#دل_قوی_دار
#قسمت_چهارم
محمّدحسین هم درحالیکه اشکهایش دانه دانه از روی گونههای کوچک سفیدش پائین میریزد، با خنده و ذوق چهار دست و پا میدود دنبال ما. علی را گوشهی مبل میگذارم و میگویم: «مسافران عزیز اینجا ایستگاه آخر است!» درحالیکه هنوز میخندد، میگوید: «مامان لطفاً بازم بازی کنیم!» محمّدحسین هم چادرم را با دستهای کوچکش گرفته و با داد وفریادِ هَدَ...هَدَ...میخواهد که او را هم بغل کنم و بچرخانم. عموزنجیرباف بازی میکنیم و چرخ میزنیم و چرخ میزنیم. آنقدر بازی میکنیم که خسته میشوند. به اتاقشان میروند سراغ اسباببازیهایشان. همانطور که به طرف آشپزخانه میروم، میگویم: «علی جون یه چیزی برای شام درست میکنم و بعد میام که بشینیم پای درسات، باشه مامان جون؟!» جوابی نمیدهد. درب ظرف عسل و سیاهدانه را محکم میبندم. برایش توی کابینت جائی میان بقیهی داروها باز میکنم. دلم بدجور شور میزند. بیاختیار نگاهم میرود سمت عکس شهیدی که چسباندهام روی دیوار پذیرائی. همین دیروز رضا عکسش را آورد خانه.
ساعت پنج صبح بود که تلفنم زنگ خورد. پلکهایم تازه سنگین شده بود و روی سجاده خوابم برده بود. گوشی را برداشتم و به صفحهاش نگاه کردم. رضا بود. گفت: «سلام بانوجان! من پشت دَرَم.» در ورودی به صدا درآمد. با عجله بلند شدم و دویدم سمت در ورودی. یک لحظه ترسیدم. مردد و آرام پرسیدم: «خودتی رضا؟!» خودش بود. در را باز کردم و گفتم: «خداروشکر! حالت خوبه عزیز؟ سلام! خوش اومدی!» نایلونی را که دستش بود به سمتم گرفت. میخندید؛ بااینکه خستگی از سر و رویش میبارید. کیسه را از دستش گرفتم و از میان دو دستهاش..
نگاهی به داخلش انداختم. حلیم بود. بخار گرمش صورتم را نوازش کرد و عطر خوشش مشامم را پر کرد. خندیدم و گفتم: «ممنونم! حالا واجب نبود با این خستگیت!» خندید و گفت: «یه صبحونهی گرمِ دورهمی میچسبه تو این سرما!» کمکش کردم کاپشنش را ازتنش درآورد. قبل از آن که آویزانش کنم، کاغذ لوله شدهای را از جیبش درآورد و روی میز پیشخوان گذاشت. رفت سمت پذیرائی و ولو شد رو مبل سه نفرهی کرمی باگلهای قهوهای. کاغذ را از روی میز پیشخوان برداشتم. رضا همانطور با چشمهای بسته گفت: «یه شهید دادیم و چند تا مجروح!» لولهی کاغذ را باز کردم و خیره شدم به عکس شهید. نور و پاکی میان چهرهاش غرق شده بود. گفتم: «چطورآخه؟! مگه اسلحه دارن؟!» گفت: «بگو چیندارن! کُلت، کلاشینکف، کوکتل موتولوف، سلاح سرد...»
ادامه دارد...
✍ ب. محمدی
#داستان_بزرگسال
خواب آرام مرا وحشی طوفانها برد
آتش فتنه که بر دامن شیراز افتاد🖤🌷🖤
✍ ب. محمدی
#تک_بیت
#شعر_بزرگسال
#شاهچراغ
دلنویس🇵🇸
خواب آرام مرا وحشی طوفانها برد آتش فتنه که بر دامن شیراز افتاد🖤🌷🖤 ✍ ب. محمدی #تک_بیت #شعر_بزرگسال
اون شب خیلی به هممون سخت گذشت😢 هنوز هم روی قلبمون سنگینی میکنه
داغشون سرد نشده، داغ ایذه و اصفهان هم بیشتر سوزوندمون😭
روح شهدای ایذه و اصفهان شاد🤲🌸🤲
داغ روی داغ آبدیدهتر میشویم
ما از آهنیم🌷
دلنویس🇵🇸
•﷽• ساڪنِ ڪرببلا🕌 #حاج_محمود_ڪریمۍ🎧 #شب_جمعه #مداحی #استوری
یاد اربابمون امام حسین علیهالسلام و انتظار فرج فرزندشون، آقامون امام زمان عج آرام دریای متلاطم جان ماست🌹💔
اللهم عجل لولیک الفرج🤲