دلنوشتـه🇵🇸
#رمان_آشناے_غریب💞 #قسمتـ_دوم (ادامه) #دلنوشته✨ استواری که داشت از کلاس میرفت بیرون یکی از پسرا داد
#رمان_آشناے_غریب💞
#قسمتـ_سوم
#دلنوشته✨
مصطفی دستشو گذاشت روی دست فاتحی : حاجی خودم هستم حواسم به هم چی هست ، فقط با ماشین شخصی خودم پشت سرشونم هر جا وایستادن منم می ایستم هر جا تا هر ساعتی اتوبوس حرکت کرد منم پشت سرشون حرکت میکنم خانم عباسی هم که مسئول هماهنگی بین خواهرا هستن با اوشون هم هماهنگ هستیم خیالتون راحت باشه ، حاجی
فاتحی سرشو تکون داد و فقط سکوت کرد ؛ تصمیم سختی بود که باید گرفته میشد اکبر گوشیش زنگ خورد بلند شد رفت بیرون از اتاق
مصطفی بلند شد : بیشتر از این وقتتونو نمی گیرم حاجی فقط منتظر جوابتون هستم ان شاءالله
فاتحی هم بلند شد دستاشو رو شونه مصطفی گذاشت : آسید جان نگران نباش ان شاءالله حل میشه به دختر خانم اگه دیدینشون بگین تشریف بیارن پیش من
مصطفی دستو به علامت چشم روی چشاش گذاشت : چشم حاجی ، امری نیست ؟
فاتحی دستشو برد جلو برای خداحافظی : عرضی نیست پسرم موفق باشی
مصطفی : خدانگهدار
مصطفی رفت بیرون دید هنوز اکبر داره با گوشی صحبت میکنه اکبر خطاب به اونی که پشت خط بود گفت یه لحظه گوشی ، چی شد داداش ؟
مصطفی : گفتن بهم اطلاع میدن
اکبر جان دیگه من کاری ندارم میرم خونه
اکبر : وایسا با هم بریم ماشین اوردی ؟
مصطفی : آره امروز ماشین آوردم ممنون خداحافظ
اکبر : یا علی
مصطفی رفت طرف پارکینگ دانشگاه که ماشین دانشجو ها اونجا پارک میکردن سوار ماشینش شد که درو ببنده یکی مانع بسته شدن در شد ، مصطفی درو باز کرد ببینه کیه ، چشمش که افتاد به خانم استواری از ماشین پیاده شد : در خدمتم ؟
استواری : چی شد چیکار کردی ؟
مصطفی : حل میشه ان شاءالله بهتون اطلاع میدم
استواری : چی چیو حل میشه چیو اطلاع میدی مگه شمارم دارید که اطلاع میدی یه خورده از گیجی بیا بیرون
مصطفی با این طرز برخورد زیاد نگران و ناراحت نشد خیلیا بودن که این مدلی باهاش حرف میزدن : چشم ، شما فردا ساعت 4 بعد از ظهر تشریف بیارید دانشکده خودمون اتاق بسیج، اونجا بهتون اطلاع میدم
استواری با صدای بلند: ههع مگه من بیکارم هی بیام هی برم ببینم تو برام چیکار کردی
یه دفعه کیفش گذاشت روی کاپوت ماشین مصطفی یه کاغذ و یه خودکار درآورد تند تند چیزی رو نوشت و باعصبانیت برگه رو از دفتر جدا کرد و گرفت جلومصطفی : بگیر
مصطفی : این چیه ؟
استواری : لولویه مواظب باش نخورتت ، بگیرش بابا شمارمه بهم اطلاع بده سریع
مصطفی برگه رو گرفت و استواری داشت میرفت که مصطفی انگار چیزی یادش اومده باشه صداش زد : خانم استواری خانم استواری لطفا به دقیقه صبر کنید
استواری برگشت : چیه بگو ؟
مصطفی : حیاط دانشگاه یه حوزه بسیج هست یه آقایی اونجا هستن به نام آقای فاتحی مشکلتونو بهشون گفتم اوشون فرمودن کارتون دارن یه سر برین پیششون
استواری : باشه الان هستش برم ؟
مصطفی : بله فکر کنم باشن خدانگهدار
استواری : نخوری به در و دیوار اخوی
مصطفی مثه همیشه بی توجهی کرد و سوار ماشین شد و رفت سمت خونه و فقط فکر این بود که این خانم بتونه داخل اردو شرکت کنه ، توی فکر بود که خیلی سریع رسید ماشینشو گوشه ای از حیاط خونه پارک کرد داشت میرفت از پله ها بالا که یه دفعه جیغ دخترونه و صدایی پر از شادی و هیجان از در سالن اومد بیرون : الهی قربونت بشم مصطفی کجا بودی
پرید تو آغوش مصطفی که نزدیک بود هردوشون بیفتن مصطفی بلند خندید : خدا نکنه دیوونه ی خودم چطوری شقایق خانوم دلم واست شده بود یه ذره
شقایق که هنوز پر از هیجان بود کیف مصطفی رو گرفت و دستش و محکم گرفت : بیا بریم داخل داداش جووووون خوووودم که الان باید بنشینی برام تعریف کنی از سفرت
مصطفی : به روی چشم آبجی خوشکله ، مامان کجاست؟
با پرسیدن این سوال خانمی از آشپزخونه اومد ؛ الهی مامان فدات بشه همین جام مامان
مصطفی رفت جلو شونه مامانشو بوسید : سلام حاج خانوم زهرا به به چه بوی خوبی هم میاد
مامان مصطفی : سلام به روی ماهت دردونه برو لباساتو عوض کن تا منم بکشم غذا رو
مصطفی رفت سمت اتاقش که طرف دوبلکس بود : مامان هنوز نمازمو نخوندم شما بخورین تا منم بیام
شقایق وسایلای میزو چید و غذا واسه خودشو مامانش کشید در حال خوردن ناهار بودن که شقایق گفت : مامانی بابا کی میاد دیگه مگه قرار نشد امشب بیاد ؟
حاج خانوم نوشابه ریخت توی لیوان: دیشب که تو نبودی، خونه خانم بزرگ بودی زنگ زد بهم گفت کار داره هنوز کارایی که قرار بوده بفرستن اسپانیا هنوز آماده نیست سرش شلوغه
شقایق سبزی گذاشت دهنش : آخه چرا بابا واحد کاریشو نمیبره شهر خودمون که برده اصفهان آخه مگه شیراز چشه بابا چند ساله اصفهانه
حاج خانوم : غذاتو بخور غر نزن با دهن پر هم صحبت نمیکنن شقایق بانو
"سید مصطفی حسینی"
✍ https://eitaa.com/delneveshtehrj
دلنوشتـه🇵🇸
#رمان_آشناے_غریب💞 #قسمتـ_سوم #دلنوشته✨ مصطفی دستشو گذاشت روی دست فاتحی : حاجی خودم هستم حواسم به ه
#رمان_آشناے_غریب💞
#قسمتـ_سوم (ادامه)
#دلنوشته✨
مصطفی نشست کنار شقایق : راست میگن دیگه حاج خانوم سر سفره با دهن پر صحبت نکن بعد 20 سال هنوز یاد نگرفتی
شقایق فرم صورتشو تغییر داد و خودشو لوس کرد : عهههههه دادااااش دلت میاااد..
کلا خانواده صمیمی بودن در هر شرایطی از هم مشورت میخواستن..
مصطفی جلو اتاق شقایق ایستاد و در زد : اجازه ورود صادر میکنید ملکه ؟
شقایق : بفرمائید عالی جناب
مصطفی با لبخند همیشگی وارد اتاق شد و روبرو شقایق رو تختش نشست : چه خبر از آقا مهدی
شقایق شونه هاشو انداخت بالا : نمیدونم ازش خبر ندارم
مصطفی نگاه تعجب آمیزی بهش انداخت: عهع خبر نداری پس ؛ این شربت شکر آبی که بینتون درست شده چیه چه مزه ایه
شقایق پتوشو انداخت رو سرش از زیر پتو با خجالت گفت : تقصیر خودشه دیگه حرف گوش نمیده
مصطفی پتو رو از صورت شقایق کشید کنار و موهاشو که پتو بهم ریخته کرده بود با دستانش براش مرتب کرد : الهی من فدای تو بشم که اینقدر خجالتی تشریف داری ، تو که اینقدر خجالتی هستی چرا آخه صدات یه نموره بالا می ره که بین تو شریک زندگیت شکر آب شه ، معلومه شربت خیلی دوس داریا
شقایق خندید مصطفی سرشو بوسید : خواهری پاشو گوشیتو بیار یه زنگ به این آقای عاشق پیشه بزن
شقایق : نه خیر نمیخوام بزار خودش زنگ بزنه
مصطفی : بنده خدا 16 بار زنگ زده جواب ندادی خب زنگ بزن خودت بهش
شقایق چشاش گرد شد : دهن لق بهت گفته چند بار هم زنگ زده
مصطفی : عه آبجی این دیگه از کدوم کشور بر خواهر دردونه من تسلط پیدا کرد از این حرفا چطوری اومد تو فرهنگ لغتت
شقایق : تا خودش زنگ نزنه من محاله زنگ بزنم
مصطفی دستای شقایقو گرفت : اکسیژن داداش ، تو این جور مسائل هم دختر هم پسر باید بیشتر از حد کوتاه بیان، یه جاهایی هم دختر هم پسر ، بلند شو فدای چشای قهوه ایت بشم
شقایق : نمیخوام
مصطفی : ای خدا به داد مهدی برسه خیلی ناز داریا
شقایق :اینا ناز نیست اسمش سیاست زنانه است بزار خودت زن بگیری تا دلت بخواد روت پیاده میکنه
مصطفی بلند شد خندش گرفته بود از حرف های آبجیش : الله اکبر از دست شماها من مگه خدا زده پشت سرم که برم سراغ شما دخترا
شقایق : حالا میبینمت چطور ناز بکشی ...
"سید مصطفی حسینی"
✍ https://eitaa.com/delneveshtehrj