فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 صبح جمعتون تون پرانرژی
🍃 و کوله بار زندگیتون
🌺 پرباشه ازبرکت الهی
🍃 امیدوارم امروز
🌸 خوشبختی
🍃 سلامتی
🌺 پیشرفت و
🍃 روزی فراوان
🌸 نصیب تون بشه
@dastanvpand
⚜ درسهای مهم زندگی :
چیزی که سرنوشت انسان را میسازد “استعدادهایش” نیست ، “انتخابهایش” است …
💢 برای زیبا زندگی نکردن، کوتاهی عمر را بهانه نکن؛ عمر کوتاه نیست، ما کوتاهی میکنیم ...
💢هنگامی که کسی آگاهانه تو را نمیفهمد خودت را برای توجیه او خسته نکن!
💢 بر آنچه گذشت، آنچه شکست، آنچه نشد، و آنچه ریخت... حسرت نخور...
در زندگی اگر تلخی نبود، شیرینی معنایی نداشت.
💢موانع آن چیزهای وحشتناکی هستند که وقتی چشممان را از روی هدف بر میداریم به نظرمان میرسند
@Dastanvpand💚
#کفش_نارنجی
💞داستانی پرمفهوم و احساسی توصیه میکنم حتماً بخوانید💞
شیرین پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود، قیمتها را میخواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد. بعد از آن دیگر کفشها را نگاه نکرد, قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود. آن شب، بر سر سفره شام، به پدرش گفت که میخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد. بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا برو بخرش.
شیرین تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده بود.
فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت، مادر تا کفش نارنجی را دید اخمهایش را درهم کشید و گفت: دخترم تو دیگه بزرگ شدی برای تو زشته؛ و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید، آن شب شیرین خواب دید، همان کفش نارنجی را پوشیده با یک دامن بلند مشکی و هر چقدر دامن را بالا نگه میدارد. کفشهایش معلوم نمی شود. شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود, با نامزدش به خرید رفته بودند؛ کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود، دل شیرین برایش پر کشید, به مهرداد گفت:چه کفش قشنگی اینو بخریم؟
مهرداد خنده ای کرد و گفت: خیلی رنگش جلفه، برای یه خانم متاهل زشته. فقط لبهای شیرین، خندید. دو سال بعد پسرش به دنیا آمد.
بیست و هفت سال به سرعت گذشت، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با مهرداد در حال قدم زدن بودند، برای چندمین بار، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه, دل شیرین را برد. به مهرداد گفت: بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه. مهرداد اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونه مادرزن پسرمون!!! این بار حتی لبهای شرین هم نتوانست بخندد.
بیست سال دیگر هم گذشت، شیرین در تمام جشن تولدهای نوه اش، که دختری زیبا، شبیه به خودش بود، بعلاوه کادو یک کفش نارنجی هم میخرید. این را تمام فامیل میدانستند و هر کس علتش را می پرسید شیرین میخندید و می گفت: کفش نارنجی شانس میاره.
آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود، پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای شیرین میگذاشت گفت: مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره.
بالاخره شیرین در سن هفتاد سالگی، کفش نارنجی پوشید، دلش میخواست بخندد اما گریه امانش نمیداد؛ در یک آن، به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد؛ نوه اش، او را بوسید و گفت: مامان بزرگ چقدر به پات میاد.
شیرین آن شب خواب دید که جوان شده کفشهای نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش میرقصد.
وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت: امروز برای خودم یک دامن نارنجی میخرم
❎ شما چه آرزوها و رویاهایی را به خاطر حرف دیگران کنار گذاشته اید؟ ❎
✳️ زندگی کوتاه است.. ✳️
@Dastanvpand
#داستان_آموزنده
یه روز سوارتاکسی شدم که برم فرودگاه.
درحین حرکت ناگهان یه ماشین درست جلوی ما از پارک اومد بیرون. راننده تاکسی هم محکم زد رو ترمز و دقیقا به فاصله چندسانتیمتری از اون ماشین ایستاد. راننده مقصر، ناگهان سرشو برگردوند طرف راننده تاکسی وشروع به داد و فریاد کرد. اما راننده تاکسی فقط لبخند زد وبرای اون شخص دست تکون دادوبه راهش ادامه داد. توی راه به راننده تاکسی گفتم: شما که مقصر نبودید و امکان داشت ماشینتون هم آسیب شدید ببینه و ما هم راهی بیمارستان بشیم.
چرا بهش هیچی نگفتید؟ اینجا بود که راننده تاکسی درسی به من آموخت که تا آخر عمر فراموش نمیکنم. گفت: "قانون کامیون حمل زباله".
گفتم: یعنی چی؟ وتوضیح داد: این افراد مانند کامیون حمل زباله هستن. اونا از درون لبریز از آشغالهایی مثل؛ ناکامی،خشم، عصبانیت، نفرت و... هستند. وقتی این آشغالها دراعماق وجودشان تلنبار میشه به جایی برای تخلیه احتیاج دارن و گاهی اوقات روی شما خالی میکنند. شما به خودتان نگیرید، فقط لبخندبزنید، دست تکان دهید، برایشان آرزوی خیرکنید. و ادامه داد: حرف آخراینکه آدمهای باهوش اجازه نمیدهند که کامیونهای حمل زباله، روزشان را خراب کنند
@Dastanvpand
📚 #داستان_کوتاه
طنز
پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد. او مي خواست مزرعه ی سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود.
پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد:
"پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم. من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد. من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.
دوستدار تو پدر."
طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام."
ساعت 4 صبح فردا مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند. پيرمرد بهت زده نامه ی ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟
پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم."
🍃در دنيا هيچ بن بستي نيست. يا راهي خواهيم يافت و يا راهي خواهيم ساخت...🍃
❤️ @Dastanvpand
داستان خیانت(واقعی)
اصلا نمیخواستمش اما چون پولدار بود و وضع مالی ما بد بود بابام قبول کرده بود بهروز نمیدونست من میخوام نامزد کنم و چون پولدارترین و فشن ترین پسرموسسه بود پیشنهادشو قبول کردم همه حسودیشون میشد .
2 ماه با هم بودیم و کلی وابسته شدیم به هم اما وقتی فهمید نامزد دارم داغون شد
شبا با هم گریه میکردیم و دعا میکردیم که نامزدم بمیره
دوهفته گذشته بود از وقتی که بهروز فهمیده بود من نامزد دارم
مادرش منو دیده بود و همش بهمن میگفت عروس خودمی و بااین حرفش بیشتر دق میکردم چون من مال یکی دیگه بودم
مصطفی همون نامزدم کارش تهران بود نمیتونست زود به زود بیاد!!وقتی نامزدم بعد از چند وقت از تهران اومد خلاصه قرار عقد گذاشته شد و خوراکه منو بهروز شد گریه
داشتیم دق میکردیم اما چاره ای نبود به بهروز قول دادم که زود از مصطفی طلاق میگیرمو زن بهروزمیشم اما نمیدونستم همش خواب و خیاله . . .
5 روز بعد عقد کردیمو و 1 هفته بعد عروسی گرفتیم و من وارد دوران زنانگی شدم
خونه ی مصطفی شیک ترین خونه توی بهترین محله های تهران بود اما پدر بیچاره ی من واسه ی جهیزیه 100 میلیون وام گرفت تا تونست منو جهیز کنه
خلاصه من از همون روز اول شروع به بداخلاقی ودعوا با مصطفی کردم وهی میگفتم طلاق میخوام
اما اون زیر بار نمیرفت
ارتباطم با بهروزکم شده بود تا اینکه یه روز که مصطفی رفته بود سرکار بهروز تماس گرفت که دلش واسم تنگ شده و اومده تهران
منم دعوتش کردم خونمون اما ازشانس بده من درست وقتی که منو بهروزتوخونه نشسته بودیم و ...
مصطفی وارد خونه شد .
اون روز من زیاد کتک خوردم اما بهروز با کمال نامردی فرار کرد
مصطفی منو طلاق داد ومهریه هم به من تعلق نگرفت حکم من سنگسار بود که مصطفی رضایت داد
جلوی جهیزیه ام گرفته شد و بابام بیچاره شد 100 میلیون وام داشت ودختره مطلقه ای که بعد از دوماه زندگیه مشترک تو سن 20 سالگی برگشته!!
ازاون به بعد دیگه هیچوقت بهروز رو ندیدم از ترس اینکه با من ازدواج کنه رفت دبی و دیگه برنگشت!! ومن موندم و یه دنیا حسرت واسه از دست دادن مصطفایی که هرهفته از تهران واسم کادومیفرستاد و بهم میگفت کاری میکنم بشی پرنسس تهران اما من....
@Dastanvpand
💚
📌 تو یه کوچه ای چهار تا خیاط بودند، همیشه با هم بحث می کردند..
@Dastanvpand
🔵 یک روز، اولین خیاط یه تابلو بالای مغازهاش نصب کرد. روی تابلو نوشته بود: "بهترین خیاط شهر"
⚫️ دومین خیاط روی تابلوی بالای سردر مغازش نوشت: "بهترین خیاط کشور"
🔴 سومین خیاط نوشت: "بهترین خیاط دنیا"
⚪️ چهارمین خیاط وقتی با این واقعه مواجه شد روی یک برگه کوچک با یه خط معمولی نوشت: "بهترین خیاط این کوچه"
🌟 قرار نیست دنیایمان را بزرگ کنیم که در آن گم شویم در همان دنیایی که هستیم، میشود آدم بزرگى باشیم!
@Dastanvpand
💚❤️
🌹🍃الهـیﺩﻭ ﭼـﯿـﺰ ﺭﺍ ﺩﺭ
🍀🍃ﺩﺭﻭنمانﺍﺭﺗﻘﺎﺀﺑﺒﺨش
🌹🍃ﺍﯾﻤﺎﻥ و ﺻﺒﺮ
🍀🍃ﺍﻭﻟﯽﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎ
🌹🍃ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ میكند
🍀🍃ﻭ ﺩﻭﻣﯽﻧﺪﺍﺷﺘﻪها
🌹🍃ﺭﺍﺑﻪ ماﻧﺰﺩﯾﮏ میكند
🍀🍃الهیﺑﻪ ﺩﻭﭼﯿﺰﻣﺒﺘﻼ ﻧﮕﺮﺩی
🌹🍃ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻭ ﻧـﺎﺳﭙﺎﺳﯽ
🍀🍃ﺍﻭﻟﯽ ﭘﺎکی ﺟﺴﻢ ﺭﺍمیگیرد
🌹ﻭ، ﺩﻭﻣـﯽ ﺁﺭﺍﻣـﺶ ﺩﺭﻭنمـان را🌹
💚یالااله الاالله الملک الحق المبین💚
💜نیست خدایی جـز الله 💚
💚فرمانروای حق و آشکار💜
@dastanvpand
هدایت شده از گسترده پُربازده اُفق
🔻 رایگان منتشر شد❗️😍
📚دانلود رایگان نسخه دیجیتالی 8 کتاب ارزشمند👌
🔅 #جذبه_عشق (راهکارهای عملی رسیدن به عشق خدا)
🔅 #مکتب_سلیمانی (حاج قاسم چگونه حاج قاسم شد)
🔅 #استاد (صد داستان کوتاه و شیرین از زندگی عارف واصل مرحوم سیدعلی قاضی)
🔅 #عرفان_امین (عرفان در کلام رهبر معظم انقلاب اسلامی)
🔅 #ریسمان_محبت (حقیقت صلوات)
🔅 #نور_خدا (اولین روضه مکتوب عرفانی سیدالشهدا علیه السلام)
🔅#شرح_دلبری (شرح روان وصیت سردار سلیمانی)
🔅 #بر_سفره_توحید ( شرح مناجات عارفانه شعبانیه)
🔴هم اکنون از این لینک ببینید و وارد شوید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3662675999C0705034ae9
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
❣سرنوشت همسر لبنانی #دکتر_چمران بعد از شهادتش چه شد؟!
🔹 نامه عاشقانه عارفانه چمران که پس از 37 سال برای اولین بار منتشر می شود...👇
https://eitaa.com/joinchat/3662675999C0705034ae9
📌یه زن با شنیدن این جملات قوت قلب واطمینان پیدا میکنه :
_امروز حتما خسته شدی
_بذار کمکت کنم
_چی میخوای برات بخرم
_اعصابتو خورد نکن
_نبینم غصه بخوری
_بریم یه هوایی بخوریم
@dastanvpand
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
🔴دریافت دستورحکیم ضیایی برای نابودی شکم➕پهلو ➕ران➕بازو👇
http://eitaa.com/joinchat/4237623322C446661627d
🔴نابودی افتادگی شکم و چربیهای کهنه ویژه افراد تیروییدی و کم تحرک👇
http://eitaa.com/joinchat/4237623322C446661627d
🔲بهتـــــــریــــن چـــربی ســوز دنیـــــــا💪
بـــــدون ورزش ❌ بــــــدون رژیــــم
بــدون داروشیمیایی ❌ بــــدون دمنوش
⛔️با این کانال از پزشک و بیمارستان و داروهای شیمیایی بی نیاز میشوید⛔️
زیرنظر کارشناس بین المللی طب سنتی
🅾اگه میخوای ماهی ۵تا۸کیلوکم کنی⁉️
🚺مشاوره👈 خانم ها(اینجارا لمس کن)
🚹مشاوره👈 آقایان(اینجارا لمس کن)