eitaa logo
پویش دلتکانی
2.4هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
800 ویدیو
59 فایل
📚خانه تکانی دل با کتاب 🌺بیش از ۲٠٠ عنوان کتاب ارسال کادو شده به سرتاسر کشور ☘️کانال مستقیما زیر نظر نویسنده کتاب های یادت باشد، کاش برگردی و هواتو دارم مدیریت می شود آی دی سفارش کتاب @aghigh1369
مشاهده در ایتا
دانلود
استانبولی پر از سیمان را گذاشتم روی چوب‌بست و خودم را از داربست کشیدم بالا. نعمت با سر و صورت خاکی و دستمالی دور سر منتظرم بود. ابرویش را بالا انداخت. چشمک زد و با گوشه‌ی چشم دسته‌ی دخترهایی را که لباس فرم پوشیده بودند، نشانم داد. روی پنجه‌ی پا بلند شدم تا هم ِقد نعمت شوم. گردن کشیدم آن طرف دیوار. دخترها می‌رفتند سمت دبیرستان. نعمت گفت «چی می‌شد یکی از این کفترها جلدما می‌شد؟»  نگران بودم خواهرم محدثه بینشان باشد. هر چند راه اصلی و نزدیک‌تر به خانه‌مان، خیابان پشتی دبیرستان بود ولی ممکن بود هوس ‌کند با یکی از همکلاسی‌هاش از این طرف بیاید. از هفته‌ی پیش که مشغول بنایی روی این ساختمان نزدیک دبیرستان دخترانه شده بودیم، سرگرمی هر دوتایمان شده بود دید زدن دخترها. فقط اشکال کار اینجا بود که می‌ترسیدم یکی‌شان آشنا دربیاید و آبروریزی شود. نعمت ماله را کشید روی دیوار سیمانی و گفت «ماسه‌اش رو کم زدی. حسابی هوش و حواست رو پرونده آ.» و پقی زد زیر خنده. از دیوار نی‌مساخته تکیه گرفتم و با احتیاط از روی چوب ِبست لرزان گذشتم. خودم را رساندم آن طرف تخته و دسته‌ی بعدی دخترها را نگاه کردم. وسطی‌شان که عینک داشت بدک نبود. موقع راه رفتن هم ناز و ادای خوبی داشت. برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام دهید @aghigh1369 ♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️ 🌱 دلتکانی|خانه تکانی دل با کتاب 🌸 🌿 🍃 @deltekani 🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌹
سرور خانم آن­طور که خودش می ­گفت از نسل شاهان قاجار بود و توی خانه ­ای پانصد متری در شمال تهران زندگی می­ کرد که زمانی جزء املاک شاهی بوده و ارث رسیده به او. دختر و پسر بزرگش خارج از ایران بودند و بعد از مرگ شوهرش تنها زندگی می­کرد. یعنی آن طور که ما اهالی محل فهمیدیم، پسر و عروس کوچکش از اصفهان سه ماه آمدند پیشش تا کمک ­حالش باشند اما طاقت نیاوردند و برگشتند شهر خودشان. زندگی با سرور خانم کار راحتی نبود. حتی ما اهالی محل هم دقیقاً نمی­ دانستیم باید چطور باهاش رفت و آمد کنیم. مثلاً کسی اجازه نداشت او را به اسم کوچکش صدا کند و بگوید «سرور» یا حتی «سرور خانم». حتماً باید او را صدا می­زدیم «خانم». درست مثل رعیت­ های قدیم…  برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام دهید @aghigh1369 ♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️ 🌱 دلتکانی|خانه تکانی دل با کتاب 🌸 🌿 🍃 @deltekani 🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌹
در آن روز داغ تابستانی تونس، اشعهٔ طلایی و درخشان خورشید سرکشیده بودند تا با آبادی‌ها و روستاها بازی کنند و آن‌ها را به مرز سوختن برسانند. جزیرهٔ «جربه» با سواحل شنی خود امواج دریا را در آغوش می‌گرفت، اما نسبت به سایر شهرهای جنوبی وضعیت بهتری نداشت. بااین‌حال گرمای شدید مانع رفت‌وآمد کُند و آهستهٔ گردشگران و مردم در راه‌های تنگ و سنگ‌شدهٔ بازار قدیمی خیابان «حومة السوق» واقع در دل جربهٔ قدیم نمی‌شد. سبک زندگی مردم در جزیره این‌طور بود و آن‌ها معجزهٔ اینجا را غنیمت می‌شمردند؛ جایی که زمان از ماهیت شتاب‌زده‌اش جدا می‌شود، به‌آرامی حرکت می‌کند و ریتم رقص سنتی و آرام «شاله» از بعضی کاباره‌های مجاور بازار خبر می‌دهد تعطیلات شروع شده است. برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام دهید @aghigh1369 ♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️ 🌱 دلتکانی|خانه تکانی دل با کتاب 🌸 🌿 🍃 @deltekani 🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌹
پویش دلتکانی
#برش_کتاب #آن_دختر_یهودی در آن روز داغ تابستانی تونس، اشعهٔ طلایی و درخشان خورشید سرکشیده بودند تا
جاکوب نزدیک ورودی بازار ایستاد، از ده‌ها متر فاصلهٔ چشم‌هایش را به ورودی مسجد دوخت و همان‌طور که از جیبش دستمال‌کاغذی بیرون می‌آورد تا دانه‌های عرق را از روی پیشانی‌اش پاک کند، چشم چرخاند و به حیاط مسجد نگاه کرد. کف حیاط با سنگ مرمر سفید فرش شده و گنبد آن تا دل آسمان بالا رفته بود. هربار که اینجا می‌ایستاد نمی‌توانست شگفتی خود را نسبت به معماری این مسجد و هماهنگی ابعاد آن با یکدیگر پنهان کند. درست است کاشی‌کاری‌های این مسجد مثل بقیهٔ مساجد مشهور تونس نبود؛ ولی مثل همه مساجد قدیمی جربه با آن رنگ‌های سفید و سبز بی‌نظیر بود. شکوهِ زیبایی داخل آن تقلبی نبود و روح سادگی چیزی از زیبایی سحرانگیزش کم نمی‌کرد. در این میان فقط گنبد مسجد طوری نمایان بود که انگار طراح می‌تواند آن را به شکلی متمایز با بقیه آثار جربه تغییر دهد. برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام دهید @aghigh1369 ♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️ 🌱 دلتکانی|خانه تکانی دل با کتاب 🌸 🌿 🍃 @deltekani 🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌹
قرآن را بارها و بارها خواند و با هربار خواندن بیشتر عبارت های عمیق آن را می فهمید. با دقت از اول می خواند و تجزیه و تحلیل می کرد. بارها دوباره تنها به مسجد بزرگ پاریس برگشت، با امام جماعت ها دیدار کرد. از آن ها سوال می پرسید و توضیح می خواست. معانی کم کم به قلب و ذهنش راه می یافت و روحش داشت جرعه جرعه آن را می نوشید. بدون هیچ تردیدی اعجاز علمی قرآن را باور کرده بود. به آیه《افتومنون ببعض الکتاب و تکفرون ببعض》اندیشید و عمیق تر شد تا تنها به بعد علمی فکر نکند. بلاغت زبان عربی و شیرینی آن را کشف می کرد و هر چه در قرائت و فهم قرآن جلوتر می رفت سپرهایی که از کودکی و آغاز جوانی جلوی عقایدش کشیده بود، یکی یکی شکافته می شد. برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام دهید @aghigh1369 ♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️ 🌱 دلتکانی|خانه تکانی دل با کتاب 🌸 🌿 🍃 @deltekani 🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌹
قلب نیام خاطرات است شمشیر خاطرات را در قلب فرو می‌برم و آن را بیرون می کشم…): برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام دهید @aghigh1369 ♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️ 🌱 دلتکانی|خانه تکانی دل با کتاب 🌸 🌿 🍃 @deltekani 🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌹
نادر به دلیل مشغله زیادی که داشت نتوانسته بود به موقع به خارگ برگردد تا محمد جعفر را با خبر کند. روزها تمامش با بغض و دل تنگی سپری شد تا اینکه محمد جعفر توانست مرخصی بگیرد و به خانه بیاید. زنگ در به صدا درآمد و بعد هم جیغ و فریاد بچه‌ها در حیاط پرشد. فهمیدم خودش است. خواهرم سر حوض کوچک گوشه‌ی حیاط ظرف‌های ناهار را می‌شست جعفر با او سلام و احوالپرسی کرد بچه‌ها به بغلش بودند که وارد اتاق شد. می‌خواستم سرسنگین باشم و مثلا برایش قیافه بگیرم. تا گفت: «مش فاطمه خوبی؟» لبخندی از سر شوق زدم و گفتم از احوالپرسی‌های شما با لبخند او یخم باز شد. خودش را گرفته بود تا گریه نکند اما هر کلامش رنگ و بوی بغض داشت. خودش هم دوست داشت بیشتر پیش من و بچه‌ها باشد. دستش را جلوی صورتش آورد که مثلا دارد خجالت می‌کشد. گفت: «مش فاطمه خودت که میدونی چقدر سرم شلوغه این دفعه هم به بزرگی خودت ببخش.» برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام دهید @aghigh1369 ♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️ 🌱 دلتکانی|خانه تکانی دل با کتاب 🌸 🌿 🍃 @deltekani 🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌹
نادر به دلیل مشغله زیادی که داشت نتوانسته بود به موقع به خارگ برگردد تا محمد جعفر را با خبر کند. روزها تمامش با بغض و دل تنگی سپری شد تا اینکه محمد جعفر توانست مرخصی بگیرد و به خانه بیاید. زنگ در به صدا درآمد و بعد هم جیغ و فریاد بچه‌ها در حیاط پرشد. فهمیدم خودش است. خواهرم سر حوض کوچک گوشه‌ی حیاط ظرف‌های ناهار را می‌شست جعفر با او سلام و احوالپرسی کرد بچه‌ها به بغلش بودند که وارد اتاق شد. می‌خواستم سرسنگین باشم و مثلا برایش قیافه بگیرم. تا گفت: «مش فاطمه خوبی؟» لبخندی از سر شوق زدم و گفتم از احوالپرسی‌های شما با لبخند او یخم باز شد. خودش را گرفته بود تا گریه نکند اما هر کلامش رنگ و بوی بغض داشت. خودش هم دوست داشت بیشتر پیش من و بچه‌ها باشد. دستش را جلوی صورتش آورد که مثلا دارد خجالت می‌کشد. گفت: «مش فاطمه خودت که میدونی چقدر سرم شلوغه این دفعه هم به بزرگی خودت ببخش.» برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام دهید @aghigh1369 ♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️ 🌱 دلتکانی|خانه تکانی دل با کتاب 🌸 🌿 🍃 @deltekani 🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌹
دختر اول خانه و گل سرسبد بودم. از گل نازکتر به من نمی‌گفتند. هر لحظه حواسشان بود که نکند اتفاقی برایم بیفتد. از طرفی من هم کشته‌مرده و عاشق پدرم بودم. یک وابستگی از نوع همان دل‌بستگی‌های پدر و دختری بین ما بود. پدرم به کویت رفت و آمد داشت. مثل پدرم زیاد بودند مردهای جنوبی که برای کار از گناوه به کشورهای عربی، مثل کویت، قطر و امارات می‌رفتند. درآمدشان هم آن‌قدری بود که بتوانند یک زندگی تقریبا مرفه داشته باشند. برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام دهید @aghigh1369 ♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️ 🌱 دلتکانی|خانه تکانی دل با کتاب 🌸 🌿 🍃 @deltekani 🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌹
من حالا صاحب سه تا پسربچه ی قدونیم قد شده بودم؛ ابوالحسن مهدی و هادی. دست تنها نبودم در کارهای خانه خرید و از همه مهمتر مراقبت و تربیت بچه ها مادرم همراهم بود؛ مخصوصا وقت هایی که بابا حاجی کویت بود یا به جبهه اعزام میشد. سرهادی بچه داری را بلد شده بودم. حالا می فهمیدم اگر بچه گریه کند دلیل دارد و لازم نیست بنشینم پا به پایش گریه کنم یا هر روز بچه را از این دکتر به آن دکتر ببرم هادی بچه ی آرامی نبود تا سه ماه نق می زد و گریه میکرد کلافه ام کرده بود. یک ماه از به دنیا آمدنش می گذشت که محمد جعفر را به خارگ منتقل کردند و سرپرست سپاه خارگ شد. همین که حکم سرپرستی را گرفت حتی یک روز هم معطل نکرد. همان روز به خارگ رفت و دو سه هفته یک بار آن هم در حد سر زدن دو سه ساعته به خانه می آمد و بر می گشت؛ همین قدر که بچه ها حس کنند پدری دارند؛ پدری که نمی تواند کنارشان باشد و بزرگ شدنشان را ثانیه به ثانیه حس کند. برگرفته از صفحه 129 کتاب برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام دهید @aghigh1369 ♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️ 🌱 دلتکانی|خانه تکانی دل با کتاب 🌸 🌿 🍃 @deltekani 🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌹
منتظر بهانه بودم تا مدام روزهایی که با او گذراندم را پیش خودم مرور کنم. هر گوشه ای از خانه که نگاه می کردم، خاطره ای از او در ذهنم مرور می شد. بدترین اجبار عالم را باید تحمل می کردم. ناراحت بودم؛ به اندازه فاصله این دنیا تا آن دنیا؛ فاصله ای که هیچ کس تا به حال نتوانسته اندازه اش را بگیرد.  برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام دهید @aghigh1369 ♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️ 🌱 دلتکانی|خانه تکانی دل با کتاب 🌸 🌿 🍃 @deltekani 🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌹
مولا علی (ع) خسته و خاک‌آلود سطل پر از خاک را از چاه بیرون داد. عباس که تازه ده‌ساله شده بود، سطل سنگین خاک را گرفت و به دورتر برد. مالک اشتر به عمار یاسر اشاره کرد سکوت کند تا کارحضرت پایان پذیرد. مولا علی (ع) طناب را گرفت و پایین رفت. انتهای چاه گرفته و گرمایش خفه‌کننده بود. مولا علی (ع) کلنگ می‌زد تا به آب برسد. عمار یاسر سرش را به دهانهٔ چاه نزدیک کرد تا حضرت حرف‌هایش را بشنود. - یا ابوتراب، نه من و نه صحابه‌ای دیگر دوست نداریم کار به جنگ و خشونت کشیده شود. بارها به خلیفه اعتراض کردیم، دوستانه و برادرانه پند و اندرزش دادیم، آیا فایده‌ای داشت؟ ابوذر غفاری، صحابی گرانقدر رسول‌الله فقط به خاطر اعتراضش به ظلم و ستمی که بر مردم می‌رفت، به دستور خلیفه به ربذه تبعید شد و در همان‌جا در گمنامی وفات کرد. خدا به مالک اشتر و عبدالله بن مسعود خیر دهد که اتفاقی راهشان به آن‌جا افتاد و بر پیکر آن دوست وفادار نماز خواندند. عبدالله‌بن‌مسعود قاری و حافظ بی‌نظیر قرآن کریم زیر ضربات چماق و لگد محافظان خلیفه دنده‌هایش شکسته و خانه‌نشین شد. بارها خود من به دستور مستقیم خلیفه کتک خورده و مجروح شدم، چرا؟ به خاطر ..... برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام دهید @aghigh1369 ♥️کانال خودتون رو به دوستانتون معرفی کنید♥️ 🌱 دلتکانی|خانه تکانی دل با کتاب 🌸 🌿 🍃 @deltekani 🍃 💐🍃🌿🌸🍃🌹