eitaa logo
دل‌نویس🇵🇸
132 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
984 ویدیو
65 فایل
برخیز زهرا تا علی از پا نیفتد عرش خدا بر دامن صحرا نیفتد... لینک کانال #دلنویس:🖋📒❤️ https://eitaa.com/delnevis_1363 لینک کانال دِبشمون😊👇🌷 https://eitaa.com/Debsh_1363 نشر مطالب همراه با لینک و نام نویسنده اشکالی نداره😊
مشاهده در ایتا
دانلود
با ستاره رسیده بودیم پشت در آرایشگاه. این پا و آن پا کردم و بالاخره تصمیم خودم را گرفتم. یکدفعه دست ستاره را که چیزی نمانده بود برود داخل، از پشت سر گرفتم و به سمت خودم کشیدم: «ستاره می‌شه یه روز دیگه بیایم؟» ستاره که حسابی کفری شده بود دستش را از توی دستم کشید بیرون و توی هوا انگار که دردش گرفته باشد تکان داد: «وای از دست تو دختر! بالاخره می‌خوای بریم یا نه؟! اصلا بگو ببینم تا حالا صورتتو تو آینه دیدی؟! ابروهاتم که عین پاچه‌ی بزه!» سگرمه‌هایم رفت توی هم. حس کردم میان ابروهایم می‌پرد. ستاره گفت: «ناز نکن خانوم خانوما! حالا که تا اینجا اومدیم! بیا بریم داخل!» چشم های گشاد شده‌اش که تحقیرم می کرد به حالت اول برگشته بود. نگاهی به دوروبرم انداختم. با خودم فکر کردم: «خوبیت ندارد جلوی چشم مردم توی خیابان بایستم!» بغض سنگینم روی جمله‌ای که ادا کردم افتاد و کلماتش را لرزاند: «باشه حالا بریم تو!» ستاره که رفت داخل، دوباره ابروهایم رفت توی هم. پرده با گل‌های بزرگ آفتاب‌گردان را گرفتم و پرت کردم پشت سرم. از پله‌ها رفتم پائین. به نظرم آمد روی برگه‌ی سفید چسبانده شده روی در با خط درشت سیاه این جمله نوشته شده بود: «در سال جدید این مکان با کلیه‌ی اثاث به فروش می‌رسد!» با نسیمی که از روی پوست صورتم گذشت میان بوهای خوشی که هیچ کدام را نمی‌شناختم شناور شدم. با فاصله‌ی کمی ایستادم کنار ستاره روبروی آینه‌ی قدی پاگرد و خودم را ورانداز کردم. یکه خوردم. لبخند روی لب‌های خشکم نشست. شال بلند چروک سرمه‌ای‌ام را تا کمی بالاتر از جائی که موهای بورم شروع می‌شد عقب کشیدم و دو انتهایش را...
مزمزه‌اش کردم و ناگهان به خاطرم رسید که توی اتوبوس با چه زحمتی خودم را به خواب زده بودم و هزار بار از این دنده دردناک به آن دنده شده بودم. سردردم به یادم آمد. پدر با قدم‌های بلند و سریع از میان راننده‌ها راه باز کرد و به طرف خیابان رفت. من برای اینکه خودم را به پدر برسانم تقریبا می‌دویدم. می‌گفتند: «آنقدر وایسا تا زیر پات علف سبز شه!» عقب‌تر ایستادم. دزدانه نگاهم را از روی شانه پهن و مردانه پدر به نیمرخش رساندم. به نظرم آمد در همان لحظه موهای سپیدش مثل دانه‌های برف بیشتر و بیشتر می‌شود. دلم می‌خواست بغلش کنم. لباس بافتنی‌ تر و تمیز با لوذی‌های آبی‌سیر پوشیده بود و کت و شلوار سرمه‌ای. به کفش‌های مشکی جلوگرد واکس خورده‌اش، چند قطره باران‌گِلی چسبیده بود. سرش را به طرفم خم کرد. دستش را روی شانه‌ام گذاشت. لبخند زد و با همان هیبت همیشگی‌اش گفت: «اَز ایچه به بعد سَرِتِر حواست بُوَ! بِلا سنگینتر بپوش!»* صدایش آرام بود و مهربان که در آن برایم احترام قائل بود. خندیدم و گفتم: «چشم بوه!» چادرم را از کیفم درآوردم و روی سرم انداختم. تابلوی مستطیل آبی رنگ با عرض‌های کنگره دار قبل از ورود به محله‌مان ذوق زده‌ام کرد: «شهر ساحلی...ساحلی!» با چند تا محله‌ی کوچک همسایه، اسم شهر گرفته بود. ستاره روی پله‌های پائین پاگرد منتظرم بود:«پسند شدی خانومی! افتخار می‌دین؟!» و با دستش پله‌های مرمر سنگی را نشانم داد. دستپاچه خندیدم و شال را تا بالای ابروهایم پائین کشیدم و دوباره مرتبش کردم. «خب نگه داشتن چادر روی شال واقعا سخته!» با این فکر می‌خواستم خودم را آرام کنم! به فکر و ...
دیوارها پر بود از عکس زن‌های زیبا! از نژادهای مختلف سیاه! سفید! زرد! عروس برونزه‌ای میان عکس‌ها بود با مدل موئی که آرایشگر تمام سعی‌اش را کرده بود به طور منظم به هم ریخته باشد! ابروهای بدون دمی داشت که به سمت شقیقه‌ها کاملا مورب می شد! دستی بود که هر ناخن انگشتش مدل متفاوتی از ناخن شده بود! قابی از چشم های‌ بسته با موج های رنگی سایه روی پلک‌هایش! و پای خوش‌تراش زنانه‌ای با خلخال! از طرفی می‌ترسیدم با تماشایشان گناه بزرگی مرتکب شوم و از طرفی گوئی چشم‌هایم جادو شده بود! دل نمی‌کند ازشان! توی پرده‌ی حریر پشت سر سارا خانم باد افتاده بود و میان موهایش این سو و آن سو لنگر می‌انداخت. تا موج‌های ریز روی رودخانه‌ی کاکارضا و بابونه‌های اطرافش رفتم. صدایی پیچید توی ذهنم: «با من ازدواج می‌کنی؟!» ستاره برگشت طرفم: «موهایش مدل پَر است. اِند کلاسه نه؟» تندی گفتم: «آره! آره! محشره!» از خودم پرسیدم:«پَر؟!» سارا خانم دفتر بزرگی از کشو درآورد و گذاشت روی میز. بازش کرد. شستش را چند بار روی زبانش کشید و ورق زد. گوشه پائین بیشتر صفحات تاخورده و چرک بود. سرش روی آخرین صفحه خم شد. بالافاصله زل زدم به دفتر. سارا خانم سرش را بالا آورد و گفت: «درست است خانم روشن اصلاح صورت اوهوم؟» زل زده بود توی چشم‌های من که ستاره گفت: «بله من هم اصلاح صورت و تمیزی ابرو» به سمتی که دستش را دراز کرده بود نگاه کردیم. «لطفا منتظر باشید تا صداتون بزنم» در حالیکه چشمکی به ستاره زد گفت: «بابا چیه این علفای دراز هرز؟! چرا زودتر نیومدی؟» سارا خانم کف دست‌هایش را به میز تکیه داد و با کمکش بلند شد...
! آخرشم...» دست به دامن ستاره شدم که:‌ «نمی خوام تابلو بشما؟!» قاه‌قاهِ خنده‌ی دو دختر دبیرستانی که از پله‌ها سرازیر شدند، سالن را پر کرد: «ایول خوب ضایش کردیم!» «نزدیک بود سه بشیم!» «خودمونیم خوشگل بود نه؟!» ستاره در حالیکه ژورنال را می‌بست حرکت تمسخرآمیزی به لب‌ها و سرش داد و گفت: «تازه به دوران رسیده ها! این روزا همه واسه من! آدم شدن!» مقنعه‌هایشان داشت از پس سرشان می‌افتاد!مثل دختری از چشم پدرش! یکی چتر موهایش روی پیشانیش بود و دیگری مدل درهم برهمی روی موهایش جیغ می‌زد! برق ژل مو وسوسه‌ام می‌کرد! گاهی که جلوی آینه‌ی بی‌قاب دیوار کاهگلی خانمان می‌ایستادم و دلم می‌خواست در قسمت‌هائی از آینه که هنوز رمق انعکاس داشت روسری ابریشمی را وسط سرم بگذارم، همین که کسی از من سئوال می کرد: «با من ازدواج می کنی؟» دا می‌گفت: «دوخترم رولم میته بپوش به تا حجب و حیا دوشتوئی»* دختران دبیرستانی یک راست رفتند سمت چوب لباسی‌ها! مقنعه‌هایشان را از زیر گلو گرفتند و به سمت بالا کشیدند: «آخ ی ی ش داشتم خفه می‌شدم!» دستی به سروروی موهایشان کشیدند. دکمه‌های فرم سرمه‌ای خود را باز کردند و به زحمت جائی برای آویزان کردن مقنعه و مانتوی خود پیدا کردند. یکی دو تا از مانتوها افتاد روی زمین. به هم نگاه کردند و دزدکی زدند زیر خنده. کوله‌پشتی‌های سرمه‌ای و مشکی قلمبه‌اشان را پرت کردند گوشه‌ی مبل. به فکری که در مورد محتوای کوله‌اشان کردم خنده‌ام گرفت: «چادر‌های سیاه! ساده یا ملی؟!» آن روز سر جاده چادرم را از توی کیفم درآورده بودم و همانطور که پدر خواسته بود انداخته بودم روی سرم.
دست‌هایم را تند و فرز از میان دست‌هایش بیرون کشیدم. خندیدم و گفتم: «داجان! اینطوری که سوژه‌‌ی بچه‌های دانشگاه می‌شم!» دست‌های خودش سرخ بود و ناخن‌هایش نارنجی! می‌خندید. بافه سیاه می‌گفت: «تا ص تو من پلاستیک بینه وا مچ دستیاش را وا کش بستن!»* بدم نمی‌آمد ببینم موهای آن زن چه رنگی می‌شود! با صدای ویز وحشتناکی از جا کنده شدم. آن طور که ستاره ژورنال را ورق می‌زد معلوم بود نگاهش می‌کند اما چیزی نمی بیند. دختر دبیرستانی با چتری موها روی پیشانی‌اش به سرعت موبایلش را که روی میز راه افتاده بود، برداشت. خنده‌ی پت و پهنی صورتش را پوشاند. موبایل را جلوی صورت دوستش گرفت. سالن شلوغ شده بود. با خودم فکر کردم: «منی رو وه دومشان!»** لبخند روی لب‌های دختر خشکیده بود که دوستش موبایل را از دستش قاپید و چشم غره رفت. گوش هایم را تیز کردم. گفت: «بنویس نامزد دارم، باشه؟!» و همانطور که شیطنت از چشم‌هایش می‌بارید منتظر جواب سئوالش شد. دختر دبیرستانی با چتری موها روی پیشانی دستش را به سمت دوستش دراز کرد. او هم خودش را به دختر چسباند و موبایل را چپاند میان دستش: «همین که گفتم می‌نویسی‌ها؟!» هر دو ریز خندیدند. دختر دبیرستانی باچتری موهاروی پیشانی‌اش می‌نوشت و دوستش باخنده‌های هوس‌انگیز و تکان‌های سرش تائید می‌کرد. *دستهایم تا صبح توی پلاستیک بوده اند و مچ دستهایم را با کش بسته‌ام **انگار آتش دنبالشان کرده بود.