💢درد فقری چشیده ام که مپرس...
🍂در خیابان های شهر هزار رنگ خود که قدم میزنم، بویی جز ویترین های شیک دست نیافتنی، مردمی با تیپ های سرشار از فخر و تجمل تا اسمان خراش هایی که گوش فلک را پرکرده اند جلو دیده گانم حاضر نمی شوند.
🍂و من اما همچنان با اسپندی در دست تا بلا و بیماری را از مردم خویش جدا کنم یا به میمنت رژیم های لاغری و چاقی سکه ای هرچند ناچیز سنگینی اش بر وزنه ترازویم نمایان شود، انطرف تر دوستی که در سطل های بزرگ زباله دنبال تکه نانی یا بلکه چیز بدرد بخوری ست تا روز خویش را به سر رساند.
🍂بیاد دارم روزی را که در خیابان، کنار وزنه ام با کتابی در دست اماده مشق نوشتن بودم، رهگذر مکثی کرد و گویا قفل شده باشد، چشمانش اگرچه سرازیر از اشک نشد اما بغض خفته در گلویش نمایان بود.
🍁مشق آن شب من چنین بود «درد عشقی کشیده ام که مپرس..»
رهگذر با همان بغض خفته در گلو گفت: کاش حافظ جور دیگر می سرایید...
به اصرار عکسی از من و مشقم گرفت و رفت...
🍂به گمانم درد من شاید دیده نشود اما قدرتش باید بیش از آن باشد که تا کهکشانها و خدای من برسد.
سختی را به جان میخرم اما باور دارم که او همراه من است و نگاه پر از بغض رهگذر نیز چنین هویدا بود.
🍂مدتی ست دیگر پدرم صبح با لباس خاص خودش اماده رفتن سرکار نمیشود، او با گرفتن کیسه برنجی که چند تکه لباس و وسیله ای در ان گذاشته صبح زود از خانه می رود، مادرم نگران است که نکند سر ظهر برگردد، تفسیر این حرف مادرم یعنی پدر ان روز را بیکار میگذراند و با نگاه غم باری به سفره خالی و برادر و خواهرم خیره می شود...
🍂صبح هنگام رفتن به مدرسه مادر برایمان دعای خیر می کند و می گوید خدا مسببین بیکاری پدرت را نیامرزد و از من میخواهد زندگی سخت را تحمل میکنم اما ناامید نمی شوم چون «خدای ما کوچیکا خیلی بزرگ».
🍂مادرم این حرف ها را از اعماق قلبش می زند و به من تزریق می کند، من الان مرد خانه ام، باید کمک کار پدرم باشم. شب ها اگرچه خسته کار بعدظهرم اما باید باور مادرم را به عینه برایش متصور شوم و چون می خواهم، می توانم.
🍂از زمانی که شنیده ام ان کودک را چطور وقیحانه به دورن سطل انداختن شبها با خودم بیشتر فکر میکنم، چقدر صورت خواهر و برادرم در خواب معصومانه ست. باید به انها ثابت کنم که می شود هم کار کرد و هم تلاش تا موفقیت را لمس کنیم.
🍂یاد مشق ان شبم با رهگذر افتادم و دست خطی که برایم جاگذاشته بود: بر سر آنم که گر ز دست برآید/ دست به کاری زنم که غصه سرآید...
می دانم مرد خانه ای و سخت میگذرد اما تو میتوانی.
🍂نمیدانم شاید رهگذر همچون من رنج دیده بود اما او هم این باور را در من پرورش داد که می توانم و روزی این درد را فریاد خواهم کرد که دیگر هیچ کودک کاری نباشد، انها باید در محفل گرم خانه باشند و برای اینده روشن خود تلاش کنند.
🍂یک شب وقتی پدرم به خانه آمد بعد از دقایقی در گوشه ای از خانه کوچک مان با مادرم داشتن صحبت میکردن که ناگهان صدای جیغ مادرم مرا به خود آورد، آری پدرم عصبانی از اتاق بیرون امد و کفش کهنه اش را پوشید و از خانه رفت.
🍂دلهره عجیبی داشتم وقتی خواهر و برادرم را به گوشه ای سرگرم کردم سمت مادرم رفتم، زیر چشمش سیاه و کبود شده بود. با نگاه بغض الود به سمتش رفتم و دستان پر از مهر او را بوسیدم، دستانش دیگر لطیف نبود اما همان گرمی مهر مادرانه را داشت.
🍂گذاشتم آرام شود و صحبت کنیم که خودش شروع کرد به گفتن، اینکه اگر پدرت از کارخانه اخراج نمی شد، اگر چرخ دنده های ان با کمک پدرت و مثل خیلی شبیه او در گردش بود، او هم اینگونه حس شرمندگی نمیکرد یا به این شدت عصبانی نمیشد، از گفتن های مکرر من که کرایه خانه و مخارج زندگی را نمی رسیم پرداخت کنیم و هزاران درد دیگر....
🍂چشمان مادرم خیره شد به گوشه ای باز اشکهایش سرازیر شد، طاقت اندوه و اشک مادرم را نداشتم با خودم عهد بستم درس بخوانم، بزرگ شوم و این درد را روزی فریاد بزنم.
🍂باید مسببین بیکاری پدرم، حسرت نگاه معصومانه خواهرم به ویترین لباس زیبای دخترانه یا بغض نگاه برادرم به اسباب بازی موردعلاقه اش و در اخر غم های نهفته در درون مادرم را فریاد بزنم تا دیگر پدرم احساس شرم نکند، مادرم بیشتر از این پیر نشود و خانواده هایی مبتلا به حال ما نشوند.
🍂روزی از کنار کتابفروشی رد شدم که ناگهان جمله ای روی کاغذ مرا به سمت خودش جذب کرد، آرزو کردم که کاش همینطور بود و بالاخره من ان روز را میبینم.
ان جمله را بارها با خودم مرور کردم و گفتم حتما ان رهگذرم این را برا خودش زیاد خوانده و حس همدردی ای که بیشتر بامن همراه شد.
امام خمینی:
خدا نیاورد آن روزی را که #سیاست ما و سیاست مسئولین کشور ما پشت کردن به دفاع از محرومین و #رو آوردن به حمایت از سرمایه دارها گردد و اغنیا و ثروتمندان ازاعتبار و عنایت بیشتری برخوردار شوند.
#معاذالله که این با سیره و روش انبیا و امیرالمؤمنین و ائمه