شما را به خدا به جوانی خودتان رحم کنید
چند روزی از شهادت حسین قجهای گذشته بود که نزدیک گلزار شهدای زرینشهر دیدم مردی تا چشمش به تصاویر حسین افتاد، بغضش ترکید و گریه کرد. علت را که پرسیدم؛ گفت، «خاطرهای از او دارم که هروقت به یادم میآورم، جگرم آتش میگیرد.» وی ادامه داد، «یک شب با چند تا از دوستانم کنار زاینده رود بساط عیش و نوش، مسکرات و موادمخدر راه انداخته بودیم که یکدفعه صدای پایی به گوشمان خورد و پاسداری را در تاریکی دیدیم. تا آمدیم وسایل را جمع کنیم آن سپاهی مرا به نام صدا زد و خیلی خونسرد گفت، «راحت باشید.» جلوتر که آمدم، دیدم حسین قجهای است. زیاد از او شنیده بودم. خیلی ترسیدم. دوستانم هم همینطور. از خجالت و ترس سرمان را پایین انداخته بودیم. ولی او برادرانه گفت، «بنشینید و به کارتان ادامه دهید.» مانده بودیم چه کار کنیم. آمد نشست کنارمان. یک سیخ کباب برداشت و شروع کرد به خوردن، درحالیکه به تک تک ما اشاره میکرد، گفت، «من کباب میخورم و شما مشغول شرب خمر و اعتیاد خود باشید تا ببینیم که کداممان عاقبت به خیر میشویم؟» بعد هم اسلحه و حکم خود را به ما نشان داد و گفت، «اگر بخواهم دستگیرتان کنم، برایم کاری ندارد. خودتان هم میدانید که از عهدهاش برمیآیم ولی شما را به خدا قسم میدهم که به جوانی خودتان رحم کنید و دست از این کارها بکشید. دنیا و آخرت خودتان را خراب نکنید! سعی کنید باعث افتخار جامعه باشید، نه این که سربار جامعه شوید. بگذارید دیگران ما را سرمشق قرار دهند نه این که اعمال ما را ملامت کنند.» واقعا شرمندهاش شدیم.
همه وسایل معصیت، حرام خوارگی را با دست خود از بین بردیم.
تعاریفش که تمام شد، خداحافظی کرد و رفت.
راوی: یکی از نزدیکان شهید
سربازهای کوچک حضرت امام (ره)
نیروهای گردان سلمان فارسی پس از عملیات فتحالمبین همگی بسیجیهای اعزامی از سپاه شهرستان کرج بودند. عمدتا بچه محصل کم سن و سال و خیلی ریز نقش.
«حسن باقری» در این رابطه به حاج احمد گفت، «سال ۴۲ که حضرت امام را گرفتند؛ مامورین رژیم شاه به او گفتند: «آقای خمینی، دیدی چقدر راحت تو را گرفتیم؟ طرفدارهایت کجا هستند؟» امام به آنها جواب داد: «سربازهای من دارند توی گهواره شیر میخورند!» حالا شما میگویید چه کار کنم؟ بروم از دانشگاه جنگ «وست پوینت» آمریکا برایتان کلاه سبزهای گردن کلفت بیاورم؟ بابا! من سربازهای آن روز حضرت امام خمینی (ره) را به شما دادم. میگویید ریزه میزه و کم بنیه هستند؟ عوضاش این بسیجیها؛ بنیه ایمانشان قوی است. همینها پدر صدام و چکمه پوشهای سیبیل کلفت او را درآوردهاند.»
راوی: شهید حسین همدانی
جبهه جبهه است. هرکجا باشی، فرقی نمیکند!
اواخر فروردین ۱۳۶۱ من جزو نیروهای تیپ ۱۴ امام حسین بودم که در ضلع جنوبی پادگان دوکوهه مستقر بود. میدانستم حسین ما هم در همین پادگان فرمانده یکی از گردانهای تیپ ۲۷ محمد (ص) است.
یکروز رفتم ضلع شمالی پادگان دوکوهه تا او را ببینم. به حسین که رسیدم، گفتم، «داداش! من خیلی دلم برای تو تنگ شده، از طرفی هم نگرانت هستم! اگر اجازه بدهی میخواهم بیایم گردان سلمان فارسی و این عملیات را کنار خودت باشم!»
مهربانانه در آغوشم گرفت. دستی به سر و رویم کشید و گفت، «داداشم! جبهه جبهه است. هرکجا باشی، فرقی نمیکند! اینجا و آنجا هم ندارد. حتما که نباید پیش هم باشیم! بالاخره یک روز باید از یکدیگر دل بکنیم.»
این حرف را که زد، اشک در چشمهایم جمع شد. کاش میدانستم آن روز...
راوی: ولیالله قجهای
*خبرگزاری دفاع مقدس"دفاع پرس"
#شهیدحسین_قجه_ای
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
@dghjkb