دلنوشتـه🇵🇸
#رمان_آشناے_غریب💞 #قسمتـ_چهارم #دلنوشته✨ مصطفی داشت با مجتبی حساب کتاب های شرکت باباشونو انجام مید
#رمان_آشناے_غریب💞
#قسمتـ_پنجم
#دلنوشته✨
مصطفی آروم داشت رانندگی میکرد همون جایی که استواری بهش آدرس داده بود گوشیشو برداشت زنگ زد بعد از کلی بوق که نزدیک به قطع شدن بود صدایی گرفته : بله ؟
مصطفی : سلام کجایید خانم استواری من دقیقا همون جایی هستم که آدرس دادید
استواری با همون صدای گرفتش: با همون پراید مشکیتی؟
مصطفی : بله
استواری : من دارم میبینمت پیاده شو دست بلند کردم بالا ساختمون نیمه کارم جلو این دکه ای
مصطفی سریع وسط خیابون ماشینو ول کرد پیاده شد استواری رو که دید لبه ساختمون اون بالا نشسته بود یه لحظه تنش لرزید و سریع وارد ساختمونه شد پله ها رو تند تند بالا میرفت که وسط پله ها پاش گیر کرد خورد زمین : آخ
نگاه به پاش انداخت روی زانو شلوارش پاره شده بود و پاش پیچ خورده بود ولی باهامون پای پیچ خوردش که درد خیلی زیادی داشت لنگ میزد و بالا میرفت و دفعه ای یه بار یه گوشه از درد پاش وایمیستاد
چشمش به مصطفی که خورد گفت : چرا اومدی ؟مصطفی که دید روسری استواری از سرش در اومده فقط سرش پایین بود و گوشه ایستاد : یه شلمچه نرفتن که اینقدر ناراحتی نداره شما چرا این جوری میکنید
استواری رو شو به طرف پایین ساختمون انداخت : به تو ربطی نداره یا امشب همین جا زنگ میزنی درستش میکنی یا همین جا شاهد سقوط منی
مصطفی انگار دلش لرزید با حرف استواری کنی جلو تر رفت که پاش خورد به چیزی نگاه که کرد یه گوشی بود برداشتش : این گوشی مال شماست
استواری نگاه گوشی داخل دست مصطفی کرد : آره
مصطفی گوشی رو هر چی به کنندهاش میزد روشن نمی شد :خاموشش کردین
استواری که انگار سردش شده بود دستاشو محکم دور خودش پیچوند و ها کرد : آره خاموشش
مصطفی رو همون خاکها نشست پشت سر استواری با فاصلهی زیاد : الان خانوادتون منتظرتونن نگران میشن روشنش کنید
استواری خودمحور که روش اوت طرف بود : کسی نگران من نمیشه
یه دفعه انگار دوباره گر گرفت داد زد : زود باش زنگ بزن به اون پیرکی تکلیفمو جلو خودم مشخص کن
مصطفی نگاه ساعتش انداخت : الان خیلی دور وقته بیاید پایین از اون لبه فردا هم من هم شما حضورا میریم پیششون
استواری داد زد و.کنی از اون گوشه جلو تر رفت مصطفی ترسید و بلند شد از سر جاش اما با همون آروم بودنش : آروم باشید شما درست میشه بیاید کنار الان زنگ میزنم
استواری برگشت پشت سرشو نگاه کرد
"سید مصطفی حسینی"
✍ https://eitaa.com/delneveshtehrj
دلنوشتـه🇵🇸
#رمان_آشناے_غریب💞 #قسمتـ_پنجم #دلنوشته✨ مصطفی آروم داشت رانندگی میکرد همون جایی که استواری بهش آدرس
#رمان_آشناے_غریب💞
#قسمتـ_پنجم (ادامه)
#دلنوشته✨
استواری برگشت پشت سرشو نگاه کرد : بزن منتظرم
مصطفی جوابشو از جیب کاپشنش درآورد و شماره فاتحی رو گرفت با چند تا بوق اولی جواب داد : سلام علیکم آ سید
مصطفی : سلام از بنده حاجی احوال شما چطوره
فاتحی : الحمدالله ، شما چطورین
مصطفی : خداروشکر عرضی داشتم خدمتتون
فاتحی : اگر بابت موضوع امروزه که با خود خانم استواری درست میگم فامیلیشون استواری بود؟
مصطفی : بله بله میدونم باهاشون صحبت کردید که نمیتونن این اردو رو برن اما حاجی من امروز خدمتتون عرض کردم با ماشین شخصی خودم پشت سر دانشجو ها هستم تا هر ساعتی راننده حرکت کرد پشت سرشم دهر جا هم وایساد می ایستم اصلا نگران این موضوع نباشید
فاتحی : نمیشه سید جان نمیشه الکی کشک که نیست شما خودتو واسه من مسئولیت داری اومدیم وسط راه خوابت برد یا خدایی نکرده اتفاق های دیگه
مصطفی : مسئولیتش با خودم حاجی ، با خودم هر اتفاقی که بیفته
فاتحی از اصرار های مصطفی تعجب کرده بود : دلیل این همه اصرارتو نمیدونم سید ، حالا فردا بیا با هم صحبت میکنیم
مصطفی: حاجی مهمه فردا بیام دیگه قبول کنید حاجی من خودتون میدونید نه اهل خواهشم نه التماس این دفعه برای بار اول و اجازتون خواهش میکنم
فاتحی سکوت مرده بود مصطفی گفت : حاجی هر چی شد با خودم مسئولیت خودم بچه ها همش با خودم فردا میام خدمتتون تعهد کتبی میدم
فاتحی : ای بابا سید نیاز نیست خودت برا من کاملا قابل اعتمادی
چشم فردا تشریف بیار حلش میکنیم
مصطفی خوشحال شد : چشم ازتون ممنونم لطف کردید
فاتحی : موفق باشی
مصطفی زحمت کشیدید یا علی
مصطفی که تلفنش تموم شد استواری با داد گفت : چی شد
مصطفی : شما از اونجا تشریف بیارید لطفا کنار حل شد فردا میرم پیششون
استواری کامل از رو لبه برگشت : منم میام
مصطفی : چشم حالا شما از اون لبه بیاید این طرف لطفا
استواری : راسته یا به خاطر اینکه بخوای منو از اینجا بکشونی اون طرف اینا رو میگی
مصطفی : راسته من دروغ ندارم به کسی بگم
استواری از لبه اومد کنار و روبرو مصطفی ایستاد و دستشو بلند کرد مصطفی همون جور که سرش پایین بود : چی شده ؟
استواری همون جور که دستش جلو مصطفی بود : گوشیم بده
مصطفی گوشی رو داد بهش و گفت : هوا سرده زودتر تشریف ببرید خونه روسریتونم افتاده اون گوشه کنار ستون
استواری رفت روسریشو برداشت و چون خاکی شده بود چند بار تکوندش و سرش کرد : خب شما برو دیگه من خودم میرم
مصطفی : الان دور وقته خودم میرسونمتون
استواری گوشیشو روشن کرد و انگار داشت تماس می گرفت گفت : نترس نمیپرم تو برو میرم خونه یه دفعه انکار پشت خط کسی جواب داد استواری دستشو به علامت هیس بالا آورد و ادامه داد : سلام حمید کجایی ؟
مصطفی دید داره با تلفن صحبت میکنه ازش فاصله گرفت و گوشه ای ایستاد نگاه صفحه کوششی کرد چون رو سیالات بود متوجه نشده بود مادرش بیش از هفده بار بهش زنگ زده میخواست زنگ بزنه که استواری اومد جلو مصطفی : تو برو فردا ساعت 9 دانشگاه میبنمت جلو بسیج
مصطفی : باشه پس ، فردا هستم در خدمتتون خدانگهدار
مصطفی داشت میرفت که استواری بلند داد زد : جلوت دیگه کسی نیست سر بلند کن از این پله ها نیفتی ...
"سید مصطفی حسینی"
✍ https://eitaa.com/delneveshtehrj