🔹 آن شب هوا بارانی بود ما هم در سنگر خوابیده بودیم نیمه های شب، باران شدیدتر شد و آب به داخل سنگر نفوذ کرد.
◇ من بیدار شدم و دیدم همه جا خیس شده خواستم بچه ها را بیدار کنم که دیدم حسین نیست.
◇ از سنگر خارج شدم همینطور که در حال مشاهده اطراف بودم احساس کردم پشت تانکر آب چیزی تکان می خورد.
◇ حسین را دیدم که در آن نیمه شب و باران شدید به نماز ایستاده بود.
👤 راوی: آقای علی میر احمدی
📘 در کتاب نخل سوخته
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
✍حالات معنوی سوختن و گریستن با اشعار عارفانه سردار شهید محمد حسین یوسف الهی...
🔹یک بار محتاج مسئول قرارگاه را برای شناسایی منطقه به هور بردم محمد حسین یوسف الهی مسئول شناسایی بود و می بایست برای توجیه همراه ما بیاید.
🔸سه تایی سوار قایق شدیم او سکان را به دست گرفت و راه افتادیم داخل هور همین طور که می رفتیم زیر لب اشعاری را زمزمه می کرد کم کم صدایش بلندتر شد و به طور واضح خطاب به محتاج شروع به خواندن کرد...
🔹نیمی ام ز آب و گل نیمی ام ز جان و دل نیمی ام لب دریا نیمی همه دردانه...
🔸گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه...
🔹من بی سر و دستارم در خانه خمارم یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه...
🔸حالات عجیبی داشت انگار توی این عالم نبود بنده خدا محتاج که با این حالات محمد حسین آشنایی نداشت خیلی تعجّب کرده بود.
🔹نگاهی به او می کرد و نگاهی به من رو کرد به من گفت این حالش خوب است گفتم نگران نباش این حال و احوالش همین طور است.
🔸با اشعار عارفانه سر و سری داشت و با توجّه به محتوای اشعار حالات معنوی خاصی به او دست می داد گاهی سر شوق می آمد و می خندید و گاهی هم می سوخت و می گریست.
💢منبع کتاب حسین پسر غلامحسین صفحات ۷۰_۶۸ راوی سردار شهید حاج قاسم سلیمانی...
#شهید_محمدحسین_یوسف_الهی
#غلام حیدر
❬اللّٰھمصَلِّعَلۍمُحَمـَّدوآلِمُحَمـَّد!❭