داغ آن روز
از اتومبیل پیاده شد. از آسمان آتش میبارید. زنها و کودکان به سمت چیزی میدویدند!
-آنجا یک موکب است!
-آب نذر کردهاند!
-شربت هم!
زنی در میان جمعیت هروله کنان گفت: « به داد کودک شش ماههام برسید! گرمازده شده است! دارد از دستم میرود!»
چند زن و مرد از سمت موکبها به قصد کمک به سمتش دویدند.
مرد روی جدول کنار جاده نشست. اشک امان از چشمها و شانههایش گرفت. هرم داغ هوا سراب شده بود و راه جاده در پیش گرفته بود.
مرد چفیه بر سر کشید و قدم بر جاده گذاشت. با خودش زمزمه کرد: « اما انتهای این جاده سراب نیست! »
✍ ب. محمدی
#مهران
#پیادهروی_اربعین
#یادش_بخیر
#دلنوشته
(۱)
به تو خواهم رسید
مرد روی صندلی کنار جاده نشست. با چای غلیظ عراقی گلویی تازه کرد.
کودکان در سایبان گرم کالسکهها به خواب رفته بودند.
چرخ ویلچرها میچرخید، زخم برمیداشت، میایستاد، تعمیر میشد و دوباره حرکت میکرد.
تسبیحها در دست بعضی از زوّار دانه دانه، ذکر، نذر میکردند. صدای صلواتشان با اهلاً سهلای عراقیها چفت میشد و همراه با نوای خوش بارانهای مصنوعیِ مسیر، گوش پیادهها را نوازش میداد.
عصاها تکیهگاه جادهها شده بودند و پابهپای زوّار می رفتند.
کلاهها و چفیهها سایه میشدند و سایبان.
پاها گاه با کفش، گاه عریان و برهنه مسیر آبله خیزی را بر روی سینه داغ جاده، عاشقانه و صبور طی میکردند.
ظرف های کوچک آب ، با دست کوچک کودکان عراقی، جام عشق مینوشاندند و تشنگی از لبهای خشک میگرفتند.
مرد از جا برخاست. عاشقانهتر قدم بر جاده گذاشت. با خودش زمزمه کرد: « همه چیز و همه کس دارند خودشان را به آب و آتش میزنند تا من به مقصود و محبوبم برسم! »
✍ب. محمدی
#دلنوشته
#پیادهروی_اربعین
#دلنویس
(۲)
https://eitaa.com/joinchat/1991442675Ce1ee4e1829
باران کویر
خورشید در آن سوی جاده نجف-کربلا در حال غروب بود. ستارهها یکییکی در آسمان طلوع کردند.
مرد کنار جاده نشست. به تاول کف پاهایش خیره شد و با خودش گفت: «کویر است و باران ستارههایش!»
✍ب. محمدی
#پیادهروی_اربعین
(۴)
دلنویس🇵🇸
باران کویر خورشید در آن سوی جاده نجف-کربلا در حال غروب بود. ستارهها یکییکی در آسمان طلوع کردند.
در این رفتن
چیزی جز شور و ...
شوق و ...
زندگی نیست
که در تمام عمر
در هیچ جادهای
نیافتمش
کاش به یک اربعین دیگر...
به آن جاده برگردم😭😭
#جانم_حسین_علیهالسلام💔
#پیادهروی_اربعین
دلنویس🇵🇸
خار ستارهای دخترک با حجاب کامل عراقیاش، به سمت دخترها میدوید و چیزی به آنها تعارف میکرد. مرد
صراطالمستقیم
مرد نگاهی به سر در موکب انداخت و وارد شد. خادمی با هر چه گرما در صدایش بود، گفت: « سلام علیکم، خوش آمدید، بفرمایید! » کفش در آورد و وارد شد. پشت سرش خادمی دیگر غبار از کفشش گرفت و آن را کنار ردیف کفشها جفت کرد. خادمی در حالیکه پوستری را روی دیوار پارچهای موکب محکم میکرد، لبخند زد و گفت: « بفرمائید پذیرایی شوید! »
دیگری دستش را روی کلید پریز گذاشت. پرههای پنکه سقفی شروع به چرخیدن کرد. خادم عرق از چهره گرفت و خطاب به مرد زائر گفت: « بالاخره راه افتاد! بفرمائید خنک شوید! » از سینیای که به سمتش دراز شدهبود، شربت گوارائی برداشت و بر آتش عطش خود ریخت. با خودش زمزمه کرد: « به کدام جاده رسیدهام که به این زیبایی و با این سرعت دارم به مقصد میرسم؟! »
✍ب. محمدی
#پیادهروی_اربعین
(۷)
مِهری خدایی
مرد ویلچر را که دیگر توان راه رفتن نداشت، کنار جاده متوقف کرد. بچهها از روی آن، پایین پریدند. مرد به تعمیرکار عراقی اشاره کرد و چرخها را نشانش داد. مرد عراقی دست بر چشم گذاشت و مشغول به کار شد. مداحی معروف ایرانی در فضای تعمیرگاه کوچک صحراییاش در حال پخش بود. بچهها با نوای حیدر حیدرش دم گرفتند و کنار جاده بر و سینه زدند. مرد هم به آنها پیوست. کودک ششسالهاش انگشت اشارهاش را در هوا تکان میداد. چنان حیدر حیدری میگفت که گویی هزارسال است امیرالمومنین را میشناسد. یکی یکی مردهای دیگری آمدند. لباسشان متفاوت بود. حتی سبک سینه زدنشان. در حلقهای کوچک کنار جاده نجف-کربلا، دست بر کمر هم شور حیدر حیدر گرفتند. فیلمبرداری خودش را میان آنها رساند و مشغول فیلمبرداری شد. زنهایی که بر حصیر خشک کنار جاده نشسته بودند، چادر بر سر کشیدند و فغان کردند. مداحی تمام شد. مرد عراقی تعمیرکار دوباره همان مداحی را پخش کرد. مرد دست ارادت بر سینهاش گذاشت. مرد عراقی گفت: «حبیبی!»
✍ب. محمدی
#پیادهروی_اربعین
۸)
قرار بیقرار
مرد روی تشک نشست و به پشتی تکیه زد. با شربت لیموعمانی گلویی تازه کرد. گواراتر از آن ننوشیده بود! با خودش گفت: «کمی استراحت میکنم و دوباره راهی میشوم.» اما حسی غریب، آرام و قرار از او و دلش گرفت. برخاست و به مرتب کردن موکب مشغول شد.
✍ب. محمدی
#پیادهروی_اربعین
(۹)
سایه
مردعراقی چفیه از سر گرفت. دنبال آب این سو و آن سو را جستجو کرد. چفیه را خیس کرد و دوید. خودش را به ویلچری که بیتاب همراه با دو کودک راه جاده را در پیش گرفته بود، رساند. دستی بر سر بچهها کشید. به آنها آب تعارف کرد و گفت: «مای بارِد!» و چفیه خیس را سایبان سر بچهها کرد. شانههای پهن عربیاش شروع به لرزیدن کرد. سر تکان داد و گفت: «ابدانالعریان!»
انگار که یاد آن سه روز افتاده بود و آن بدنهای عریان و آن آفتاب داغ صحرای کربلا!
۱۰)
✍ب. محمدی
#پیادهروی_اربعین
سلام و ادب و نور 🌸
کانال خودتون را با انتخاب #ها دنبال کنید🌸👇
#داستان_کوتاه
#داستان_بزرگسال
#شعر_بزرگسال
#خوشبهحالشهرکرمان
#دلنوشته
#پیادهروی_اربعین
#رهبرانه
#سیاسی
#مداحی
#موسیقی
#عین_صاد(استاد علی صفایی حائری)
#معرفی_کتاب
#خاطره
#بکگراند
#پروفایل
#متن_ادبی
#شهیدانه
#خاطرات_فضه
#کوتاه_نویسی
#مونولوگ
#دیالوگ
#دکلمه
#بداهه
#پس_زمینه
همراهی و نظرات و پیشنهادات شما دلگرمی من و قلم من است🌹
دخترش رقیه
ساعت از نیمه شب گذشته بود. زن در تاریک و روشن خیمهی موکب از خواب پرید. هراسان این سو و آن سو سرچرخاند و دنبال کودکش گشت. کودک در آغوش خادمهای از راه رسید. زن به آغوشش کشید و گفت: «کجا رفته بودی رقیه؟» رقیه چشمهای خیسش را مالید و گفت: «دنبال پدر میگشتم!»
✍ب. محمدی
#کوتاه_نویسی
#پیادهروی_اربعین
(۱۲)
از این جاده زودتر میرسی، حتی اگر پیاده باشی!
مرد روی حصیری کنار جاده دراز کشید. با خودش فکر کرد: «در پای پیادهها و چرخ ویلچرها چه شوق دوستداشتنیای است! باید زودتر به جاده برگردم!» اتومبیلی کنارش توقف کرد و خواست که بقیه راه را بدون پرداخت دیناری، سواره برود. مرد سر و دست تکان داد که: «لا، شکراً!» با خودش گفت: «قطعا یک عمر بخاطر اینکه سواره بودهام، نرسیدم! اصلا آمدهام که پیاده بروم!»
✍ب.محمدی
(۱۳)
#پیادهروی_اربعین
#دلنویس
https://eitaa.com/joinchat/1991442675Ce1ee4e1829