شهید محمد رضا الوانی
تاریخ تولد:1361/1/2
تاریخ شهادت:1395/7/7
محل شهادت:سوریه
نحوه شهادت : اصابت گلوله به پهلو
درجه : سرهنگ پاسدار
بشماره منزل شهید محمدرضا الوانی که به دستم رسید، تماس گرفتم. کمی طول کشید تا پاسخ تماس داده شود. خانمی آن طرف خط با حالتی سراسیمه و نفس نفس زنان جوابم را داد. بعد از سلام و احوالپرسی، خطاب به من گفت: امروز بعد از چند روز که از شهادت رضا میگذرد تصادفی به خانه آمدم. کلید را که به قفل در انداختم صدای گوشی را شنیدم، سراسیمه در را باز کردم به گمان اینکه «رضای من پشت خط است» که نبود...
صحبتهای اعظم فتحی همسر شهید مدافع حرم محمدرضا الوانی با بغضها و اشکهایی همراه بود و من مات و مبهوت نمیدانستم چه پاسخی به ایشان بدهم تا کمی آرامشان کنم. روایت زینبگونه همسران شهدا از لحظات شهادت همسرانشان دلی پرتوان میخواهد. آنها را که در یک خط قرار میدهم میبینم همهشان از قبیله زینبیون هستند. زنانی که آرزو دارند عمه سادات اذن بدهد تا حتی فرزندانشان هم مدافع حرم شوند تا شاید اسلحهای در جبهه مقاومت اسلامی بر زمین نماند.برای آنهایی که لباس رزم و نظام بر تن دارند، احتمال شهادت و هر اتفاقی دیگر در ذهن تداعی میشود.
ابتدای آشناییتان نگران شهادت همسر آیندهتان نشدید؟
پیش از اینکه من با آقا رضا صحبت کنم خواهرشان که واسطه وصلتمان بود به من گفتند آقا رضا شهید زنده است! و شما قرار است با یک شهید زنده وصلت کنید. وقتی آقا رضا به خواستگاری آمد در همان صحبتهای اولیه به من گفت 13 تا از بهترین دوستان من شهید شدهاند ما هم در خط پرواز هستیم. من این راه را با تمام وجود پذیرفتم و اگر شما هم این مسیر را میپذیرید، یا علی و گرنه من به دنبال کسی هستم که هم همسرم باشد و هم همسنگر من. من هم در پاسخ ایشان گفتم من به این طرز تفکر و عقیده افتخار میکنم. این نوع نگاه با توجه به شرایط کنونی که در آن زندگی میکنیم، بسیار ارزشمند است و من به شخصیتی چون شما افتخار میکنم. در حقیقت دوست دارم با صاحب این طرز تفکر ازدواج کنم چراکه همه فکر و ذکر خودم هم همین مسائل است. اما حیف که برای ما زنان جهاد تعریف دیگری دارد و تنها با همراهی و همسنگری با شما به منصه ظهور خواهد رسید.
آن روزها که من و آقا رضا با هم آشنا شدیم سال 1393 بود. او 32 سال داشت و اوضاع و احوال سوریه هم بحرانی بود. خوب به یاد دارم که مراسم عقد ما به خاطر مأموریتهای آقا رضا در سوریه به تأخیر افتاد. قرار بود در روز عید غدیر عقد کنیم که در نهایت 3 روز بعد از عیدغدیر یعنی در روز 4 مهر ماه سال 1393 مراسم عقد و ازدواجمان برگزار شد. وقتی عقد ما به خاطر حضور رضا در سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب (س) به تأخیر افتاد دوستانم به شوخی میگفتند آقا رضا میخواهد به تو ثابت کند آنقدر به اعتقادات و کارش تعهد دارد که مراسم ازدواج خود را هم به خاطر حضرت زینب (س) و اهل بیت (ع) به عقب انداخته است. زندگی مشترک من و آقا رضا به دو سال هم نرسید و حاصل این زندگی محمدقاسم یک سال و سه ماهه است.
نام محمدقاسم را هم خودش برای فرزندمان انتخاب کرد. ابتدا قرار بود اسم ایشان را محمد یا علی بگذاریم. رضا گفت انشاءالله تا زمان به دنیا آمدن بچه، ببینیم چه اتفاقی پیش میآید. اما گویی قبل از ازدواج ما یکی از همرزمان و دوستانش به نام قاسم قریب به شهادت رسید. آقا رضا خیلی به ایشان ارادت داشت و بعد از شهادت این دوستش نام محمدقاسم را برای فرزندمان انتخاب کرد. گفت من این نام را به عشق دوست شهیدم، محمدقاسم انتخاب کردم.
پس از همان ابتدای همراهی میدانستید با یک مدافع حرم وصلت میکنید؟
بله. زمانی که من با ایشان ازدواج کردم بارها به سوریه اعزام شده بود. هر بار هم بعد از یک دوره 45 روزه بازمیگشت و کمی بعد راهی میشد. در این مدت تعدادی از بهترین دوستانش به شهادت رسیده بودند اما ایشان هرگز در جلوی چشمان من بیتابی دوستانش را نکرد و خم به ابرو نیاورد. البته در وصیتنامهاش نوشته بود: «چقدر از داغ برادرانم سوختم و دلتنگ لقایشان هستم» من تا یک هفته قبل از آخرین اعزام هم اشک آقا رضا را ندیده بودم. تا اینکه یک روز به زیارت قبور شهدا رفتیم و آنجا آقا رضا بیتابی کرد.
مگر در گلزار شهدا چه اتفاقی افتاد؟
یک هفته قبل از آخرین اعزامشان برای اینکه فراغت و تفریحی باشد به شمال رفتیم. در آنجا به گلزار شهدا رفتیم. آقارضا سر مزار تکتک شهدای مدافع حرم و شهدای صابرین رفت و با آنها صحبت میکرد و از تکتک آنها التماس دعا داشت. وقتی سرمزار شهدا میرفتیم رضا خاطرات آنها را برایم روایت میکرد و از شاخصههای اخلاقیشان صحبت میکرد.
همه شهدا را زیارت کردیم تنها سرمزار شهید روحالله عمادی نتوانستیم برویم.
اما وقتی سرمزار شهید مدافع حرم سجاد طاهریان رفتیم، تازه متوجه عمق فاجعه شدم که آقا رضاچقدر داغدار هستند و چه سینه سوخته ای دارند.
رضا بعد از خواندن فاتحه به سجده افتادند و بلند گریه کرد. وقتی صدای گریه ایشان را شنیدم از آنجا رفتم تا ایشان راحت باشند. رضا با سجاد درددل میکرد و من فکر میکنم همانجا بود که همسرم برات بهشتی شدنشان را گرفت. بعد از شهادت سجاد گویی رضا قد خم کرده باشد. نگاه رضا به شهدا نگاهی ملتمسانه بود. مشاهده حال و هوای آقا رضا نشان از این داشت که ایشان میدانست دیگر وقت آسمانی شدنش رسیده است و در نهایت به عشقش رسید.
تصور میکردید همسر شهید مدافع حرم شوید؟ خودتان را با آن شرایط هماهنگ کردید؟
شهادت ایشان همیشه در ذهن من تداعی میشد اما هرگز به شرایطی که امروز و بعد از شهادت رضا در آن قرار گرفتهام فکر نمیکردم. من به موارد اخروی آن میاندیشیدم. امروز که افتخار همسری شهید مدافع حرم نصیب من شده است، خوب فکر میکنم و میدانم شرایط دشواری پیش رو دارم. باید صبر زینبی پیشه کنم و از خدا و اهل بیت (ع) امداد میجویم که بتوانم غم دوری و فراق ایشان را تاب بیاورم.
وقتی با آقا رضا برنامه تلویزیونی مدافعان حرم را نگاه میکردیم، متوجه حالت غبطه و حسرت در نگاهشان میشدم. انگار میگفت پس من کی؟!
بعد رو به من میکرد و میگفت: خانم شما هم باید اینگونه (مثل همسران شهدا) صحبت کنید. من ناراحت میشدم. رضا میگفت: من فکر میکردم شما دیگر پخته شدهای انگار هنوز آمادگی پیدا نکردی. این همه میگویی «بابیانت و امی» این همه میگویی «انی سلمً لمن سالمکم»، پس اینها شعار بود. امروز دیگر زمان این رسیده که اهل عمل باشی. شوخی نیست. اهل بیت (ع) که از ما تنها شعار خالی نمیخواهند. باید در راه تحقق بند بند زیارت عاشورا جان بدهیم، خون بدهیم. این حرفهای آقا رضا به خوبی به من میفهماند که این رفتن را دیگر بازگشتی نیست.
محمدرضا در سجده آخر نمازهایش همواره این دعا را میخواندند که «اللهم اخرجنی حب الدنیا من قلوبنا و زدنی قلوبنا محبه امیرالمومنین(ع)» رضا میگفت اگر میخواهی پرواز کنی باید دل بکنی از دنیا و همه تعلقاتش. تا دل نکنی نمیتوانی پرواز کنی و باید راه درست را برگزینی. ذکر رکوع نمازهای همسرم این بود: «یا هادی اهدنا صراط المستقیم» و من میدانستم «اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک»های همسرم در قنوت نمازهایش شهادتش را قطعی خواهد کرد.
با وجودی که احساس میکردید امکان شهادتشان نزدیک است، آخرین وداعتان چطور گذشت؟
آخرین وداع خیلی سخت بود، بر عکس همه خداحافظیها. همسرم حلالیت طلبید و من نمیدانستم چه باید جواب رضا را بدهم. همیشه با آب و قرآن بدرقهاش میکردم اما برای اولین بار خیلی با سرعت از ما جدا شد و من فرصت هیچ کدام از این کارها را پیدا نکردم. آقا رضا ساکش را برداشت و با دل کندن از همه تعلقات دنیوی چون پرندهای به سرعت پرید و رفت. آقا رضا خیلی تند و سریع خداحافظی کرد تا وابستگیها کار دستش ندهد. خداحافظی عجیبی بود.
میخواهم خاطره آخرین فلافل خوردنمان را هم برای شما روایت کنم. خیلی جالب بود. همین اواخر رفتن رضا با هم بیرون از منزل بودیم. ایشان گفت بیا برویم فلافل بخوریم من گفتم نه برویم خانه تا من غذایی آماده کنم.
اما آقا رضا گفت: خانم این آخرین فلافل عمر من است که میخواهم بخورم. دو بار این جملهاش را تکرار کرد. خوب به یاد دارم شبهای جمعه همیشه دلش هوای باغ بهشت (گلزار شهدا) را میکرد. آماده که میشد به من میگفت حاضر شو برویم اگر نیایی خودم تنها میروم. من هم خیلی زود آماده میشدم. آنقدر نبودنهایش در خانه زیاد بود که وقتی به مرخصی میآمد دوست داشتم از تکتک لحظههایی که هست، استفاده کنم. هر لحظه با آقا رضا بودن برایم غنیمت بود. وقتی باغ بهشت میرفتیم مکان خاکسپاریاش را کنار مزار شهید غفاری به من نشان میداد و به من میگفت اینجا مزار من خواهد بود. مزار شهید محمدرضا الوانی.
بعد از اعزام با هم در تماس بودید؟
بعد از آخرین اعزامش 20 روزی گذشت. در این مدت با هم در تماس بودیم. وقتی تماس میگرفت از حال و احوال خانواده جویا میشد از دلتنگی و دوری حرف میزدیم. قبل از شهادتش با اصرار از من خواست که گذرنامهام را آماده کنم تا همراه چند نفر از دیگر خانوادههای رزمنده برای زیارت به سوریه برویم. خیلی برای این کار عجله داشت. انگار میدانست آخرین دیدارمان خواهد بود. وقتی همه مقدمات آماده شد با ایشان تماس گرفتم و گفتم ما آمادهایم. اما انگار خبری در راه باشد گفت باید صبر کنید.
پیش خودم گفتم این همه عجله و اصرار آخر هم اینگونه پاسخ من را میدهد، بگذار از سوریه برگردد به او خواهم گفت. از پشت تلفن خوب نیست. انگار آقا رضا میدانست زمان پرواز نزدیک شده است.
چطور خبر شهادتش را به شما اطلاع دادند؟
یکی دو تا از دوستانش با من تماس گرفتند و آدرس منزل را خواستند.
تعجب کردم. با خودم گفتم آدرس منزل و بازدید از منزل ما برای چه!
منتظر تماس رضا شدم تا موضوع تماس دوستان و پرس و جویشان برای آدرس را به ایشان بگویم. مادر آقا رضا که تماس گرفت صدایش گرفته بود.
علتش را پرسیدم که به بهانه سرماخوردگی از سرش باز کرد. کمی شک کردم، بعد از این همه تماسها، یکی از دوستان رضا پیامک زد و نوشت «شهادت برادر عزیزم را خدمت امام زمان (عج)، مقام معظم رهبری و شما تسلیت میگویم و امید که با شهدای کربلا محشور شود.» بعد از خواندن این پیامک با خواهر رضا تماس گرفتم، اما گوشی دست همسرش بود گویی آنها در جریان بودند و من بیخبر مانده بودم. در نهایت با ارسالکننده پیام تماس گرفتم ایشان که دیدند من اطلاعی از شهادت همسرم ندارم گفتند که پیام را اشتباه ارسال کردهاند. مجدد با یکی دیگر از خواهرهای رضا تماس گرفتم. مدام میگفت چیزی نیست، اما از همین «چیزی نیست» گفتنها متوجه شدم رضا به آرزوی قلبیاش رسیده است و من هم تسلیم امر خدا شدم و گفتم «اللهم رضاً برضائک». بعد از آن هم به لطف خدا صبوری را پیشه کردم. رضا در هفتمین روز از مهر ماه سال 1395 با اصابت تیر در حلب سوریه به شهادت رسیده بود.
گویا شما در مزار شهید زیارت عاشورا خوانده بودید؟
بله، من زمان خاکسپاری محمدرضا از دوستان ایشان اجازه خواستم تا در قبر شهید زیارت عاشورا بخوانم. آنها فضای مناسب را فراهم کردند. من و یکی از خواهرهای ایشان وارد قبر شهید شدیم. احساس آرامش عجیبی به همراه بوی عطری در قبر پیچیده بود. کاملاً مشخص بود که تا لحظاتی دیگر اینجا آرامگاه یکی از بهترین بندگان خدا خواهد شد. رضا با رفتار، گفتار و کردارش خبر و نوید شهادتش را بارها و بارها در زندگی به من داده بود.
شکوه مراسم محمدرضا الوانی هیچ گاه از یاد نمیرود. به من گفته بودند شهیدم در همدان خیلی غریب است. برای همین دوستانش برای اینکه حق ایشان ادا شود مراسمی را هم در تهران برایش برگزار کرده بودند. اما وقتی پیکر به همدان رسید و مراسم تشییع برگزار شد من مات و مبهوت عظمت شهدا شدم. غربتی ندیدم هر چه دیدم حضور بود. آنهایی در مراسم شرکت کرده بودند که اصلاً شهیدم را از نزدیک نمیشناختند. افرادی در تشییع همسرم حضور داشتند که شاید ظاهرشان کمی با ما فرق میکرد و با خود میگفتی اینها که اصلاً اعتقاداتشان با ما همخوانی ندارد. بعد از مراسم بسیاری آمدند و گفتند: شهید حاجتهایشان را برآورده کرده است. همه حضار میگفتند ایشان پسر ما هم است. گویی کل ایران داغدار شهادت رضای من شده بود. مردمی که ما را با حضور و همراهیشان مورد لطف قرار دادند و ما شرمنده آنها شدیم. رضا دوست داشت در جوار بارگاه حضرت معصومه (س) آرام بگیرد اما به خاطر مادرش به قطعه شهدای همدان (باغ بهشت) و همان مکانی که پیشتر آن را به من نشان داده بود، منتقل و به خاک سپرده شد.
همانطور که میدانید برخی از افراد ناآگاه با کنایه و طعنههایشان به چرایی حضور رزمندگان مدافع حرم ایراد میگیرند. نظر شما به عنوان یکی از این خانوادهها چیست؟
جواب ابلهان خاموشی است، اما اگر باز هم بخواهم پاسخی در خور به آنها بدهم باید بگویم که شما دنیا پرست هستید که همه مسائل را با معیار مادیات و پول میسنجید. شماها که از پول بدتان نمیآید، چرا نمیروید؟
آیا حاضرید در قبال دریافت میلیاردها پول، فرزندتان طعم یتیمی را بچشد؟ آیا حاضرید در مقابل گرفتن امکانات و پول عضوی از اعضای بدنتان را بدهید و یا قطع نخاع شوید؟ باید به آنها گفت: آیا حاضرید در قبال مادیات به اسارت داعش و حرامیها بیفتید که به هیچ اصول انسانی و ایمانی پایبند نیستند و مروت ندارند.
اینها همان سبک مغزانی هستندکه در روز عاشورا صحبتهای اباعبدالله الحسین (ع) هم تأثیری بر آنها نداشت و در تعلقات دنیوی و مادی اسیر شدند.
در حادثه کربلا هم عدهای از دین خارج شده و به کاروان حسین بن علی(ع) و حضرت زینب(س) طعنهها و کنایهها زدند. همانطور که حضرت زینب(س) با قرائت آیهای از آیات خدا پاسخشان را داد من هم اینگونه پاسخ میدهم: «ما رأیت الا جمیلا».
اما امیدوارم هدایت شوند و روزی فرا برسد که بفهمند مدافعان حرم و رزمندگان جبهه مقاومت اسلامی برای چه و برای که رفتند.
خانم فتحی اجازه میدهید پسرتان محمدقاسم هم مدافع حرم شود و اسلحه پدر را به دست بگیرد؟
برای محمدقاسم که برنامههای زیادی دارم. ابتدا عملی کردن سفارشات پدرش مد نظر من است. رضا در وصیتنامهشان خطاب به محمدقاسم نوشته است: محمدقاسم جان خودت را از مجالس تلاوت قرآن و اهل بیت (ع) دور نکن که خطبه پیامبر (ص) به ثقلین بود.
سفارش دیگر همسر شهیدم دستگیری از مستمندان و نیازمندان است. او از محمدقاسم خواسته بود که: با مادرت مهربان باش و به مادرت وفا کن. سعی کن در مکتب شهدا و شهادت تلمذ کنی. راه پدر را ادامه بده. من هم دوست دارم تا اسلحه جهاد شهیدم را به دستان پسرش بسپارم
و امیدوارم امام زمان (عج) ظهور نمایند. چرا که اهل بیت (ع) ناموسپرست هستند و اجازه نخواهند داد عمه سادات اینگونه به دست کفتارها بیفتد و حقیقتاً انتقام خونهای ریخته شده را از کفار خواهند گرفت. انشاءالله.
و کلام آخر
در آخر میخواهم خاطرهای شیرین برایتان تعریف کنم. یک شب به منزل یکی از همرزمان همسرم قاسم قریب دعوت شدیم. خانواده ما و خانواده سجاد طاهریان. آن شب تولد من هم بود. آقا رضا به سجاد و قاسم گفتند من میخواهم بروم بیرون و کیک تولد بخرم. هر سه با هم رفتند کمی بعد بازگشتند در دستان هر سهشان دستهگلی زیبا بود. یک شاخه گل نرگس و دو شاخه گل مریم.
آقا سجاد دست گل را به همسرشان تقدیم کردند. آقا قاسم هم همینطور. رضای من هم آن دست گل را به من هدیه کرد. وقتی خبر شهادت سجاد و قاسم را شنیدم یاد آن شب و آن دسته گلها افتادم. گلهایی که برایمان پیغامی از سوی شهادت داشت. ما در روز قیامت منتظر همسران شهیدمان با همان دسته گلها هستیم. انشاءالله.
حدیث شریف کساء
عَنْ فاطِمَهَ الزَّهْراَّءِ عَلَیْهَا السَّلامُ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ قالَ سَمِعْتُ فاطِمَهَ اَنَّها قالَتْ دَخَلَ عَلَىَّ اَبى رَسُولُ اللَّهِ فى بَعْضِ الاْیّامِ فَقالَ السَّلامُ عَلَیْکِ یا فاطِمَهُ فَقُلْتُ عَلَیْکَ السَّلامُ قالَ اِنّى اَجِدُ فى بَدَنى ضُعْفاً فَقُلْتُ لَهُ اُعیذُکَ بِاللَّهِ یا اَبَتاهُ مِنَ الضُّعْفِ فَقَالَ یا فاطِمَهُ ایتینى بِالْکِساَّءِ الْیَمانى فَغَطّینى بِهِ فَاَتَیْتُهُ بِالْکِساَّءِ الْیَمانى فَغَطَّیْتُهُ بِهِ وَصِرْتُ اَنْظُرُ اِلَیْهِ وَاِذا وَجْهُهُ یَتَلاَْلَؤُ کَاَنَّهُ الْبَدْرُ فى لَیْلَهِ تَمامِهِ وَکَمالِهِ 1
فَما کانَتْ اِلاّ ساعَهً وَاِذا بِوَلَدِىَ الْحَسَنِ قَدْ اَقْبَلَ وَقالَ السَّلامُ عَلَیْکِ یا اُمّاهُ فَقُلْتُ وَعَلَیْکَ السَّلامُ یا قُرَّهَ عَیْنى وَثَمَرَهَ فُؤ ادى فَقالَ یا اُمّاهُ اِنّى اَشَمُّ عِنْدَکِ راَّئِحَهً طَیِّبَهً کَاَنَّها راَّئِحَهُ جَدّى رَسُولِ اللَّهِ فَقُلْتُ نَعَمْ اِنَّ جَدَّکَ تَحْتَ الْکِساَّءِ فَاَقْبَلَ الْحَسَنُ نَحْوَ الْکِساَّءِ وَقالَ السَّلامُ عَلَیْکَ یا جَدّاهُ یا رَسُولَ اللَّهِ اَتَاْذَنُ لى اَنْ اَدْخُلَ مَعَکَ تَحْتَ الْکِساَّءِ فَقالَ وَعَلَیْکَ السَّلامُ یا وَلَدى وَیا صاحِبَ حَوْضى قَدْ اَذِنْتُ لَکَ فَدَخَلَ مَعَهُ تَحْتَ الْکِساَّءِ 2
فَما کانَتْ اِلاّ ساعَهً وَاِذا بِوَلَدِىَ الْحُسَیْنِ قَدْ اَقْبَلَ وَقالَ السَّلامُ عَلَیْکِ یا اُمّاهُ فَقُلْتُ وَعَلَیْکَ السَّلامُ یا وَلَدى وَیا قُرَّهَ عَیْنى وَثَمَرَهَ فُؤ ادى فَقالَ لى یا اُمّاهُ اِنّىَّ اَشَمُّ عِنْدَکِ راَّئِحَهً طَیِّبَهً کَاَنَّها راَّئِحَهُ جَدّى رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَآلِهِ فَقُلْتُ نَعَمْ اِنَّ جَدَّکَ وَاَخاکَ تَحْتَ الْکِساَّءِ فَدَنَى الْحُسَیْنُ نَحْوَ الْکِساَّءِ وَقالَ السَّلامُ عَلَیْکَ یا جَدّاهُ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مَنِ اخْتارَهُ اللَّهُ اَتَاْذَنُ لى اَنْ اَکُونَ مَعَکُما تَحْتَ الْکِساَّءِ فَقالَ وَعَلَیْکَ السَّلامُ یا وَلَدى وَیا شافِعَ اُمَّتى قَدْ اَذِنْتُ لَکَ فَدَخَلَ مَعَهُما تَحْتَ الْکِساَّءِ 3
فَاَقْبَلَ عِنْدَ ذلِکَ اَبُوالْحَسَنِ عَلِىُّ بْنُ اَبى طالِبٍ وَقالَ السَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ فَقُلْتُ وَعَلَیْکَ السَّلامُ یا اَبَا الْحَسَنِ وَ یا اَمیرَالْمُؤْمِنینَ فَقالَ یا فاطِمَهُ اِنّى اَشَمُّ عِنْدَکِ رائِحَهً طَیِّبَهً کَاَنَّها راَّئِحَهُ اَخى وَابْنِ عَمّى رَسُولِ اللَّهِ فَقُلْتُ نَعَمْ ها هُوَ مَعَ وَلَدَیْکَ تَحْتَ الْکِساَّءِ فَاَقْبَلَ عَلِىُّ نَحْوَ الْکِساَّءِ وَقالَ السَّلامُ عَلَیْکَ یا رَسُولَ اللَّهِ اَتَاْذَنُ لى اَنْ اَکُونَ مَعَکُمْ تَحْتَ الْکِساَّءِ قالَ لَهُ وَعَلَیْکَ السَّلامُ یا اَخى یا وَصِیّى وَخَلیفَتى وَصاحِبَ لِواَّئى قَدْ اَذِنْتُ لَکَ فَدَخَلَ عَلِىُّ تَحْتَ الْکِساَّءِ 4
ثُمَّ اَتَیْتُ نَحْوَ الْکِساَّءِ وَقُلْتُ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبَتاهُ یا رَسُولَ اللَّهِ اَتَاْذَنُ لى اَن اَکُونَ مَعَکُمْ تَحْتَ الْکِساَّءِ قالَ وَعَلَیْکِ السَّلامُ یا بِنْتى وَیا بَضْعَتى قَدْ اَذِنْتُ لَکِ فَدَخَلْتُ تَحْتَ الْکِساَّءِ 5
فَلَمَّا اکْتَمَلْنا جَمیعاً تَحْتَ الْکِساَّءِ اَخَذَ اَبى رَسُولُ اللَّهِ بِطَرَفَىِ الْکِساَّءِ وَاَوْمَئَ بِیَدِهِ الْیُمْنى اِلَى السَّماَّءِ وَقالَ اَللّهُمَّ اِنَّ هؤُلاَّءِ اَهْلُ بَیْتى وَخاَّصَّتى وَحاَّمَّتى لَحْمُهُمْ لَحْمى وَدَمُهُمْ دَمى یُؤْلِمُنى ما یُؤْلِمُهُمْ وَیَحْزُنُنى ما یَحْزُنُهُمْ اَنَا حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَهُمْ وَسِلْمٌ لِمَنْ سالَمَهُمْ وَعَدُوُّ لِمَنْ عاداهُمْ وَمُحِبُّ لِمَنْ اَحَبَّهُمْ اِنَّهُمْ مِنّى وَ اَنَا مِنْهُمْ فَاجْعَلْ صَلَواتِکَ وَبَرَکاتِکَ وَرَحْمَتَکَ وَغُفْرانَکَ وَرِضْوانَکَ عَلَىَّ وَعَلَیْهِمْ وَاَذْهِبْ عَنْهُمُ الرِّجْسَ وَطَهِّرْهُمْ تَطْهیراً 6
فَقالَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ یا مَلاَّئِکَتى وَیا سُکّانَ سَمواتى اِنّى ما خَلَقْتُ سَماَّءً مَبْنِیَّهً وَلا اَرْضاً مَدْحِیَّهً وَلا قَمَراً مُنیراً وَلا شَمْساً مُضِیَّئَهً وَلا فَلَکاً یَدُورُ وَلا بَحْراً یَجْرى وَلا فُلْکاً یَسْرى اِلاّ فى مَحَبَّهِ هؤُلاَّءِ الْخَمْسَهِ الَّذینَ هُمْ تَحْتَ الْکِساَّءِ فَقالَ الاْمینُ جِبْراَّئیلُ یا رَبِّ وَمَنْ تَحْتَ الْکِساَّءِ فَقالَ عَزَّوَجَلَّ هُمْ اَهْلُ بَیْتِ النُّبُوَّهِ وَمَعْدِنُ الرِّسالَهِ هُمْ فاطِمَهُ وَاَبُوها وَبَعْلُها وَبَنُوها 7
فَقالَ جِبْراَّئیلُ یا رَبِّ اَتَاْذَنُ لى اَنْ اَهْبِطَ اِلَى الاْرْضِ لاِکُونَ مَعَهُمْ سادِساً فَقالَ اللَّهُ نَعَمْ قَدْ اَذِنْتُ لَکَ فَهَبَطَ الاْمینُ جِبْراَّئیلُ وَقالَ السَّلامُ عَلَیْکَ یا رَسُولَ اللَّهِ الْعَلِىّ
ُ الاَْعْلى یُقْرِئُکَ السَّلامَ وَیَخُصُّکَ بِالتَّحِیَّهِ وَالاِْکْرامِ وَیَقُولُ لَکَ وَعِزَّتى وَجَلالى اِنّى ما خَلَقْتُ سَماَّءً مَبْنِیَّهً وَلا اَرْضاً مَدْحِیَّهً وَلا قَمَراً مُنیراً وَلا شَمْساً مُضَّیئَهً وَلا فَلَکاً یَدُورُ وَلا بَحْراً یَجْرى وَلا فُلْکاً یَسْرى اِلاّ لاَِجْلِکُمْ وَمَحَبَّتِکُمْ وَقَدْ اَذِنَ لى اَنْ اَدْخُلَ مَعَکُمْ فَهَلْ تَاْذَنُ لى یا رَسُولَ اللَّهِ فَقالَ رَسُولُ اللَّهِ وَعَلَیْکَ السَّلامُ یا اَمینَ وَحْىِ اللَّهِ اِنَّهُ نَعَمْ قَدْ اَذِنْتُ لَکَ فَدَخَلَ جِبْراَّئیلُ مَعَنا تَحْتَ الْکِساَّءِ فَقالَ لاِبى اِنَّ اللَّهَ قَدْ اَوْحى اِلَیْکُمْ یَقُولُ اِنَّما یُریدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهیراً 8
فَقالَ عَلِىُّ لاَبى یا رَسُولَ اللَّهِ اَخْبِرْنى ما لِجُلُوسِنا هذا تَحْتَ الْکِساَّءِ مِنَ الْفَضْلِ عِنْدَاللَّهِ فَقالَ النَّبِىُّ وَالَّذى بَعَثَنى بِالْحَقِّ نَبِیّاً وَاصْطَفانى بِالرِّسالَهِ نَجِیّاً ما ذُکِرَ خَبَرُنا هذا فى مَحْفِلٍ مِنْ مَحافِلِ اَهْلِ الاَْرْضِ وَفیهِ جَمْعٌ مِنْ شَیعَتِنا وَمُحِبّینا اِلاّ وَنَزَلَتْ عَلَیْهِمُ الرَّحْمَهُ وَحَفَّتْ بِهِمُ الْمَلاَّئِکَهُ وَاسْتَغْفَرَتْ لَهُمْ اِلى اَنْ یَتَفَرَّقُوا فَقالَ عَلِىُّ اِذاً وَاللَّهِ فُزْنا وَفازَ شیعَتُنا وَرَبِّ الْکَعْبَهِ 9
فَقالَ النَّبِىُّ ثانِیاً یا عَلِىُّ وَالَّذى بَعَثَنى بِالْحَقِّ نَبِیّاً وَاصْطَفانى بِالرِّسالَهِ نَجِیّاً ما ذُکِرَ خَبَرُنا هذا فى مَحْفِلٍ مِنْ مَحافِلِ اَهْلِ الاَْرْضِ وَفیهِ جَمْعٌ مِنْ شیعَتِنا وَمُحِبّینا وَفیهِمْ مَهْمُومٌ اِلاّ وَفَرَّجَ اللَّهُ هَمَّهُ وَلا مَغْمُومٌ اِلاّ وَکَشَفَ اللَّهُ غَمَّهُ وَلا طالِبُ حاجَهٍ اِلاّ وَقَضَى اللّهُ حاجَتَهُ فَقالَ عَلِىُّ اِذاً وَاللَّهِ فُزْنا وَسُعِدْنا وَکَذلِکَ شیعَتُنا فازُوا وَسُعِدُوا فِى الدُّنْیا وَالاْخِرَهِ وَرَبِّ الْکَعْبَه 10
1_2120063371.mp3
8.21M
📝 امید غریبان تنها کجایی؟
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
سرعت مناسب برای قرائت روزانه
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
قـــرار صـــبـــحــگـــاهــی
قرار تجدید بیعت روزانه با امام زمان (عج)،
به نیت فرج مولا ان شاءالله...
•
🌺دعـٰـــــــای عـَــــــهـْــــــد🌺
•
بــســمِ اللّٰه اَلرَحــمٰنِ اَلرَحیم
•
اللَّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفِيعِ وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ وَ مُنْزِلَ التَّوْرَاةِ وَ الْإِنْجِيلِ وَ الزَّبُورِ وَ رَبَّ الظِّلِّ وَ الْحَرُورِ وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ [الْفُرْقَانِ] الْعَظِيمِ وَ رَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبِينَ وَ الْأَنْبِيَاءِ [وَ] الْمُرْسَلِينَ اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِوَجْهِكَ [بِاسْمِكَ] الْكَرِيمِ وَ بِنُورِ وَجْهِكَ الْمُنِيرِ وَ مُلْكِكَ الْقَدِيمِ يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذِي أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرَضُونَ وَ بِاسْمِكَ الَّذِي يَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَ الْآخِرُونَ يَا حَيّا قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ وَ يَا حَيّا حِينَ لا حَيَّ يَا مُحْيِيَ الْمَوْتَى وَ مُمِيتَ الْأَحْيَاءِ يَا حَيُّ لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ،
•
اللَّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمَامَ الْهَادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقَائِمَ بِأَمْرِكَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ وَ عَلَى آبَائِهِ الطَّاهِرِينَ عَنْ جَمِيعِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فِي مَشَارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبِهَا سَهْلِهَا وَ جَبَلِهَا وَ بَرِّهَا وَ بَحْرِهَا وَ عَنِّي وَ عَنْ وَالِدَيَّ مِنَ الصَّلَوَاتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ وَ مِدَادَ كَلِمَاتِهِ وَ مَا أَحْصَاهُ عِلْمُهُ [كِتَابُهُ] وَ أَحَاطَ بِهِ كِتَابُهُ [عِلْمُهُ] اللَّهُمَّ إِنِّي أُجَدِّدُ لَهُ فِي صَبِيحَةِ يَوْمِي هَذَا وَ مَا عِشْتُ مِنْ أَيَّامِي عَهْدا وَ عَقْدا وَ بَيْعَةً لَهُ فِي عُنُقِي لا أَحُولُ عَنْهَا وَ لا أَزُولُ أَبَدا اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ الذَّابِّينَ عَنْهُ وَ الْمُسَارِعِينَ إِلَيْهِ فِي قَضَاءِ حَوَائِجِهِ [وَ الْمُمْتَثِلِينَ لِأَوَامِرِهِ] وَ الْمُحَامِينَ عَنْهُ وَ السَّابِقِينَ إِلَى إِرَادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْهِ اللَّهُمَّ إِنْ حَالَ بَيْنِي وَ بَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذِي جَعَلْتَهُ عَلَى عِبَادِكَ حَتْما مَقْضِيّا،
•
فَأَخْرِجْنِي مِنْ قَبْرِي مُؤْتَزِرا كَفَنِي شَاهِرا سَيْفِي مُجَرِّدا قَنَاتِي مُلَبِّيا دَعْوَةَ الدَّاعِي فِي الْحَاضِرِ وَ الْبَادِي اللَّهُمَّ أَرِنِي الطَّلْعَةَ الرَّشِيدَةَ وَ الْغُرَّةَ الْحَمِيدَةَ وَ اكْحُلْ نَاظِرِي بِنَظْرَةٍ مِنِّي إِلَيْهِ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ وَ اسْلُكْ بِي مَحَجَّتَهُ وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ وَ اشْدُدْ أَزْرَهُ وَ اعْمُرِ اللَّهُمَّ بِهِ بِلادَكَ وَ أَحْيِ بِهِ عِبَادَكَ فَإِنَّكَ قُلْتَ وَ قَوْلُكَ الْحَقُّ ظَهَرَ الْفَسَادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ فَأَظْهِرِ اللَّهُمَّ لَنَا وَلِيَّكَ وَ ابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمَّى بِاسْمِ رَسُولِكَ،
•
حَتَّى لا يَظْفَرَ بِشَيْءٍ مِنَ الْبَاطِلِ إِلا مَزَّقَهُ وَ يُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُحَقِّقَهُ وَ اجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مَفْزَعا لِمَظْلُومِ عِبَادِكَ وَ نَاصِرا لِمَنْ لا يَجِدُ لَهُ نَاصِرا غَيْرَكَ وَ مُجَدِّدا لِمَا عُطِّلَ مِنْ أَحْكَامِ كِتَابِكَ وَ مُشَيِّدا لِمَا وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دِينِكَ وَ سُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْهُ اللَّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدِينَ اللَّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّدا صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلَى دَعْوَتِهِ وَ ارْحَمِ اسْتِكَانَتَنَا بَعْدَهُ اللَّهُمَّ اكْشِفْ هَذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ وَ عَجِّلْ لَنَا ظُهُورَهُ إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيدا وَ نَرَاهُ قَرِيبا بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
عرض سلام و ادب خدمت شما همراهان همیشگی. طبق قرارمون انشاءالله امروز با یاری خدا و عنایت آقا امان زمان (عج) در نظر داریم بمناسبت سالروز تولد شهید مستجاب الدعوة حميدرضا باب الخانی ختم قرآن هدیه به روح بزرگوار این شهید داشته باشیم. لطفا عزیزانی که مایل به شرکت در ختم هستند در پی وی اعلام بفرمایند تا شماره جزء براشون فرستاده بشود. انشاءالله همگی حاجت روا باشید. اجرتون با شهدا. التماس دعای فرج🙏🌹🌹
دوستان تا الان جزء های علامت زده تلاوت شده ممنون از همگی خوشا به سعادتتون ان شاالله حاجت رواباشید🙏
دوستان عزیزم ختم امروز بخاطر تولدشهیدعزیزمون هست از زبان همسر شهید مهندس حمیدرضاباب الخانی شهید رو بهتربشناسیم
به سراغ زینب پناهی، همسر شهید مدافع حرم حمیدرضا باب الخانی می روم تا به مناسبت وفات حضرت ام البنین
وی در خصوص همسر شهیدش می گوید: شهید حمیدرضا باب الخانی متولد سال ۱۳۶۷ در شهر اصفهان و دارای مدرک کارشناسی ارشد رشته پدافند غیرعامل و گرایش طراحی بود؛ او فرزند اول خانواده و یک خواهر با اختلاف سنی ۲ سال کوچک تر از خودش داشت؛ پدر همسرم فرهنگی و مادرش خانه دار هستند و بخاطر شرایط شغلی پدرش چند سال را در شهرهای شمالی کشور و چندسال در روستاهای اطراف اصفهان زندگی می کردند و پس از آن به اصفهان بازگشتند.
برای دعوت شهدا به مراسم ازدواج مان به گلستان شهدا رفتیم
او با بیان اینکه مراسم های ازدواج مان نه خیلی ساده و نه خیلی تجملی و لاکچری بود یعنی در حد عرف جامعه بود، می گوید: درباره پخش موسیقی و... از قبل در کتاب خاطرات شهدا خوانده بودم که از ائمه و شهدا برای حضور در مراسم شان دعوت کرده بودند و من هم همین کار را کردم و با همسرم به گلستان شهدا رفتیم و بلند از شهدا دعوت کردیم تا در مراسم مان حضور داشته باشند و چند کارت دعوت هم به مشهد، قم و بیت رهبری فرستادیم؛ نمی دانم کدام یک از کارت ها به مقصد رسید اما دعوت قلبی را داشتیم و به همین دلیل در مراسم مولودی خوان داشتیم و بعد از مراسم حتی افرادی که عقاید متفاوتی داشتند از مراسم راضی بودند.
خانم پناهی اضافه می کند: به همسرم گفتم عقد که گرفتیم نیازی به عروسی نیست اما او گفت باید فامیل را در خوشحالی خودمان شریک کنیم و در حد یک مهمانی مراسم گرفتیم و گناهی در آن انجام نشد؛ جهیزیه ام هم در حد عرف جامعه بود اما تفاوت در مراسم دیدن جهاز بود که با آن مخالف بودم و به اطرافیانم گفتم طوری نچینید که برای دیدن بقیه باشد و به همسرم گفتم دوست ندارم شخصی برای دیدن جهاز بیاید اما به من گفت ممکن است باعث ناراحتی شود و اگر شخصی خواست بیاید، بیاید.
از همسرم نمی پرسیدم برای مأموریت به کدام شهر می رود
وقتی درباره روزهای دوری و دلتنگی می پرسم اینگونه جوابم را می دهد: وقتی همسرم به مأموریت می رفت به منزل مادرم می رفتم و مشغول فعالیت های دانشگاه بودم و در این ایام با هر مأموریت دلبستگی و دل کندن را یاد می گرفتم؛ یاد گرفتم که چطور دلتنگی هایم را بروز ندهم چون خانواده ام اطلاع نداشتند همسرم به سوریه می رود و فقط در همین حد می دانستند که پاسدار است و به مأموریت می رود و خودم هم از او نمی پرسیدم به چه شهری می ر ود تا زمانی که خانواده ام می پرسند کجاست بگویم نمی دانم کدام شهر است.
او ادامه می دهد: گاهی اوقات که همسرم تماس می گرفت، می توانستم ابراز ناراحتی کنم البته آن هم نه زیاد چون مسیر دور بود و زمانی که تماس می گرفت می خواست روحیه بگیرد و نمی توانستم زیاد ابراز ناراحتی کنم و برای همین تمرین می کردم که بی تابی نکنم و گاهی اوقات به قدری سعی می کردم حرفی نزنم تا فکر نکند مانع او در این مسیر شده ام که می گفت بگو دلت برایم تنگ شده تا بازگردم و احساس می کنم در این مسیر موفق بودم.
می پرسم چطور متوجه شغل همسرتان شدید و با این موضوع کنار آمدید؛ در پاسخ به این سؤالم توضیح می دهد: جلسه اولی که با خانواده برای خواستگاری آمدند شغل او را فهمیدم اما هنوز به سوریه نرفته بود و گفت که ممکن است خیلی سریع مأموریت سوریه برای او پیش بیاید و می خواست در این مسیر همراه باشم؛ همیشه می گفت می خواهم همسری داشته باشم که اگر در این مسیر کم آوردم کمک حالم باشد و بین دوستانم افرادی را دیدم که همسرانشان در این مسیر مانع بودند و نمی خواهم برای من به این صورت باشد؛ به نوعی از جلسه اول با من اتمام حجت کرد و گفت حاج قاسم به ما گفته است به خانواده هایتان بگویید شما را شهید زنده حساب کنند تا هر زمانی به خانه برگشتید این موضوع را یک معجزه حساب کنند.
او می گوید: مأموریت های طولانی که حتی تا ۷۰ روز هم طول می کشید خیلی سخت بود، مخصوصا زمان هایی که پشت تلفن می گفت چند روز دیگر برمی گردم و این چند روز تبدیل به چند هفته می شد و روزهایی که هر روز منتظر بازگشتش بودم سخت تر از دیگر روزهای مأموریت می گذشت؛ سختی اینکه هر بار دل بکنی و دل ببندی قابل بیان نیست به طوری که زمانی که در سوریه بودیم و همسایه ها خبر شهادت همسرم را برایم آوردند به من گفتند از این به بعد همسرت همیشه کنارت است و مأموریت نمی رود.
روز عقد درباره کار فرهنگی صحبت می کردیم
خانم پناهی با اشاره به اینکه همسرم چندبار به من گفت رشته ای که انتخاب کردی با ظرافت های زنانه هماهنگ است یادآور می شود: همیشه به من می گفت می توانی در کار فرهنگی که نیاز جامعه است کمک کنی؛ حتی روز عقدمان وقتی قرار بود همسرم برای کار به تهران برود و من برای دانشگاه به یزد بروم در ماشین به جای حرف های عاشقانه درباره کار فرهنگی صحبت کردیم و حتی با اینکه خودم علاقه مند به این مباحث بودم برایم سؤال بود که چرا الآن این صحبت ها را می کند؟
او ادامه می دهد: تمام سعی همسرم این بود که در زمان امتحاناتم کنارم باشد و برای مأموریت ها طوری برنامه ریزی می کرد که در زمان امتحاناتم خانه باشد و در آن ایام چون شب امتحانی بودم تا صبح با من بیدار می ماند و در کارهایی که می توانست کمک می کرد و تمام نبودن هایش را جبران می کرد؛ مرا به دانشگاه می برد و در کارهای خانه کمک حالم بود و همیشه توصیه اش این بود تا دکترا درست را ادامه بده و استاد دانشگاه بشو چون در این رشته نیازمند اساتید مذهبی هستیم.
۶ ماه منتهی به شهادت همسرم در سوریه زندگی می کردیم
خانم پناهی با اشاره به اینکه برای زندگی در شهر حلب از زمان عروسی تصمیم گرفتیم اما راحت نبود چون خیلی از افراد این تصمیم را داشتند وممکن نبود چون فقط به برخی از نیروهای خاص که حضور آنان در منطقه نیاز بود خانه می دادند، توضیح می دهد: بار آخری که به سوریه رفتم همسرم تقریبا ۱ ماه کامل در سوریه بود و پدر و مادر خودم و همسرم به آنجا آمدند و در ادامه آن یک ماه، ۶ ماه منتهی به شهادت به طور کامل در سوریه کنار همسرم بودم.