شهدایی🥹🥹
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 خلاصه: ... او به دوســتانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش براي خدا باشــد، ميشــه عبادت
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
در کنار آن نوشته بود: پديده جديد فوتبـ⚽️ــال جوانان و کلي از من تعريف کرده بود.😅
کنار سكو نشستم.
دوباره متن صفحه را خواندم. حسابي مجله را ورق زدم. ☺️
بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم😉ابرام جون، خيلي خوشحـ😇ـــالم کردي،
راستي شرطت چي بود!؟
آهسته گفت: هر چي باشه قبول ديگه؟
گفتم: آره بابا بگو، کمي مکث کرد و گفت:
ديگه دنبال فوتبال نرو!!😳
خشـ😶ــکم زد،با چشــماني گــ👀ـرد شــده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازي نکنم؟!
يعني چي، من تازه دارم مطرح ميشم!!😖
گفت: نه اينکه بازي نکني،اما اينطوري دنبال فوتبال حرفه اي نرو. 😞
گفتم: چرا؟!🤔
#ادامه_دارد😉
🕊 شهدایی 🕊
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
شهدایی🥹🥹
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 در کنار آن نوشته بود: پديده جديد فوتبـ⚽️ــال جوانان و کلي از من تعريف کرده بود.😅 کنار س
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
جلو آمد و مجــ📄ـله را از دســتم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت:
اين عکـ🌉ـس رنگي رو ببين،اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه🏃. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست😔خيلي از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن😞
بعد ادامه داد: چون بچه مسجـ🕌ــدي هستي دارم اين حرف ها رو ميزنم،وگرنه کاري باهات نداشتم،تو برو اعتقادات رو قوي کن،بعد دنبال ورزش حرفه اي،برو تا برات مشکلي پيش نياد🙂
بعد گفت: کار دارم، خداحافظي کرد و رفت.✋
من خيلي جا خوردم. نشستم و کلي به حرف هاي ابراهيم فکر کردم. 🤔
از آدمي که هميشه شوخي ميکرد و حرف هاي عوامانه ميزد اين حرف ها بعيد بود. 😑
هر چند بعدها به ســخن او رســيدم. زماني که ميديــدم بعضي از بچه هاي مسجــ🕌ــدي و نمازخوان که اعتقادات محکمي نداشتند به دنبال ورزش حرفه اي رفتند و به مرور به خاطر جو زدگي و... حتي نمـ📿ــازشان را هم ترک کردند!😔
#پایان_قسمت_سیزدهم☺️
🕊 شهدایی 🕊
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹
#طنزجبهه
😂دندان مصنوعی😂
شلمچه بودیم.از بس که آتش🔥 سنگین شد، دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم. حاجی گفت: «بلدوزرها رو خاموش کنید🚜 بزارید داخل سنگرها تا بریم🚶 مقّر».
هوا داغ بود☀️ و ترکش کُلمَن آب رو سوراخ کرده بود.🛢 تشنه و خسته و کوفته، 🤕سوار آمبولانس🚑 شدیم و رفتیم.😥😓
به مقر که رسیدیم ساعت⏰ دو نصفه شب بود. 🌙از آمبولانس🚑 پیاده شدیم و دویدیم طرف یخچال. یخچال نبود.🖱 گلولهی خمپاره صاف روش خورده بود و برده بودش تو هوا. دویدیم🏃 داخل سنگر. سنگر تاریک بود، فقط یه فانوس کم نور آخر سنگر میسوخت.🕯
دنبال آب میگشتیم💧 که پیر مرادی داد زد: «پیدا کردم!» و بعد پارچ آبی رو برداشت و تکون داد.🍶
انگار یخی داخلش باشه صدای تَلق تَلق کرد. گفت: «آخ جون».😊و بعد آب رو سرازیر گلوش کرد. میخورد که حاج مسلم- پیر مرد مقر- از زیر پتو چیزی گفت: «کسی به حرفش گوش نداد. مرتضی👱 پارچ رو کشید و چند قُلُپ خورد.».به ردیف همه چند قُلُپ خوردیم. خلیلیان آخری بود.
تَهِ آب رو سر کشید.پارچ آب رو تکون داد و گفت: «این که یخ نیست. این چیه؟!»🤔😳
حاج مسلم آشپز، سرشو از زیر پتو بیرون کرد و گفت: «من که گفتم اینا دندونای مصنوعی منه!😁 یخ نیست، اما کسی گوش👂 نکرد، منم گفتم گناه دارن بزار بخورن!»😄 هنوز حرفش تموم نشده بود که همه با هم داد زدیم:وای!.😱
از سنگر دویدیم🏃 بیرون. هر کسی یه گوشهای سرشو پایین گرفته بود تا...!
که احمد داد زد:«مگه چیه! چیز بدی نبود! آب دندونه! اونم از نوعِ حاج مسلمش! مثل آبنبات.».😂
اصلاً فکر کنید آب انار خوردید.😀😂😜
🌹
🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹🍁🌹
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
....#میمانم!
🌷شهید قلیزاده یکی از شهدایی بود که در عملیات کربلای یک، افتخار همرزمی با ایشان را داشتم. در شب دوم عملیات بود وقتی رفتم برای شکار تانک، در همه یک احساس ترسی بود ولی شهید اصلاً ترس را احساس نمیکرد. وقتی من به او گفتم باید بروی تانکها را منفجر کنی با شجاعت رفت جلو آنها را منفجر کرد. شب سوم عملیات شد یک جایی پدافند کرده بودیم و....
🌷و من داشتم به نیروها سر میزدم ببینم چیزی کم ندارند، رسیدم به شهید قلیزاده؛ داشتیم صحبت میکردیم یکدفعه گلوله بر سر شهید اصابت کرد و گفت: من گلوله خوردم. کلاهش را برداشت داد دست من وقتی کلاهش را دیدم جای گلوله روی کلاهش بود بعد به او گفتم برگرد گفت: نه، تا آخرین نفس میمانم شاید بچهها به من نیاز پیدا کنند.
#شهید_حسین_قلیزاده
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
•~📷~•
حاج قاسم:
کشوری که در قلب، اسمِ حسین را دارد
فرهنگِ عاشورا را دارد، باید در زیست و
فرهنگ، الگوی جهان شود✨
#شهید_قاسم_سلیمانی 🕊
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از شهید#محسن_کمالی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#ظهرتون_شهدایی📿
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#طوفان_الحاق
🌷یکی از خاصترین لحظات جنگ، لحظه اِلحاق با لشكر بغل بود، در بيم و دلهره دو طرف به هم نزدیک میشدند، لباس سبز وجه تمایز دو طرف بود. امّا دشمن نیز لباس سبز داشت. در فاصلههای نزدیک که بهم میرسیدند؛ یکی از دو طرف متوجه میشدند كه نیروی مقابل، دشمن است و آن وقت....
🌷و آن وقت طوفانی به پا مىشد و دو طرف بارانی از گلوله را به سمت هم شلیک میکردند، آر.پى.جیها سینه آسمان را میشکافتند و در اطراف منفجر مىشدند. نارنجكهای ۴۰ تكه کوپ کوپ منفجر مىشدند و تيرهاى کلاش و تيربار آهنگ باران را مىنواختند. گلولهها در اطراف بر زمين میخوردند و با صدايى سریع از كنار گوش رد میشدند. دوستانی که بلند نمیشدند و آسمانى میشدند....
🌷آدرنالین خون بالا میزد و هر كس با هر چه دم دستش بود شليك میکرد. هيچكس به فكر فرار نبود! چون میدانستند باید جلوى دشمن را بگيرند. ایستادن، خون میخواست و شهدا با خون خود پاى ایستادگی را مُهر میکردند.
#راوى: رزمنده دلاور علی ملاشاهی
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
ا﷽🌻﷽🌻﷽ ا🌻﷽🌴﷽ ا﷽🌴﷽ ا🌻﷽ ا﷽ ا🌻 سلااااام😊 خسته نباشید همگی🌺🌹🍃 نمازتون قبول باشه ان شاء
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨
#سلام_بر_ابراهیم ✋🌻✨
#قسمت_چهاردهم
🌺یدالله
به نقل از سيد ابوالفضل كاظمي:
ابراهيم در يکي از مغازه هاي بازار مشـغول کار بود.☺️يك روز ابراهيم را در وضعيتي ديدم که خيلي تعجب کردم! 😕
دو کارتن بزرگ اجناس روي دوشــش بود،جلوي يک مغازه،کارتن ها را روي زمين گذاشت.
وقتي کار تحويل تمام شد،جلو رفتم و سلام کردم.🖐 بعد گفتم: آقا ابرام براي شما زشته،اين کار باربرهاست نه کار شما! 😟
نگاهي به من کرد و گفت: کار که عيب نيست، بيکاري عيبه، اين کاري هم که من انجام ميدم براي خودم خوبه، مطمئن ميشم که هيچي نيستم. جلوي غرورم رو ميگيره! 😊
گفتم: اگه کســي شــما رو اينطور ببينه خوب نيســت، تو ورزشـ💪ــكاري و... خيلي ها ميشناسنت.
ابراهيــم خنــ😅ــديد وگفت: اي بابا، هميشــه كاري كن كه اگه خدا تو رو ديد خوشش بياد، نه مردم. ✌️💞
خلاصه به همراه چند نفر از دوستان نشسته بوديم و در مورد ابراهيم صحبت ميكرديم👨❤️👨
يكي از دوســتان كه ابراهيم را نميشـناخت تصويرش را از من گرفت و نگاه كرد.👀
بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستيد اسم ايشون ابراهيمه!؟😐
#ادامه_دارد 🤗
🕊 شهدایی 🕊
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨
شهدایی🥹🥹
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨ #سلام_بر_ابراهیم ✋🌻✨ #قسمت_چهاردهم 🌺یدالله به نقل از سيد ابوالفضل كاظمي: ابراهيم
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
باتعجب گفتم: خب بله، چطور مگه؟!😳
گفت: من قبلا تو بازار سلطاني مغازه داشتم.
اين آقا ابراهيم دو روز در هفته سر بازار مي ايستاد🚶يه كوله باربري هم مي انداخت روي دوشش و بار ميبرد. 😞
يه روز بهش گفتم: اسم شما چيه؟🤔
گفت: من رو يدالله صدا كنيد!😐
گذشت تا چند وقت بعد يكي از دوستانم آمده بود بازار،تا ايشون رو ديد با تعجب گفت:
اين آقا رو ميشناسي!؟🤔❓
گفتم: نه، چطور مگه!
گفت: ايشــون قهرمان واليبال وكشـ💪ـتيه،آدم خيــلي باتقوائيه،براي شكستن نفسش اين كارها رو ميكنه،اين رو هم برات بگم كه آدم خيلي بزرگيه!😊 بعد ..
#ادامه_دارد 🙃
🕊شهدایی 🕊
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
شهدایی🥹🥹
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 باتعجب گفتم: خب بله، چطور مگه؟!😳 گفت: من قبلا تو بازار سلطاني مغازه داشتم. اين آقا اب
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨
بعد از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم!
صحبت هاي آن آقا خيلي من رو به فــ🤔ــكر فرو برد. اين ماجرا خيلي براي من عجيب بود. اينطور مبارزه كردن با نفس اصلا با عقل جور در نمي آمد.😖
مدتي بعد يكي از دوستان قديم را ديدم.☺️
در مورد كارهاي ابراهيم صحبت ميكرديم. ايشان گفت: قبل از انقلاب، يك روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما.😇
من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابي🍛، بهترين غذا و ســالاد و نوشابه را سفارش داد.
خيلي خوشـ😋ـمزه بود.
تا آن موقع چنين غذائي نخورده بودم.
بعد از غذا آقا ابراهيم گفت: چطور بود؟😉
گفتم: خيلي عالي بود. دستت درد نكنه، گفت: امروز صبح تا حالا توي بازار باربري كردم.😓 خوشمزگي اين غذا به خاطرزحمتيه كه براي پولش كشيدم!!🙂
#پایان_قسمت_چهاردهم ☺️❤️
🕊 شهدایی🕊
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨