوید او میخواهد، او کار میکند.
▫️وآن یک، درظرف صفر است که ظهور و بروز میکند و از دریچه این صفر است که همه کثرات را شکل میدهد و تربیت میکند.
✍🏻 این است که به شبهای دهگانه قسم خورده. و این است «راز سوره فجر».
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#گپ_روز : سه روز است که مرا تنها کردهاید، چرا دست از سرم بر نمیدارید؟ بروید دیگر ...
#موضوع_روز : «چگونه مشکلات و مصائب را راحتتر تحمل کنیم؟»
✍️ نود و یک سالش بود! عمه شهربانو.
ابیات مثنوی را چنان به موقع در میان جملات و حرفهای حکمتآمیزش بکار میبرد که گویی یک استاد دانشگاه ادبیات دارد شعر میخواند.
• همیشه شنیده بودم آدمها وقتی پیر میشوند، نیازشان به توجه بیشتر میشود!
نیازشان به بودن دیگران در کنارشان بیشتر میشود،
نیازشان به حرف زدن با دیگران بیشتر میشود...
اما این پیرزن نورانی هر چه پیرتر میشد نیازش به بقیه کمتر میشد انگار!
• چشمانش سو نداشت، بچه هایش برایش یک آشپزخانهی آسان درست کرده بودند، که بتواند نشسته غذا درست کند، نشسته ظرف بشوید، نشسته تمام وسایلش را جابهجا کند.
ولی با همه اینها از روی چهارپایه کوتاهش افتاد و وضعیتش از اینی که بود بدتر شد.
بچهها آمدند یکی دو روز دورش بودند، و صدایی از او درنمیآمد.
هرکس میآمد دیدنش چیزی جز شکر نداشت! نه از دردی که میکشید لام تا کام حرفی میزد و نه از اتفاقی که افتاده بود.
• دو سه روز گذشت که با مادرم رفتیم دیدن عمه شهربانو!
داشت زیر لب با خودش حرف میزد، متوجه حضور ما که شد ساکت شد و دستانش را باز کرد و مرا سفت بغل کرد. و من مثل همیشه احساس میکردم درون سینهاش را شکافت و تمام مرا در خودش جا داد!
• نیم ساعتی گذشت و دخترِ بزرگ عمه جان کلید کرد که او را ببرد خانه خودش!
چند بار به آرامی گفت، بروید من با شما نمیآیم...
و او همچنان لجاجت میکرد!
کمی تند شد و ابروهایش را درهم برد و گفت: سه روز است که مرا تنها کردهاید، چرا دست از سرم بر نمیدارید؟ بروید دیگر ...
• برایم این جمله عجیب آمد، اتفاقاً همه در این سه روز دور و برش بودند. و عمه اصلاً تنها نبود.
اما با خودم فکر کردم پیر است و فراموشکار!
• چند ثانیهای مکث کرد و اشک از کنار چشمانش ریز ریز پایین آمد.
گفت : بروید ننه جان ... بروید!
من حاضرم هر سختی و مصیبتی را تحمل کنم، ولی مرا خفه نکنید.
وقتی شما هستید اینجا، من تنها میشوم.
وقتی شما نیستید، این خانه رفت و آمدش را دارد! من تنها نیستم!
میآیند و میروند مداااام ....
✘ من آن روز هیچ نفهیمدم از حرفهایش!
تا اینکه چند ماه بعد، هفت روز عمه جان به حالت احتضار رفت!
خواب بود انگار ... ولی معلوم بود که منتظر لحظه موعود است.
• مامان بالای سرش داشت «یس» میخواند که یکهو عمهای که یکهفته خواب رفته بود، شروع کرد زیر لب زیارت عاشورا خواندن. زیارت عاشورا عادت هر صبحش بود از زمانی که دخترِ خانه بود تا همان روز!
مامان گوشش را به لب عمه نزدیک کرد و تمام زیارت عاشورا را گوش کرد.
بعد از اینکه تمام شد؛ عمه دستش را روی سینه گذاشت و یکی یکی
به چهارده معصوم علیهم السلام
به تمام أنبیاء بزرگ
و ملائک مقرب سلام داد و با یک لبخند، آخرین بازدمش را به دنیا فوت کرد و .... تمام.
※ تازه این موقع بود که فهمیدم:
آدمی که در جهانِ درونش، رفت و آمدها در جریان است، آنقدر قوام و قدرت به این جان تزریق شده که در شکستهترین و مصیبتآلودترین روزهای زندگیاش هم، شیرین زندگی میکند.
تلخ کامی در مصیبت مالِ جانهای تنگ است!
که فشارها دستشان میرسد جیغشان را دربیاورد.
کارگاه رشد و قدرت در سایه سختیها
@ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#گپ_روز : عاشقهایی که هیچ وقت زیر میز نمیزنند!
#موضوع_روز : عشق تنها ابزار رسیدن به «قدم صدق» است!
✍️ خدا گفت این را، نه من ؛
| مابینِ مؤمنین کسانی هستند که صِدق دارند برای عهدی که با خدا بستند!
بعضیها این عهد را به آخر بردند،
و بعضیها منتظرند تا این عهد را تمام و کمال ادا کنند،
و هیچ وقت عهدشان را تغییر ندادند! | أحزاب / ۲۳
※ این آیه میپیچد شبیه یک درد دنبالهدار در جانم!
| صدقوا ما عاهدوا | ...
ایستادن، با صادقانه ایستادن فرق میکند!
یاد ماجرای (فرزدق) افتادم!
امام به او گفته بود؛ مسلم به تکلیف خویش عمل کرد و تکلیف ما باقی مانده!
• از خودم میپرسم؛ تکلیف من چه میشود یعنی؟
«ایستادنِ از سر صدق» پلّهی قبلیِ مقام محمود است!
اگر استقامت صادقانهی کسی تأیید شود، دیگر بستر کسب مقام محمود، در جان او درست شده است.
• خیال خدا آنقدر از بابت این «عاشقها» راحت است که « و ما بدّلوا تبدیلا» برایشان نازل میکند..
یعنی آنها هیچ وقت زیر میز نمیزنند!
• با همان درد پیچیده، با خودم گفتم :
تهِ قصهی ما چه میشود یعنی؟
ما نیز از آن کسانی هستیم که خدا، «مابینِ مؤمنین» با انگشت نشانشان میگیرد و سری با لبخند به نشانِ تأیید صدقشان، تکان میدهد ؟
« مابینِ مؤمنین» ، یعنی فقط بعضیها که عاشقند !
| مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ ۖ وَما بَدَّلوا تَبديلًا. أحزاب/۲۳ |
※ کاش شأن نزول نداشتند آیهها!
انگار هر لحظه در حالِ نزولند ... بی قید زمان و مکان !
@ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#گپ_روز : هنوز ما فقط حضرت زهرا سلاماللهعلیها را صاحب عزا میدانیم!
#موضوع_روز : آفتهای عزاداری
• این روزها چقدر حرف، برای زدن هست، نمیدانم چقدرشان را میشود گفت!
این روزها هجوم میآورند تمام حرفهایی که باید وسط مجالس عزاداری، علِت اصلی همه گریهها باشند!
• داشتم با خودم فکر میکردم :
همین الآن وسط تمام هیئتها و مجالس عزاداری، که بندِ محکم زمینند به آسمان و هر سال قلبهای مردهی زیادی را احیاء میکنند:
هزار نیّت و دعا و حاجت، از قلبهای ما میگذرد!
حق داریم ...
کسی را جز این خاندان نداریم، که دست یاری دراز کنیم!
یکی زیر مشکلات زندگی کمرش خم شده، و قرضها که روی قرض تلنبار شده، آرامشش را گرفته!
یکی از سقوط اخلاقی نوجوان و جوانش هراسان است و نور امید و هدایت میخواهد!
یکی بیمار دارد و زیر فشارهای مریضداری برای شفای بیمارش دعا میکند!
• داشتم با خودم فکر میکردم:
۱۴ قرن است ما مفتخریم به عزاء.
عزایی که آب حیات است در رگهای انسانیِ ما.
عزایی که انسانیت را زنده نگه داشته!
ولی نتوانسته این درک را همهگیر کند، که هر چه میکِشیم از همین عاشوراست که قرنهاست برایش رخت عزا به تن میکنیم.
• هنوز فقط حضرت زهرا سلاماللهعلیها را صاحب عزا میدانیم؛ در حالی که صاحب عزای اصلی خودِ ماییم!
که امروز مجبوریم بنشینیم و برای چیزهایی نگران باشیم که اگر دنیا صاحب داشت، اگر مسیر درست را طی میکرد، این مشکلات نبود که گلوی ما را سفت بگیرد و بفشارد.
جهان در تمدن خویش به فنا رسیده است و نیاز به تمدنی دارد که صفر و صدش درست چیده شده باشد !
همان تمدنی که امام حسین علیهالسلام حذف شد، تا این تمدن جهان را نگیرد!
تمدنی که انسان را میبیند، نه این زن و مرد را،
و صفر و صدش را بر مبنای نگاه خدا به این انسان میچیند.
• وسط هیئتها نشستهایم، و نمیدانیم اگر تمدن حاکم بر جهان، تمدن امام معصوم میبود قطعا صفر و صدش معصومانه چیده میشد، یعنی همانطور که خدا میخواست، و اینگونه فقر در تمام ابعادش ما را به ستوه نمیآورد:
ـ فقر در اقتصاد
ـ فقر در فرهنگ و اخلاق
ـ فقر در سلامت
ـ فقر در ....
ما به فقر رسیدیم، چون منبع این تمدن را داشتیم و نفهمیدیم چگونه باید دنیایمان را بر اساس آن اداره کنیم.
• این تمدن، در جهان، بزودی براحتی فراگیر میشود زیرا :
ـ تمدن جهان به نهایت سقوطش رسیده،
ـ و خستگی بشر برای درک یک زندگی آرام، آخرین روزهای بلوغ خود را طی میکند!
✘ کاش هیئتها همه میدانستند:
یک هیئت، آنجا گلِ آخر را میزند که عزادارانش به این اداراک برسند اگر همین الآن دغدغهی نام و نان و سلامتی و ... دارند یعنی صاحب عزا آنهایند!
و باید برای تمدنی انسانی، که دغدغهها هم در آن انسانیاند، تلاش کنند.
برای حاکم کردن آخرین متخصص معصوم که صفر و صد تمدنش را معصومانه ببندد تا «عدالت» ساده ترین خروجی این تمدن باشد.
※ مبانی انسانشناسی در تمدن نوین الهی
@ostad_shojae
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#گپ_روز : آدم عاشق جرعه جرعه میخورد همهی دردها را ... حتی اگر از این معشوق سهم زیادی نداشته باشد.
#موضوع_روز : وفاداری به امام
✍️ از اول هم، با ازدواجشان موافق نبود!
دختر ته تغاریِ زیبارویِ ننهجان، عاشق یک مرد کچل فقیر شده بود که شانزده سال از خودش بزرگتر بود.
و این ننه جان، با اینکه آخر رضایت داد و آنها به هم رسیدند، ولی تا وقتی آقاجان زنده بود، جان به لبش کرد!
• ننهجان اما نمیدانست که در درون این مرد، جهانی جریان دارد که سالها بعد از وفاتش نیز بوی رحمانیتش در خاطر تمام اهالی شهر جا میماند!
• یک روز زیر درخت ازگیل خانه اقاجان داشتم خاک بازی میکردم، که ننهجان از پرچین وسط خانه خودش و خانه آقاجان رد شد و آمد آنجا!
شروع کرد با عصبانیت پشت سر آقاجان حرف زدن، که چرا این وضع زندگی شماست!
این مرد از پس اداره مخارجش برنمیآید، صاحب نوه شدهاید و هنوز هم در همین خانه کاهگلی زندگی میکنید و ... از این حرفهای مسخره !
• او میگفت و عزیزجان هیچ نمیگفت و من زیر درخت ازگیل غصه میخوردم.
صدای دوچرخه آقاجان را پشت در شنیدم که ایستاد!
ولی در باز نشد و او داخل نیامد.
وقتی ننهجان حرفهایش تمام شد و دلش خنک شد و رفت؛ در باز شد و آقاجان با همان چهره باز و لبخند همیشگی با دوچرخهاش آمد داخل!
از شالیزاری میآمد که صاحبش جز به آقاجان اعتماد نداشت، و آنرا داده بود دستش تا برنج بکارد، شریکی!
• آقاجان دوچرخهاش را به دیوار تکیه داد و با زانوهایش روی زمین آمد و دستش را باز کرد و من دویدم و خودم را انداختم در بغلش تا مثل همیشه میان سینهی ستبرش غرق شوم.
دویدم اما اینبار شاد نبودم! و آقاجان اینرا میدانست...
غصه همهی جانم را گرفته بود، و بغض داشت خفهام میکرد.
• سرم را توی گردن آقاجان فرو کردم و اشکم گریبان آقاجان را خیس کرد!
همانجا روی زمین چهارزانو نشست و زیر گوشم گفت : هیش.... باباجان! هیچی نگو.
گفتم : من از او بدم میآید!
آقاجان دستش را پشت سرم گذاشت و دهانش را زیر گوشم ! و گفت : تو نباید حرفهای ننهجان را باور کنی!
او عاشق عزیزجان است ...درست شبیه من!
گفتم : من اما از او بدم میآید!
گفت : هیش ... باباجان! باباها باید عاشق باشند وگرنه بابای خوبی نمیشوند.
گفتم : اینکه شما اینقدر بابای خوبی هستید یعنی عاشقید؟
موهایم را که در میان انگشتانش بود گرفت و بوسید و گفت: آدمهای عاشق دو تا فرق با بقیه دارند:
اول اینکه : برای اینکه عشقشان آزار نبیند، تمام سختیهایی که به آنها میرسد را جرعه جرعه و بی شکایت مینوشند تا آب در دل عشقشان تکان نخورد!
دوم اینکه : تمام آدمهایی را که معشوقشان آنها را دوست دارد، دوست دارند! حتی اگر آنها دوستش نداشته باشند.
• گفتم : اوهوم ... مثل شما !
آقاجان مرا از بغلش زمین گذاشت و بیسکوییت پتیبور پنج تومنیاش را داد دستم و رفت دست و پاهایش را لب حوض بشوید.
اما من همچنان ریز ریز اشک میریختم و کامیون پلاستیکیام را از خاک پر میکردم.
• امروز از صبح درگیر «موضوع روز» امروزم .... «وفا» «وفااااای به امام»...
هر چه فکر کردم دیدم، عشق تنها علّت وفاداری است!
آدم عاشق شود؛ «وفادار» میشود!
تا تقی به توقی میخورد نقاَش را به جان معشوقش نمیزند!
جرعه جرعه میخورد همهی دردها را ... حتی اگر از این معشوق سهم زیادی نداشته باشد.
• و من اولین بار اینرا از آقاجان آموخته بودم: « وفا محصول عشق است» و آدمهای عاشق دو تا فرق با بقیه دارند که البته من امروز اسم هر دوی این فرقها را میگذارم : «وفا»
@ostad_shojae |montazer.ir
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#گپ_روز : «آ باریکلااااا ... من از اولش میدانستم تو خیلی عاقلی!»
#موضوع_روز : نقش ما در زمان حساس کنونی ( بلوغ انقلاب) برای تشکیل دولت مقدمه ساز جهان آینده.
✍️ الآن را نمیدانم!
ولی هشت نُه سال پیش مهاجرت پزشکان و جراحان حاذق به کشور کانادا مُد شده بود.
• خوب یادم هست که چند سالی را برای اینکه اقامت دائم و شرایط کار قطعی در آن کشور فراهم شود، شش ماه اینجا بودند و شش ماه آنجا!
سرمایههای نخبهی کشورمان، خانوادههایشان را آنجا سُکنیٰ میدادند و خودشان رفت و آمد میکردند، تا شرایط برای مهاجرت کامل با امکانات خاص فراهم شود.
• دورههای فشردهی زبان،
آشنایی با فرهنگ مردم آن کشور،
شناسایی جغرافیایی آن کشور و مراکز تفریحی و خدماتی و درمانی
شناسایی آداب و رسوم و نوع تغذیه مردم آن کشور و ....
مشغلهی این دوره از زندگی تمام این عزیزان بود.
• گاهی با خودم فکر میکردم؛ این هدف چقدر شیرین است که تحمل دوری شش ماهه از خانواده را آسان میکند.
•گذشت و ...
این موج مهاجرت به کانادا هر روز قویتر و طالبش بیشتر میشد.
•همان وقتها بود: به من که پرستاری در اتاق عمل کودکان بودم پیشنهادِ مهاجرت دادند.
اما نه به کشور کانادا، بلکه به مؤسسه منتظران منجی علیهالسلام در ری برای راهاندازی واحد رسانه. جایی که رسالتش «آینده پژوهی، آینده شناسی، و اصلاح جهانبینیِ انسانها برای ورود به دولت کریمه و آینده حتمی و موعود قرآن» بود.
• برخلافِ پزشکانی که خیلی قاطع پیشنهادِ مهاجرتشان را میپذیرفتند، برای من اینکار ساده اتفاق نیفتاد!
چون آنان «جهانِ آینده»ای که قرار بود بدان ورود کنند را به چشم میدیدند،
و من جهت پیوستن به یک جریانِ آیندهساز برای «حکومت صالحان» باید شغلم را ترک میکردم، که نه با چشم دیده میشد و نه معلوم بود کِی اتفاق بیفتد.
• یکسال طول کشید تا به یقین رسیدم؛ امروز اولین پلّه از عاشورای من است، و من باید تازه انتخاب کنم، میخواهم بروم و قطرهای در اقیانوس آینده سازی باشم یا نه ....
• یادم هست روزی که استعفا کردم:
یکی از پزشکانی که نزدیک به دو دهه، باهم کار کرده بودیم و حالا او هم مثل من مهاجر بود (او به کانادا و من به ری)، از من پرسید:
با علاقهی عجیب تو به جراحی کودکان، هرگز فکر نمیکردم، این بخش را رها کنی!
گفتم: گاهی یک عشق میآید و سبقت میگیرد و مجبورت میکند به مهاجرت!
گفت: یعنی میخواهی مهاجرت کنی؟
گفتم: بله!
گفت: آ باریکلااااا ... من از اولش میدانستم تو خیلی عاقلی!
گفتم : نه، تازه عاقل شدهام.
گفت: کارهای مهاجرتت را کردهای؟
گفتم : بله دعوتنامه آمده برایم!
گفت: از کجا؟
گفتم: از #ری !
گفت : کجاااا ؟
گفتم : ری .... از سوی نماینده امام هادی علیهالسلام، حضرت عبدالعظیم حسنی!
گفت : دیوااااااانه 😅.....
خیلی جدی ادامه دادم: میروم برای ساخت جهانِ آینده!
شما میروی کانادا فقط آیندهی خودت را میسازی، من میتوانم اگر از آزمونهای پیاپیِ این عشق بیرون بیایم، علاوه بر شناختن و ساختن جهانِ آیندهی خودم، به بقیه نیز برای ورود موفق به این جهانِ حتمی (حکومت صالحان) کمک کنم!
با نگاه عاقل اندر سفیهی گفت: عاقبت بخیر باشی ... و پسِ سرش را خاراند و رفت!
• سحر دیروز در حرم راه میرفتم و فکر میکردم که این هفت سال از مهاجرت من به ری، پُر بود از آزمونهای انتخاب!
آزمونهای عجیب و غریب!
آیا اهلِ ماندنی یا رفتن؟ بالاخره میمانی پایِ اهل بیت علیهالسلام، یا رها میکنی و میروی؟ ...
✘ در همین فکرها بودم که با جملهای از امام صادق علیهالسلام در ورودی حرم روبرو شدم که این هفت سال هرگز ندیده بودمش:
«مَنِ اتَّقى مِنكُم و أصلَحَ فَهُوَ مِنّا أهلَ البَيت.»
هر کس تقوا کند و «به اصلاح مشغول باشد» از ما اهل بیت است.
و استاد هزار بار گفته بود: ریشهی اصلاح خود و جهان ... فقط یک چیز است: «حاکمیت امام حق بر زمین»
• شبیه تشنهی تبداری که آب گوارایی نوشیده باشد آرام گرفتم و با خودم و گفتم: گاهی شاید امتحانها برای خیلی ها سخت باشد، گاهی هم شاید مشارکت در یک انتخاب که در جهت ایجاد مدل مقدمه ساز برای تحقق تمدن الهی در آینده جهان است، آنقدرها هم سخت نباشد...
ولی جمعیت کثیری را در زمرهی گروهی قرار میدهد که دغدغهی حذف ریشههای طاغوت و حاکمیت توحید را در جهان دارند: یعنی همان «منّا اهل البیت» !
• گاهی چقدر حقیقت واضح است ...
دنبال کسی باشید که دنبال برپایی حکومت صالحان است!
«ولی ما خیلی وقتها چشمانمان به نور حساسیت دارد و نور میزندش..!»
@ostad_shojae