فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد امام حسن عسکری(ع) بر امام زمان (عج) و تمام شیعیان مبارک باد 🌈🌈🌈
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
نام* حسن
لقب* زکّی
کنیه* ابومحمد
زمان تولد* ۸ ربیع الثانی، سال ۲۳۲ هجری قمری
مکان تولد* شهر سامرا
زمان شهادت* ۸ ربیع الاول سال ۲۶۰ هجری قمری
♡از سخنان ایشان♡
۱*🌺مؤمن، برای مؤمن برکت است🌺
۲*🦋خشم، کلید هر شرّ و بدی است🦋
۳*🌈دوست آدم نادان، در رنج و سختی است🌈
#معرفی_کتاب
🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈
کتاب (من امام حسن عسکری ) را دوست❤️دارم .*
نویسنده : غلامرضا حیدری ابهری
تصویرگر : صفیه احمد پور
این کتاب از مجموعه چهارده جلدی ( من اهلبیت را دوست دارم ) بر اساس یکی از بهترین روش ها برای معرفی شخصیت های مذهبی نوشته شده است
🌈🦋🌈🦋🌈🦋🌈🦋
پدر:
❣#سلام_امام_زمانم ❣
💕#سلام_پدر_مهربانم 💕
جان بھ دیدارِ تُــو
یڪ روزفَـدا خواهمـ ڪرد...
#اللهمعجللولیکالفرج
شهر بهشتی
@dgsgsgshzdgfsdcxz
شهر بهشتی🍃
#رمان #جستوجوگران #شمشیر #عدالت #پارت #یک در روزگاران بسیار دور و کهن در سرزمینی پر رمز و راز در مش
#رمان_جستوجوگران_شمشیر_عدالت
#پارت-دوم
آبادیس به جی جم نگاه کرد. برای اولین بار همه در چشمان سرد او اشک را دیدند. آبادیس به جی جم نگاه کرد و با التماس گفت :
_سین دخت مرا از چنگال مرگ نجات بده. تو میتوانی با قدرت جادویی ات او را به من برگردانی .
جی جم با تأسف سر تکان داد و گفت :من نمیتوانم.
_میتوانی . میتوانی
_مرگ و زندگی ما دست یزدان بی همتاست . همسرت به دنیای بی مرگ رفته است . ما نمیتوانیم او را باز گردانیم .
آبادیس التماس کرد ، خواهش و تمنا کرد .اما جی جم فقط حرفش را تکرار کرد . سرانجام آبادیس به طرف پنجره اتاق رفت .
پنجره را باز کرد و مشتش را به سوی آسمان تکان داد و نعره زد : چرا با من این کار را کردی ؟ من انتقام میگیرم . من در برابر مرگ مقاومت خواهم کرد . من کاری میکنم که نتوانی مرگ را بر من پیروز کنی !
بعد به سوی جی جم برگشت و با بغض و کینه گفت : تو میتوانستی همسر من را برگردانی اما نخواستی . یک روز سزای این نافرمانی را خواهی دید . چنان بلایی سر تو و مردمت بیاورم که مرگ را آرزو کنی .
آبادیس با خشم و عصبانیت ، همه را ، حتی فاتک پسرش را ، از اتاق بیرون کرد .
او دوروز و دو شب در کنار بدن بیجان سین دخت گریست . روز سوم وقتی مستخدمان قصر آمدند تا جسد سین دخت را برای خاک سپاری ببرند ، با دیدن چهره آبادیس غرق وحشت و هراس شدند .
آبادیس شکسته و پیر شده بود. از چشمان گود افتاده و تب دارش شعله انتقام و کینه زبانه میکشید.
از آن روز به بعد آبادیس در تاریکی و پلیدی، بیشتر فرو رفت. *
_____________♡________________
شهر بهشتی 🍃
@dgsgsgshzdgfsdcxz
#رمان_جستوجوگران_شمشیر_عدالت
#پارت_سوم
چندی بعد ، گرد پیری بر سرو روی شید اسپ دادگر نشسته بود و او میدانست که به زودی فر*شته مرگ را خواهی دید .
دستور داد جی جم را به حضورش بیاورند .
جی جم بر بستر بیماری شید اسپ دادگر حاضر شد .
دستانش از ضعف میلرزید و چشمان تیره اش ،مات و بیرنگ شده بود .
شید اسپ دادگر انگشتری با نگین یشمی رنگ را از انگشت چهارم دست راستش درآورد و دست راست جی جم را گرفت و انگشتر را به انگشت چهارم او کرد .
آبادیس به پدرش و جی جم خیره مانده بود .
شید اسپ دادگر با صدایی ضعیف و بی رمق گفت: دوست من با مردمانتبه خوبی زندگی کن . امیدوارم باز هم دوست و مشاور خوبی برای آبادیس باشی و در اعمال نیک به او یاری برسانی .
جی جم اشک ریزان سرش را پایین انداخت.
شید اسپ دادگر دست پسرش آبادیس را در دست گرفت و انگشتری با نگین سرخ را از انگشت چهارم دست چپش در آورد و در انگشت چهارم دست چ۳آبادیس کرد.
_پسرم آبادیس ، با مردم سرزمینت مهربان باش و از حسادت و گناه دوری کن .
دوست دارم برای آخرین بار نوه ام فاتک را ببینم .
لحظه ای بعد فاتک پنج ساله ، بر بستر شید اسپ دادگر حاضر شد .
شید اسپ دادگر پیشانی فاتک را بوسید . فاتک با انگشتان دست پیر و فرتوت پدر بزرگ بازی میکرد.
شید اسپ دادگر آه کشید و بعد چشمانش بسته شد *
جی جم به زانو افتاد و شانه هایش لرزید .
آبادیس دست فاتک را از دست شید اسپ دادگر بیرون کشید .*
______________♡_______________
شهر بهشتی 🍃
@dgsgsgshzdgfsdcxz
هدایت شده از تک رنگ
~•~•~•💡🧐🌱•~•~•~
❌•~بعضیا تست شخصیتشناسی رو نمیتونن پر کنن!
🤔•~بهش میگی رنگ مورد علاقهت چیه؟
👀•~چشماشو یه دور قمری میچرخونه...
🙄•~تا یادش بیاد از بین این همه رنگ که همه دوست دارن؛ کدومو دوست داشته باشه خوبه!
⁉️•~میپرسی تیپ شخصیتیت چیه؟
📱•~در عرض ۳۰ ثانیه گوشیشو میاره بالا تا ویژگیهای متولدین ماه .... رو دربیاره!
🤫•~اما اگه از حریم خصوصی دیگران بپرسی؛ کامل میتونه جواب بده!😐
❗️•~#فجازی خودمون رو یادمون برده!
🔍•~اما به جاش؛ ویژگی یه عالمه آدم دیگه رو یادمون داده!
😐•~زیبا نیست؟!
پ.ن:
تضمینی نمیدیم که اطلاعات اون آدماهم درست باشه!😊✨
#زندگی_مجازی
📱@takrang1
💔بسم رب الشهدا و الصدیق💔:
روایت دردناک دختر سوری از ماندن در محاصره داعشیها
پدرم اسلحه آورد خانه گفت: اگر اتفاقی
افتاد و من نبودم خودتان را بکشید
از پدرم پرسیدم چرا ؟؟
گفت چون اگر خودتان را نکشید
داعشیها بلایی سرتان میاورند.
که ارزو میکنید بدنیا نیامده بودید.
فردای انروز چند خانواده از خانواده های
منطقه به دست داعش اسیر شدند
که پسرها و مردها و پیرمردها و پیرزنها
را سربریده و دختران و زنان را برده
بودند.اینجا بود که مجبور شدیم یکی از
خانواده را انتخاب کنیم که اگر اتفاقی
افتاد همان همه ما را بکشد و در بعد هم
خودش را بکشد..و در اخر برادرم که 12
سال داشت به اصرار مادرم قبول کرد که
این کار را انجام دهد و ما نه شب
داشتیم و نه روز و واقعا در شدیدترین
و سختترین شرایط روحی بودیم و مادرم با
گریه به برادرم میگفت که اسلحه را از خودت
جدا نکن چون هر لحظه ممکن است
که اوضاع جوری شود که از ان استفاده
کنی و نگذاری که ما زنده به دست این
داعشیهای کافر بیافتیم و میگفت پسرم
نکنه دلت به رحم بیاید که اگر دلت به رحم
امد و ما را نکشتی انها به طرز فجیعی
ما را میکشند..چند روزی را با این اوضاع
بد و استرس شدید گذراندیم و چند روز
بعد داشتم نماز صبح میخواندم که شلیک
گلوله در روستا شروع شد و درگیری خیلی
شدید بود همه بیدار شدیم و برادرم اسلحه
را به دست گرفته بود مادرم گفت هر وقت
بهت گفتم اول من رو بکش بعد سه خواهرت
بعد هم خودت..درگیری تقریبا سه ساعت طول کشید ما دیگه ناامید شده بودیم و گفتیم که دیگه کار تمومه.در همین لحظه پدرم در را باز کرد و وارد شد مادرم گفت چی شده.پدرم گفت ما درگیر نشدیم ایرانیها امدند و با داعشیها
در گیر شدند میخواهند محاصره روستا را
بشکنند تا ما را از این کفار نجات بدهند.
یکساعت بعد محاصره شکسته شد.
خدا را شاهد میگیرم تمامی اهالی
روستا با دیدن نیروهای ایرانی از
خوشحالی گریه شوق میکردیم و
بالاخره این کابوس حقیقی تمام
شد.انروزها را هیچ وقت فراموش
نمیکنیم که چگونه شب را به صبح
و روز را به شب میرساندیم..
😔😔😔😔😔😔😔😔😔
بـــــه یــــــاد حاج قاسم عزیز
و همه سربازان حاجی
به یاد همه اونایی که اسلام براشون مرز نداره و از همه هستی شون گذشتن برای حفظ اسلام