eitaa logo
🇵🇸دِمـــاٰءُالشُــــهَداءْ🇮🇷
335 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
6.2هزار ویدیو
243 فایل
┈┈•✾🌿🌸🌿✾•┈┈ شروع ختم بیست و هشتم ١٤٠٤/٠٢/١٨ هر روز تلاوت یک حزب از کلام الله مجید ┈┈•✾🌿🌸🌿✾•┈┈ ارتباط با ادمین @Admin2shohada @Admin1shohada لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/2138898635C899906335d
مشاهده در ایتا
دانلود
: «من هم در دنیا رسالتی دارم، چگونه آنرا به انجام برسانم؟ » ✍ ۹ ساله بودم در زمان رحلت امام خمینی (ره). اولین بار همان روزها بود که «آقای خلیلی» برایم از خوابِ امام خمینی (ره) تعریف کردند. اینکه امام خواب دیدند نقشه‌ی ایران آتش گرفته و ایشان با عبایشان آنرا خاموش کردند. و اینجا بود که فهمیدند رسالتی دارند و باید تنهایی آنرا به انجام برسانند. اینگونه بود که انقلاب ایران را به تنهایی کلید زدند و خداوند ملّت ایران را همراهشان کرد. • با همه‌ی کودکی‌ام این ماجرا مرا بدجور به خودش بند کرده بود. • حیاط‌های قدیم هم که یادتان هست، نصف عمر کودکی‌مان آنجا گذشت. من عادت داشتم ساعتها می‌نشستم در حیاط و زندگی مورچه‌ها را تماشا می‌کردم. آنروز وقتی از کانون برگشتم خانه، اصلاً دلم نمی‌خواست غذا بخورم، دلم نمی‌خواست حرف بزنم، غصه داشتم اما نمی‌دانستم چرا! • رفتم نشستم کنار همان دیوار سوراخدار حیاط که یک عالمه مورچه در آن زندگی می‌کردند. نشستم و زل زدم به آنها... بعضی مورچه‌ها دانه‌های بزرگتری که پیدا کرده‌ بودند را ده نفری با کمکِ هم تکان می‌دادند و می‌بُردند، و بعضی‌ها هم قوی بودند تنهایی قادر بودند دانه‌های خفن را بلند کنند. من عاشق این مورچه‌های سریع و چابک بودم، برایشان اسم می‌گذاشتم و تشویقشان هم می‌کردم. اما آنروز غمگین بودم بی‌دلیل، و اصلاً حس تشویق نبود. • داشتم به حرفهای آقای خلیلی فکر می‌کردم که بابا در را باز کرد و دوچرخه‌اش را صاف آورد کنار همان دیوار سوراخدار گذاشت! همه‌ی مورچه‌ها فرار کردند و رفتند در لانه‌هایشان، و از این ترسیدن‌شان اعصابم خورد شد. به بابا گفتم: باباااا «امام چقدر پُرزور بود که به تنهایی توانست شاه را بیرون کند؟ من هم می‌توانم همینقدر پُر زور باشم؟ بابا گفت: همه‌ی آدمها می‌توانند پرزور باشند به شرط آنکه وقتی ترسیدند یا زورشان کم شد، یک جایی را داشته باشند که بروند آنجا قایم شوند و دوباره زور بگیرند. • گفتم:  مثلاً کجا؟ بغل شما؟ بابا گفت: مثلاً بغل من و یا پناهگاه‌های بزرگتری که کم‌کم پیدایشان خواهی کرد. امروز که داشتم این خاطره را می‌نوشتم، ردپای خدا را در تمام این سالها برای پاسخ به سؤالم روشن تر از هر چیز دیگری دیدم. • من درست فکر کرده بودم: بغلِ بابا دقیقاً همانجایی بود که اگر زورت کم شد باید بروی آنجا تا احساس قدرت کنی! و امام حتماً در بغل باباهای آسمانی‌اش اینگونه قدرت می‌گرفت که توانست شاه را بیرون کند! ما هم در اتصال دائمی با اهل بیت علیهم‌السلام پُرزور می‌شویم مثل امام! «باب الله» یعنی همین ... یعنی آغوشی که ورودی آغوش خداست! ✘امروز می‌فهمم « پُرزور یعنی موحّد» کسی که با عبایش نقشه ایران را خاموش می‌کند، یعنی با دست خدا رسالتش را به انجام رسانیده است.
: بذر آرزوهای راستِ راست در رمضان، را از شعبان در دل باید کاشت. ✍ آرزو انتهای یک جاده ی دور و دراز است ! یعنی همانجا که همه‌ی خستگی‌هایت شبیه یک کوله‌ی سنگین از روی شانه‌های تاول زده ات سُر میخورد و ... تو به مقصد میرسی! • گاهی فکر میکنم؛ قد خستگیهای این جاده و بلندی صدای استخوانهای خرد شده‌ی هر کس؛ به اندازه ی قد چشم انداز اوست. هرچه قد آرزویت بزرگتر میشود؛ قد خستگی هایت هم بلندتر میشود! • تمام لیله القدرهای سالیان دراز خدا را با اَسمائی صدا زدیم، که نه قد باورمان به فهم آنها می‌رسید؛ و نه حجم دویدن‌هایمان، به اندازه‌ی بالا_بلندی های این جاده بود. • شعبان در راه است و ما می‌توانیم تمرین کنیم کمی راست بگوییم تا تهِ جاده‌ی آرزویمان همانی باشد که خدا یادمان داده است. یعنی راستِ راستِ، صاف از دلمان بیرون بیاید. یا منتهی الرجایا یَا مُجْزِلَ الْعَطَایَا یَا وَاهِبَ الْهَدَایَا و ... و واقعاً تو باشی منتهای آرزوی دل ما!
  : « وزنِ نور درون آدمها، تعیین کننده نقش آنها در آینده است» ✍ چقدر دردهای بزرگ جهان زیادند... •سه روزه است دوره‌ی کارگاهی ‌«مهندسی فرهنگی ۲». که همه‌‌ی اساتید و مربیان و فعالان هنر و رسانه و ... امکان حضور مجازی در آن را داشتند. • در فضای حقیقی، ویژه‌ی مدیران و تولید کنندگان محتوا و فعالانِ کشوری در مؤسسه‌ی منتظران منجی علیه‌السلام بود که از تاریخ‌ ۱۹ بهمن تا امروز که روز آخر آن است، در حال برگزاری است. • در عین حال که در این کارگاه به سر می‌بریم، و باید تمام حواسمان را جمع کنیم به مفاهیم آن، تا یاد بگیریم در این جنگ میان «نور و تاریکی» اول در «نبرد درون خودمان» پیروز شویم، تا بتوانیم با تولیدات نورانی در «جهانِ بیرون» اثرگذار باشیم، با ایّامی فوق‌العاده مهم روبرییم و آن «ایّام پیروزی انقلاب اسلامی» است. آنقدر درد روی قلبم سنگینی می‌کند که خدا می‌داند! چهل سال است ذات تمیزِ انقلاب دارد کار خودش را جلو می‌برد، و امروز ما در منبعِ طلا از محتوایی نشسته‌ایم که تمام باطن انقلاب را به مهندسی‌ترین شیوه بیان کرده ولی هنوز نتوانستیم حقایقِ این ذات را آنقدر برای مردم ملموس و شفاف و در دسترس کنیم که توانِ جداسازیِ این ذات الهی را از انحرافاتی که گریبان انقلاب را گرفته، بدست آورند. که اگر این اتفاق بیفتد خود را جزئی از جریانِ آینده‌ی جهان می‌بینند و در آن جریان نقش ایفا می‌کنند. ✘ ماهها تلاش کردیم تا صفحه‌ای در «وب سایت منتظر» به نام «آینده جهان» ایجاد کنیم که محتوای آن بی‌شک برای کسی که بخواهد این آینده حتمی و نزدیک را بشناسد و نقش انقلاب را در این آینده درک کند، کامل و روشن‌گر است. این صفحه را ببینید و از معارف نابش بنوشید: montazer.ir/la56 • دیشب جلسه‌ای برای معرفی این صفحه در شبکه‌های اجتماعی مختلف داشتیم. پیشنهادات زیادی مطرح شد و هرکدامِ بچه‌ها دلسوزانه داشتند از ایده‌هایشان می‌گفتند که من پرت شدم به مفاهیمی دگر ! با خودم گفتم: داریم دنبال راه می‌گردیم برای معرفی آینده‌ی روشن جهان، خنده دار نیست؟ انگار بخواهی برای تبلیغِ خورشید، کاری کنی .... √ سه روز است ما اینجا کنار همیم و از جانِ همدیگر عشق ارتزاق می‌کنیم و از قواعد مهندسی و دقیق و قاعده‌مند اهل بیت علیه‌السلام برای کار فرهنگی و در حقیقت «سر و سامان دادن به جهان درون آدمها برای رسیدن به عشق و آرامش و شادی» می‌شنویم و حرف می‌زنیم و این آیا ثمره‌ی انقلاب نیست؟ آیا امام نفرمودند انقلاب آمد که شما را به حیات طیبه برساند؟ آیا همین نمونه‌ای از بهشتِ طیبه‌ی اهل بیت علیهم‌السلام نیست؟ تا پیش از انقلاب چه دغدغه‌ی گسترده‌ای برای «اصلاح جهان درون» که مدیریت «تمام جهان بیرون» را دارد، وجود داشت؟ این برکت انقلاب آیا نیست که آدمها به تعالیِ یکدیگر فکر می‌کنند؟ به هم کمک می‌کنند، همدیگر را هُل می‌دهند تا دستشان برسد به خدا .... ناخودآگاه برگشتم و یکبار چهره‌ی کسانی که آنجا حاضر بودند را تماشا کردم. • همین جمع‌ها میوه‌ی انقلابند، میوه‌ی جانِ امامِ انقلابند، که دارند برای آینده‌ای خود را آماده می‌کنند که به آن می‌گویند «دولت کریمه». کسانی که تصمیم گرفته‌اند بایستند و با تاریکی درونشان بجنگند و وزنِ نور بگیرند تا در «دولت کریمان» «آدم (انسان) حساب شوند» و نقشی داشته باشند ! • سرم سوت کشید از عظمت این نعمت! و عظمت نَفسِ کسی که بنیانگذار این عظمت بود.
: «عاشق‌‌ها شبیهِ عشقشان می‌شوند، شبیهِ معشوقشان» ✍️ به حاج بابا معروف بود در روستای خودشان. از نگاه من چهره‌اش با همه فرق داشت، نگاهش هم همینطور. لباس پوشیدنش هم همینطور، او فقط پیراهن سفید می‌پوشید. • گهگاهی که به آن روستا می‌رفتیم و با نوه‌هایش بازی می‌کردم و بیشتر می‌دیدمش، با خودم فکر می‌کردم او خوشگل‌تر از همه‌ی پیرمردهای دنیاست. چیزی داشت که بقیه نداشتند انگار ... • دو تا دختر داشت و چند تا پسر! جانش می‌رفت برای دو تا دخترش. دختر اولش که در جوانی در یک تصادف به رحمت خدا رفت، همه فکر می‌کردند قلب حاج بابا کشش این مصیبت را نداشته باشد. با همه‌ی کودکی‌ام یادم هست وقتی رفتیم به روستایشان، با همان پیراهن سفیدش دم در ایستاده بود و به مهمانانش خوش‌آمد می‌گفت. • من خوب یادم می‌آید که بزرگترها درموردش حرفهای خوبی نمی‌زدند و سنگدلش می‌خواندند. اما من می‌دانستم او سنگدل نیست اتفاقاً خیلی هم مهربان است. • این حرفها را با اینکه باور نکرده بودم ولی علامت سؤالش در ذهن من ماند تا ... • تا اینکه چند سال بعد دختر دومش با سرطان سختی از دنیا رفت. اینبار که همه از قبل چنین وداعی را پیش‌بینی می‌کردند منتظر بودند عکس‌العمل حاج بابا را ببینند. من نوجوان شده بودم و بهتر می‌توانستم شرایط دور و برم را تحلیل کنم. اینبار با میل خودم همراه شدم با جمع، برای عرض تسلیت! و باز هم همان صحنه را دیدم ... • حاج بابا با همان پیراهن سفید دم درب حیاط ، متین و سنگین ایستاده بود. می‌شد کوه درد را روی شانه‌هایش حس کرد، ولی این کوه درد اَبروانش را خم نکرده بود. • پدرم در آغوشش کشید و گفت؛ کمرمان شکست از این مصیبت! خدا صبرتان بدهد! گفت : لا یوم کیومک یا اباعبدالله (ص) خدا را هزار بار شکر که شما را شریک درد من قرار داد، و امان از درد کمرشکن زنی که کسی شریکش نشد! و اشک از کنار چشمانش لیز خورد و پشت هم چکید. • اینبار حاج بابا در تیررس تهمت‌های بالاتری از مردم قرار گرفت، چون خودش دخترش را داخل قبر گذاشت با همان پیراهن سفیدش که حالا خاکی و گلی شده بود و خودش برایش تلقین خواند و اصلاً هم شیون و ناله نکرد. • و من آن روز مطمئن شدم حاج بابا از همه‌ی پیرمردها خوشگل‌تر است! اما امروز علت اطمینانم را می‌فهمم. √ عشق حاج بابا از همه خوشگل‌تر بود، که او را از همه خوشگل‌تر و قوی‌تر و مَردتر کرده بود. دردِ بزرگتر که به جانت بیفتد آنقدر قابل احترام می‌شود که دردهای کوچکتر را قورت می‌‎دهی تا از آن درد بالا نزنند! قدشان از آن درد بزرگ‌تر نشود! بروز و ظهورشان از آن درد واضح‌تر نشود. حاج بابا عاشق بود و دلش نمی‌خواست جلوی خدایی که خاندان نبوت و ولایتش را با دردهای بزرگ صیقل داد، از دردهایش نق نق کند. حاج بابا خوشگل‌ترین پیرمرد دنیا بود، اما مردم این را نمی‌دانستند!
: «خودت را با حکومت صالحان هماهنگ کن.» ✍️ جلسه‌‎ی بررسی نهایی یکی از مستندهای تولیدی «استدیو انسان تمام» بود! کارشناسان کاربلد و الحمدالله متخصصی تشریف داشتند و بعد از تماشای دقیق مستند و جمع‌بندی نکات مهم، تقریباً به پایان جلسه نزدیک شدیم. • یکی از مهمانان پرسید: شما فکر می‌کنید اگر بخواهید همین تیم تولید را گسترش داده و دوبرابر کنید، چه امکاناتی لازم دارید؟ چقدر هزینه؟ چقدر فضا؟ گفتم : هیچی! با تعجب نگاهم کرد و منتظر ادامه‌ی کلام شد: • گفتم: مسئله‌ی تولیدات تمدنی، مسئله‌ی امکانات نیست! همانگونه که ظهور اساساً معطل امکانات نبوده و نیست ... • گفت : پس چه چیزی لازم است تا شما ظرفیت تولیدتان دوبرابر شود! گفتم: نَفْسِ آماده‌ی تولید! کسی که خوب درونش را تغذیه کرده باشد و به قدرت فهم و سپس انتقال مفاهیم تمدنی رسیده باشد! درست شبیه دولت کریمه‌ی امام مهدی علیه‌السلام! که تاریخ بیش از ده قرن را سپری کرد تا کم‌کم جهان به تولیدِ نفوسی برسد که شاخصه‌های رهبری در تمدن نو را داشته باشند! • گفت: می‌فهمم چه می‌گویید! ✘ ادامه دادم: باز کردنِ مسیر تمدن الهی، چیزی جدای زندگی در آن تمدن و یا دولت‌داری یا رهبری در آن تمدن نیست! آماده کردن جهان درون آدمها برای رسیدن به دولت کریمه، اول «جهانِ آماده‌ی درون خودت» را لازم دارد! تو تا خودت این شاخصه‌ها را کسب نکرده باشی و یا قصد جنگیدن با خودت را برای کسب این شاخصه‌ها نداشته باشی، محال است بتوانی آجُری از این مسیر برداری و گامی در مسیرِ حاکمیت تمدنِ شیعی در جهان به جلو بروی. گفتم: خیلی اند... گفت :چی؟ گفتم: آنها که منتظر می‌نشینند تا بگویی فلان کار را بکن، بروند و انجامش دهند! اما ما می‌دانیم که دولت کریمه دهها قرن منتظر رهبرانی در مقیاس جهانی است که نفوس‌شان آنقدر قدرت داشته باشند بر اساس فرمول‌های الهی زمین و مردمانش را اداره کنند، نه؟ گفت: بله درست است! گفتم: باز کردن این مسیر نیز، رهبرانی می‌خواهد که قادر باشند بی‌اتکا به هیچ کس، «و به تعبیر قرآن مثنی و فرادی» وقت بگذارند و انرژی وجودشان را در مدار جریان آینده تنظیم کنند! محال است نفسی در این مدار قرار بگیرد و استمدادِ مداوم جزو عاداتش شود و از حمایت غیب بهره‌مند نگردد و بی‌هیچ نگاهی به پناه و تکیه‌گاهی از جنس ماده به جلو حرکت نکند! چنین افرادی کمند آقاجان!! اینکه کسی بگوید «لاحول و لا قوه الا بالله»... و هیچ وقت تقصیر «نشدن‌ها» را گردن کسی نیندازد و شب تا صبح دستانش برای گرفتن برنامه و امداد از غیب بالا باشد و صبح تا شب بدود تا اجرایشان کند و در این دویدن نه توقعی از کسی داشته باشد و نه منتظر کسی بماند، کمند ..! گفت: پس شما معتقدید مشکل شیعه هیچ وقت امکانات نبوده و نخواهد بود. گفتم: مشکل شیعه، آن است که قدرتمندترین انسان در جهان درون است و این را باور نکرده است! اگر شیعه باور می‌کرد می‌تواند با آنچه از اهل بیت علیهم‌السلام به او رسیده، تمام جهان را در تمام ابعاد اداره کند، منتظر این و آن نمی‌ماند تا بیایند برایش «علم» تولید کنند. به خدا قسم که ما هر کجا به یک رشد دسته‌جمعی در نفوس تشکیلات‌مان رسیدیم، خدا امکاناتِ مورد نیازمان را از خزانه‌ی غیبش رساند و هم تولید را رشد داد و هم اثرگذاری تولید را . سرش را تکان می‌داد و تایید می‌کرد! گفتم : قضیه‌ی قرار گرفتن در مسیر تمدن‌سازی اساساً ایجاد نتیجه نیست! گفت : چرا ؟ نتیجه اصلِ موضوع است! گفتم : نتیجه در جهان بیرون، به میزان قدرتی که درونِ تو دارد تولید می‌کند، پمپاژ می‌شود! مهم میزانِ ساخته شدن خود ماست، میزان رشد ماست، میزان آماده شدن ماست، میزان کسبِ ویژگی‌های انسانی است که از شاخصه‌های ایفای نقش در آینده است. وگرنه برای خدا کاری نداشت، جهان را تغییر دهد که ! و دولتمردان دولت کریمه را از ابتدا معصوم خلق کند، کاری داشت؟ این سنت خداست که : «سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی‌دهد مگر آنکه خودشان بخواهند تغییرش دهند! گفت: پس خواستن «شرط» است! گفتم: شرط این است که کسی بخواهد واقعاً آنقدر تلاش کند و تراش بخورد تا اندازه‌ی استانداردهای تمدن‌سازی شود. ✘ مطمئن باشید اگر کسی به «خواستن» رسید، خدا امکاناتش را در هرکجای دنیا که باشد برای موثر بودن، به او عطا میکند. خندید و گفت : درست است! همیشه طلب در جهانِ درون، و استقامت در پی این طلب است که انسان را به اثرگذاری در جهان بیرون می‌رساند! مثل شهداء ... اول باید در درونت شهید شوی؛ تا در بیرون شهید شوی! √ همه که رفتند نشستم و به کتیبه‌ی روی دیوار زل زدم : «یا اباصالح المهدی...» برای همراهی با «ابا صالح» سخت کوشی برای کسب معیارهای «انسانِ صالح» و هماهنگی با «حکومت صالحان» مهمترین شرط است ! خدا کند روزی بدین شرط مزین‌مان کنند که اگر نشود، همه‌ی عمرمان را باخته‌ایم!
: «نشستم کنار و دادمش دست خدا» ✍️ماهان هفت ماهه بود! اولین بار اسمش را وقتی یک روزه بود در لیستِ عمل‌های صبحِ اتاق عمل کودکان دیدم! • با یک بیماری مادرزادی بدنیا آمده بود، آن هم از نوع شدیدش که نیاز داشت به چندین مرحله عمل. وقتی آمد دلم را به خودش گره زد بیش از بچه‌های دیگر. و من می‌دانستم این حالت اتفاقی نیست و قرار است نکته‌ای از دریچه‌ی جانِ پاک ماهان به کتاب زندگی من اضافه شود که شد ... • با فاصله‌های متفاوت، هر چند وقت یکبار مهمان ما می‌شد و بخشی از جراحی‌اش انجام می‌گرفت و می‌رفت تا دفعه‌ی بعد. هفت ماهه بود که آخرین بخشِ عملش را باید انجام می‌دادیم و برای همیشه می‌رفت به جنگ زندگی. • یادم نیست از کجا، ولی میدانم از یکی از شهرهای جنوب می‌آمدند تهران، و برای هر عملش کلّی مصیبت و سختی داشتند تا ماهان مرخص شود و برگردند. اما من هرگز ندیدم صورت مادرش کمی اندوه داشته باشد. کمی نگرانی، یا حتی کمی ترس! آنقدر هر بار به صورت این زن، لبخند بود که همان اول‌ها شک کردم نکند واقعاً مادرش نباشد. اما او مادرِ ماهان بود، مادر قوی و قدرتمند ماهان... که شاید بزرگترین سرمایه‌ی ماهان در زمین بود. • بار آخر که باید ماهان را بعد از عمل به آی‌سی‌یو تحویل می‌دادم، مادرش کمی عقب‌تر از پرستار ایستاده بود. خوب می‌شناختمش، و راستش دیگر برایم با بقیه مادرها فرق می‌کرد! محبتی همراه با یک احترام و عزّت فوق‌العاده در قلبم نسبت به او شکل گرفته بود. • ماهان که منتقل شد، جلو آمد و گفت: هربار که آمدم اینجا شما ماهان را از من گرفتید و بردید، و باز شما او را به ما تحویل دادید و من می‌دیدم که بیشتر از من مراقبش هستید، مادرانه بغلش می‌کنید، از شما برای همه‌ی اینها ممنونم. گفتم: این که وظیفه‌ی ماست و غیرِ این باشد مسئولیم. اما یک چیزی در شما، مرا حیرت‌زده کرده است. راستش را بخواهید من مریضِ مثلِ ماهان زیاد داشته‌ام. ولی مادر مثل شما تا الآن ندیده‌ام. ماهان چندین بار مهمان ما بوده و هر بار چندین ساعت زیرِ عمل. تا امروز من شما را حتی یکبار هم نگران و پریشان ندیدم. همیشه لبخند زدید، همیشه عقب‌تر از پرستار و پزشک ایستادید و با نهایتِ اطمینان اجازه دادید کارشان را بکنند. من به عنوان یک مادر که حالِ این لحظه‌های شما را می‌فهمد به شما افتخار می‌کنم. • گفت: ما سالها فرزنددار نمی‌شدیم. هر چه دوا درمان کردیم نشد... ماهان هدیه‌ی خدا بود به ما. من به اصرار نگرفتمش از خدا. از همه جا که ناامید شدم، تازه آرام شدم، نشستم کنار و فقط دعا کردم و بقیه کار را سپردم به خدا. وقتی ماهان آمد به دنیا و بیماری‌اش معلوم شد هم فهمیدم شفایش هم دست آدمها نیست. برای همین نشستم کنار و دادمش دست خدا. هر بار که پرستاری او را نوازش می‌کرد می‌دیدم که خدا دارد نوازشش می‌کند. هر بار که حالش بهتر می‌شد، می‌دیدم که خدا دارد تیمارش می‌کند. من قربان صدقه‌های شما و دلواپسیِ شما را هم برای ماهان، قربان صدقه‌ی خدا می‌دیدم. آدم که خدا را پیِ کارِ بچه‌اش بفرستد، دیگر چه غصه دارد؟ خدا دارد آدمهایِ خودش را، که وقتی نیستی بهتر از تو مراقبِ امانتت باشند. هیچ نداشتم بگویم! دستانش را گرفتم و گفتم : من خدا را شکر میکنم که ما اینجا کارگرانِ خدایِ قدرتمندِ شماییم و خدا ما را برای مراقبت از ماهانِ شما انتخاب کرد. شاید این بالاترین سرمایه‌ی ما باشد در زمین: «کارگریِ خدا» • شاید امروز ماهان پسری ۱۵ ساله یا کمی بیشتر باشد ... ولی خاطره‌ی مادر ماهان ۱۵ سال است که دارد در من به تولید صبر کمک می‌کند!
: «نفرِ دومِ حاضر در یک ماه عسلِ دونفره !» ✍️ رمضان آن سال با تابستان مقارن شده بود. هوا گرم بود و من بسیار تشنه. شب میلاد امام حسن مجتبی علیه‌السلام بود و همه خانه‌ی عمه‌خانم دعوت بودیم. هنوز اذان نداده بودند و ما سفره را چیده بودیم در چند تا اتاقِ تو در توی خانه‌ی عمه جان. چون همه در یک اتاق جا نمی‌شدیم. • بچه‌ها گوشه‌ی حیاط باهم بازی می‌کردند. کارمان که تمام شد رفتم روی پله ها نشستم و بازی‌شان را تماشا می‌کردم. این کار یکی از علاقه‌مندیهای زندگیم بوده و هست. همیشه رفتارهای بچه‌ها یک عالمه اشتباه‌های بزرگ مرا به رخم می‌کشد و آن روز هم همینطور شد. • یکی از بچه‌ها عروس شده بود و یکی دیگر داماد و بقیه یا مهمان بودند یا پدر و مادر عروس و داماد. یکی هم راننده ماشین عروس و .... • توجهم جلب شد به دختر چهار پنج ساله‌ای که نقش عروس را داشت. آنقدر در نقش خودش فرو رفته بود که همه جوره مراقب تمام رفتارهایش بود. همه‌ی بچه‌ها در حین بازی خوراکی‌هایی که عمه جان برایشان برده بود را هم می‌خوردند و به بازی هم ادامه می‌دادند اما او روی همان صندلی عروس، خیلی متین و باکلاس نشسته بود و به آنهمه خوراکی‌های هیجان انگیز حتی نگاه هم نمی‌کرد. • وقت سوار شدن در ماشین عروسش که از چند تا پُشتی درست شده بود، به چادری که به کمرش بسته بود و مثلاً لباس عروسش بود دقت می‌کرد که زیر دست و پای دامادش نماند. حتی از داماد هم مراقبت می‌کرد که حرکاتش وزین و سنجیده باشد. • بازی‍شان که تمام شد و آن چادر را از کمرش باز کرد و روسری سفیدی که شبیه تور به خودش وصل کرده بود را درآورد، شیرجه زد سمت خوراکی‌ها و چند دقیقه بعد لب و لوچه‌اش رنگ پفک و آلوچه‌ی کوهی و ... را گرفت. • صدای اذان که بلند شد آنقدر برای تخفیف عطش من نویدبخش بود که بی‌درنگ پله‌ها را دوتا یکی کردم و رفتم کنار سفره و پارچ آب را برداشتم و یک لیوان آب خنک ریختم و لاجرعه سرکشیدم... و لیوان بعدی ... و لیوان سوم! • لیوان سوم را که به دهانم نزدیک کردم، گویی چهره‌ی دخترکِ نقش عروس با تمام سرعت در خاطر من ظاهر شد و کوبید به مغزم! • آن دختر پنج ساله که عروس شده بود مراقب تمام رفتارها و روابط خود در این مهمانی بود. حتی از رفتارهای دامادش هم مراقبت می‌کرد. √ و من روزه‌دار بودم... نفرِ دومِ حاضر در یک ماه عسلِ دونفره! که نفر اولش خداست. خدایی که همه جا هست، و چشمانش همیشه با تو همراه است. • این تشنگی بیش از آنکه به من رضایت و قدرت را تزریق کرده باشد، هوش و حواسم را از توجه به شأن و مقامی که در آن هستم نیز برداشته بود. √ روزه‌دار شبیه عروسی است که تمام جشن رمضان بخاطر او برپا شده است. کلاسی دارد و شأنی، که نباید هر حرکتی را انجام دهد، باید مراقب باشد که سختی‌های آن مراسم، او را از شادابی و متانت نیندازد! • و من به قدر آن دختر پنج ساله نقشم را در ضیافت خدا باور نکرده بودم. وگرنه با متانت بیشتری به سراغ سفره می‌رفتم.
: سخت‌ترین نقش‌ها را برداشت تا تو خجالتِ کسی را نکشی! ✍ عزیزجان زن باحیایی بود! خیلی باحیا. آنقدر لطیف که تا وقتی سرِپا بود کمتر کارهایش را به کسی می‌سپرد. تا می‌توانست همه‌ی کارهایش را خودش انجام می‌داد و زحمت به بچه‌ها نمی‌داد. • کمی پیرتر که شد نیازش به بچه‌ها هم بیشتر شد. دیگر بعضی خریدها و کارهایش را مجبور می‌شد به بچه‌ها بسپرد. همه بچه‌ها ازدواج کرده بودند و زندگی مستقلی داشتند. اما او اغلبِ کارهایش را از میان بچه‌هایش به یکی از پسرهایش می‌سپرد. او هر روز عصرها می‌آمد خانه‌‌ی عزیزجان و کارهایش را سامان می‌داد و باهم چای و فَتیر می‌خوردند و نماز مغربش را که می‌خواند می‌رفت سر زندگی خودش. • همیشه برایم جای سوال بود، با اینکه بیشترِ بچه‌های عزیزجان دور و برش هستند، چرا این پسرش به او بیشتر نزدیک‌تر است. • تا اینکه یکروز عزیزجان بی‌آنکه بپرسم در میان گپ و گفت‌های شیرینش جواب مرا هم داد : «غلامرضا» ته‌تغاری ناخواسته‌ی ما بود. وقتی فهمیدم باردارم کلی غصه خوردم اما الآن می‌فهمم او نعمت خاص خدا برای من بود. می‌دانی ننه ؟ او یک جوری به من فکر می‌‌کند که کمتر اتفاق می‌افتد من به او بگویم چه کار رویِ زمین مانده‌ای دارم.... خودش جلو جلو حدس می‌زند و کارهایم را انجام می‌‌دهد. اما بعضی وقتها که می‌خواهم به او چیزی بگویم: انگار همه‌ی تنش گوش می‌شود تا حرفم از دهانم بیرون نیامده مسیرِ انجام آن را آسان کند و انجامش دهد. او همیشه عصرها می‌آید می‌نشیند تا کار روی زمین مانده را بفهمد از میان حرفهایم! نه اینکه من به او بگویم چه کار دارم. اینطور نیست که من کارهایم را فقط به او بگویم. او کارها را خودش می‌یابد و می‌خرد. • بیست سال از اون روز گذشت! سحر امروز گوشه‌ی حرم نشسته بودم و با خودم می‌گفتم دوازده قرن است که تو به قدر ایجاد یک حکومت جهانی «غلامرضا» نداری! • «غلامرضا»های تو چجوری‌اند؟ قطعاً ویژگی مشترکشان همین است که عزیزجان گفت: جلو جلو فکر می‌کنند که الآن چه کاری روی زمین است و چه کاری می‌‌تواند برای یک جهان یتیمِ تو، موثرتر باشد و دست آنها را در دست تو بگذارد. √ «غلامرضا»های تو همان‌هایی‌اند که همیشه سهم سخت‌ترین کارها را سریع‌تر برمی‌دارند که تو خجالت کسی را نکشی! √ اینگونه می‌شود که می‌شوند محل امن و اعتماد تو .... و روزیِ‌شان از همه بیشتر می‌شود. ✘ شبهای قدر هم که روزی‌ها تقسیم می‌شوند؛ «غلامرضا»ها قبلاً سهمشان را برده‌اند و بالاترین و سخت‌ترین نقش‌ها را گرفته‌اند. کاش من هم یک «غلامرضا» بودم برای پدر دولتِ صالحانِ زمین ...
💬 : «خدا مثل من و تو نیست که بر اساس شنیده‌ها و دیده‌ها، مسیر حرکت آینده را اداره کند» ✍️ نقطه‌ی انتهایی تحملش بود! چند وقتی بود کاملاً این را حس می‌کردم. اهل غر زدن نبود هیچ‌وقت، مخصوصاً برای وقتهایی که کار، گیر می‌کرد یا به نتیجه نمی‌رسید. ولی اینبار قضیه فرق می‌کرد و من در جریان رشد این مشکل و رسیدنش به نقطه‌ی انتهایی‌ تحملش بودم و حق می‌دادم که کم بیاورد. • نشسته بودم کنار باغچه‌ و برنامه‌ی هیئت نوجوان را می‌نوشتم که آمد و مثل همیشه در نهایت ادب نشست. گفت آنقدر فشار روی من هست که احساس کردم دیگر قادر به تحملش نیستم. می‌توانم چند دقیقه‌ای با شما صحبت کنم؟ از نگرانیِ نگاهم فهمید که می‌تواند تا لحظه‌ی سبک شدن قلبش حرف بزند. • از مشکلاتش حرف زد و از بن‌بست‌هایی که نتیجه‌ی بی‌نظمی و بی‌تدبیری بود در جاهای دیگر که طاقتش را تمام کرده بود. حرفهایش که تمام شد، کمی آرام شد. گفتم: این همه سال روزِ بی‌فشار بر ما نگذشت! ولی امروز از دردهایی که متحمل شده بودیم، هیچ خبری نیست. کمی فکر کرد و گفت : بله یادم هست. گفتم : این هم می‌گذرد، مهم این است که جلوی چشمان خدا دارد می‌گذرد. و خدا مثل من و تو نیست که بر اساس شنیده‌ها و دیده‌ها، مسیر حرکت آینده را اداره کند،نه !!! خدا از سرِّ درون آدمها آگاه است، و به میزان عمل و هیاهویشان نیست که راهِ آینده را برایشان باز می‌کند، بلکه به میزان «صدق و طهارت در نیّت‌شان» است که دستِ کسی را به موفقیت در اثرگذاری در آینده جهان باز می‌کند. • گفتم : همه باید تمرین کنیم هر وقت به تهِ تحملمان رسیدیم به این موضوع فکر کنیم که : √ شیطان روی آن سوار نشود و بزرگش نکند و به نفسانیات آلوده‌اش نکند. √ و اینکه این فشار قرار است دربِ چه رشدها و چه خیراتی را برویمان باز کند. √ و اینکه خدا به عمق باطن‎ها آگاه است و اگر ذره‌ای نیّت سوء و درندگی و اهمال کاری و بی توجهی در آنکس که آزارت داده بوده باشد، از دید خدا مخفی نیست و حتماً خدایی که شاهد ماجراست به میزان صدق آدمها نقش و موفقیت‌شان را در حرکت رو به آینده مشخص میکند. آرام شد ... و شاد از اتاق رفت بیرون. • اما من شبیه پدر یا مادری بودم که درد فرزندش در جانش رسوخ کرده و باید هم او را سرپا نگهدارد هم خودش را. ※ یادم آمد آقاجان عادتمان داده بود؛ نماز و دعای استغاثه به امام مهدی علیه‌السلام دوای دردهایست که هیچ پناهی برای درمانشان نیست...
💬 : «لقمه حلالی که دعا پشتش باشد: بچه‌هایت را اینجوری عاقبت بخیر می‌کند!» ✍️ از سالها قبل مادرش را می‌شناختم! مترون (ریاست پرستاری) بیمارستان بود. یکی از بهترین و بزرگترین بیمارستان‌های قدیم تهران. • روزی که فهمیدم پوریا فرزند این مادر است، و حالا شده همسر افسانه، که یکی از نزدیک‌ترین دوستانم بود، از تعجب شاخ درآوردم. آنقدر این پسر بی‌شیله پیله و بی‌تکلّف بود که باورم نمی‌شد پسر همان مترون باکلاس و وزینی است که حداقل چهل سال پیش مترون یک بیمارستان بزرگ بوده و به چند زبان خارجی مسلّط است. • هر چه بیشتر می‌شناختمش تعجبم از اینهمه رهایی‌اش از «کلاس» و «مقام» و «مال» و «تعلقات دست و پاگیر دنیا» بیشتر یقینی می‌شد اما هرگز فکر نمی‌کردم این بشود عاقبتش .... • روزی که شهید شد و بالای دست هزاران نفر بدرقه شد و آمد و ... درِ قطعه شهداء را برایش باز کردند و در ردیف «شهدای امنیت» آرام گرفت: کنار مادرش ایستاده بودم و به کلماتش دقت می‌کردم. • همان خانم مترون باکلاس چهل سال پیش که حالا به سختی راه می‌رفت، هر چند دقیقه یکبار همه‌ی صدای ضعیفش را جمع میکرد و ناله می‌زد : «این گل پرپر من/ هدیه به رهبر من» برای من که سالها می‌شناختمش، جوّ کادر درمان و فضای حاکم در این طیف از مشاغل را می‌شناختم، این جمله عجیب بود! این رضایت عجیب بود! این شادی عجیب بود! • این خانم چگونه به اینجا رسیده بود، که خداوند عزّت «مادر شهید» بودن را آنهم با این حجم از رضایت و شادی قسمتش کرد؟ • این سوال دیوانه‌ام کرده بود انگار! به طلبِ فهمیدنش رسیده بودم انگار ! که .... مادرش دستش را از روی دسته‌ی ویلچیرش برداشت و بازوی مرا گرفت و مرا به سمت آغوش خود کشید! سرم را گذاشتم روی سینه‌اش ! گفت : سالها آمدید خانه ما و رفتید! گفتم : عزّتش امروز برای من کافیست! گفت : من می‌دانم پوریا را چرا برای دفاع از رهبرش خریدند! نفسم انگار حبس شد. او داشت پاسخ مرا میداد بی‌آنکه بداند ... ✘ ادامه داد : من با درآمد شبکاری بیمارستان پوریا را بزرگ کردم. آنوقتها که پرستار کشیک بخش بودم و می‌دویدم دنبال صدای ناله‌ها... الآن دارم اجابت «خدا خیرت بدهد» و «خدا عوضت بدهد»های بیمارانم را به چشم می‌بینم ! لقمه حلالی که دعا پشتش باشد: بچه‌هایت را اینجوری عاقبت بخیر می‌کند! من پوریا را با شادی هدیه کردم، چون با شادی از من خریدند! شادیِ رضایت بیمارانم .... •با خودم گفتم: چه وسعت روحی دارید شما... که همین الآن هم بی‌آنکه بدانید با دو جمله تمام جان مرا سرشار شادی و آرامش کردید و خودتان خبر ندارید! ※ این شد عاقبت مادرشهید «پوریا احمدی» ! همان خانم مترون باکلاس و وزین بیمارستان معیّری! فقط «عشق» است که تمام موانع را کنار می‌زند و تو و نسل تو را برای محبوبت خریدنی میکند!
: بداخلاقی شما چه به روز اطرافیان‌ شما می‌آورد؟
: قدرت دیدن خوبی‌ها و زیبائی‌های دیگران، امر واجبی است که بدون آن، رسیدن به باطن انسانی ممکن نیست !