eitaa logo
اربعین دختران حاج قاسم
325 دنبال‌کننده
157 عکس
82 ویدیو
35 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
پارسال همینجا... همین طریق العلما، جایی بین زمین و آسمون، بین خستگی و شوق... راه می‌رفتم با دلی پر از سؤال... پر از آرزو... هر قدم انگار یه قطره اشک بود که تو دل راه ریخته می‌شد. یادم نمی‌ره اون لحظه‌ای که صدای زیارت عاشورا از یه موکب بلند شد و بغضم شکست... گریه کردم... واسه همه چیزایی که دلم می‌خواست بشم و هنوز نشدم... واسه همه دعاهایی که هنوز اجابت نشده بودن... اما انگار همونجا، بین خاک و آفتاب، امام حسین صدامو شنید... الان دوباره برگشتم... همون راه... همون حس... با این فرق که حالا دلم پر از شکره... شکر که هنوز صدامو می‌شنوه... هنوز راهم می‌ده... ✍️روایتی از کاروان دختران اربعین ساز سال 1404 ╭═━⊰🏴🌻🏴⊱━═╮ @dhgh_ir ╰═━⊰🏴🌻🏴⊱━═╯
CamScanner ۲۰۲۵-۰۸-۰۴ ۰۹.۰۳.pdf
حجم: 5.06M
دختران اربعین ساز سلااام 💚 برای ورود به کربلا با هم زمزمه میکنم: اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🔺راهنمای مصور شهر کربلا 🔺 ◀️ شده تا حالا به معنای کلمه کربلا فکر بکنید؟ 📍 کربلا مرکب از دو واژه آشوری ((کرب)) به معنای حرم و (( ایل)) به معنای خدا . معنای کربلا، حرم خداست. اما‼️ در روز دوم محرّم کاروان به كربلا رسيدند، امام حسين عليه السّلام پرسيدند: «نام اين سرزمين چيست؟» گفته شد كربلا و امام حسین فرمود: « اللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِنَ الْكَرْبِ وَ الْبَلَاءِ » «خدايا من پناه مى‏ برم به تو از اندوه‏ و بلا». ╭═━⊰🏴🌻🏴⊱━═╮ @dhgh_ir ╰═━⊰🏴🌻🏴⊱━═╯
هنوز سفرمون درست شروع نشده بود‌. کوله‌هامون رو گذاشته بودیم توی صندوق پایین، صندلی‌هامون رو پیدا کرده بودیم و نشستیم. یک حس عجیب تو فضا موج می‌زد... نه فقط شوق سفر، یک شوری که انگار از ته دل می‌لرزید. انگار همه‌مون می‌دونستیم مقصد، فقط یک شهر یا یک مکان نیست... داریم می‌ریم جایی که با همه‌جا فرق داره. بین خنده‌ها و گفت‌وگوها، یک اتفاق بامزه افتاد. یکی از بچه‌ها یادش رفته بود کیف مدارکش رو از محل اسکان بیاره. خودش هم بی‌خبر بود! ولی یکی دیگه بی‌صدا، بی‌منت، رفته بود و براش آورده بود. تا کیف رسید، انگار کل اتوبوس منفجر شد از خنده. یکی با شیطنت گفت: «خوبه خودتو جا نذاشتی!» و این خنده‌ی ساده، مثل یک موج گرم، همه‌ی استرس‌های کوچیک اول سفر رو شست و برد. وقتی فضا آروم‌تر شد، حاج‌آقا ایمانی شروع کردن به حرف زدن. با صدایی آرام ولی پر از معنا گفتتند: «بین عرب‌ها، اسم بعضی از دخترها "دَلال"ه… یعنی ناز. ما هم می‌تونیم برای امام حسین ناز کنیم. خواسته‌هامون رو بگیم، با احترام، با عشق… این یعنی عاشق بودن، نه بی‌ادبی.» یک لحظه سکوت روی همه‌چیز نشست. نگاه‌ها به جاده بود، ولی دل‌ها جای دیگه. من حس کردم ما هنوز به مقصد نرسیده ایم، ولی دل‌هامون جلوتر از ما، با شتاب، رفته بودند سمت مسیر عشق و این… فقط آغاز سفر بود. ✍️ فاطمه نجفی ╭═━⊰🏴🌻🏴⊱━═╮ @dhgh_ir ╰═━⊰🏴🌻🏴⊱━═╯
جاده هایی با طعم تکلیف دختران حاجی هستند دیگر... سفر رفتن‌شان هم با بقیه فرق دارد. کسی به آن‌ها نگفت چه‌کار باید بکنند، اما از همان لحظه‌ای که وارد جمع شدند، چیزی روی دوش‌شان گذاشته شد؛بار مسئولیت، بار روایت. شاید همان آغاز، در دل با خود زمزمه کرده‌اند: «من راوی چه کسانی‌ام؟ آیا از پسش برمی‌آیم؟» همه‌چیز شاید از همان صندلی‌های اتوبوس شروع شد؛ وقتی دست‌ها یکی‌یکی بالا رفتند و تصویر شهیدی انتخاب شد،یا شاید درست‌تر این باشد که بگوییم: شهیدی آن‌ها را برگزید. وقتی نگاه‌شان به نام و چهره‌ی شهدا گره خورد، وجودشان از غرور لبریز شد.آن لحظه، چیزی بیش از یک انتخاب ساده بود؛ شبیه امضای یک عهد نانوشته، میان دل و آسمان. چفیه‌هایی با پروانه‌هایی از جنس مقاومت، بر دوش‌شان افتاد؛نه برای زیبایی، نه برای عکس، بلکه برای آن‌که یادشان نرود صدای چه کسانی هستند؛برای ادای حس تکلیف. صدای مادرانی که کودکانشان، مانند پروانه‌ها، پر کشیدند.صدای کودکانی که تنها ماندند. صدای مردانی که بی‌نام و نشان، مقاومت کردند. عکس روی کوله‌ها، روایت‌گر مردمان کشور خودشان شد. اما چفیه‌ها؟چفیه‌ها صدای مردم سرزمینی دیگرند؛ سرزمینی که قرار است راوی آن هم باشند، سرزمینی که سال‌هاست بوی ایستادگی می‌دهد، و ایستادگی را به جهان آموخته است. سفرشان با دیگر زائران فرق دارد؛ سفری از جنس تکلیف، نه تفریح. و با هر قدمی که در مسیر برمی‌دارند، باری که با واسطه‌ی عکس‌ها و چفیه‌ها بر دوش‌شان گذاشته شده، سبک‌تر می‌شود. نه از آن‌رو که بار کوچکیست، چون دل‌شان قوی‌تر شده ╭═━⊰🏴🌻🏴⊱━═╮ @dhgh_ir ╰═━⊰🏴🌻🏴⊱━═╯
دختران اربعین ساز سلااام 🤚🏻 🔹 دختران حاج قاسم هستن دیگه، حتی سفرشون هم متفاوته 😉 📌 اصلا برای همین چیزاست که میگیم: کاروان دختران اربعین ساز چون ما قرار نیست فقط قدم برداریم قراره بدونیم از حالا به بعد چطوری و کجا با چه هدفی باید قدم برداریم 💡 ╭═━⊰🏴🌻🏴⊱━═╮ @dhgh_ir ╰═━⊰🏴🌻🏴⊱━═╯
طریق العلما یا طریق الرفقا ! رفیق های طریق خودتان را پیدا کنید همان ها که با شما همراه و هم مسیرند همان ها که وقتی به مای بارد ها میرسند، بارد ترینش را به رفیقشان می‌دهند همان ها که باهم پای مباحثه می‌نشینید تا افق دیدشان را وسیع تر و عمیق تر کنند آنها که دسته جمعی سرتان میریزند تا بزور بار کوله هایتان را بگیرند و کوله خودشان را سنگین تر کنند، تا شما اذیت نشوید همان ها که باهم درگیر پیدا کردن راه عاشقی می‌شوند همان هایی که واحد های درس رفاقت و همدلی را در طریق العلما و مشایه پاس کردند. چهارمین اربعین این جمع است شاید سال قبل رفاقت هایمان پرتقالی بود و عطر نارنج داشت اما امسال انگار یک چیزی این وسط فرق می‌کند انگار فقط پرتقال نیست که تقسیم می‌شود در حرف زدن های امسال کمی فلسفه تقسیم می‌شود، کمی علم، کمی عشق الهی‌ و مقدار زیادی همدلی دروغ نیست اگر بگویم، اربعین امسال درحال معنا کردن کلمه همدلی‌ست همدلی آن ۳۳ نفر آنها که حتی جنس شوخی هایشان هم متفاوت است چیزی شبیه به « این عکس، عکس شهادته، از اونا که باید بزرگ چاپش کنی بعد هرکس که شهید شد دور عکسش خط بکشی » و پایین عکس هم با دست خط خودت بنویسی « آن ۳۳ نفر » ساعت ۲۲ شب است و ما هنوز مشغول بحث و گفت و گو در مورد ارتقای سطح رفاقت و معنای آن ✍️📸فاطمه زهرا توکلی ╭═━⊰🏴🌻🏴⊱━═╮ @dhgh_ir ╰═━⊰🏴🌻🏴⊱━═╯
در مسیر طریق العلما هستم. سعی میکنم با تمام وجودم در این مسیر، ذرات عشق را در تار و پودم حفظ کنم و غبار این خاک را با خودم به سوغات ببرم. غباری که هر ذره‌اش، برایم حکم درجه هایی را دارد که با افتخار بر شانه گذاشته می‌شود. همسفرم کمی خسته شد. با هم دقایقی روی صندلی کنار جاده طریق العلما نشستیم تا خستگی در کند. من هم از این فرصت، استفاده کردم برای تماشای بیشتر منظره ها. مشغول تماشا بودم که، یک آن چشمم به چند، گل پنبه افتاد. یاد گذشته ام افتادم. چقدر شبیه من بودند. شبیه زمانی که خیلی کوچک بودم و هنوز اینقدر بزرگ و خانم نشده بودم و اینقدر رشد نکرده بودم که در مسیری قدم بگذارم که عاقبت به خیری ام را تضمین می‌کند و همه این ها را، مدیون کربلایی جعفر و خدای او و اربابمان حسین علیه السلام هستم. یاد روزی افتادم که، کربلایی جعفر آمد و انتخابم کرد. چه روزی بود، آن روز. درست حدود یک سال پیش: یک روز عادی بود مثل همه روز های دیگر ، خورشید وسط آسمان بود و هوا خیلی گرم بود و عطار کلافه شده بود . طبق معمول کولر درب و داغونی که باید عوض میشد ولی عطار به عوض شدنش اعتقاد نداشت هم، خراب شده بود. عطار بلند شد و چند ضربه تکنیکی به کولر زد تا راه بیافتد ولی فایده نداشت که نداشت. یک ضربه دو ضربه سه ضربه تا اینکه یهو یک صدای بلند و وحشتناک از کولر آمد: پووووومممممب ╭═━⊰🏴🌻🏴⊱━═╮ @dhgh_ir ╰═━⊰🏴🌻🏴⊱━═╯
در دلمان خندیدیم و گفتیم: «خوب شد ،بالاخره مش قربان مجبور میشه که یه کولر جدید بخره چی بود این قراضه آخه هرروز داستان داشتیم باهاش» همین طور که ما میخندیدیم و مش قربان کلافگیش با گرمای زیاد و عصبانیت زیاد تلفیق شد یک مشتری، وارد مغازه شد. بههههه سلام علیکم احوال مش قربان ما چطوره ؟ صدا آشنا بود، درست است، کربلایی جعفر بود . یکی از رفقای شفیق مش قربان، که از قضا کشاورز هم بود. یک مزرعه نسبتا بزرگ داشت، که آمده بود برایش بذر بخرد. کربلایی جعفر، آدم پر برکتی بود و همیشه اسباب خیر میشد. طوری که همه می‌دانستند اگر جزو انتخاب هایش باشند، عاقبت به خیری‌شان تضمین است. چون کربلایی جعفر، همیشه موقع کارش دائم الوضو است و با سلام و صلوات کارش را شروع و تمام می‌کند. به همین دلیل، هر کداممان در دلمان، هر ساله آرزو میکردیم و منتظر می‌ماندیم که انگشت اشاره کربلایی، به سمت ما بیاید و انتخاب بشویم. مش قربان شروع کر، به درد و دل کردن با کربلایی از کولر داغون شده امروز گرفته ، تا اوضاع اقتصادی و گرما کربلایی جعفر، همزمان که سعی می‌کرد جوری برخورد کند، که حواسش به حرفای مش قربان هست با دقت به ما نگاه میکرد. نفس هایمان در سینه حبس شده بود که ناگهان صدای کربلایی جعفر، همه دلشوره ها را برد .هم برای بذر انتخاب شده، و هم برای بذر های انتخاب نشده و گفت : «مش قربان امسال تصمیم دارم پنبه بکارم برام بزار کنار بچه ها میان میبرن» علی آقا، پسر کوچک تر کربلایی جعفر بود. آمد که مرا تحویل بگیرد و به دست کارگران، برای کاشت برساند . کربلایی جعفر یک عادت قشنگی داشت و آن اینکه، همیشه اولین بذر را خودش میکاشت و زیر لب اذکاری می‌گفت و به دل زمین منتقل میکرد که همه ساله برای همه،هم پر بار بود هم پر رزق و روزی، از کربلایی جعفر گرفته تا کارگران و حتی تک تک بذرها. مدتی گذشت و من آماده برداشت شدم. ولی هنوز ،عاقبتم معلوم نبود، که قرار است چه بلایی سرم بیاید .بی قرار بودم و پر از سوال که قرار است چه شود و کجا بروم و امثال این ها. ولی، نگران نبودم . بی قرار بودم، ولی نگران نه. چون هربار یاد اولین روزی می افتادم ،که با حرف های زیر لب کربلایی جعفر، کاشته شده بودم. اما یقین داشتم ،قرار است از بلا، حفظم کند و حیف نخواهم شد . روز برداشت فرا رسید و برداشت، انجام شد .دلم، برای کربلایی جعفر تنگ میشد. اما چاره ای هم نبود. جز رفتن و رسیدن به موفقیت برای جبران همه مهر و محبت و تلاش های کربلایی جعفر برای من. این همان عهدی بود، که با خودم بسته بودم . راهی کارخانه ای شدم که اسمش ، نخ ریسی بود. حالا من یک پارچه با کیفیت مشکی، از جنس کرپ بودم که در قفسه ها ،منتظر بودم که دست روزگار، در ادامه مسیر زندگی ام، حرف های زیر لب کربلایی جعفر را، موقع سپردنم به زمین فراموش نکند و مرا به دستان پر خیر دیگری، بسپارد . غرق این افکار بودم که، خانمی چادری ، وارد مغازه شد .حس خوبی به او گرفتم و لبخندی بی اختیار، کنج لبانم نشست . از طرز حرف زدنش ، متوجه شدم که ، خیاط است . چون نسبت به پارچه ها ، اشراف کامل داشت . خوب گوش دادم. انگارداشت درباره من حرف میزد . هول شدم و دستپاچه، خواستم خودم را مرتب کنم و به سر و وضعم برسم که یکدفعه ، ای دل غافل با کله افتادم زمین. افتادنم همانا و برگشتن چهره خانم خیاط و فروشنده، هم زمان به سمت من، همانا با خودم گفتم : «همینو میخواستی دست و پا چلفتی ؟ اگه می‌خواست یه نگاهی ام بهت بندازه دیگه نمیندازه» درگیر همین فکرها بودم که، خانم خیاط دو زانو کنار تن آش و لاش من نشست و من را در دست گرفت و لبخند زد . فروشنده گفت :«خانم حاجیان اتفاقا این پارچه تازه به دستمون رسیده و جنسش عالیه .کیفیتش هم که نگم براتون» خانم حاجیان در هر جمله ای که فروشنده می‌گفت، سرش را به نشانه تایید پایین و بالا می‌برد. فروشنده ادامه داد : «البته شما خودتون استادید و نیاز به توضیح نیست و مشتری ثابت ما هستید و میدونید ما جنس بد به شما نمی‌دیم» خانم حاجیان گفت :«همینو برام ببرید میبرم» فروشنده گفت: به روی چشم فقط جسارتا چقدر ؟ ✏️زهرا تبریزی نژاد ╭═━⊰🏴🌻🏴⊱━═╮ @dhgh_ir ╰═━⊰🏴🌻🏴⊱━═╯
فروشنده گفت: فقط جسارتا چقدر ؟ و خانم حاجیان با این جواب ،هویت من را برای هر دو دنیایم ،مشخص کردند. گفتند:«به اندازه یه چادری » در آغوششش جاگرفتم و رفتم برای تکامل نهایی، برای بزرگ شدن، پخته شدن ، خانم و با وقار شدن. خانم حاجیان بیشتر از من، مشتاق و بی قرار بود. یک شبانه روز کامل ،نشست پای چرخ خیاطی. دوخت و به تار پود وجودم، هویت داد. هویتی به نام چادر من تبدیل شده بودم به شی ای که وجودش، نماد ملی ،اقتدار و غیرت است و تاریخی دارد ، به وسعت تاریخ جهان. و هرچه بیشتر میفهمیدم، بیشتر حس میکردم ، خوشبختم. اما سعادت واقعی را وقتی فهمیدم ،که بانیاکانم، آشنا شدم که بر سر برترین زن دو عالم بود. هدیه ای شدم، برای یک مسافر . مسافری بی قرار ،عاشق و بی تاب مسافری که حالا، رفیق شفیق من است، در تمام لحظات زندگی ام . خیلی دوستم دارد . خیلی مراقبم هست . من هم، مراقب او هستم . مراقب زیبایی هایش، که هدر نرود. کسی اذیتش نکند و آسیب نبیند. خلاصه که، رفیق دنیا و آخرتم شده است و یک عالم، خاطره ساختیم باهم بعد از این سفر عشق که شروع اولین آشنایی مان بود. و حالا با هم ،در طریق العلماییم و هر چقدر از آن سال ها می‌گذرد، میفهمم معنی حرف های زیر لب کربلایی جعفر را دلیل دائم الوضو بودنش را همه این ها دلیلش، من بودم من، قبل اینکه علی آقا پسر کوچک کربلایی جعفر ، تحویلم بگیرد اباعبدالله الحسین علیه السلام ،تحویلم گرفته بود که برای رسیدنم به خیمه ولایتش، مسیر عاقبت به خیری را برایم ترسیم کرد . مسیری که از عطاری مش قربان شروع شد و به مسیر طریق العلما کشانده شد . در کاروانی، بنام کاروان چادر دختران اربعین ساز، و این روایت تکه پارچه ای بود، که زائر شدنش بر حسین بن علی علیه السلام ،عاقبت به خیرش کرد. اما داشتم فکر میکردم، مگر میشود حسینی که به عاقبت به خیری تکه ای پارچه فکر میکند به عاقبت به خیری و رشد خلیفه خدا روی زمین فکر نکند ؟ ✏️زهرا تبریزی نژاد ╭═━⊰🏴🌻🏴⊱━═╮ @dhgh_ir ╰═━⊰🏴🌻🏴⊱━═╯
پارسال طریق العلما بودیم... خسته و کوفته رسیدیم یه موکب. به سه‌تا از بچه‌ها گفتم: «بشینید من خودم براتون آب میارم!» همین که رفتم، یه سوزش عجیب کف پام حس کردم. با خودم گفتم: اِ… لابد یه سوزنه... نشستم ببینم چی شده، هیچ چی نبود! سرمو بالا آوردم که شلوارمو درست کنم، دیدم به‌به... یه حشره! نه هر حشره‌ای، یه «زنبور غول‌هیکل عجیب خاص!» انگار از جبهه‌ی حشرات غول‌آسا فرار کرده بود! 😳🦟 هیچی نگفتم، فقط لبمو گرفتم که جیغ نزنم ... آروم نشستم، چشمامو باز کردم، دیدم خانم نعمتی دقیقاً جلومه، بچه‌ها هم دورم جمع شدن... ماجرا از خدمت ساده تبدیل شد به پروژه‌ی «زهرکشی اضطراری» 😅 سر ظهر، طریق العلما، خاطره‌ای شد که تا ابد با هر صدای وزوز، پام تیر می‌کشه! بعدش گفتن: «نیایش، اگه پات درد می‌کنه، برات ماشین بگیریم!» تو دلم گفتم: من؟ ماشین؟ اصلاً من دختر جهادی‌ام،سختی رو قورت می‌دم! دمپایی پام کردم و جلو جلو حرکت کردم... پا درد، زهر و خستگی رو به‌خاطر عشق به راه، تحمل کردم... چون راه کربلا یعنی حتی مظلومانه هم که شده، با صبر و لبخند پیش رفتن! 😂💛 ╭═━⊰🏴🌻🏴⊱━═╮ @dhgh_ir ╰═━⊰🏴🌻🏴⊱━═╯
44.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختران اربعین‌ساز سلام 🤚🏻 📍در کربلا، قدم که می‌زنی، صدای «هل من ناصر» هنوز در بادها جاری‌ست. 📌 آماده اید برای همسفر شدن با روز چهارم چهارم کاروان دختران اربعین ساز ؟ روز چهارم دختران اربعین ساز برای همقدم شدن تا بهشت 🌱 ✔️ قرارمون برای هم قدم شدن با کاروان: 📆 هر روز 📍همین جا ╭═━⊰🏴🌻🏴⊱━═╮ @dhgh_ir ╰═━⊰🏴🌻🏴⊱━═╯
CamScanner ۲۰۲۵-۰۸-۰۴ ۱۱.۳۳.pdf
حجم: 2.26M
دختران اربعین ساز سلااام 🤚🏻 🔺راهنمای مصور کاظمین 🔺 🔆هرکس حضرت موسی بن جعفر را زیارت کند، اهل بهشت است. 🔆 (وسائل‌الشیعه، جلد 14) 📍اگر در مسیر اربعین هستید این راهنما و سلسله پیام های راهنمای مصور خیلی به دردتون میخوره. ╭═━⊰🏴🌻🏴⊱━═╮ @dhgh_ir ╰═━⊰🏴🌻🏴⊱━═╯