eitaa logo
دل‌نویس🇵🇸
147 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
968 ویدیو
64 فایل
برخیز زهرا تا علی از پا نیفتد عرش خدا بر دامن صحرا نیفتد... لینک کانال #دلنویس:🖋📒❤️ https://eitaa.com/delnevis_1363 لینک کانال دِبشمون😊👇🌷 https://eitaa.com/Debsh_1363 نشر مطالب همراه با لینک و نام نویسنده اشکالی نداره😊
مشاهده در ایتا
دانلود
11.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◽️▫️اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج▫️◽️ 🍃نماهنگ مهدوی "" 🍃با صدای دلنشین  https://eitaa.com/joinchat/1991442675Ce1ee4e1829
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹➻➻➻➻🍃❀🌸❀🍃➻➻➻➻🌹 چه رعد و برق مهیبی، چه شاخه تردی بهار حاصل جمع لطیف و قهّار است به وجد آمده در جان دانه، دانایی ببین که بید پریشان چه قدر بیدار است 📔 https://eitaa.com/joinchat/1991442675Ce1ee4e1829 🌹➻➻➻➻🍃❀🌸❀🍃➻➻➻➻🌹
غم و رنج دوری از خودت، دوری از او... شیرین‌ترینِ رنج‌هاست. و دغدغه رسیدن به خودت، رسیدن به او... زیباترین دغدغه‌ها. الهی به پاس اشکی که پای این دغدغه و غم ریخته می‌شه... جایی که فکرش را هم نمی‌کنی خودش دستت را بگیره و... بهترین‌ها را هدیه بگیری خودت را... خودش را... 🌸✨🤲 https://eitaa.com/joinchat/1991442675Ce1ee4e1829
ای آقا و سرورم! شناختم از تو راهنمایم به سوی تو و محبتم به تو شفیعم به درگاه توست مطمئنم هدایتم می‌کنی آسوده خاطرم شفیعم، شفاعتم می‌کند با زبانی که گناه گنگ، و با دلی که گناه، هلاکش کرده، می‌خوانمت و با تو راز و نیاز می‌کنم... یاد فرازی از مناجات شعبانیه افتادم که فرمود: در میان آتش جهنم هم محبتم نسبت به تو را شفیع قرار می‌دهم و به بقیه خواهم گفت که دوستت دارم... https://eitaa.com/joinchat/1991442675Ce1ee4e1829
خدایا در این ماه از آمرزش‌خواهانم‌ قرار ده و از بندگان شایسته فرمانبردارت و از اولیای مقرب درگاهت ای مهربانترینِ مهربانان https://eitaa.com/joinchat/1991442675Ce1ee4e1829
داستان آموزنده 🪴شمس و مولانا🪴 به آن چه می‌نازی جز یک سراب نیست! روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را دید از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟ مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟! شمس پاسخ داد:بلی. مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!! ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن. ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟! ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند. - با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت. - پس خودت برو و شراب خریداری کن. - در این شهر همه مرا میشناسند، چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟! ـ اگر به من ارادت داری باید شراب تهیه کنی زیرا من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم. مولوی که به شمس ارادت داشت، با خرقه ای به دوش و شیشه ای بزرگ به دست و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد. زمانی که مردم مولانا را در آن محل دیدند، حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد. هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.
در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: «ای‌ مردم! شیخ جلال‌الدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا می‌کنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است.» آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد. مرد ادامه داد: «این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا می‌کنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه می‌برد!» سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند. در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:«ای مردم بی حیا!شرم نمی‌کنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری می‌زنید، این شیشه که می‌بینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول می‌کند.» رقیب مولوی فریاد زد: «این سرکه نیست بلکه شراب است.» شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست. رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست‌های او را بوسیدند و متفرق شدند. آنگاه مولوی از شمس پرسید: «برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟» شمس گفت: «برای این که بدانی آنچه که به آن می‌نازی جز یک سراب نیست، تو فکر می‌کردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه‌ای‌ست ابدی! در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می‌رساندند. این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت. پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.» 📔کتاب ملاصدرا. و https://eitaa.com/joinchat/1991442675Ce1ee4e1829
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا