🔆🔆🔆
🔆🔆
🔆
#داستـــــان_دلنــــوشتـــه
🌸 *زندگی به سبک شهدا*
یه شبـــ بارونے بود ...☔☁
فرداش حمید امتحاڹ داشتـــ
رفتم تو حیاط و شروع ڪردم به شستن،
همین طور ڪه داشتم لباس مےشستم
دیدم حمید اومده پشتـــ سرم ایستاده💕
گفتم : اینجا چیڪار مے ڪنے ؟
مگہ فردا امتحان ندارے؟
دو زانو ڪنار حوض نشستـــ و دستـــ هاے
یخ زدمو از تو تشتـــ بیرون آورد و گفتـــ :
ازتـــ خجالتـــ مے ڪشم ...😓
من نتونستم اون زندگے ڪه در شأن تو باشہ
براتـــ فراهم ڪنم ... 😔
دخترے ڪه تو خونه باباش
با ماشین لباسشویـے لباس میشسته
حالا نباید تو این هواے سرد مجبور باشه...😞
حرفشو قطع ڪردمو گفتم :
مڹ مجبور نیستم ...
با علاقه ایڹ ڪارو انجام میدم 😍💞
همین قدر ڪه درڪ میڪنے ، میفهمے ،
قدرشناس هستے برام ڪافیہ ...
همسر شهید سید عبدالحمید قاضےمیرسعید❤️
🌹 @delneveshtehrj 🌹
#داستان_دلنوشته
✨پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بيمارستان شد و به پرستار گفت: خواهش می کنم به داد این بچه برسید، ماشین بهش زد و فرار کرد؛ بلافاصله پرستار گفت: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم. خواهش می کنم عملش کنید من هرجور شده پول و تا شب براتون میارم
سپس پرستار گفت با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
پيش دكتر رفت اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه، باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
صبح روز بعد… همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید.💚