eitaa logo
ܥ‌‌ِܩوܝ̇ߺیܝ̇𓆩❦𓆪ܢ̣ـــوܭ ܢ̣ـــܠߊ‌ܭَــܝ‌
406 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
823 ویدیو
41 فایل
𝐿𝒾𝓋𝑒 𝒻𝑜𝓇 𝓉𝒽𝑒 𝒶𝓂✨ باد دریاچه‌ی زنگ زده ༒ کشتی های غرق شده༒ گیتار های کوک نشده༒ اسلحه های پر شده༒ راز های کشف نشده و نقاشی های رها شده #تابع_قوانین_جمهوری_اسلامی ½ کتابخـونـه ܥ‌‌ِܩوܝ̇ߺیܝ̇ 🪴⇣ کُپیِ کُنَم؟! نَه زیبآ فورِ کِه قَشنگتَرِه 🍒.
مشاهده در ایتا
دانلود
¹ دلیل بعضی از گریه ها ی الانم ، خنده ها ی اون روزهاست...که خیلی قشنگ بازی رفته بودم و فکر میکردم با اون بهترین لحظات زندگیم رو رقم می زنم:) نمیدانم چرا،چطور و چگونه ولی خیلی از دوست داشتن ها و عشق ها رفتند و در دلم جای کینه و نفرت را باز کردند... مسئله فقط حرف نیست دل شکسته ی من را هیچ مرهمی دوا نمیکند...بیشتر از اینکه از او ناراحت باشم از خودم ناراحتم؛چرا فکر کردم میتواند خوب باشد؟چرا گذشته اش و کار هایی که کرد را بخشیدم؟چرا گذشتم؟ بخشش همیشه چیز خوب و قشنگی نیست، خیلی وقت ها، بخشش دیگر معنی بخشش نمی دهد ، معنی غیر قابل وصفی دارد ولی میتوان گفت:بوی غم می دهد ، بوی یک دنیا پشیمانی و گاهی اوقات هم نابودی. نگران نباش من آدم انتقام نیستم... غم من به جریان خون در رگ هایم هم نفوذ کرده تو از چه می گویی ؟ نمی دانم تفکرم منطقی است یا نه ولی ترجیح می دهم با مسائل احساسی ، منطقی برخورد کنم، شاید بتوانم آرام بگیرم:)💔 @Demoniz_Book🧘🏻‍♂🪵 •
² معشوق خورشید🌞 دخترک هرروز به خورشید خیره می‌شد.پوست سفیدش از خشم خورشید سوزان سوخته و تیره شده بود.اشکی در چشمانش نمانده و موهای مشکی زیبا اش حالا حتی شانه هم نخورده بود.شب ها را هم در اتاق خود راحبس کرده و به عکس های خورشید نگاه می‌کرد … گرچه خود هم میدانست در عذاب است،از عذاب معشوق در لذت است… روزی پدر او که حکیمی دانا و خردمند بود با خود گفت این دختر دارد زندگی خود را با خورشید سیاه و تباح می‌کند.بنابراین یک شب پیش او رفته و از او میپرسد -خورشید زیبا است ، نه دخترم؟ دختر تند تند سرش را بالا و پایین می‌کند و زمزمه می‌کند -آری،آری پدر صدایش گرفته و خش دار بود پدر لب زد -اما او تو را آزار می‌دهد دختر من!!خودت را در آینه دیده ای؟قبل از آن این بودی؟معلوم است که نه!!نه این بلکه او به تو خیا*نت هم می‌کند! دختر آرام پرسید +چگونه پدر؟ -تاکنون چیزی درباره ی خورشید گرفتگی نشنیده ای؟؟در این هنگام او ماه را در آغوش میکشد ماه بسیار زیبا تر از توست ، روزی تو هم با او برابر بودی تا وقتی اینگونه به جنون کشیده ای!!!!! دخترک بلند شد و پرده را کنار زد و با صحنه ی ماه گرفتگی رو برو شد… در حالی که گریه می‌کرد به سمت پدر برگشت و گفت +سپاسگزارم پدر… و از آن روز آموخت کسی را دوست بدارد که به او صدمه نزند چه فیزیکی و چه عواطفی و همینطور فقط او را دوست بدارد،او کنون به زیبایی اول برگشته و با شوهر و دوفرزندش زندگی خوبی دارد… @Demoniz_Book🧘🏻‍♂🪵 •
³ بخشی از زندگــی سخـ😭ـت و طاقــت فرسای مردی از جنس کوه با وحشت نگاه به داعشی ها می اندازم که اسلحه ای بالای سرم گرفتند و دستانم را از پشت بستند. چند نفر از بچه های پایگاه جلوی خودم به رگبار بستند،یکی از آنها همین طور که جان می داد شهداتین را گفت و با لبخند ملیحی از دنیا رفت. تمام فکرم به مهراوه بود نذر کرده بودم اگه برگردم حتما گوسفندی قربانی کنم.محکم زیر شانه ام را می گیرند و در ماشین می اندازند، چهره مهراوه جلوی چشمانم بود لبخندش،حیایش،اخمش، همه چیزش را سعی کردم فراموش کنم اما نتوانستم. از ماشین پیاده می شویم و جرئت نمی کنم از آنها درخواست آب کنم. به جای بزرگی ما را می برند، داخل که می رویم همه جا بوی خون می داد.🤕 دفترچه را باز می کند و با یک دستش انگشتر عیقیش تکان می خورد. تکه کلامش را به خوردم می دهد. میثم: دلم براش تنگ شده!میشه ببینمش بعد این همه سال! با گذشت خاطرات سخت پدرم بغضی در گلویم گیر می کند و فشار می آورد برای اینکه دلش را خوش کنم تا کمتر غصه های دوستانش را بخورد سخن می گویم. صدیقه: مطمئن باشید اگه خدا قسمت کنه حتما میبینینش! با تن صدایی مردانه و جدی توجیهم می کند. میثم: صدیقه ما یه دوست معمولی نبودیم هر دو عاشق شهادت بودیم! این را با وجد و آهی بلند گفت،طوری که دلم لرزید، خسته از این دنیا و زمان بود! میثم: دخترم بیا کنارم بشین از خاطراتم برات بگم! روی میز کوچک زنگ زده که از قدیم تا حالا وجود داشت نشستم و پدرم با آب و تاب شروع می کند.🥺🥺 @Demoniz_Book🧘🏻‍♂🪵 •
⁴ ‹به‌نام‌خدای‌من› من‌همانم‌که‌به‌آغوش‌تو‌اورد‌پناه؛ بغلم‌کن‌که‌کسی‌جز‌تو‌نفهمید‌مرا!.:) ‹تیرسال‌۱۴۰۳،به‌وقت۷صبح› ‹بیمارستان› ‹مهرانه› قدم برمی‌دارم،صدای قدم هایم در راهرو طنین می‌شود. بعد از چند ساعت کار بی‌وقفه به یک خواب آرام نیاز دارم،سمت ماشینم می‌روم و سوار می‌شوم. آویز "یاحسین‌شهید" که از آینه آویزان است لبخند کم جانی را مهمان لب‌هایم می‌کند. استارت می‌زنم و به راه می‌افتم.. ‹منزل‌مجد› ‹پناه› با صدای آواز گنجشک ها بیدار می‌شوم. عروسکم را می‌بینم که بر زمین افتاده،بلند می‌شوم. آغوشم را به او هدیه می‌دهم و به امید اینکه یکی از آن‌ها در اتاق باشد در را باز می‌کنم. باز هم تخت خالی... بابا سرکار است اما مامان الان است که بیاید. عروسکم را بر زمین می‌گذارم و سمت آشپزخانه می‌روم. چایی را دم می‌کنم،میخواهم کره را بردارم که با صدای چرخیدن کلید روی در از حرکت می‌ایستم. با شور و اشتیاق سمت در می‌روم و سلام نسبتا بلندی می‌دهم. خسته در چارچوب در می‌ایستد. با صدای گرفته سلام می‌دهد و چادر و کیفش را از جالباسی آویزان می‌کند. سمت اتاقشان می‌رود و روی تخت دراز می‌کشد. _چایی دم کردم!. +ممنون،نمیخورم. _مامان؟. کلافه جواب می‌دهد:.بله؟. _فردا دوستام میخوان برن سینما. +خب؟. _میشه منم برم؟. +نه!. معرض لب می‌زنم:.مامان!. شاکی جواب می‌دهد:.گفتم نه پناه،هنوز پای شکسته‌ی رها خوب نشده. _اون حواسش نبود از پله ها افتاد،من حواسم هست. +نه!. _مــامــــان!. _گفتم نــــــه!. صدای دادش مبهوتم می‌کند. بغضی که در گلو دارم،مانع از حرف زدنم می‌شود. اما بعد از چند لحظه زبان باز می‌کنم:.هیچوقت نه خودت،نه بابا نیستین[اشک‌هایم‌جاری‌می‌شود]وقتی‌ام هستین خسته‌این و باید استراحت کنین، بیرونم میخوام برم اینجوری می‌کنین،چرا شما مثل بقیه مامان بابا ها نیستین؟!.من چه گناهی کردم که مامانم دکتره و بابام مامورامنیتی؟.میدونم جون بقیه رو نجات میدین،اما..پس من چی؟!.:) در را می‌کوبم و بیرون می‌روم. صدای گریه هایم خانه را پر می‌کند. عروسکم را نگاه می‌کنم،تنها کسی که تنهایی مرا می‌فهمد همین عروسک است!.:) @Demoniz_Book🧘🏻‍♂🪵 •
به نظر شما قلم کدوم یک از نویسنده های نازنین مون از همه بهتر بود؟! ✍🏻😍 |پنـــــــاه بانو |رهـــــــا بانو |رقیــــــه بانو |پــــــناه نوشت
عـــــــــاشقتونم: بوس، بای تا فردااااا❤️😍
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🎨گالرے هنرے مهے✨️
812.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آنباکس بوم و شروع سفارش جدید🙈✨️ https://eitaa.com/joinchat/4179035071C2b4b7a0021