با همسفریهایمان که ۱۷ نفر میشدیم، یک ون گرفتیم. راننده عراقی که چند بار با چشمهای درشت گشاد شدهاش، انگشتش را توی هوا تکان داد و حرفش را تکرار کرد، متوجه شدیم که قرار است ما را به سامرا ببرد، بعد امامزاده سید محمدبنهادی و بعد هم کاظمین. مثل بقیه رانندهها هم همان ابتدا تعداد نفرات را پرسید و کرایهاش را هم معلوم کرد. هر نفر ۲۵هزار دینار عراقی.
وقتی حرمین کاظمین را هم زیارت کردیم، قرار شد همین راننده ما را تا مرز برساند. با ۲۰ هزار دینار.
ما که سال گذشته در هر کدام از حرم های سامرا و کاظمین یک شب بیتوته میکردیم، هم برای استراحت و هم کسب فیض بیشتر، موافق این تصمیم نبودیم. واقعا نیاز به استراحت داشتیم. خود نشستن در ون هم به تنهایی خسته کننده بود، با صندلیهای کوچک و خشک و به هم چسبیده، که فاصله هر ردیف با ردیف جلوی خودش هم بسیار کم بود و راهروی وسط هم تنگ، به زحمت توانستیم دو تا از بچههای کوچک را که صندلی نداشتند، آنجا بخوابانیم.
بعضی حتی گفتند راننده خسته است و راندنش در شب خطرناک است.
بالاخره راه افتادیم. کمی از راه را رفته بودیم که راننده کنار زد و بی هیچ حرفی خوابید. صدای اعتراض ها بلند شد که: اگه خوابت میومد چرا قبول کردی ما رو ببری مرز؟ رانندهی دیگهای هم که بود! چرا نگذاشتی او ما رو ببره؟!"
یک نفر گفت: "اشکال نداره، خسته است بذارید استراحت کنه، بعد سرحال رانندگی کنه، خیال خودمون هم راحت تره."
کمی سرو صدا ها خوابید و اعتراضها فروکش کرد و کم کم دوباره همه به خواب رفتند. ناگهان صدای مرضیهخانم یکی از همسفریهایمان بلند شد که:
"آهای سیدی! چکار میکنی؟ داری به کشتنمون میدی! زبونت را هم که حالیم نمی شه، لا نوم سیدی! لا نوم! "
همه از خواب پریدیم و متوجه شدیم که بله، راننده عراقی بعد از چند دقیقه استراحت به راه افتاده و دوباره از فرط خستگی و خوابآلودگی چند بار به طرف خاکی منحرف شده.
مرضیه خانم با اینکه او هم مثل بقیه خسته و کوفتهی راه بود، اما مثل کسی که مامور حفظ جانمان باشد، با صدایی که از بس فریاد زده بود دو رگه شده بود، هیکل بزرگش را روی صندلی جابه جا کرد و دستش را به سمت راننده عراقی گرفت و گفت: "سیدی من که نمیگذارم رانندگی کنی! به من نگاه گن! آب بزن به دست و صورتت! کمی هم بخواب! نوم کن سیدی!"
و اینها را سعی میکرد با ایما و اشاره به او بفهماند.
من از طرفی ترسیده بودم از جان بچهها و از طرفی عربی حرف زدنهای دست و پا شکستهی مرضیه و ایما و اشارههائی که چهرهی تپلش را بامزهتر میکرد، خندهام را در آورده بود.
ترسیده بودم از ترس بچهها که اگر اتفاقی در این مسیر برایشان میافتاد بعضی خاله زنکهای از این راه بی خبر، میگذاشتند به حساب این راه و بهانه برایشان جور میشد امام حسین جانمان را نعوذ بالله به دهانم خاک بی حرمت کنند، در آن لحظات این فکر زجرم میداد؛ و الا خوشا زیارتی که با دیدار ختم به خیر شود.💐
برای سلامتی همه آیهالکرسی خواندم.
بعد از چند دقیقه استراحت راننده اصرار داشت که خسته نیست و میتواند رانندگی کند، اما مرضیه خانم که دیگر از ترس خواب به چشمش نمیآمد، میگفت باید استراحت کنی. از او اصرار و از مرضیه خانم انکار.
پسرم و دو نوجوان دیگر که جلو کنار راننده نشسته بودند، گفتند برایش مداحی میگذاریم، سیم رابط را وصل کردند و صدای مداحی را حسابی بالا بردند. بعد پسرم تعریف کرد، دست و پا شکسته ازش در مورد خانواده و تعداد بچههایش پرسیدیم، که خوابش نره، سه تا بچه داشت، اسم یکیشون واحد بود!" و زد زیر خنده!
گفتم شاید منظورش بچهی اولش بوده!😄
خلاصه تا خود صبح مرضیه خانم چشمش به راننده بود. من چند باری از خواب پریدم و با ترس به راننده و جاده نگاه کردم و توی دلم گفتم: "خدا خیر بده به مرضیه خانم!"
خداروشکر نزدیک صبح به سلامت به مرز رسیدیم. راننده عراقی معذرتخواهی کرد و به مردان و نوجوانان همراهمان که برای بیدار ماندنش تمام تلاششان را کرده بودند، صمیمانه دست داد و به آغوششان گرفت.
فردای آن روز متوجه شدیم بعضی از هموطنانمان مثل مادر آقای رضا نریمانی متاسفانه در اثر صانحه تصادف از دنیا رفتند و ستاد اربعین هم اعلام کرده همه بازگشتنشان را از کربلا به جمعه موکول نکنند! به خستگی رانندهها هم در اثر حجم بالای کار دقت کنند!
خداوند رحمتشان کند و با آقا و مولایمان ابا عبدالله الحسین علیه السلام محشورشان کند.🤲🍃✨
همه خستگیها و ترسها و بیخوابی هایمان و ...فدای یک تار موی امام حسین جانمان❤️
زنده باشیم سال دیگر هم قطرهای از این دریا خواهیم بود انشاءالله...🌷✨💚
✍#بتولمحمدی
#پیادهرویاربعین
#خاطره
#سفرنامه
#درراهمرز
#دلنویس
https://eitaa.com/delnevis_1363#
دلنویس🇵🇸
ذکر غروب جمعه هاست #سیدرضانریمانی #دلنویس https://eitaa.com/joinchat/1991442675Ce1ee4e1829
برای شادی روح مادر سید رضا نریمانی 🌹صلواتی تقدیم میکنیم🥀
9.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چو خویشِ جان خود جان تو دیدم
ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم
#دلنویس
https://eitaa.com/delnevis_1363#