#نــوشتهشماره¹
دلیل بعضی از گریه ها ی الانم ، خنده ها ی اون روزهاست...که خیلی قشنگ بازی رفته بودم و فکر میکردم با اون بهترین لحظات زندگیم رو رقم می زنم:) نمیدانم چرا،چطور و چگونه ولی خیلی از دوست داشتن ها و عشق ها رفتند و در دلم جای کینه و نفرت را باز کردند... مسئله فقط حرف نیست دل شکسته ی من را هیچ مرهمی دوا نمیکند...بیشتر از اینکه از او ناراحت باشم از خودم ناراحتم؛چرا فکر کردم میتواند خوب باشد؟چرا گذشته اش و کار هایی که کرد را بخشیدم؟چرا گذشتم؟ بخشش همیشه چیز خوب و قشنگی نیست، خیلی وقت ها، بخشش دیگر معنی بخشش نمی دهد ، معنی غیر قابل وصفی دارد ولی میتوان گفت:بوی غم می دهد ، بوی یک دنیا پشیمانی و گاهی اوقات هم نابودی. نگران نباش من آدم انتقام نیستم... غم من به جریان خون در رگ هایم هم نفوذ کرده تو از چه می گویی ؟ نمی دانم تفکرم منطقی است یا نه ولی ترجیح می دهم با مسائل احساسی ، منطقی برخورد کنم، شاید بتوانم آرام بگیرم:)💔
#پـناه
• @Demoniz_Book🧘🏻♂🪵 •
#نــوشتهشماره²
معشوق خورشید🌞
دخترک هرروز به خورشید خیره میشد.پوست سفیدش از خشم خورشید سوزان سوخته و تیره شده بود.اشکی در چشمانش نمانده و موهای مشکی زیبا اش حالا حتی شانه هم نخورده بود.شب ها را هم در اتاق خود راحبس کرده و به عکس های خورشید نگاه میکرد … گرچه خود هم میدانست در عذاب است،از عذاب معشوق در لذت است…
روزی پدر او که حکیمی دانا و خردمند بود با خود گفت این دختر دارد زندگی خود را با خورشید سیاه و تباح میکند.بنابراین یک شب پیش او رفته و از او میپرسد
-خورشید زیبا است ، نه دخترم؟
دختر تند تند سرش را بالا و پایین میکند و زمزمه میکند
-آری،آری پدر
صدایش گرفته و خش دار بود
پدر لب زد
-اما او تو را آزار میدهد دختر من!!خودت را در آینه دیده ای؟قبل از آن این بودی؟معلوم است که نه!!نه این بلکه او به تو خیا*نت هم میکند!
دختر آرام پرسید
+چگونه پدر؟
-تاکنون چیزی درباره ی خورشید گرفتگی نشنیده ای؟؟در این هنگام او ماه را در آغوش میکشد
ماه بسیار زیبا تر از توست ، روزی تو هم با او برابر بودی تا وقتی اینگونه به جنون کشیده ای!!!!!
دخترک بلند شد و پرده را کنار زد و با صحنه ی ماه گرفتگی رو برو شد…
در حالی که گریه میکرد به سمت پدر برگشت و گفت
+سپاسگزارم پدر…
و از آن روز آموخت کسی را دوست بدارد که به او صدمه نزند چه فیزیکی و چه عواطفی و همینطور فقط او را دوست بدارد،او کنون به زیبایی اول برگشته و با شوهر و دوفرزندش زندگی خوبی دارد…
#رها_بیتانه
• @Demoniz_Book🧘🏻♂🪵 •
#نــوشتهشماره³
بخشی از زندگــی سخـ😭ـت و طاقــت فرسای مردی از جنس کوه
با وحشت نگاه به داعشی ها می اندازم که اسلحه ای بالای سرم گرفتند و دستانم را از پشت بستند. چند نفر از بچه های پایگاه
جلوی خودم به رگبار بستند،یکی از آنها همین طور که جان می داد شهداتین را گفت و با لبخند ملیحی از دنیا رفت. تمام فکرم
به مهراوه بود نذر کرده بودم اگه برگردم حتما گوسفندی قربانی کنم.محکم زیر شانه ام را می گیرند و در ماشین می اندازند،
چهره مهراوه جلوی چشمانم بود لبخندش،حیایش،اخمش، همه چیزش را سعی کردم فراموش کنم اما نتوانستم. از ماشین
پیاده می شویم و جرئت نمی کنم از آنها درخواست آب کنم. به جای بزرگی ما را می برند، داخل که می رویم همه جا بوی
خون می داد.🤕
دفترچه را باز می کند و با یک دستش انگشتر عیقیش تکان می خورد. تکه کلامش را به خوردم می دهد. میثم: دلم براش تنگ
شده!میشه ببینمش بعد این همه سال! با گذشت خاطرات سخت پدرم بغضی در گلویم گیر می کند و فشار می آورد برای اینکه
دلش را خوش کنم تا کمتر غصه های دوستانش را بخورد سخن می گویم. صدیقه: مطمئن باشید اگه خدا قسمت کنه حتما
میبینینش! با تن صدایی مردانه و جدی توجیهم می کند. میثم: صدیقه ما یه دوست معمولی نبودیم هر دو عاشق شهادت
بودیم! این را با وجد و آهی بلند گفت،طوری که دلم لرزید، خسته از این دنیا و زمان بود! میثم: دخترم بیا کنارم بشین از
خاطراتم برات بگم! روی میز کوچک زنگ زده که از قدیم تا حالا وجود داشت نشستم و پدرم با آب و تاب شروع می کند.🥺🥺
#رقـیهبانو
• @Demoniz_Book🧘🏻♂🪵 •
#نــوشتهشماره⁴
‹بهنامخدایمن›
منهمانمکهبهآغوشتواوردپناه؛ بغلمکنکهکسیجزتونفهمیدمرا!.:)
‹تیرسال۱۴۰۳،بهوقت۷صبح›
‹بیمارستان›
‹مهرانه›
قدم برمیدارم،صدای قدم هایم در راهرو طنین میشود.
بعد از چند ساعت کار بیوقفه به یک خواب آرام نیاز دارم،سمت ماشینم میروم و سوار میشوم.
آویز "یاحسینشهید" که از آینه آویزان است لبخند کم جانی را مهمان لبهایم میکند.
استارت میزنم و به راه میافتم..
‹منزلمجد›
‹پناه›
با صدای آواز گنجشک ها بیدار میشوم.
عروسکم را میبینم که بر زمین افتاده،بلند میشوم.
آغوشم را به او هدیه میدهم و به امید اینکه یکی از آنها در اتاق باشد در را باز میکنم.
باز هم تخت خالی...
بابا سرکار است اما مامان الان است که بیاید.
عروسکم را بر زمین میگذارم و سمت آشپزخانه میروم.
چایی را دم میکنم،میخواهم کره را بردارم که با صدای چرخیدن کلید روی در از حرکت میایستم.
با شور و اشتیاق سمت در میروم و سلام نسبتا بلندی میدهم.
خسته در چارچوب در میایستد.
با صدای گرفته سلام میدهد و چادر و کیفش را از جالباسی آویزان میکند.
سمت اتاقشان میرود و روی تخت دراز میکشد.
_چایی دم کردم!.
+ممنون،نمیخورم.
_مامان؟.
کلافه جواب میدهد:.بله؟.
_فردا دوستام میخوان برن سینما.
+خب؟.
_میشه منم برم؟.
+نه!.
معرض لب میزنم:.مامان!.
شاکی جواب میدهد:.گفتم نه پناه،هنوز پای شکستهی رها خوب نشده.
_اون حواسش نبود از پله ها افتاد،من حواسم هست.
+نه!.
_مــامــــان!.
_گفتم نــــــه!.
صدای دادش مبهوتم میکند.
بغضی که در گلو دارم،مانع از حرف زدنم میشود.
اما بعد از چند لحظه زبان باز میکنم:.هیچوقت نه خودت،نه بابا نیستین[اشکهایمجاریمیشود]وقتیام هستین خستهاین و باید استراحت کنین،
بیرونم میخوام برم اینجوری میکنین،چرا شما مثل بقیه مامان بابا ها نیستین؟!.من چه گناهی کردم که مامانم دکتره و بابام مامورامنیتی؟.میدونم جون بقیه رو نجات میدین،اما..پس من چی؟!.:)
در را میکوبم و بیرون میروم.
صدای گریه هایم خانه را پر میکند.
عروسکم را نگاه میکنم،تنها کسی که تنهایی مرا میفهمد همین عروسک است!.:)
#پناهنوشت
• @Demoniz_Book🧘🏻♂🪵 •
به نظر شما قلم کدوم یک از نویسنده های نازنین مون از همه بهتر بود؟! ✍🏻😍
#نــوشتهشماره۱|پنـــــــاه بانو
#نــوشتهشماره۲|رهـــــــا بانو
#نــوشتهشماره۳|رقیــــــه بانو
#نــوشتهشماره۴|پــــــناه نوشت
هدایت شده از 𓊈 ܢ̣ܝ̇ߺࡅ߳ߺߺܙ ߊܠܣܥܨ 𓊉
1.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بچه ها داره زنجان برف ❄️
میاد
هدایت شده از 🎨گالرے هنرے مهے✨️
812.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آنباکس بوم و شروع سفارش جدید🙈✨️
https://eitaa.com/joinchat/4179035071C2b4b7a0021