eitaa logo
ڪـانـال تخصصے دلتنگ ڪــღــربــلا
798 دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
10.4هزار ویدیو
43 فایل
دلتنگ حرمی بیا اینجا #روزانه_۴۰_ثانیه_فیلم_ازحرم 🟢 مجموعه تبلیغات بعثت👇 eitaa.com/joinchat/304153330C2ebf875a87 تبلیغات ارزان و پربازده👆👆
مشاهده در ایتا
دانلود
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 گفت اون شب که بیرونم کردن با هر قدمی که برمی‌داشتم انگار پا روی میخ می‌گذاشتم خیلی سرد بود لباسهام که خیس خیس بود چند تا کوچه که رفتم پایین انگار یکی داشت باهام حرف میزد می‌گفت داری کجا میری؟ نه دوستی نه فامیلی برات نمونده برگرد خونه بیگانه که نیست پدرته بگو ببخش تموم میشه.... قانعم کرد که برگردم رو به خونه کردم که برگردم بگم پدر جان ببخش ولی یه دفعه به خودم گفتم احسان مرد باش تو در مدرسه اگر شلوغی می‌کردی تنبیهت که میکردن اعتراض نمی‌کردی نمی‌گفتی من نبودم می‌گفتی آقا من کردم و از تنبه نمی‌ترسیدی حالا تو مدرسه‌ی خدای تنبل بودی شلوغی کردی خدا داره تنبیهت میکنه پس مرد باش بگو خدایا تنبیهت قبول دارم و برگشتم چند تا کوچه که رفتم پایین چند تا سگ تو کوچه سرشان رو توی سطل اشغال کرده بودن منم رفتم یه جفت دمپای توشون بود که پاره شده بود برداشتم ولی از هیچی که بهتر بود... رفتم طرف مسجد ولی بسته بود بدنم داشت یخ میزد از سرما تو خیابان بودم که چشمم خورد به پمپ بنزین یواشکی رفتم تو دستشویی ولی خیلی سرد بود لباسم یخ گرفته بود پیرهنم رو در آوردم دلداری خودم رو می‌دادم می‌گفتم اگر یه کمونیست بتوانه سه سال تو یه جنگل ورزش کنه منم میتونم طاقت بیارم ولی بخدا آنقدر سرد بود که داشتم بی هوش میشدم با مشت می‌زدم به سینم که قلبم گرم بشه ولی تاثیری نداشت تا نماز صبح تو دستشویی بودم صدای اذان که اومد رفتم مسجد ولی خجالت کشیدم با اون سرو وضع برم داخل.... تو حیاط مسجد یه اتاق بود که مُرده هارو اونجا غسل میدادن رفتم تو بعد نماز همه رفتن امام جماعت مسجد به خادم مسجد گفت در رو نبند الان هوا روشن میشه رفتم تو پیرهنم رو که همه خونی بود شستم وضو گرفتم ولی تو نماز نمیدونستم دارم چی میگم از بس سردم بود... پیرهنم رو انداختم رو بخاری خودمم دراز کشیدم خوابم برد تا ساعت 10 که خادم مسجد اومد گفت چرا اینجایی؟ پاشو برو بیرون ببینم رفتم به فلان جا که آشغال های شهر رو می‌بردن اونجا دنبال کفش می‌گشتم که یه جفت پیدا کردم با یه کت کهنه ولی پاره بودن از هیچی بهتر بود... آمدم داخل شهر گشنه‌م شده بود داشتم تو شهر می‌گشتم هرکی منو میدید بهم یه جوری نگاه می‌کرد مثل گداها انگار آدم نبودم همه با تعجب نگام می‌کردن کت پاره کفش پاره... تا رسیدم یه جایی خیلی مردم جمع شده بودن گفتم چه خبره گفتن هیچی اینجا همه کارگرن برای کار جمع میشم اینجا منم یه گوشه ایستادم ولی بخدا داشتم از خجالت آب میشدم ولی کسی بهم نگاه نمی‌کرد... دو روز رفتم غیر از آب چیزی نداشتم بخورم تا ظهرش رفتم برای نماز تو مسجد بعد نماز همه رفتن من موندم و چند تا طلبه ؛ یکیش تعارفم کرد برم پیششون گفتم ممنون نمی‌خورم ولی قسمم داد بزور رفتم سر سفره ولی چهار یا پنج لقمه بیشتر نخوردم که یکی از طلبه ها اومد گفت این گدا گشنه کیه آوردید...؟؟!! اون یکی گفت خجالت بکش این چه حرفیه گفت برو بابا اینا چه میدونن خدا کیه گشنشه آمده مسجد شکمش رو سیر کنه بلند شدم که بزنمش ولی شیطان رو نفرین کردم اومدم بیرون... گفتم خدایا خودت میدونی که میتونستم طوری بزنمش که نتونه روی پاهاش بیسته ولی بخاطر حرمت خونه‌ت چیزی نگفتم....رفتم بیرون شهر آرزوی مــــرگ می‌کردم ، دوست داشتم بمیرم بخدا... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 گفت اون شب که بیرونم کردن با هر قدمی که برمی‌داشتم انگار پا روی میخ می‌گذاشتم خیلی سرد بود لباسهام که خیس خیس بود چند تا کوچه که رفتم پایین انگار یکی داشت باهام حرف میزد می‌گفت داری کجا میری؟ نه دوستی نه فامیلی برات نمونده برگرد خونه بیگانه که نیست پدرته بگو ببخش تموم میشه.... قانعم کرد که برگردم رو به خونه کردم که برگردم بگم پدر جان ببخش ولی یه دفعه به خودم گفتم احسان مرد باش تو در مدرسه اگر شلوغی می‌کردی تنبیهت که میکردن اعتراض نمی‌کردی نمی‌گفتی من نبودم می‌گفتی آقا من کردم و از تنبه نمی‌ترسیدی حالا تو مدرسه‌ی خدای تنبل بودی شلوغی کردی خدا داره تنبیهت میکنه پس مرد باش بگو خدایا تنبیهت قبول دارم و برگشتم چند تا کوچه که رفتم پایین چند تا سگ تو کوچه سرشان رو توی سطل اشغال کرده بودن منم رفتم یه جفت دمپای توشون بود که پاره شده بود برداشتم ولی از هیچی که بهتر بود... رفتم طرف مسجد ولی بسته بود بدنم داشت یخ میزد از سرما تو خیابان بودم که چشمم خورد به پمپ بنزین یواشکی رفتم تو دستشویی ولی خیلی سرد بود لباسم یخ گرفته بود پیرهنم رو در آوردم دلداری خودم رو می‌دادم می‌گفتم اگر یه کمونیست بتوانه سه سال تو یه جنگل ورزش کنه منم میتونم طاقت بیارم ولی بخدا آنقدر سرد بود که داشتم بی هوش میشدم با مشت می‌زدم به سینم که قلبم گرم بشه ولی تاثیری نداشت تا نماز صبح تو دستشویی بودم صدای اذان که اومد رفتم مسجد ولی خجالت کشیدم با اون سرو وضع برم داخل.... تو حیاط مسجد یه اتاق بود که مُرده هارو اونجا غسل میدادن رفتم تو بعد نماز همه رفتن امام جماعت مسجد به خادم مسجد گفت در رو نبند الان هوا روشن میشه رفتم تو پیرهنم رو که همه خونی بود شستم وضو گرفتم ولی تو نماز نمیدونستم دارم چی میگم از بس سردم بود... پیرهنم رو انداختم رو بخاری خودمم دراز کشیدم خوابم برد تا ساعت 10 که خادم مسجد اومد گفت چرا اینجایی؟ پاشو برو بیرون ببینم رفتم به فلان جا که آشغال های شهر رو می‌بردن اونجا دنبال کفش می‌گشتم که یه جفت پیدا کردم با یه کت کهنه ولی پاره بودن از هیچی بهتر بود... آمدم داخل شهر گشنه‌م شده بود داشتم تو شهر می‌گشتم هرکی منو میدید بهم یه جوری نگاه می‌کرد مثل گداها انگار آدم نبودم همه با تعجب نگام می‌کردن کت پاره کفش پاره... تا رسیدم یه جایی خیلی مردم جمع شده بودن گفتم چه خبره گفتن هیچی اینجا همه کارگرن برای کار جمع میشم اینجا منم یه گوشه ایستادم ولی بخدا داشتم از خجالت آب میشدم ولی کسی بهم نگاه نمی‌کرد... دو روز رفتم غیر از آب چیزی نداشتم بخورم تا ظهرش رفتم برای نماز تو مسجد بعد نماز همه رفتن من موندم و چند تا طلبه ؛ یکیش تعارفم کرد برم پیششون گفتم ممنون نمی‌خورم ولی قسمم داد بزور رفتم سر سفره ولی چهار یا پنج لقمه بیشتر نخوردم که یکی از طلبه ها اومد گفت این گدا گشنه کیه آوردید...؟؟!! اون یکی گفت خجالت بکش این چه حرفیه گفت برو بابا اینا چه میدونن خدا کیه گشنشه آمده مسجد شکمش رو سیر کنه بلند شدم که بزنمش ولی شیطان رو نفرین کردم اومدم بیرون... گفتم خدایا خودت میدونی که میتونستم طوری بزنمش که نتونه روی پاهاش بیسته ولی بخاطر حرمت خونه‌ت چیزی نگفتم....رفتم بیرون شهر آرزوی مــــرگ می‌کردم ، دوست داشتم بمیرم بخدا... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
! یکسال بعد سامرا :( امام هادی علیه السلام توسط معتز عباسی شهید شدند و امام حسن عسکری علیه السلام را معتز عباسی در سخت ترین شرایط قرار داده است و هیچ کس نمی تواند به صورت علنی به دیدار ایشان برود .) خورشید روز دوشنبه 27 رجب سال 255 طلوع می کند، امروز سالروز بعثت پیامبر است . از خیابان صدای سرو صدای زیادی به گوش می رسد ولی این سرو صدا برای شادی نیست . همه سپاهیان بیرون ریخته اند آنها شرورش کرده اند . آنها همان نیرو های نظامی این حکومت هستند و خودشان باید با شورشیان مقابله کنند ،چه شده است که خودشان هم شورش کرده اند . آنها به سوی قصر معتز می روند ،شمشیر در دست هایشان می رقصد و فریاد میزنند (یا پول یا مرگ ) منظور آنها چیست ؟ بشر در گوشه ایی ایستاده مردی جلو می رود و از او می پرسد چه اتفاقی افتاده علت این شورش چیست؟ بشر می گوید :(چوب خدا صدا ندارد ،خداوند می خواهد معتز را به سزای اعمالش بزساند. او که افراد زیادی زا مظلومانه به قتل رسانیده و امام هادی علیه السلام را نیز شهید کرده است امروز روز سختی برایش خواهد بود . ماجرا از این قرار است که که مدتی است که وزیر معتز با مادر معتز همدست شده و پول های حکومت را برای خود برداشته اند . آنها خزانه دولت را خالی کرده اند. مادر خلیفه که به جواهرات بسیار علاقه دارد با پول حقوق سپاهیان برای خود جواهرات زیادی خریده است . یاقوت لولو و زبر جد های زیادی را می توان در قصر مادر خلیفه پیدا کرد . ارزش جواهرات او بیش از یک ملیون دینار می شود . سپاهیان که ماهاست حقوق نگرفته اند دست به شورش زده اند . بیشتر آنها ترک هستند (عباسیان ای رانی ها را از حکوت خود بیرون کرده اند و به جای آنها افرادی را از ترکیه آورده اند .) ابن وصیف یکی از بزرگان ترک هاست که اکنون به نزد خلیفه می رود تا بتواند با صلح و صلاح اوضاع را آرام کند . ✨🌙✨🌙✨🌙 ! ابن وصیف یکی از بزرگان ترک هاست که اکنون به نزد خلیفه می رود تا بتواند با صلح و صلاح اوضاع را آرام کند . او به خلیفه خبر می دهد که وزیر به او و به وی خیانت می کند و پول های خزانه را می دزدد و حقوق سپاهیان را نمی دهد ،اما خلیفه باور نمی کند . در این میان وزیر از جا برمیخیزد و به سوی ابن وصیف می رود و به او فحش می دهد و اورا کتک می زند . ابن وصیف بی هوش بر روی زمین می افتد . خبر به گوش سپاهیان میرسد ،ناگهان با شمشیر ای خود به قصر هجوم می آورند و وزیر را دستگیر می کنند. وقتی ابن وصیف به هوش می آید به فکر انتقام از خلیفه می افتد. او به سپاهیان دستور می دهد تا خلیفه را از روی تخت پایین بکشند . سپاهیان هجوم می برند و با چوب چماق خلیفه را میزنند و سپس پیراهن او را گرفته و به سوی حیاط قصر می کشانند او را در افتاب سوزان نگه می دارند . خون از سر و روی خلیفه می ریزد . ابن وصیف که الان همه کاره قصر خلافت است دستور می دهد تا معتز را در اتاقی تاریک زندانی کنند و اورا شکنجه دهند و به او آب و غذا ندهند تا بمیرد . خلیفه مسلمانان به چه وضعی افتاده است او فریاد می زند :( به من قطره آبی دهید ) اما هیچکس جواب نمی هد ،او سه روز و سه شب تشنه و گرسنه در اینجا خواهد بود . او برای حکومت چن روزه خود ،امام هادی علیه السلام را شهید کرد و شیعان را به قتل رسانید ،هرگز باور نم یکرد که سرانجامش ،مرگی اینچنین باشد راست می گویند که چوب خدا صدا ندارد .
📚 ❤️ _پیرزن اونجا افتاده بود... _با زهرا دوییدیم سمتش،هر چقدر صداش میکردیم جواب نمیداد،اعصابم خورد شده بود گریہ میکردم و بلند بلند صداش میکردم اما جواب نمیداد،تموم کرده بود. _مامور آمبولانس اومد سمتمون و گفت خانم ایشون تموم کردن،چیکار میکنید⁉️ _نسبتے با شما دارن⁉️ _زهرا جواب داد:نسبتے ندارم،بلند شدم با صداے بلند کہ عصبانیتم قاطیش بود از آدمايے کہ اطرافموݧ بودن علت ایــن اتفاقو میپرسیدم. _یہ عده میگفتـن کہ گرما زده شده یہ عده میگفتـن زیر دست و پا مونده و... _هرکی یہ چیزی میگفت،کلافہ شده بودم،یہ نفر اومد دستشو گذاشت رو شونم و صدام کرد:خانم⁉️ _برگشتم یہ خانم میان سال محجبہ بود کہ چهره ے مهربونے هم داشت،ازم پرسید:ایـن خانم باهاتون نسبتے دارن⁉️ _گفتم:نه چطور⁉️ _گفت:مـن شما رو دیدم کہ کنارشون وایساده بودید و حرف میزد بعد از رفتـن شما ایـن پیرزن از جاش بلند شد،در حالے کہ لبخند بہ لب داشت بہ سمت جمعیت میدویید فریاد میزد و میگفت بالاخره اومدے⁉️محمد جان اومدے⁉️ _بعد قاطے جمعیت شد و زیر دست و پا موند،مـن دوییدم طرفش کہ نزارم بره اما بهش نرسیدم و این اتفاق افتاد _متاسفم واقعا... _اشک از چشام جارے شد رفتم سمت پیرزن،هنوز قاب عکس تو بغلش بود قاب عکس و برداشتم پشتش نوشتہ بود "محمد جعفرے" _یاد حرفاش افتادم پس واقعا پسرش اومد دنبالش و اونو برد پیش خودش. _آمبولانس پیرزن رو برد،قاب عکس دست مـن موند حال بدے داشتم وقتے برگشتم خونہ هوا تاریک شده بود. _تو خونہ همش یاد اتفاق امروز میوفتادم و اشک میریختم،قاب عکس و همراه خودم آوردم خونہ،شیشش شکستہ بود،داشتم عکس و از داخل قاب در میوردم کہ متوجہ شدم یہ کاغذ پشتشہ. _کاغذ و برداشتم یہ نامہ بود: 🍃🌹به نام خدا🌹🍃 _مادر عزیز تر از جانم سلام _مرا ببخش کہ بدون اجازه ے شما بہ جبهہ آمدم فرمان امام بود و من مجبور بودم از طرفے چطور میتوانستم ببینم دشمن جلوے چشمانم بہ خاک وطنم تجاوز کرده و بہ نوامیس کشورم چشم دارد. _اگر مـن بہ جبهه نمیرفتم در قیامت چگونہ جواب مادرم حضرت زهرا را میدادم،چگونہ در چشمان مولایم سید و الشهدا نگاه میکردم. _مطمعـنم خداوند بہ شما و پدر جان صبر دورے و شهادت مـن را خواهد داد. _مادر جان بعد از مـن بہ جوانان کشور بگو کہ محمد براے حفظ عزت کشور جنگید بگو قرمزي خون و خود را داد تا سیاهے چادر هایشان حفظ شود. _مادر جان براے شهادتم دعا کـن... _میگویند دعاے مادر در حق فرزندش،میگیرد _حلالم کـن... _پسر خطا کارت "محمد جعفری" _با خوندن نامہ از گذشتم شرمنده شدم تازه داشتم مفهوم چادرے کہ روسرمہ رو درک میکردم،طرز فکرم کاملا عوض شده بود دیگه اسماء قبلے نبودم بہ قول مامان داشتم بزرگ میشدم _از طرفے هم جدیدا همش برام خواستگار میومد در حالے کہ مـن اصلا بہ فکر ازدواج نبودم و هنوز زمان میخواستم کہ خودمو پیدا کنم و بہ ثبات کامل برسم. _اون سال کنکور دادم با ایـن کہ همیشہ آرزوم بود مهندسے برق قبول شم ولے عمران قبول شدم چاره اے نبود باید میرفتم... ◀️ ادامه دارد... 🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴