#برش_کتاب
#ابراهیم_ساره
ظهر که زهرا از مدرسه برگشت به هم ریخته تر از صبح بود. کفشهای همسایه ها را مقابل واحد دیده بود و جا خورده بود. انگار مطمئن شده بود. خبری هست با ابروهای گره خورده وارد شد و آمد سمتم: «مامان چه خبره! چرا هیچی به من نمیگی؟ بچه ها امروز میگفتن بابای عشریه شهید شده چرا خبر رو به من نمیگید چرا بقیه همه چی میدونن فقط من نمی دونم؟ دروغه یا راست؟»
امان از اینکه تشت آدمیزاد از بام بیفتد نزدیک بود اشکم از آستانه چشمم بیرون بریزد؛ اما هر طور شده نگهش داشتم زهرا را بوسیدم: «مامان جان گفتم که صبح بابا زخمی شده فقط دعا کن بهتر بشه برگرده ان شاء الله.
شایعه ست ما که خونواده ش هستیم بهتر می دونیم یا بقیه؟»
این قدر مطمئن صحبت کردم که خودم هم باورم شد. همین شد که زهرا هم قانع شد و دست از سرم برداشت.
خانه خلوت نمیشد از رفت و آمدها هرچه سعی میکردم همه چیز را عادی جلوه بدهم ناتوان بودم به اندازه ی همه ی عمرم در آن دو سه روز به خودم و بچه ها دروغ مصلحتی .گفتم روز سوم بود که سردار اباذری و چند تا از رفقای سپاهی ابراهیم به دیدارمان آمدند. اسم آمدن به خانه مان، شد دیدار همیشه این واژه را در ارتباط با خانواده ی شهدا می شنیدم؛ دیدار با خانواده ی شهید زین الدین دیدار با خانواده ی شهید شفیعی.
برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام دهید
@aghigh1369
♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️
🌱 دلتکانی|خانه تکانی دل با کتاب
🌸
🌿
🍃 @deltekani
🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌹
#برش_کتاب
#ابراهیم_ساره
هم زمان با آمدن پیامکها، تلفن خانهی آقا امین و گوشی همراه من پشت هم زنگ میخورد. این چه خبری بود که بقیه زودتر از من مطلع شده بودند؟! گوشی را برداشتم و با سپاه تماس گرفتم: «الو! عشریه هستم. صحت داره؟ چه خبر شده؟»
- بله خانوم عشریه! تبریک عرض میکنم. نمونه ای که از پیکر تازه برگشته گرفتیم، با نمونهای که آقا ابراهیم قبل از اعزام داده بودند مطابقت داره. آمدم معصومه و زینب و زهرا را صدا بزنم، زبانم یاری نمیکرد...
برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام دهید
@aghigh1369
♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️
🌱 دلتکانی|خانه تکانی دل با کتاب
🌸
🌿
🍃 @deltekani
🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌹
#برش_کتاب
#ابراهیم_ساره
هواپیما از زمین دل کند. بچه ها سر تماشا کردن از پنجره ها با هم کش مکش داشتند هر سه شان صندلی کنار پنجره را میخواستند. نمیدانم چه چیزی را میخواستند رصد کنند؟ نمیدانم دنبال چه میگشتند؟ دست آخر با فرمان مهماندار هواپیما سر جایشان نشستند و کز کردند. بعد به دنبال راه دیگری برای تفریح گشتند. زهرا که بزرگتر بود سگرمه هایش را در هم کرد و دستور آبروداری داد مهماندار اجازه ی بالا رفتن کرکره ی پنجره را نمی داد. اجازه ی خروج هیچ نوری از داخل هواپیما به بیرون را نمی دادند. پرواز از عمد شبانه انتخاب شده بود تحت حفاظت امنیتی بودیم ما سوگلی های شهدا بودیم و زیاد هوایمان را داشتند که مبادا خاری به پایمان برود!
نمیدانم یک قاب پنجره ی هواپیما آن هم در دل شب به چه کار بچه ها می آمد من اما دلم پنجره میخواست تا هرچند در تاریکی به پایین نگاه کنم من به دنبال یک شیء مشخص. یک شخص مشخص یا شاید یک مخاطب خاص میگشتم و آن مخاطب تو بودی ابراهیم.
برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام دهید
@aghigh1369
♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️
🌱 دلتکانی|خانه تکانی دل با کتاب
🌸
🌿
🍃 @deltekani
🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌹
#برش_کتاب
#پسرم_حسین
نگاهم را به آسمان آبی صاف می دوزم. این محله، محله ی حسین نیست. خاطرات کوچکی من را هم در آغوش خود جای داد.
در کوچکی در دروازه کاشان زندگی می کردیم. چند کوچه آن طرف تر میان یک خانه نقلی، با حداقل امکانات. باباجی هرروز از باغ سالاریه توت می خرید. گاهی هم انار بساط می کرد.
اما کم کم با رونق کارش پول دستش آمد. میوه فروشی را کنار گذاشت. و مغازه خوار و بار فروشی باز کرد. به یک خانه بزرگتر و محله بهتر نقل مکان کردیم.
برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام دهید
@aghigh1369
♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️
🌱 دلتکانی|خانه تکانی دل با کتاب
🌸
🌿
🍃 @deltekani
🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌹
#برش_کتاب
#پسرم_حسین
نمیدانـم راسـت گفتـه یا نـه، ولی دعا می کنم دروغ گفته باشـد؛ یک دروغ بزرگ! چشـمهایم را می بنـدم، او را تصـور می کنـم کـه از در آمده تـو، و من با تاسـف برایش سـر تـکان می دهـم و می گویم: «دیـدی حرفات درسـت از آب در نیومـد؟» امـا خیـالم تمام نشـده، بـه هم می ریـزد. هرچـه ذهنم را بـالا و پایین می کنم تا خاطره ی یکی از دروغهایـش را به یاد بیاورم، چیزی نمی یابـم. در اولین روز بعد از رفتنش، آشـفته ام و مـدام حرفهایش در گوشم می پیچد و رعشـه به جانم می اندازد؛ مانند مرغ سرکنده بال بال می زنم، مثل وقت هایی که باباجی سر مرغ را می برید و حیوان زبان بسته پرپر می زد زیر سبد توری. از وقتی رفته، خانه برای من حکم همان سبد توری را دارد.
برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام دهید
@aghigh1369
♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️
🌱 دلتکانی|خانه تکانی دل با کتاب
🌸
🌿
🍃 @deltekani
🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌹
#برش_کتاب
#پسرم_حسین
امشب شهید علی لطفعلی زاده را دیدم. کنار من نشست. با من حرف زد، یک مکاشفه بود؛ شاهدش همین خیار نیم خورده توی دستم.”
این را حسین در دفتر خاطراتش نوشته است.
حاجی رفته مسجد و حسن را با خود برده. تمام کارهایم را انجام داده ام و دوباره نشستهام پای این دفتر؛ این بار برای کشف راز گریه هایی که هیچ وقت علتش را نفهمیدم.
برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام دهید
@aghigh1369
♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️
🌱 دلتکانی|خانه تکانی دل با کتاب
🌸
🌿
🍃 @deltekani
🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌹
#برش_کتاب
#پسرم_حسین
علی بارها کنارم نشسته و گفته: “خبرش رو از بچه ها گرفتن. خوبه حالش.” حاجی چند باری خیره نگاهم کرده و گفته: “دلت رو به خدا بده زن. ما از خدا گرفتیم این بچه ها رو.” ولی فایده ندارد. این حرف ها، برای خاموش کردن آتش دل من کارساز نیست. من فقط حرف های حسین را می شنوم، در خواب و بیداری. قبل از رفتن، وقتی ساک جبهه اش را روی شانه انداخت، وقتی از زیر قرآن ردش کردم، گفت: “مادر! من دوازده روز دیگه برمی گردم، دوازده روز دیگه تو حرم حضرت معصومه پیکرم تشییع می شه. آقای عاصی برام می خونه، دوازده روز دیگه تو مادر شهید می شی.”
برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام دهید
@aghigh1369
♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️
🌱 دلتکانی|خانه تکانی دل با کتاب
🌸
🌿
🍃 @deltekani
🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌹
#برش_کتاب
#پسرم_حسین
حاج محمد، بی حرف ایستاده گوشه ای، لب هایش می جنبد به الرحمان خواندن. باباجی هر چند لحظه بلند بلند اسم حسین را صدا می زند و علی در آغوش رفقای حسین فرو می رود و چشم هایش سرخ تر می شود. من اما سرم را بالا گرفته ام، چادرم را سفت چسبیده ام و زل زده ام به گنبد طلایی حضرت معصومه (سلام الله علیها).
ص ۱۳۷
برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام دهید
@aghigh1369
♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️
🌱 دلتکانی|خانه تکانی دل با کتاب
🌸
🌿
🍃 @deltekani
🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌹
#برش_کتاب
#دریاقلی
نگرانی، دلت آشوب است. حالا دیگر مطمئنی که عراقی ها حمله خواهند کرد. بیشتر از همیشه نگران زنان و دخترانی هستی که ممکن است به دست آن ها بیفتند. ماشین حسن بنادری از کنارت با سرعت رد می شود. می دانی اگر خودش به آنجا برود، همه چیز را خواهد فهمید. پاهایت از شدت دویدن زخمی شده و می لنگی. دوچرخه را که زنجیرش خراب شده بود، انداخته ای کنار خیابان. توی راه هرکس را دیدی، از حمله عراقی ها برایش گفتی و حالا مردم آبادان با تیشه و بیل و داس رفته بودند مسجد امام حسن مجتبی و منتظر بودند تا بچه های سپاه کاری بکنند. همه دلشان خوش بود به حرف های امام که از بلندگوی مسجد پخش می شد.
برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام دهید
@aghigh1369
♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️
🌱 دلتکانی|خانه تکانی دل با کتاب
🌸
🌿
🍃 @deltekani
🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌹
#برش_کتاب
#دریاقلی
نمیدانی چرا دلت تا این اندازه آشوب است رادیو عرب گفته به آبادان کاری ندارند و فقط میخواهند زهرچشمی به ایران نشان بدهند؛ اما هم تو و هم دریاقلی، وقتی دربارهاش فکر میکردید احساس بدی داشتید.
با صدای موتور تریل دریاقلی به خودت میآیی از همان کودکی میشناسیاش وقتی کلاس ششم ابتدایی بود و به همراه خانوادهاش به اینجا آمد همه دلشان میخواست با او رفیق باشند. امکان نداشت جایی باشد و از آنجا صدای خنده بلند نباشد؛ اما او تو را انتخاب کرده. بود تو رفیق همهٔ لحظاتش بودی.
برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام دهید
@aghigh1369
♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️
🌱 دلتکانی|خانه تکانی دل با کتاب
🌸
🌿
🍃 @deltekani
🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌹
#برش_کتاب
#عبید_زاکانی
#گزیده_طنز
اصحابنا میفرمایند که: قدما در این باب، غلطی شنیع کردهاند و عمر گرانمایه در ضلالت و جهالت به سر برده. هر کس که این سیرت ورزد، او را از زندگانی هیچ بهره نباشد. در نصّ تنزیل آورده است که: «انما الحیوه الدنیا لعب و لهو و زینه و تفاخر بینکم و تکاثر فی الاموال و الاولاد» و معنی آن چنین فهم فرمودهاند که مقصود از حیات دنیا، بازی و لهو و زینت و تفاخر و جمع کردن مال و غلبه نسل است.
میفرمایند: لعب و لهو، بیفسق و آلات مناهی، امری ممتنع است، و جمع کردن مال، بیرنجانیدن مردم و ظلم و بهتان و زبان در عرض دیگران دراز کردن، محال. پس ناچار، هر که عفّت ورزد، از اینها محروم باشد و او را از زندگان نتوان شمرد و حیات او عبث باشد و بدین آیت که «افحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الینا لا ترجعون» مأخوذ بود و خود چه کلپتره جفنگ و یاوه باشد که شخصی را با ماه پیکری خلوتی دست دهد و از وصال جانفزای او بهرهمند نگردد و گوید که من پاکدامنم تا به داغ حرمان مبتلا گردد و شاید بود که او را مدۀ العمر چنان فرصتی دست ندهد
برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام دهید
@aghigh1369
♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️
🌱 دلتکانی|خانه تکانی دل با کتاب
🌸
🌿
🍃 @deltekani
🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌹
#برش_کتاب
#عبید_زاکانی
#گزیده_طنز
مهدی خلیفه در شکار از لشکر جدا ماند. شب به خانه اعرابی رسید. طعام ماحضری و کوزهای شراب پیش آورد. چون کاسهای بخوردند، مهدی گفت: من یکی از خواص مهدیام. کاسه دوم بخوردند، گفت: من یکی از امرای مهدیام. کاسه سیّم بخوردند. گفت: من مهدیام. اعرابی کوزه را برداشت و گفت: کاسه اول خوردی، دعوی خدمتکاری کردی، دوم دعوی امارت کردی، سیّم دعوی خلافت کردی، اگر کاسهای دیگر خوری، هر آینه دعوی خدایی کنی. روز دیگر چون لشکر بر او جمع شدند، اعرابی از ترس بگریخت، مهدی فرمود حاضرش کردند. زری چندش بداد. اعرابی گفت که: «اشهد انّک الصادق ولو دعیت الرابعه». شهادت میدهم که تو راستگویی، هر چند چهارمی را نیز ادعا میکردی.
برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام دهید
@aghigh1369
♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️
🌱 دلتکانی|خانه تکانی دل با کتاب
🌸
🌿
🍃 @deltekani
🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌹