#خب این اتفاق چطور افتاد؟
به خاطر اعتقاداتش.
بابک قبل از اینکه به سوریه اعزام شود هم در دوره ای که سرباز حفاظت اطلاعات بود ، دوبار داوطلبانه به کردستان عراق اعزام شده بود اما ما خبر نداشتیم و بعد از شهادتش متوجه شدیم.
امسال پسر بزرگ من در رشت کاندیدای شورای شهر شده بود و تمام مسائل مالی و تدارکات را هم به بابک سپرده بود، یک دفعه در بحبوحه انتخابات و درست وسط تبلیغات من دیدم که بابک نیست، پرس و جو کردم فهمیدم که رفته اعتکاف. سه روز در مراسم اعتکاف بود و بعد برگشت پیش ما.
من گفتم بابک جان چرا در این موقعیت رفتی اعتکاف، می ماندی سال دیگر می رفتی، الان کارهای مهمی داشتیم.
گفت نه اصل برای من همین اعتکاف است، انتخابات و ... فرعیات است، بعد هم شاید من سال دیگر نباشم که به مراسم اعتکاف برسم...
حتی همان روزها من و مادرش حرف ازدواجش را مطرح کردیم ، یک دختر از خانواده نجیب و خوبی انتخاب کرده بودیم که می دانستیم بابک را هم دوست دارد اما بابک موافقت نکرد.
به من گفت که بابا شما به تصمیمات من اعتماد داری یا نه؟ پس بگذار من براساس برنامه خودم پیش بروم...فعلا برنامه و مسیر من چیز دیگری است.
الان که فکر می کنم می بینم بابک خودش هم می دانست که چه مسیری را می خواهد برود و به ما هم این پیام را می داد اما ما متوجه نمی شدیم.
#شهید بابک نوری هریس
شهدایی🥹🥹
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_چهل_ششم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا وارد آسایشگاه شدیم رئیس آسایشگاه اومد استقبا
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_چهل_هفتم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت سرسبز شدم نزدیکم حاج ابراهیم همت و یه آقای که کنارش رو ویلچر بود نشسته
یهو ماشین از روی یه دست انداز پرید و من سرم خورد به شیشه ماشین 😐😐😐
بعداز چند ثانیه که هوشیار شدم به طرف سمیه برگشتم و گفتم :سمیه کاغذو خودکار پیشت هست
سمیه :آره
کاغذ و خودکار از سمیه گرفتم و خوابمو نوشتم دادم به پاسداری که همراهمون بود و گفتم بده به اقارضا
همون جانباز سوم که قطع نخاع از کمر بود
تو نامه ازشون خواسته بودم بامن تماس بگیرن
روزها از پس هم میگذشت
روزها به هفته ها و هفته ها به ماه تبدیل شدن
منم درگیر درس حوزه،بسیج و....بودم
اما همچنان منتظر زنگ آقارضا بودم
شش ماه شد و الان دو هفته مونده سال ۹۰جاشو به سال ۹۱بده
منم مثل هرسال امسال هم میرم جنوب
اما همه فکرم درگیر اون جانباز بود
و همچنان منتظر زنگش
فردا باید بریم جنوب
داستان زندگیمو شهدا نوشته بودن
#ادامه_دارد
#شهید
#مادر
#شهادت
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_چهل_هفتم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا چشمام گرم شد انگار وارد یه دشت سرسبز شدم نز
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_چهل_هشتم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
عاشق شلمچه و طلائیه بودم
ورودی شلمچه کفشامو درآوردم و تا خود یادمان شهدا پیاده با کاروان رفتیم صدای مداحی هم با دلم بازی میکرد و اشکام جاری میشد
راوی شروع کرد روایتگری
بچه ها این شلمچه باید بشناسید
چندسال پیش یه کاروان از شهر .... اومدن جنوب
تو این کاروان یه دختر خانمی بود که اصلا به شهدا معتقد نبود تو همین شلمچه شروع کرد ب مسخره کردن شهدا
اما شب که از شلمچه رفت نصف شب گریه و زاری که منو ببرید شلمچه
راوی ها میگن اون خانم توسط حاج ابراهیم همت برگشت و الان یه خانم محجبه است و عاشق و دلداده ی شهدا شده
-داستان من بود 😐😐😐😐😭😭😭
یکی از دخترای پشت سرمون: وای خوشبحالش المیرا فکرشو کن
این دختره واقعا نظرکرده شهداست
بچه ها حتی زینب و لیلا نمیدونست چقدر من میترسم ک پام بلرزه
یا اینکه شهدا یه لحظه ولم کنن به حال خودم
اگه حاج ابراهیم همت تنهام بذاره
اگه بشم همون ترلان مست و غرق گناه چی
زینب: حنان کجایی؟
پاشو بریم یه دور اطراف بزنیم نیم ساعت دیگه میخایم بریم طلائیه
#ادامه_دارد
#شهید
#مادر
#شهادت
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
#تولد و تحصیلات
آرمان علیوردی متولد ۱۳ تیر سال ۱۳۸۰ش در تهران است. او در رشته مهندسی عمران در دانشگاه پذیرفته شد و بهگفته پدرش پس از یک سال تحصیل، به دلیل علاقه به درسهای حوزه، از دانشگاه انصراف داد و وارد حوزه علمیه گردید. وی قبل از شهادت، تحصیلات حوزوی را در مدرسه علمیه آیتالله مجتهدی در تهران در پایه سوم میگذراند و بسیجی یگان امام رضا (ع) سپاه محمد رسول الله تهران بود. شرکت در اردوهای جهادی از دیگر فعالیتهای او عنوان شده است.
#شهید آرمان علی وردی🥹🥹😥
شهدایی🥹🥹
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_چهل_هشتم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا عاشق شلمچه و طلائیه بودم ورودی شلمچه کفشا
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_چهل_نهم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
بعداز شلمچه راهی طلای ناب جبهه های ایران طلائیه شدیم
طلائیه واقعا طلاست😔
از کاروان جدا شدم رفتم سه راهی شهادت
چندسال پیش من اینجا اشکای یه پسرنوجوون ۱۵-۱۶ رو مسخره کردم
حالا تموم زندگیم شده بودن شهدا
تا زمانی که ازشون دوری حجاب و ریش و دوست داشتن شهید و اینکه پاتوقت مزارشهدا باشه مسخره میکنی
اما زمانی ک خودت وارد این وادی بشی
میفهمی چه جوریه
این آدما نجات گرن
میخای بدونی چرا جوانی ک ۳۰سال نیست تو دنیا نجات میده
چون اون آدم نفسشو زیر پاش له کرده
اون جوان فقط فقط بنده خدا بوده
کاش همه جوونای کشورم دلداده شهدا بشن
اون ۵روز به سرعت گذشت
ازشون خاستم حاج رضا زنگ بزنه
یکی دو روزی هست از جنوب برگشتیم
امتحان های میان ترم حوزه شروع شده بود
منو لیلا هم سخت درس میخوندیم تازه از حوزه خارج شده بودیم که گوشیم زنگ خورد
الو بفرمایید
صدا: الو سلام خانم معروفی؟
-بله بفرمایید
ببخشید شما؟
صدا: رضا بخشی هستم
-إه حاج رضا شمایید
خیلی وقته منتظرتونم
حاج رضا: نامه شما چندروز پیش دستم رسیده
منم تماس گرفتم
#ادامه_دارد
#شهید
#شهادت
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_چهل_نهم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا بعداز شلمچه راهی طلای ناب جبهه های ایران طل
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_پنجاه
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
-خب اما من شش ماهیه منتظر تماستونم
حاج رضا: شرمنده اگه قصوری بوده
بنده تقصیری نداشتم
-😐😐😐😐😐
حاج رضا: چی شد خانم معروفی؟
-هیچی حاج آقا
میشه فردا با یه سری از دوستانم بیایم دیدنتون
حاج رضا:بله بفرمایید
فردا با لیلا و همسرش و زینب و داداشش رفتیم دیدن حاج رضا
من یه دسته گل رز قرمز برای حاج رضا گرفتم 🙈🙈🙈
پسرا چه ذوقی میکردن که برده بودیمشون دیدن حاج رضا
حاج رضا برامون از خودش گفت متولد ۴۷ بود تو ۱۷سالگی از کمر جانباز شده بود
اونروز موقعه برگشت از حاج رضا خاستم بازم باهمدیگه درتماس باشیم
باورم نمیشد حاجی قبول کنه😊
از اونروز به بعد ما چندین بار در هفته تماس داشتیم یا من میرفتم دیدن حاجی
تا اینکه شش ماه گذشت و ......
#شهید
#شهادت
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
#خصوصیات اخلاقی شهید مصطفی صدر زاده
شهید صدر زاده به انجام واجبات و ترک محرمات بسیار مقیّد بود و یکی از ویژگیهای برجسته ی ایشان، ادبشان نسبت به پدر و مادر بود.
در واقع در هر رتبه و مقامی که قرار گرفته بود، چه در زمان طلبگی و چه آن زمان که فرمانده در جبههی سوریه شده بود، هیچ گاه ادب نسبت به بزرگترها اعم از پدر، مادر و حتّی پدر بزرگ و مادر بزرگ را فراموش نمیکرد و امکان نداشت از منزل بیرون برود و بر گردد و دست پدر و مادر را نبوسد.
حرمت خاصّی نسبت به بزرگترها داشت و با کوچکترها الفت و مهربانی خاص داشت و همیشه احترام بزرگترها را نگه میداشت، به طوری که در مسجد محل، سنّتی را پایه گذاشت که کوچکترها دست بزرگترها را میبوسیدند و یک پایه گذار ادب خاص نسبت به بزرگترها بود.
#شهدایی🥹🥹
#شهید مصطفی صدر زاده🥹🥹
#وصیت نامه شهید مصطفی صدر زاده😥🥹
بسمرب الشهدای و الصدیقین
شکر گزاری شهید از نعمات الهی
خدایا بر محمّد و آل محمّد درود فرست، سپاس خدایی را که بر سر ما منّت نهاد و از میان این همه مخلوق، ما را انسان خلق کرد، شکر خدایی را که از میان این همه انسان، ما را خاکی مقدّس به نام ایران قرار داد و شکر خدایی را که به بنده پدر و مادر و همسر صالح عطا کرد و شکر بیپایان خدایی را که محبّت شهدا و امام شهدا را در دلم انداخت و به بنده، توفیق داد تا در بسیج خادم باشم.
خدایا از تو ممنونم بی اندازه که در دل ما محبّت سید علی خامنهای را انداختی تا بیاموزیم درس ایستادگی را، درس اینکه یزیدهای دوران را بشناسیم و جلوی آنها سر خم نکنیم.
#شهید مصطفی صدر زاده🥹🥹
#توصیه ی شهید مصطفی صدر زاده به پدر و مادر خود و همسرش
از پدر و خانواده عزیزم تقاضا دارم برای بنده بیتابی و ناراحتی بیش از حد نکنند و اشکها و گریههای خود را نثار اباعبدالله و فرزندان آن بزرگوار کنند.
پدر و مادر و همسرم و دخترم از شما تقاضا میکنم، بنده را ببخشید و از خدا بخواهید بنده را ببخشد. چقدر در حقّ پدر و مادر، کوتاهی کردم. چقدر شما را به دردسر انداختم. فقط خدا شاهد تلاش شما بود که در زمان جنگ با چه سختی و مشقّت از من نگهداری کردید و بعد از جنگ هم، برای درسخواندن من چقدر سختی کشیدید. فقط خدا میداند که چقدر نگران کردهام، اذیّت کردهام و شما تحمّل کردید؛ زیرا تلاش میکردید تا فرزندتان عاقبت به خیر شود. از شما ممنونم که همیشه انتخاب را به عهدهی خودم گذاشتید.
حتّی وقتی در نوجوانی میخواستم به نجف برای تحصیل بروم، مخالفت نکرده و از اینکه همیشه به نظر من احترام گذاشتید، ممنونم. حالا هم از شما خواهش میکنم یکبار دیگر و برای آخرین بار به نظرم احترام بگذارید و از هیچکس و از هیچ نهادی دلخور نباشید.
#شهید مصطفی صدر زاده
#سخن شهید مصطفی صدر زاده با دوستان
دوستان با معرفت، هم رزمان بسیجیم، میدونم وقتی این نامه رو براتون میخونن از بنده دلخور میشید و به بنده تک خور و یا ... میگید.
چون می دونم شماها همتون عاشق جنگ با دشمنان خدا هستید، می دونم عاشق شهادتید ...
داداشای عزیزم! ببخشید که فرماندهی خوبی براتون نبودم، اونجوری که لیاقت داشتید نوکری نکردم ... به شما قول میدم، اگر دستم به دامان حسین بن علی (علیه السّلام) برسد، نام شما را پیش او ببرم ...
چند نکته را به حسب وظیفه به شما سفارش میکنم:
۱. وقتی کار فرهنگی را شروع میکنید، با اولین چیزی که باید بجنگیم، خودمان هستیم.
۲. وقتی که کارتان میگیرد و دورتان شلوغ میشود، تازه اول مبارزه است؛ زیرا شیطان به سراغتان میآید، اگر فکر کرده اید که شیطان میگذارد، شما به راحتی برای حزب اللّه نیرو جذب کنید، هرگز...
۳. اگر میخواهید کارتان برکت پیدا کند، به خانواده شهدا سر بزنید، زندگی نامه شهدا را بخوانید، سعی کنید در روحیهی خود، شهادت طلبی را پرورش دهید ...
۴. سخنان مقام معظم رهبری را حتماً گوش کنید، قلب شما را بیدار میکند و راه درست را نشانتان میدهد.
۵. دعای ندبه و هیئت چهارشنبه را محکم بچسبید.
۶. خود سازی دغدغهی اصلی شما باشد
#شهدایی
#برادر شهیدم
#شهید مصطفی صدر زاده🥹🥹😥😥
10.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر چھ گشتیم
در این شھر نبود اهلِ دلـے
کھ بداند غمِ دلتنگی و تنھاییِ ما
از رفیــق#شهید یعنی چه . .💔!
#شهیدبابڪنورۍهریس
#برادر شهیدمـ♡
برادر شهیدم میشه بازم مثل سالی که یه هو درست کردی رفتم کربلا الآنم یه هو درست کنی برم راهیان نور
😭😭😭😭😭😭😭😭🥹🥹
شهدایی🥹🥹
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_پنجاه_سومـ #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا از خونه که بیرونم کردن برگشتم خونه خودم
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_پنجاه_چهارم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
آمبولانس که اومد سریع به رضا کپسول اکسیژن وصل کردن
و گفتن باید سریع منتقل بشن بیمارستان
تا رسیدن به بیمارستان نیم ساعتی طول کشید
نیم ساعتی که به من پنجاه هزار ساعت گذشت
انقدر هول شده بودیم که با دمپایی و کفش لنگه به لنگه رفتیم بیمارستانـ
دکتر گفت بخاطر شوکی بهش وارد شده
فعلا باید یکی و دو هفته ای تو بیمارستان باشه
اون دوهفته من یه پام بیمارستان بود یه پام مزار شهدا
خدا صدای راز و نیازام شنید
و بعد از دوهفته رضا از بیمارستان مرخص شد
خیلی خوشحال بودم فکر میکردم سالیان سال این زندگی ادامه داره
اما طول زندگی ما خیلی کوتاه بود
رضا که از بیمارستان مرخص شد یه چندروزی استراحت کرد یه ذره که حالش خوب شد پیشنهاد داد بریم شلمچه
منو رضا مامان بابا راهی سرزمین عشق شدیم
#ادامه_دارد
#شهید
#وعده_صادق
#جمعه
#شهادت
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄