🌹💠🌹💠🌹💠🌹💠
🩸 بِسمرَبِّالشُهَداوَالصِدیقینً🩸
🍃چلّه پانزدهم 🍃روز بیست و ششم🍃
✨هدیه به :
شهید محمد عیسی وطنی ✨
🗓️ شنبه ١٤٠٢/٠٤/١٠
🌹زيارت امين الله و 📿 ١٠٠ مرتبه ذکر صلوات همراه با (و َعَجِّلْ فَرَجَهُمْ)🌹
1️⃣برای سلامتى وتعجيل درفرج حضرت وليعصر عج🤲
2️⃣سلامتی رهبرعزیزمان وسربازان گمنام امام زمان🤲
3️⃣خوشبختی وعاقبت بخیری جوانانمان
4️⃣ آمرزش امواتمان🤲
5️⃣وبه نیت حوائج دوستان عزیزمون🤲
6️⃣شفای مریضان ورفع مشکلات جمیع مومنین ومومنات🤲
7️⃣حفظ کشورعزیزمان دربرابردشمنان قسم خورده اسلام ومسلمین🤲
🌹💠🌹💠🌹💠🌹💠
🌱 قُربَةً اِلَی اللّٰه 🌱
┈┈•✾🌿🌸🌿✾•┈┈
دِماءُ الشهداء«چله ی شهدا»
https://eitaa.com/joinchat/2138898635C899906335d
لیست اسامی شهدا«چله ی پانزدهم»
┈┈•✾🌿🌸🌿✾•┈┈.
🍃 ((چله ی پانزدهم))🍃
١_شهیده حضرت فاطمه زهرا (س) 🌴
٢_ شهید سردار حاج قاسم سلیمانی 🌴
٣_شهید احمد مکیان🌴
(سالگرد شهادت)
٤_شهید علی الصادقی (دراجی) 🌴
٥_ شهید آیت الله سید محمدرضا سعیدی🌴
(سالگرد شهادت)
٦_ شهید سید محمد تقی رضوی مبرقع🌴
٧_شهید سید غلامرضا مصطفوی 🌴
٨_شهید حجت باقری🌴
٩_شهید شهریار الله وردی🌴
(سالگرد شهادت)
١٠_شهید حاج حسن شاطری🌴
١١_شهیدان بخارایی، امانی، صفار هرندی، نیک نژاد🌴
(سالگرد شهادت)
١٢_شهید احمد رضایی اوندری🌴
١٣_شهید احمد مجدی🌴
١٤_شهید اصغر پاشاپور🌴
١٥_شهادت زائران حرم امام رضا (ع) 🌴
(سالگرد شهادت)
١٦_شهید مصطفی چمران🌴
(سالگرد شهادت)
١٧_شهید عباس دانشگر🌴
١٨_شهید اسماعیل شجاعی🌴
١٩_شهید جواد سنجه ولی🌴
٢٠_شهید محمد رضا زاهدی مزرعه شوری🌴
٢١_شهيد علی اکبر عربی🌴
٢٢_ شهید مصطفی قاسم پور🌴
٢٣_شهید آیت الله محمد حسین بهشتی🌴(سالگرد شهادت)
٢٤_شهید عبدالحميد دیالمه🌴
٢٥_شهید سید سجاد روشنایی 🌴
٢٦_شهید محمد عيسی وطنی🌴
٢٧_شهید آیت الله محمد صدوقی
(سالگرد شهادت)
٢٨_شهید محمد علی قلی زاده
٢٩_شهید میثم نجفی
٣٠_شهید محمد مهدی دهقانیزاده
٣١_ شهید علی جابری
(سالگرد شهادت)
٣٢_شهید محمد حسین سراجی
٣٣_شهید مهدی محمدی منفرد
٣٤_شهید رجبعلی ناطقی
٣٥_شهید مسلم خیزاب
٣٦_شهید میثم تمار
(سالگرد شهادت)
٣٧_شهید علی محمود وند
٣٨_شهید منصور علی رستم پور
٣٩_شهید علیرضا حاجی وند قیاسی
٤٠_شهید علی عرب
↶【به ما بپیوندید 】↷
┈┈•✾🌿🌸🌿✾•┈┈
دِماءُ الشهداء«چله ی شهدا»
https://eitaa.com/joinchat/2138898635C899906335d
👆کانال را به دوستان خود معرفی کنید
شهید محمد عیسی وطنی» ۷ شهریور ۱۳۵۱ در مشهد متولد شد و ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۵ در منطقه خانطومان سوریه به شهادت رسید ولی پیکر جاویدالاثرش هنوز به کشور برنگشته است. این شهید قبل از شهادت، سنگ مزارش را تهیه کرده بود و روز و ماه و سال شهادتش را دو سال قبل از شهادت بر روی سنگ مزارش نوشته بود. در بخشی از وصیتنامه این شهید بزرگوار آمده است: «اگر مفقودالاثر شدم، هرگز به خاطر جسم گنهکارم، خاطر آقا را پریشان نکنید که خاطر حضرت آقا از همه برایم عزیزتر است…»
گفته بود به این زودی برنمی گردم ...
ساعتی در جمع خانواده شهید ایرانی مدافع حرم محمد وطنی که هنوز پیکرش بازنگشته است
آقامحمد شاطر نانوایی محله مهرآباد ١٣٩٥/٠٢/١٧ در منطقه خان طومان سوریه به شهادت می رسد، از آن موقع تا امروز، هنوز پیکرش به کشور بازنگشته است. اگرچه پس از دو سال، سرانجام برایش در گلزار شهدای بهشت رضا(ع)، سنگ مزار درست کردند اما انگار پدر و مادر، همسر، برادرها و خواهرانش هنوز گوششان به زنگ تلفن است تا روزی این زنگ به صدا درآید و پیدا شدن پیکر «محمد» را خبر بدهند. در یک شب بارانی در محله مهرآباد، مهمان خانه ساده و صمیمی شهید اهل مشهد و جاویدالاثر مدافع حرم محمد وطنی، جانشین تیپ حضرت ابوالفضل لشکر فاطمیون می شوم تا پای حرف ها و دلتنگی های پدر و مادر، برادرها و خواهرانش بنشینم. پدر چند سالی است به دلیل بیماری قدرت تکلم کامل ندارد اما تمام دلتنگی هایش را در طول مصاحبه با خانواده، با گریه هایش بیان می کند.
فرمانده گفت باید برگردی
آقارضا برادر کوچک تر آقا محمدعیسی است. ٣٢ سال دارد و آن طور که پیداست به محمد نزدیک تر بوده است. می گوید: سال ٩٣ بود که می دانستم آقامحمد پس از شهادت سیدهادی سلطان زاده که از هم محله ای هایمان بود، پیگیر رفتن به سوریه است اما گمان نمی کردم عزم او برای رفتن، این قدر جدی باشد. در بسیج خیلی فعال بود و از همین جهت خیلی پیگیر بود که از طریق کشور خودمان اعزام شود اما تمام راه ها به رویش بسته بود تا این که سرانجام موفق شد خودش را در شمار مجاهدان لشکر فاطمیون قرار دهد و به سوریه اعزام شود. فرماندهان در سوریه متوجه موضوع می شوند. آن ها تمام تلاششان را می کنند که او را برگردانند اما او می نشیند و مثل یک بچه کوچک گریه می کند، آن ها را به حضرت زینب(س) قسم می دهد و صحبت هایی بین شان رد و بدل می شود تا این که سرانجام، فرمانده راضی می شود او بماند.
پرواز در پنجمین اعزام
دو روز قبل از شهادتش، با هم تلفنی صحبت کردیم. بعد از احوال پرسی های معمولی، گفت: داداش دعا کن این دفعه «بی بی زینب» من را بطلبد. (همیشه می گفت بی بی زینب) گفتم داداش از این حرف ها نزن، ان شاءا... به سلامتی برگردی، راستی کی بر می گردی؟ گفت: داداش حالا حالاها بر نمی گردم!
دو روز بعد از شهادت، یکی از دوستان نزدیکش در لشکر فاطمیون که نامش محمد است با من تماس گرفت. همین که سلام کرد احساس کردم صدایش می لرزد. نمی دانم چرا اما با خودم گفتم برای برادرم محمد اتفاقی افتاده؟! دیدم سکوت کرده و چیزی نمی گوید. صدایم را بلند کردم و داد زدم که محمد بگو برای داداش محمدم اتفاقی افتاده؟ یک لحظه بغضش ترکید، بین گریه هایش حرف می زد، حالم دست خودم نبود، دیگر متوجه
نمی شدم چه می گوید اما برادرم دیگر قرار نبود پیش ما باشد. او به آرزویش رسیده و ما را تنها گذاشته بود...
خبر شهادت را ٤ ماه توی دلم نگه داشتم
وقتی دوست و همرزم برادرم ١٣٩٥/٠٢/١٨ خبر شهادت محمد را به من داد، به دلیل این که «محمد» در منطقه ای شهید می شود که دست داعش بود ونیروهای ما نتوانستند پیکرش را به عقب برگردانند خبر شهادتش، چهار ماه بعد به طور رسمی اعلام شد. اگرچه هنوز هم پیکر او بازنگشته اما با پیگیری های زیاد دوستان و همرزمانش، آن ها پس از چهار ماه یک روز به خانه ما آمدند و خبر شهادت محمد را به طور رسمی اعلام کردند. تا آن روز، یعنی چهار ماه، مجبور بودم این خبر را نزد خودم نگه دارم. البته بعد از یک ماه برای این که بتوانم همدردی برای خودم بیابم و کمی از غصه ام را با او شریک شوم، به برادرم جعفرآقا خبر شهادت محمد را دادم.
خان طومان در آتش بس بود اما ...
دوست و همرزم برادرم محمد، ماجرای شهادت را این طور برایم روایت کرد: «منطقه خان طومان در فروردین ٩٥ در آتش بس بود و مقرر شده بود دو طرف تا زمان مشخصی تهاجم نداشته باشند اما متاسفانه این دشمن وحشی، آتش بس را نقض می کند و در یک موقعیت که محمد برای بازگرداندن تعدادی از نیروها با تویوتا به جلو می رود در محاصره دشمن قرار می گیرد و به طرف او شلیک می کنند و به شهادت می رسد. »
دلداده حضرت زهرا(س) بود
محمد خیلی به حضرت زهرا(س) ارادت داشت. در یکی از روزهای آخرین مرخصی اش که با شهادت حضرت فاطمه(س) مصادف شده بود، مراسم عزاداری در مسجد محله مان، مسجد امام حسین(ع) برپا بود. آن شب توسط سپاه پیکر یکی از شهدای گمنام دفاع مقدس را که قرار بود فردای آن روز تشییع شود، برای وداع به مسجد محله ما آوردند. این خاطره را هیچ وقت فراموش نمی کنم. من، محمد و مسئول آن مراسم جلوی در ورودی مسجد ایستاده بودیم. وقتی پیکر آن شهید گمنام را آوردند، برادرم محمد از مسئول مراسم خواهش کرد قبل از این که پیکر را به داخل مسجد و مراسم ببرند، اجازه بدهد فقط پنج دقیقه با این شهید همان کنار خیابان و داخل خودروی پیکان وانت خلوت کند.
آن مسئول قبول نمی کرد اما برادرم محمد هم ول کن نبود و نمی دانم چه اتفاقی در او رخ داده بود که اصرار داشت با این شهید گمنام خلوت کند. آن قدر اصرار و التماس کرد تا آن مسئول اجازه داد فقط پنج دقیقه داخل بار وانت با آن شهید باشد. بعد از پنج دقیقه دیدم محمد آمد، آن مسئول را در آغوش گرفت، از او تشکر کرد و در حالی که چشم هایش قرمز شده بود گفت « من حرفم را به این شهید زدم و قول گرفتم ...» .
٢ سال سنگ مزار نداشت
آن شب من و آن مسئول مراسم شهید گمنام وقتی این حالت محمد را دیدیم خیلی جدی نگرفتیم و از کنار آن ساده گذشتیم اما ارادت او به حضرت زهرا(س) و این که برادرم محمد تا دو سال سنگ مزار نداشت و ماجرای آن شب و خلوتش با پیکر آن شهید گمنام، اعلام رسمی خبر شهادتش که مصادف با فاطمیه شد و ...، حداقل برای من نشانه هایی از نتیجه ارادت او به حضرت فاطمه زهرا(س) است.
آقارضا درباره مزار برادرش می گوید: دو سال بود هر وقت به گلزار شهدا می رفتیم می دیدیم خانواده شهدا جایی دارند که می نشینند و با شهیدشان درد دل می کنند اما پدر و مادر من این امکان را نداشتند و به نوعی دلمان می شکست. به هر حال دو سال گذشته بود و نه از پیکر محمد خبری بود و نه سنگ مزاری داشت. با پیگیری های زیادی که از طریق دوستان و به ویژه آقای غایبی از دوستان خانوادگی مان که در سوریه با ایشان آشنا شده بودیم، سرانجام بنیاد شهید موافقت کرد که یک سنگ مزار نمادین برای آقامحمد در گلزار شهدای بهشت رضا(ع) درست شود. حالا یک سال است هر وقت می رویم بهشت رضا(ع)، جایی هست که با محمد درد دل کنیم ...
خیلی دوست داشتنی بود
جعفرآقا دیگر برادر کوچک تر شهیدمحمد وطنی است. می گوید: محمدآقا خیلی دوست داشتنی بود، خاص بود، الان هم از هم محله ای ها و اقوام بپرسید همه این موضوع را تایید می کنند. او واقعا خیلی دوست داشتنی بود. کارهایش هم عجیب بود. هیچ وقت فراموش نمی کنم هر وقت او را می دیدم نه تنها جلوی پای من، بلکه جلوی پای فرزند چهار ساله ام هم بلند می شد تا حدی که من همیشه شرمنده او می شدم. آخرین باری که برای بدرقه اش با مادرم به ترمینال رفتیم، تقریبا دو ساعت آن جا بودیم تا اتوبوس شان حرکت کند. آن جا نمی دانم چرا فقط می خواستم او را نگاه کنم، ضمن این که در چهار نوبت قبل، من هیچ وقت برای بدرقه اش نرفته بودم اما این بار ماجرا تفاوت داشت. انگار قدرتی به ما می گفت محمد را تا می توانید تماشا کنید او دیگر بر نمی گردد...
مادرانه ها
مادر آقامحمد شبیه همه مادرهای ایرانی مهربان و دوست داشتنی است. با وجود این که غیر از محمد،هشت فرزند دیگر دارد، اما امروز که می خواهد از محمد صحبت کند، بغض اجازه اش نمی دهد. می گوید: هر وقت دلم خیلی برایش تنگ می شود، به عکس هایش نگاه می کنم، لباس هایش را بو می کنم و با او حرف می زنم. به خواب هایم خیلی می آید. انگار همین جاست، پیش ما ...
از مادر می خواهم از آخرین وداعش با محمد بگوید: عصر بود، محمد خانه ما بود. گفت مادرجان من بروم تا بیرون کاری دارم. دو ساعت بعد آقارضا آمد که کاپشن محمد را برایش ببرد. گفتم محمد کجاست؟ گفت محمد رفته است ترمینال،
می خواهد برود تهران و بعد هم سوریه. گفتم که دو ساعت قبل این جا بود به من چیزی نگفت. حالا من را هم ببر ترمینال. گفت شما بیایید ترمینال، محمد ناراحت می شود و رفت. بعد از آن پسر دیگرم جعفرآقا به خانه ما آمد. گفتم محمد رفته ترمینال، من را ببر ترمینال تا او را ببینم. با پسرم رفتیم ترمینال. من چهار نوبت قبل هیچ وقت برای بدرقه اش نرفته بودم. آن جا دیدمش. به محمد گفتم: محمدجان چهار بار رفتی، دیگر نمی خواهد بروی. گفت: مادرجان مردم مظلوم آن جا، به کمک ما نیاز دارند، من نمی توانم این جا راحت بنشینم، بگذار من بروم که آن دنیا حداقل پیش خودم شرمنده نباشم که می توانستم بروم و نرفتم... آن دیدار آخر من بود، او با همیشه خیلی فرق کرده بود، تا جایی که شد تماشایش کردم... ولی او رفت و هنوز هم برنگشته است...
خواهرانه ها
بتول خانم خواهر بزرگ تر محمد است. با ذوق و شوق و البته با بغض های دلتنگی خواهرانه صحبت می کند. می گوید: در آخرین مرخصی اش همین جا خانه مادرم، من و سه خواهرم نشسته بودیم. مادر به محمد گفت: محمد تو چهار بار رفتی و تکلیفت را انجام دادی دیگر نرو. محمد فقط یک جمله گفت: مادرجان اگر شما آن دنیا برای حضرت زینب پاسخی داری، باشد من نمی روم. مادرم دیگر سکوت کرد...
او کلی حرف از برادر دارد؛ از آخرین تماسش، از زمان هایی که با او پدر را به فیزیوتراپی می بردند و ... اما مجال اندک است و دل گفته ها بسیار.
آخرین مهمانی خانوادگی اولین جشن تولد برای پدر
آقارضا که انگار دنیایی از خاطرات از برادرش دارد، ماجرای آخرین مهمانی خانوادگی و اولین جشن تولد پدر را روایت می کند: در آخرین مرخصی اش که به خانه برگشته بود، یک روز صبح با من تماس گرفت و گفت: آقارضا فردا روز تولد باباست. لطفا یک کیک تهیه کن و همه خواهر و برادرها را هم دعوت کن که بابا را خوشحال کنیم...
من از این پیشنهاد محمد خیلی تعجب کردم. ما تا آن موقع هیچ وقت برای پدرمان جشن تولد نگرفته بودیم. نمی دانم محمد چه حال و هوایی داشت که چند روز قبل از شهادتش، خواست برای پدر جشن تولد برگزار کنیم، آن هم جشن تولدی که برای اولین بار برگزار می شد و این که همه خانواده دور هم جمع شدیم.