eitaa logo
دل‌نویس🇵🇸
132 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
984 ویدیو
65 فایل
برخیز زهرا تا علی از پا نیفتد عرش خدا بر دامن صحرا نیفتد... لینک کانال #دلنویس:🖋📒❤️ https://eitaa.com/delnevis_1363 لینک کانال دِبشمون😊👇🌷 https://eitaa.com/Debsh_1363 نشر مطالب همراه با لینک و نام نویسنده اشکالی نداره😊
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت: «عزیزم! خداحفظش کنه. ظهر میون صف نماز جماعت مردونه دیدمش. از سر و کول باباش بالا می‌رفت. من حدود نیم ساعت پیش اونجا دیدمش.» و بالای خیمه را با دستش نشان داد. مادر با عجله تا بالای خیمه رفت. چند بار با خودش گفت: «باباش! باباش! کاش اجازه داده بودم پیش خودش بخوابه!» رختخواب‌ها را یکی یکی نگاه کرد. اما خبری از بچه‌اش نبود. دیگر توان نداشت. رو به حرم نشست. دستش را روی قلبش گذاشت. اشک امانش نداد. گفت: «یا امام حسین بچه‌ام را از خودتون می‌خوام! ما اینجا غریبیم. مهمون‌نوازی کنید.‌‌» یکی از خانم‌ها از پایین خیمه صدایش زد. دست تکان داد و گفت: «برگردید.» با عجله از جا بلند شد. به سمت در ورودی خیمه رفت. عرق از سر و رویش می‌‌چکید. گریه می‌کرد. خادمه‌ای جوان داخل شد. کودکش در آغوش خادمه بود. از میان مسافران خواب گذشت. به سمت خادمه دوید. کودک را از آغوش او درآورد. بغلش کرد. او را بوسید و گفت: «کجا رفته بودی رقیه‌جان؟! کجا بودی؟!» رقیه چشم‌های خیس روشنش‌ را مالید و گفت: « دنبال بابا می‌گشتم! » ۰ ✍ب. محمدی یادش بخیر❤️ https://eitaa.com/joinchat/1991442675Ce1ee4e1829
از کوچه پشت طویله گذشتند. به نزدیکی در طویله رسیدند. رضا که انگار تازه از بیهوشی عمیقی خارج می‌شد، چشم‌های گرد شده‌اش‌ را مالید. چیزی را که می‌دید باور نمی‌کرد. ناگهان با هر چه صدا در گلو داشت فریاد زد: «دزدا رو بگیرین! دزدا رو بگیرین!» دزدها که خشکشان زده بود، طناب‌هائی را که به گردن گاوها بسته‌بودند رها کردند و پا به فرار گذاشتند. حسن چشم‌غره کرد و گفت: «همین حالا باید بیدار می‌شدی؟ می‌خواستم با این داس دمار از روزگار دزدا در بیارم! » رضا پس سرش را خاراند و خندید. گاوها را با زحمت زیاد به طویله برگرداندند. حسن شلوار گشاد دبیتش را بالا کشید و گفت: «ببین همه هستن؟» رضا بین گاوها راه رفت و آنها را شمرد. یک بار، دو بار، چند بار شمرد. با صدای ترسیده گفت: «یکیشون نیست! همون که...» حسن پرید وسط حرفش: «چی می‌گی؟ درست شمردی؟!» و خودش مشغول شمردن شد. دستانش را به کمرش گذاشت و گفت: «بله حتما ترسیده و فرار کرده! حیون زبون بسته تا حالا سکته نکرده باشه خیلیه! دستم به این دزدا نرسه!» در چوبی طویله را بستند. کلونش را انداختند. باغ تاریک و پر دار و درخت باغ کناری را ورانداز کردند. از شالیزار و کوچه‌های تنگ و تاریک با دیوارهای کاهگلی گذشتند. به دنبال گاو به اینطرف و آنطرف چشم چرخاندند. کل محله را زیرورو کردند. یکی از مردهای اهالی که از آبیاری زمینش بر‌می‌گشت، بیل بر دوش برای پیدا کردن گاو همراهشان شد. تا نزدیک جاده بالای محله هم رفتند. ناگهان مرد به سمت بالای جاده اشاره کرد و گفت: «عجب سگ بزرگی!» حسن و رضا به سمتی که اشاره می‌کرد، برگشتند. گاوشان بود که زیر نور ماه صورتش را به سمت آنها برگرداند و نگاهشان کرد. خودش بود. همان گاو سیاه و سفید لاغر با شاخ‌های‌ بلند و البته شکسته‌اش. با خوشحالی فریاد زدند: «خودشه! خودشه!» مرد لباس قرمزش را مرتب کرد. به سمتش رفت تا طنابش را بگیرد. ناگهان گاو سم به زمین کوبید و باد از بینی‌اش بیرون کرد. مرد جستی زد، پرید و شاخ گاو را گرفت. گاو سرش را چرخاند و او را محکم به طرفی پرت کرد. رضا ترسید. کمی عقب رفت. حسن دست‌هایش را توی هوا آرام تکان داد و رو به گاو گفت: «چت شده؟ آروم باش!» برای بار دوم مرد به سمت گاو رفت و شاخش را چسبید. گاو سرش را چرخاند و چرخاند. این بار درست جلوی ماشینی که صدای ترمزش محله را پر کرد، پرتش کرد. مرد هیکل بزرگش را به زحمت از کف خیابان جمع کرد. رضا که تقریبا هم‌قد گاو بود، جلو آمد و فریاد زد: «الان یادم اومد! گاومون از اون مرد غریبی می‌کنه!» حسن جلو رفت. طناب گاو را در دست گرفت. سر و صورتش را نوازش کرد. همگی گاو را به خانه برگرداندند. ✍ ب. محمدی
با دنبال کردن هشتک‌ها ما را دنبال کنید🌹
بعد از اینکه از روی گلو و پشت گردنم گذرانده بودم روی سینه‌هایم مرتب کردم. صدائی توی ذهنم پرسید: «با من ازدواج می کنی؟» ستاره شالش را عقب کشید و چند بار گودی کف دستش را آرام روی حجم فوکلش گذاشت و برداشت. گفت: «رنگ شالت خیلی به صورتت میاد!» با خودم فکر کردم: «ستاره دلش صافه. اگه حرفی هم می‌زنه منظوری نداره!» برگشتم نگاهش کردم: «راس می گی ستاره؟! مرسی!» عاشق این کلمه بودم و از استفاده کردنش لذت می‌بردم. به سمت آینه که برگشتم پدرم را دیدم. صدای مرمر دانه‌های تسبیحش پژواک شده بود.‌ گفتم: «بوه؟!»* دوازده ساله بودم و ذوق زده که مرا توی لباسی که هدیه گرفته بودم ببیند. دوباره صدایش زدم: «بوه؟!» وقتی نگاهم کرد می‌خندید. بازوهای نازک لختم را بغل کرده بودم. صورت آفتاب‌سوخته و چشم‌ها‌ی روشنش را به آرامی از من گرفت. شالم را آورد. روی سر و بازوهایم انداخت. لبخند زد. دستم را گرفت و پیشانی‌ام را بوسید. جلوی آینه قدی راه‌پله‌ آرایشگاه خنده‌ام را که از خجالت، فک‌هایم را سخت کرده بود، خشکاندم و سینه‌ام را بادقت و با دو انتهای شال پوشاندم. یک ماه از شروع تحصیلم در دانشگاه می گذشت که برای دیدن پدر و مادرم به طرف شهرستان به راه افتادم. وقتی برای اولین بار با اتوبوس به سمت دانشگاه می‌رفتم مسیر دوازده ساعته‌اش چنان عاجزم کرد که ترجیح دادم آخر هر ترم به خانواده‌ام سر بزنم و طول ترم را توی خوابگاه بمانم. مسیر یکدست خاکی رنگی که تا چشم کار می‌کرد کُپه‌های خار بود که با تلنگر نسیم داغ کویر دنبال هم می دویدند. بعد از نیمه‌های شب که همه خواب‌ بودند، می‌نشستم توی بالکن طبقه‌ی چهارم خوابگاه. نسیم کویر روسریم را آرام از روی سرم روی شانه‌هایم می‌انداخت. اطرافم جز ساختمان‌های آجری سرخرنگ که ساکنانشان به خواب فرورفته بودند و ستارگانی که نزدیکتر به نظر می‌رسیدند، چیزی نبود. اما چهره‌ آرام پدر وقتی با لبخند، دست‌ گرم کارگری‌اش را روی محاسن زیبایش می‌کشید، پیش چشمم ظاهر می‌شد. آنوقت به فراست میفتادم که روسریم را روی سرم برگردانم. از ته دل می خندیدم و نسیم که متانت خود را به باد داده بود تمام تلاشش را می‌کرد بافه‌ی نازک موهایم را دوباره به چنگ بیاورد و مثل شلاق بر تن سرد هوا بزند. توی ترمینال پدر داشت سرش را این طرف و آن طرف می‌چرخاند. برایش دست تکان دادم. به سرعت به طرفم آمد. چند بار قاب بزرگ عینکش را روی صورتش جابجا کرد. به یک قدمی‌ام که رسید از خنده‌ای که به نظرم آمده بود در آن سوی ترمینال چهره‌اش را از هم باز کرده است، خبری نبود! اخمش که با اقتدار تمام صورت پرچروکش را مچاله کرده بود،‌ چون نیشی کارساز قلبم را به درد آورد. اول متوجه‌ی سردرد‌های همیشگی‌ام توی ترمینال نبودم! اما به سرعت وزوز مگسی بوی سنگین ترمینال وارد بینی‌ام شد و تا معده‌ام مسیر تلخ و قی‌آوری ایجاد کرد. پدر بند‌های مچاله شده‌ی کیف برزنتی‌ام را از روی آسفالت روغنی برداشت و جواب سلامم که تند ولی بی صدا از اعماق خشک گلویم بیرون پرید، گفت: «خشی؟! چادرت کجانه بوه؟!»** راننده‌های سمج تاکسی به یک چشم بر هم زدن دورمان کردند. مثل کسانی که از معرکه‌ای خلاصی می‌یابند، دم عمیقی فرو دادم که در بازدمش مزه تلخ دهانم یادم آمد... *بابا؟! **خوبی؟ چادرت کو بابا؟! ادامه دارد... ✍ ب. محمدی
قیافه ماتم زده‌ی خودم در آینه پوزخند زدم. متبسم و دست در جیب میانه‌ی نازکم را این سو آن سو کردم و به سرعت برق و باد این فکر از نظرم گذشت: «بی‌خود نیست دخترهای چاق خوابگاه به من می‌گویند باربی!» به آینه خیره ماندم. پدر ایستاده بود وسط بازاری که استوانه‌های نور و غبار هنرمندانه از سقفش آویزان بود. همیشه فضای تو در تو با طاق‌های کوچک گنبدی‌‌ و همهمه درهم زنان و مردان ساده‌اش مرا به اعماق تاریخ می‌برد. با پوست کشیده‌ی دست‌هایش که می‌لرزید و ته دلم را می‌لرزاند، مانتوئی را نشانم داد. بلند بود و تقریبا اندازه‌ام. کرم قهوه‌ای. خنده ساده‌اش مثل کودکی که با هر چیزی شاد می‌شود قلبم را پر کرد. او خوشحال شد که مانتو را پسند کردم و من دلم نمی‌خواست شادی‌اش را به هم بریزم. با صدای مسئول آرایشگاه از جا پریدم. «بفرمائید خانم‌ها! نوبت داشتید؟!» سرم را به سرعت چرخاندم طرف صدا. ستاره تند تند از پله ها رفت پائین: «ای وای خیلی بد شد! سلام سارا خانوم احوال شما؟!» همانطور که به دو از پله‌ها سرازیر شدم هلالی شال را کنار گوشم مرتب کردم. نفهمیدم چشم‌هایم سیاهی رفت یا واقعه لرزش پرده را توی آینه دیده بودم! خودم را به ستاره رساندم و تقریبا پشتش ایستادم. ستاره گفت: «یه هفته پیش نوبت گرفتیم سارا خانوم! ایشون هم دوستمه.» دستش را از روی شانه‌اش به طرفم گرفته بود: «رویا جون رویا روشن» صدای دا** پیچید توی گوش‌هایم: «گل انار؟!»*** پیشانی‌ام گر گرفته بود! احساس کردم اسمم روی آن داغ شده و سارا خانم دارد می‌خواندش! از اول توی خوابگاه گفته بودم اسمم رویاست! این اسم را دوست داشتم! بر عکس اسم خودم! اندام نازک و بلندی با روپوش سفید و دکمه‌های باز جلوی میز اریب شده بود. انگار سرما به صورتش ماسیده بود! پلک‌هایم بی‌اختیار چند بار باز و بسته شدند: «...لام» دهانم خشک شده بود و «سین» خارج نشد. سارا خانم گفت: «که اینطور! خوبی خانمم؟» با خودم مرور کردم: «خانمم؟!» این کلمه، خنده‌ی گل و گشاد عصبی‌ای لب‌های سفید پوست‌انداخته‌ام را به شکل کج و معوجی درآورد. طعم کال این خنده از فک‌های منقبضم به دهانم نشست و احساس کردم چیز سفت گردی را قورت می‌دهم. سارا خانم خودش را سر پا نگه داشت و به سمت دور میزش دور گرفت. احساس کردم پلک‌هایش را آرام روی هم گذاشت و از من روی گرداند! انگار که سال هاست مرا می‌شناسد و دل خوشی از من ندارد! دلم مثل آب رودخانه‌ای که سد مقابلش را ناگهان باز کنند هوری ریخت. انگشت اشاره‌ام بدون اینکه دست خودم باشد جلو رفت و سیخونکی به پهلوی ستاره زد. می خواستم از آن جا که میان زمین و هوا به دار آویخته شده بودم، رها شوم! ستاره به همان فرزی به طرفم برگشت. مژه‌های ریمل خورده اش دانه دانه از هم جدا شده بود و با دریدگی به سقف پلک‌هایش می‌رسید! بلافاصله نگاهش را برگرداند! با چشم‌های گشاد شده فکر کردم: «چرا اینطوری کرد؟!» احساس کردم میان احوال‌پرسی گرم و خنده‌های پرسر و صدا و صمیمانه‌ی ستاره و سارا خانم هر لحظه کوچک و کوچک‌تر می‌شوم. سایه‌ی سنگین این ارتباط کاملا خصوصی را ناچار به دوش گرفته برای اینکه حضورم بی‌ادبی نباشد سر به زیر انداختم و تنهایشان گذاشتم. بدون اینکه چیزی ببینم چشم‌های قهوه‌ای‌ام را به اطراف چرخاندم و طوری که انگار همه چیز بر وفق مراد است پیروزمندانه سرم را آرام آرام تکان دادم. مثل کسی که با اعتماد به نفس کامل دارد چیزی را مورد ارزیابی قرار می دهد! سارا خانم روی صندلی نشست و توی کشوی میزش دنبال چیزی گشت.... *از اینجا به بعد بیشتر حواست باشه، سنگینتر بپوش **مادر ***گل‌انار(گلنار) ✍ ب. محمدی ادامه دارد...
قدم‌هایش را تند کرد و به طرف دخترهائی که فرزیشان بی تجربگی نشسته بر چهره‌ی جوانشان را محو می‌کرد و مشتری‌های زیر دستشان رفت. موهایش و روپوش به دنبالش پرواز کردند. راه افتادم دنبال ستاره که به طرف چوب لباسی پایه‌ای می‌رفت. مانتو و شالش را درآورد وآویزان کرد. چوب لباسی پر بود از مانتو و روسری حتی چادر و مقنعه! از این بابت خوشحال شدم. «کجائی دختر؟! نمی‌خوای مانتوتو درآری؟!» ستاره فرو رفته بود گوشه‌ی مبل و انگشت‌هایش را لای موهای سیاهش می‌کرد و در می‌آورد: «آخی ی ی ش! نجات پیدا کردم! چقدر این سارا حرف می‌زنه؟!» گفتم: «چی؟!» و فورا جواب دادم: «خب می‌‌دونی ستاره؟! سردم می شه! همین طوری راحتم!» «خداجون کمکم کن! یعنی همه باید اینجا مانتوهاشونو درآرن؟!» ستاره با اشاره‌ی دستش دعوتم کرد بنشینم کنارش. اولش مطمئن نبودم اجازه دارم روی مبل بنشینم یا نه؟! مدل هخامنشی مبلمان به خاطر مشوشم آورد از پدر قول گرفته‌ام تابستان برویم شیراز. به میز چوبی مقابلم زل زده بودم که ستاره ژورنالی را که از روی میز برداشته بود مقابل چشم‌هایم باز کرد: «این مدل لباسوببین! دکلتش قشنگتره نه؟» گفتم: «به نظر من این یکی قشنگتره!» خودم هم نفهمیدم این جواب را از کجا درآوردم و آبروی خودم را خریدم! با خودم فکر کردم:‌ «چی ته؟! منظورش چی بود؟!» فکر برگشتن به سرم زد اما احساس می کردم همه چیز و همه کس مراقبم هستند! دست کشیدم به صورتم و به صورت ستاره که ژورنال را روی پاهایش برگردانده بود و به آن زل زده بود خیره شدم. در واقع آن علف‌های هرز صورت مرا پوشانده بود نه صورت ستاره را! «ابروهای پاچه بزی!...علف‌های هرز!» نمی‌دانستم چه کار کنم! «ستاره ی دیوونه! کاش دلم پوسیده بود و هوای ابروهای تمیز و دُم باریک تو را نمی کرد!» «آخ خ خ!» یکی از مشتری‌ها بود. ستاره گفت:«حیوونی!» چشمک انداخت به من و ادامه داد: «مادربزرگم میگه هر چی نخ اصلاح بیشتر رو صورت کسی پاره بشه یعنی اینکه طرفش خیلی دوسش داره!» از آن جا که نشسته بودم می‌توانستم هنرجوی سفید پوشی را ببینم که پشت به سالن انتظار نشسته بود مقابل صورت خانمی که روی تخت زرد رنگ با روپوش پلاستیک دراز کشیده بود. یاد تخت دندان پزشکی افتادم. دست‌های هنر جو در حالی که از آرنج خم شده بود با سرعت زیاد به صورت زن نزدیک و از آن دور می‌شد. دم اسبی موهای هنرجو عقب و جلو می‌شد. دست کشیدم به صورتم. باید از آن علف‌های هرز لعنتی خلاص می‌شدم. «اگه زیاد تغییر کنم چی؟!» «ای بابا! تا بخوام برم خونه دو سه هفته‌ای طول می‌کشه!؟» دست گذاشتم روی پای ستاره و تکانش دادم: «خوبیت ناره؟!داره؟!»* لبم را گزیدم! ستاره گفت: «چی؟! چی گفتی؟!» گفتم: «هی ی ی چی! به نظرت خیلی عوض می‌شم؟» ستاره مثل کسی که حسابی لجش درآمده باشد گفت: «قضیه‌ی مامانم اینا دیگه؟!» در حالیکه لب‌هایش را غنچه کرده بود ادامه داد: «آره رویاجون؟ می‌خوان ترشی بندازن دیگه؟» صورتش را از من برگرداند و صدایش دورتر شد وقتی گفت: «مامان جون من که از خداشه هر چه زودتر از شرم خلاص شه! ایکبیری فقط چند سال از من و تو بزرگتره!» دوباره صورتش را به طرف من برگرداند: «باید خوشگل باشی تا یکی پیداشه بگیردت! غیر از اینه رویاجون؟!» زل زد به ابروهایم و ادامه داد: «باور کن مدل شیکی از ابروهات در میاد!» صدایش نزدیکتر شده بود: «به خدا بابام دفه‌ی اول که ابروهامو برداشتم نفهمید! مامانم بخاطر همین همیشه از دستش کلافه بود! اون عاشق آرایش بود و بابام انگار نه انگار... ✍ ب. محمدی ادامه دارد...
. گوشی‌اش را از کیفش در‌آورد. از لابه لای‌‌ تصویری که چشم‌های اشکالودش ساخته بود، سعی کرد ببیند چه کسی با او تماس گرفته است. خودش بود! علی! ته دلش لرزید! چقدر تا آن روز برای داشتنش نذر و نیاز کرده بود! چقدر دوستش داشت. اما او چطور جواب اعتمادش را داده بود؟! چند روز بود که از خواب و خوراک افتاده بود! حوصله هیچ کار و هیچ کسی را نداشت. با این حال اسمش را که روی صفحه گوشی دید نفسش به شماره افتاد، قلبش تند تند تپید. در پیشگاه امام گونه‌هایش از تب خجالت گُر گرفت و سوخت! انگشت لرزانش را به صفحه گوشی نزدیک کرد. اشک از چشم‌های درشت میشی‌اش سرازیر شد و از لابه لای آرایش مژه هایش قطره قطره روی صفحه موبایلش چکید. سربلند کرد، رو به گنبد کرد و با دلی شکسته گفت: «فقط یک معجزه! خواهش می کنم» و با خودش زمزمه کرد:«بله، او لیاقت این عشق را ندارد!» لحظاتی بعد کبوترها دورو برش به زمین نوک می‌زدند و دانه‌های گندمی که برایشان می‌پاشید را یکی یکی بر می‌داشتند. برای اولین بار تماس را بی‌پاسخ گذاشته بود! هر چند برایش بسیار سخت بود. اشک امانش نمی‌داد. هوای پاک حرم را نفس کشید. هُرم عشقی که برایش ناآشنا نبود، بعد از مدت‌ها دوری، دوباره گرمش کرد. گرمایی که هوای مه آلود در آن سرمای استخوان سوز را، به بازی می‌گرفت. ✍ب. محمدی #کوتاه
این دخترها کجا و چادر کجا؟!دختران دبیرستانی نشستند مقابلمان. ستاره سرید طرفم و گفت: «چرا ابروهایت را دخترانه بر نمی‌داری؟! نگاه کن! تو هم پیوسته‌ی نازی داری!» دخترها متوجه‌ی سنگینی نگاهمان شدند و به سمتمان برگشتند. قبل از آن‌ها نگاهمان را دزدیدیم و به ژورنال زل زدیم. زدیم زیر خنده! چیزی توی دلم وول خورد: «من اگه آرایش کنم حداقلش اینه که از ستاره خوشگل‌تر می‌شم!» سعی کردم یادم بماند به آرایشگر بگویم ابروهایم را دخترانه بردارد. و با خودم فکر کردم: «از اسمش هم معلومه نمی‌ذاره زیاد تابلو شم! آنوقت لازم نیست دا هم نگران چیزی باشد که همیشه می‌گوید: «خوبیت ناره دختر تاوبئی نه دست برم واریش بزنه! بُوَ یه فرق بین دختر وا زن بو؟! نه؟!»** آنوقت دست می‌کشد روی جاجیمی که دارد با نخ‌های پنبه‌ای صورتی و سفید و آبی می‌بافد: «نه رولم؟!»*** «بوه هم که بعیده متوجه بشه! ابروهای مدل گرفتمو مداد قهوه‌ای کمرنگ می‌کشم تا کم پشت بودنش توی چشم نزنه! اما عمرا موهامو با مدلای ضایه کوتا کنم! مگه قراره موهامو بیرون بزارم؟! اصلا چه معنی می‌ده؟!» دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. ستاره سقلمه‌ای به پهلویم زد و با اشاره به یکی از پوسترها گفت: «اون مدل ابرو بهت میاد! به سارا خانوم بگو ?Ok» سارا خانم مشغول رفت و آمد میان هنرجو و مشتری‌ها بود که قدم‌هایش درست با هم جفت و جور نشد و نزدیک بود صندل‌های کرم قهوه‌ای‌اش کله پایش کند! ستاره لبش را گزید و من پقی‌‌ خنده‌ام گرفت. سارا خانم با تیک عصبی خنده ضربات شدید دست‌هایش را بر دو انتهای روپوش فرود آورد و مرتبش کرد. از ستاره پرسیدم: «تو می‌دونی چرا سارا خانوم می‌خواد آرایشگاهشو بفروشه؟!» یکی از هنرجوها به سرعت به طرف سارا خانم رفت و ظرفی را مقابل صورت او گرفت. ستاره گفت: «بخاطر شوهرش عزیزم. شوهرش!» ساراخانم نگاهی به داخل ظرف انداخت و سرش را به همراه انگشت اشاره‌اش تکان داد و چیزی گفت. هنرجو هم سرش را به شدت بالا و پائین کرد و به طرف یکی از مشتری‌ها که روی صندلی مقابل آینه نشسته بود به راه افتاد. پرسیدم: «شوهرش؟!» ستاره جواب داد: «آره دختر! ترکی حرف نمی‌زنما! خب شوهرش دوس نداره خانمش کار کنه!» نگاهی انداخت به سارا خانم و ادامه داد: «با این همه منم منم!» به مبل تکیه زدم و پا روی پا انداختم. چانه‌ام را میان انگشت شست و اشاره‌ام بازی دادم: «سارا خانم و این حرفا؟!» نگاهم افتاد به مشتری که روی سرش کلاه چسبان کرمی رنگی گذاشته شده بود. به نظر می‌آمد موهایش تار به تار از میان سوراخ‌های کلاه بیرون کشیده شده‌اند. هنرجو ظرف را روی میز مقابل مشتری گذاشت و چیزی به آن اضافه کرد. ستاره گفت: «دکلره می ریزه.» مادرم را دیدم که در کاسه‌ای مسی مشغول مخلوط کردن حنا و سدر و آب بود. بوی عجیب تندش دماغم را قلقلک داد. سرم را آرام میان دو دستش گرفت و مواد را مالید به موهایم. سنگینی و سردیشان را روی سرم احساس کردم. می‌خواست به ناخن‌هایم هم حنا بگذارد! می‌گفت از رنگ و رو افتادند!اعتقاد داشت خوب نیست دست‌های دختر از چهل روز بیشتر بدون حنا باشد! * دخترم. عزیزم طوری لباس بپوش که حجب و حیا داشته باشه. **خوبیت نداره دختر تا وقتی عروسی نکرده، دست به ابرو و صورتش بزنه. باید یه فرقی بین دختر با زن باشه؟! نباید؟! *** نه عزیزم؟! ادامه دارد... ✍ ب. محمدی
«نمی خوای بیای فریبا؟! معلم سر کلاسه‌ها؟!» فریبا ادامه داد: «شنیدی مامان؟! باید برم سر کلاس! مامان...الو؟! مامان؟ الو؟!»فریبا گوشی‌اش را به طرف زهره دراز کرد و گفت: «قط کرد!» زل زد به من و ستاره. سارا خانم که برای رسیدگی به صورت حساب یکی از خانم‌ها پشت میزش خزیده بود به طرفم اشاره کرد: «نوبت شماست عزیزم. بفرمائید آن جا تخت دوم» ستاره رو به فریبا گفت: «متاسفیم خانمم! ما خودمون خیلی وقته منتظریم!» ستاره دستش را زد روی شانه‌ام و گفت: «بلند شو رویاجون!» به محض اینکه از جایم بلند شدم فریبا به زهره گفت: «مامان می گه کلاس بی‌کلاس! جواب باباتم خودت می‌دی!» و به دو خودش را رساند بالای پله‌ها. زهره هم برگشت طرف چوب لباسی و مانتو و مقنعه‌ی خودش و فریبا را برداشت و در حالیکه غرولند می‌کرد، دنبالش راه افتاد. آن‌ها را پوشیدند و مشغول درآوردن چادر از کولی‌هایشان شدند! آخرین چیز پرواز شلاقی چادرشان بود، قبل از اینکه پرده را کنار بزنند و خارج شوند. مشتری سربند سفید را باز کرد، تکاند و گذاشت توی کیفش. مانتوی سیاهش را پوشید، مقنعه سر کرد و همانطور که چادرش را روی سرش می‌انداخت جلوی میز سارا خانم مشغول تصویه حساب شد. به طرف پله‌ها می‌رفتم که ستاره گفت: «این دیگه چه بازی‌ایه که راه انداختی؟!» از پله ها رفتم بالا. ستاره دوید دنبالم: «رویا مگه من چی گفتم؟!» چیزی توی دلم وول خورد. بیرون پر بود از گنجشک‌های آواز خوان و درخت‌هائی که سرتاسر شاخه‌های لختشان را جوانه‌های سبز شکوفه پر کرده بود! پایان. ✍ ب. محمدی
کشید و گفت: «بیا برو حاجی، می‌زنن شل و پلت می‌کنن!» یکی از همان غول‌های بیابانی انگشت اشاره‌اش را توی هوا بالا و پایین آورد و گفت: «می‌شناسیمت! دفه دیگه فاتحت خوندس!» از اینکه مرا از جانم ترساند، خنده‌‌ام گرفت. به اطرافم نگاه کردم. بین جمعیت یک آقای مذهبی و به نظر موجه دستی به ریشش کشید. به دوستش نشانم داد و با هم خندیدند. یک خانم چادری، چادرش را روی سرش محکم‌تر چسبید و گفت: «واقعا به شما چه مربوطه؟! دوست داره!» آنقدر که از این دو نفر و حرف‌هایشان دلم به درد آمد، از کتک‌هائی که خوردم، دردم نگرفت! تمام این سال‌ها را مرور کردم، هرگز سقوطی چنین عجیب را به چشم ندیده بودم! ✍ب. محمدی
سلام و ادب و نور خدمت همراهان قدیمی و بزرگوارانی که به تازگی به ما پیوستند قدم رنجه کردین😊 اینجا تلاشمون اینه که از حرفه‌ای‌های عرصه‌ی ادبیات براتون کار بگذاریم در قالب متن یا شعرخوانی خودم هم گاهی می‌نویسم می‌تونید با و به اسم ب. محمدی دنبال کنید🌷✨🍃 نظراتتون را هم حتما می‌خونم☺️👇 @FadayeHossein عید مباهله و اعیاد گذشته مخصوصا عید بزرگ غدیر را خدمتتون تبریک عرض می‌کنیم💐 کلی خبرا بود تو کانالمون روز عید🥰 به یمن ورودتون و این اعیاد مبارک یه شعر طنز تقدیمتون می کنیم🌷👇 https://eitaa.com/delnevis_1363