eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
49 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
لینک کانال شهید ابراهیم هادی @dhuchcjshahidebrahimhadi کپی برداری متن ها با صلوات بر محمد و آل محمد مجاز است اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷در هنگامه عملیّات خیبر، عراق از یک طرف جبهه، فشار زیادی روی نیروهای ما آورده بود. با این که خط ما در حال سقوط بود، اما بچّه‌ها دست از مقاومت نمی‌کشیدند. 🌷در همین حال از یک بسیجی پرسیدم: «برادر، از خط شمالی چه خبر؟» گفت: «از آنجا عراق نمی‌تواند پیشروی کند. ظاهراً نیرو به اندازه‌ی کافی باشد....» 🌷«به خدایی که بالای سر ماست وقتی به خط شمالی رفتم، هیچ نیرویی از ما در آنجا نبود و دشمن هم کلی عقب نشسته بود!» راوی: فرمانده شهید مهدی زین‌الدین 📚 کتاب "افلاکی خاکی" •✾📚 @Dastan 📚✾•
. 🌷همسرم، فضل الله رحمانی با کمپرسی‌اش به جبهه رفته بود. بعد از پذیرش قطعنامه خبر آوردند، مفقود شده است. خیلی نگران بودم. دو بچه کوچک و یک بچه در راه، نگرانی و سردرگمی‌ام را چند برابر کرده بود. یک شب او به خوابم آمد. بیابان بود و همه جا پر از برف و درختان بی‌برگ که سفیدی، شاخه‌های برهنه‌اش را پوشانده بود. من همان سرگردانی عالم بیداری را آنجا هم داشتم. دیدم کبوتر بزرگی به سویم می‌آید. کبوتری که نیمی از بیابان را فرا گرفته است و در آن شب تمام بیابان را روشن کرده است. 🌷وقتی کبوتر صورتش را به طرف من برگرداند، دیدم شوهرم، فضل‌الله است. او از من پرسید: «چرا نگرانی؟» گفتم: «خیلی جاها دنبالت گشته‌ام؛ جهاد، بنیاد و.... اما پیدات نکردم.» گفت: «من اینجا هستم.» پرسیدیم: «اینجا کجاست؟» یک‌باره دیدم هزاران کبوتر در آسمان پیدا شد. پرسیدم: «این کبوترها کی هستند؟» جواب داد: «اینها دوستان من هستند. اول اندازه من بودند ولی حالا کوچک شده‌اند.» پرسیدم: «اینها از کجا می‌آیند.» جواب داد: «همان جایی که به خاطرش جنگیده‌اند.» 🌷پرسیدم: «مثلاً کجا؟» جواب داد: آن را دیگر باید خودت بدانی.» پرسیدم: «یعنی تو دیگر به خانه برنمی‌گردی؟» گفت: «نه! فقط مواظب خودت و بچه‌هایم باش. در ضمن بچه‌‌ای که به همراه داری دختر است و اسمش هم فاطمه! تو و بچه‌هایت هیچ مشکلی ندارید، با خدا باشید و مطمئن باشید خداوند پشتیبان شماست.» وقتی از خواب بیدار شدم، مطمئن بودم که او شهید شده است. فردای همان ‌روز خبر آوردند که کمپرسی منهدم شده او را پیدا کرده‌اند، اما هیچ اثری از خود او نیست. آنان نام همسرم را به عنوان شهید مفقود‌الجسد ثبت کردند. 🌷با همه این احوال دلم رضا نمی‌داد که بی‌تفاوت بنشینم و زندگی‌ام را بکنم. باز به دنبال او می‌گشتم. تا اینکه شبی دیگر خواب دیدم چهار پاسدار سرِ تختی را گرفته‌اند و به منزل ما می‌آورند. کسی روی تخت خوابیده و ملحفه‌ای رویش کشیده شده است. پرسیدم: «او کیست؟» جواب دادند: «همانی که تو به دنبالش می‌گردی.» ملحفه را از یک طرف کنار زدم، دیدم یک پایش قطع شده است. از طرف صورتش هم کنار زدم دیدم همسرم است. چمشانش را باز کرد و گفت: «فقط آمده‌ام به تو بگویم این قدر دنبال من نگرد. همان طور که تو ناراحت من هستی،‌ من هم ناراحت تو هستم. زندگی‌ات را بکن. من دیگر برنمی‌گردم.» 🌷گفتم: «آخر جنازه‌ای، قبری…» گفت: «بعضی‌ها این‌طور پیش خدا می‌روند. وقتی از خواب بیدار شدی به خودت تلقین نکن که این خواب دروغ بوده است، مطمئن باش درست است. تو دیگر مرا پیدا نمی‌کنی، پس مواظب بچه‌ها باش.» وقتی از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم وصیت او را همان‌طور که در خواب به من توصیه کرده بود، عملی کنم.... 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز فضل الله رحمانی •✾📚 @Dastan 📚✾•
! 🌷عده‌ای از رزمندگان كربلای ۴ مظلومانه مجروح، شهيد و اسير شدند. بر حسب تكليفی كه داشتند، وارد عمليات شدند. من آيه «اطيعوالله و اطيعو الرسول و اولی الامر منكم» را به عينه مشاهده كردم. بچه‌ها به آيه عمل كردند. همه چيز در آنجا اطاعت از فرمانده و ولايت‌پذيری نيروها بود. ما وارد نهر خين شديم، نهر با عراقی‌ها ۲۵ متر فاصله داشت. عراقی‌ها در نهر، مين كار گذاشته بودند، بچه‌ها‌ی تخريب مين‌ها را پاك‌سازی كردند و فرمانده از من خواست در جلو حركت كنم. 🌷من اطاعت كردن را از رزمنده‌های ايرانی ياد گرفته بودم. ديگر به اين فكر نمی‌كردم كشته می‌شوم يا مجروح يا اسير، رفتم برای شهادت. به پشت حركت كردم. تنها بودم. يكی از سنگر‌های عراقی تير‌اندازی می‌كرد و برای خاموش كردنش شروع به تيراندازی كردم. خدا را شكر عراقی را به هلاكت رساندم. ناگهان يكی ديگر از آنها تيراندازی كرد كه از ناحيه صورت مجروح و به عقب پرت شدم. ابتدا فكر می‌كردم تير به سرم خورده و به زودی شهيد می‌شوم. شهادتين را گفتم و شروع به خواندن ذكر كردم.... 🌷بچه‌ها فكر كردند كه شهيد شده‌ام. در همين هنگام بود كه يك تير به كتف و تيری ديگر به پايم خورد. تا صبح بيهوش آنجا افتاده بودم. بچه‌ها هم رفته بودند. صبح كه عراقی‌ها آمدند به ناچار به خاطر جراحت اسير شدم. عراقی‌ها كه اسير بچه‌های ما می‌شدند شروع می‌كردند به التماس كردن، ولی ما اسارتمان نيز قهرمانانه بود. رزمندگانی كه در عمليات كربلای ۴ اسير شدند، اكثراً مجروح بودند. عراقی‌ای كه من را اسير گرفته بود، به خاطره سن كم و چهره ظاهری‌ام، فكر می‌كرد ژاپنی هستم. خيلي تعجب كرده بودند. 🌷به فرماند‌هانشان بی‌سيم زدند كه ما يك ژاپنی را اسير گرفته‌ايم. من را به عقب بردند، آنقدر حالم بد بود كه می‌خواستند تير خلاص بزنند اما اين كار را نكردند. خيلی مسرور بودند و هلهله می‌كردند كه ما اسير ژاپنی در نيروهای ايرانی دستگير كرده‌ايم. آنها بارها مرا مورد شكنجه قرار دادند كه از من اعتراف بگيرند كه ژاپنی هستم. در مدت چهار سال اسارت، عراقی‌ها متوجه نشدند كه من افغانی هستم بچه‌هايی هم كه می‌دانستند لو ندادند. اگر می‌فهميدند خدا می‌دانست چه بر سرم می‌آمد. 🌷شكنجه‌هايشان خيلي وحشتناك بود. همه آنها را به خاطر خدا تحمل كرديم. كنار من شهيد محمدرضا شفيعی بود. او انسان وارسته‌ای بود. به من می‌گفت من فرار می‌كنم. عراق‌ها لياقت ندارند كه ما دست اينها اسير باشيم. عكس صدام كه در اتاق بود پايين آورد و شكست. با بعثی‌ها بحث می‌كرد. بعثی‌ها می‌خواستند كه ما به رهبر توهين كنيم. شفيعی اصلاً اين كار را نمی‌كرد. يك‌بار به من گفت كه تو بر می‌گردی و من شهيد می‌شوم، تو به خانواده‌ام بگو كه من چطور شهيد شدم. با خودم گفتم خدايا او كجا و ما كجا... اينها همه معجزات سربازان خمينی (ره) بود. 🌷بعد از شكنجه‌های زياد محمدرضا شهيد شد و بعد از ۱۶ سال پيكر مطهرش به رغم تلاش رژيم بعث برای از بين بردن او، سالم به آغوش گرم خانواده‌اش بازگشت. اين حقانيت نظام جمهوری اسلامی و رشادت بچه‌های خمينی را می‌رساند و از معجزات انقلاب اسلامی ايران است. بچه‌ها در دوران اسارت همه سختی‌ها و مشكلات را با افتخار تحمل كردند و خم به ابرو نياوردند. عراقی‌ها بار‌ها خودشان اعتراف می‌كردند كه شما اسير ما نيستيد، بلكه ما اسير شماييم. آنها در مقابل توان و ايمان بچه‌های ما كم آورده بودند. زمانَ كه اسارتمان بعد از چهار سال تمام شد و قرار شد به كشور باز گرديم، گريه‌ام گرفت گفتم خدايا سفره اسارت نيز جمع شد. راوی: آزاده جانباز محسن ميرزائی از رزمندگان قهرمان افغانستانی منبع: سایت مشرق نیوز •✾📚 @Dastan 📚✾•
...! 🌷کم کم سر و صدای بچه ها بلند شد. خیلی انتظار کشیدند تا صدای بوق ماشینی که غذای آنها را می‌آورد به گوش برسد، اما هر چه بیشتر انتظار کشیدند کمتر نتیجه گرفتند. از یک طرف گرمای هوا و از طرف دیگر گرسنگی، دست به دست هم داد تا بچه ها کمی بی حوصله شوند. 🌷اغلب رفته بودند داخل سنگر فرماندهی. بعضی با ظرف غذا بیرون منتظر بودند. بعد از دقایقی یکی از بچه ها به طرف سنگر فرماندهی آمد و گفت که ماشین حمل غذا خاموش شده و راننده هم هر کاری که می‌کنه روشن نمی‌شه. گفته ظرف ها رو بگیرین بیایین پیش ماشین یا این که هُل بدین. 🌷همه ظرفهای غذا رو در دست گرفتیم و رفتیم به طرف ماشین که دقیقاً بین دو دستگاه توپ قرار داشت. همین که همه در آن‌جا جمع شدیم ناگهان صدای انفجار به گوش رسید. همه دویدیم به طرف سنگرها. یک خمپاره خورده بود به سنگر فرماندهی گروهان و منفجر شد. خمپاره درست از دهانه‌ی سنگر به داخل رفت و منفجر شد و کل آن را ویران کرد، طوری که هر چه ظرف و لباس و وسایل داخل سنگر بود، کاملاً سوخت. 🌷تازه متوجه شدیم که واقعاً خدا با ماست و رزمندگان اسلام را همه جا یاری می‌کند. تمام بچه ها غذا را گرفتیم و آماده شدیم که ماشین را هل بدهیم تا شاید روشن شود. راننده که تحت تأثیر این حادثه قرار گرفته بود، پشت ماشین نشست و گفت؛ نیار نیست هل بدین. 🌷با تعجب نگاهش کردیم راننده متوجه نگاه‌ها شد و فهمید در پشت این نگاه ها چه سئوالی است، به همین جهت گفت: به خدا ما خیلی آدم‌های بزرگی هستیم. خدایی داریم که همه جا با ماست و بعد سوئیچ ماشین را چرخاند و ماشین همان وهله‌ی اول روشن شد. صدای صلوات بچه ها فضای منطقه را پر کرد. احساس کردم قطرات اشک شوق و امید از گوشه چشمم سرازیر می‌شود.... راوی: رزمنده دلاور اصغر حقیقی •✾📚 @Dastan 📚✾•
...! 🌷اصرارهایش تمامی نداشت، اما مادر این‌بار دست از مخالفت برنمی‌‌داشت، چون او تنها پسر خانواده بود، فرامرز هم که چاره‌ای جز تسلیم شدن در برابر مادر پیش‌روی خود نمی‌‌دید، به ناچار از تصمیمش صرف‌نظر کرد. 🌷روزی خبر آوردند که فرامرز در یکی از خیابان‌های بابل تصادف کرده، سراسیمه برای دیدنش به بیمارستان رفتیم، پس از دقایقی فرامرز لبخندی زد و زیرکانه از مادر پرسید: «مادرم! اگر در این تصادف می‌مردم بهتر بود یا این که برای دفاع از کشورم شهید می‌‌شدم؟» 🌷....مادر به فکر فرو رفت و پس از چند لحظه پاسخ داد: «از این پس، هر زمان خواستی می‌‌توانی برای دفاع از وطن به جبهه بروی فرزندم!» 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز فرامرز فامیلی‌سنگسری ـ متولد ۱۳٣٩ بابل ـ شهادت ۱۳٦٢ پنجوین عراق راوی: خواهر شهید •✾📚 @Dastan 📚✾•
.... !! 🌷روزی یوسف‌رضا برایم تعریف کرد: می‌‌خواستم چای درست کنم و منتظر به جوش آمدن آب بودم، ناگهان متوجه شدم یکی از سربازهای عراقی که به تازگی اسیرش کرده بودم، به‌شدت می‌‌لرزد، گفتم: «چه شده؟ چرا تا این حد ترسیده‌ای؟!» 🌷....نگاهی به کتری درون دستم انداخت و با هر زبانی بود به من فهماند که: «بعثی‌ها برای شکنجه اسرای ایرانی، آب‌جوش بر سر آنها می‌‌ریزند، گمان کردم که شما هم همین قصد را دارید.» 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز یوسف‌رضا یزدان‌نجات، شهادت ۱۳۶۷ شلمچه راوی: رزمنده دلاور مرتضی یزدان‌نجات •✾📚 @Dastan 📚✾•
.... 🌷برادرم فتحعلی که شهید شد کار رفتن محمد به جبهه گره خورد. مادرم راضی نمی‌شد. خیلی به این در و آن در زد اما فایده نداشت. قرار بود پدر و مادرم بروند مشهد. وقت رفتنشان، یک نامه و یک اسکناس پنجاه تومانی آورد، داد به مادرم و گفت: «مادر این نامه و پول رو بندازید توی ضریح امام رضا (ع).» 🌷مادرم پرسید: «توی نامه چی نوشتی پسرم؟» محمد جواب داد: «چیز مهمی نیست یه مشکل کوچیکی دارم که از آقا خواستم حلش کنن.» کنجکاو شده بودم. پرسیدم: «داداش توی نامه چی نوشتی؟» گفت: «بذار جوابش رو بگیرم بعد برات می‌گم.» درست فردای روزی که پدر و مادرم از مشهد برگشتند محمد آماده شده برای رفتن به جبهه. تازه سرّ آن نامه را فهمیدم. امام رضا (ع) مادرمان را راضی کرده بود. 🌹خاطره ای به یاد برادران شهید محمد و فتحعلی فتحی •✾📚 @Dastan 📚✾•
.... 🌷_کیه اون جلو سرش را انداخته پایین داره می‌ره؟ آهای اخوی! برو تو ستون. به روی خود نمی‌آورد. دویدم تا اول ستون دستش را از پشت کشیدم _مگه با تو نیستم؟ بیا برو تو ستون. برگشت، یک‌نگاه به سر تا پایم انداخت. چیزی نگفت. 🌷_ببخشید آقا مصطفی. شرمنده نشناختمتون. شما این‌جا چی کار می‌کنید؟ رخت و لباس دامادی رو درنیاورده، کجا بلند شدید اومدید؟! این دفعه رو دیگه نمی‌ذارم بیایید. حرف‌هایم را نمی‌شنید. فقط می‌گفت: من باید امشب بیام. ژ–۳ را برداشتم. ضامنش را کشیدم. پایش را نشانه رفتم. بی‌سیمچی صدایم زد. قسمت نبود برگردد انگار.... 🌷از هر طرف محاصره شده بودیم. ما پایین تپه، آن‌ها بالای تپه. بسته بودندمان به رگبار. چند تا بی‌سیمچی این‌طرف تپه؛ مصطفی و سه نفر دیگر هم آن‌طرف. دیگر کسی سر پا نبود. سپیده زده بود. دید خوبی پیدا کردند. یک تیربارچی از بالای تپه بستمان به رگبار. گوشم را گذاشتم روی قلبش. صدایی نمی‌آمد.... 🌹خاطره ای به یاد فرمانده تازه‌داماد شهيد حجت الاسلام مصطفی ردانی‌پور •✾📚 @Dastan 📚✾•
!! 🌷برای شروع عملیات «کربلای ۴» به آبادان منتقل شدیم و به عنوان غوّاصان خط ‌شکن به خط دشمن زدیم؛ به هر ترتیبی بود خط دشمن را شکستیم و پاکسازی کردیم، وقتی برای آوردن مجروحان و شهدا وارد معبر شدیم، دیدیم که شهید «سعید حمیدی‌اصل» هر دو پایش قطع شده و پیکر مطهرش در گوشه‌ای از معبر افتاده است. اما آنچه که ما را به تعجب وا داشت، این بود که دهان شهید پر از گِل شده بود. 🌷بعدها متوجه شدیم که وقتی به پاهای سعید ترکش خورد و قطع شد، برای اینکه صدای ناله‌اش بلند نشود و باعث لو رفتن معبر نشود، دهان خود را پر از گِل کرده بود. شهیدان «سعید و علی حمیدی‌اصل» برادرانی بودند که در عملیات «کربلای ۴» آسمانی شدند. ❌❌ آری، امنیت اتفاقی نیست.... •✾📚 @Dastan 📚✾•
!! 🌷در طول این سال‌ها زجر زیادی کشیدم؛ بیمارستان‌ها و شهرهای مختلف بستری می‌شدم؛ برخی جانبازان چشم‌هایشان را از دست دادند، اما جانباز اعصاب و روان قضیه‌ای متفاوت دارد، چون معلوم نیست این حالت‌ها چه زمانی به سراغش می‌آید. حالت‌های آن‌ها فرق می‌کند. اگر به نمونه‌هایی از آن بخواهم اشاره کنم، آیا شما دیده‌اید فردی که مادرش را خیلی دوست دارد، انگشت او را با دندان قطع کند؟! 🌷....من این کار را کردم. به مادرم گفته بودند اگر تشنج کردم نگذارد دندان‌هایش قفل شود، یک شیء‌ای بین دندان‌هایش بگذارید. مادرم وقتی در این موقعیت قرار گرفت، انگشت خود را بین دو فک من گذاشت، من هم انگشت او را قطع کردم. بعد از این‌که به حالت عادی برگشتم، انگشت را از دهانم بیرون آوردند و بعد بردند پیوند زدند. راوی: جانباز سرافراز اعصاب و روان رضا اکبری که در ۱۵ سالگی به درجه جانبازی نائل آمد. ❌❌ حواسمون هست که مدیون کیا هستیم؟!! •✾📚 @Dastan 📚✾•
! 🌷تیپ ثارالله را به خاطر عملیاتی به منطقه‌ی گیلان‌غرب فرستاده بودند. فصل پاییز، باران و سرما و لرزش بدن بود. بعضی اوقات باران به قدری شدت می‌گرفت که چند پتو مقابل در ورودی سنگر می‌انداختیم تا آب وارد سنگر نشود. 🌷یکی از روزهایی که برای نماز خواندن برخاسته بودیم، صدای اذان فضا را پر کرد. اما صدا مشکوک و نامأنوس به گوش می‌رسید. شخصی را فرستادیم که بفهمد چه کسی در حال اذان گفتن است، اما رفت و برگشت و در حالی که متعجب بود و می‌گفت: « صدا می‌آید اما مؤذن نیست.» 🌷یکی از بچه‌ها سیم بلندگو را دنبال کرد و متوجه شد که مؤذن از شدت سرما به زیر پتو رفته و در حال اذان گفتن است. به همین دلیل آن رزمنده نتوانسته بود وی را در چادر تبلیغات ببیند. راوی: رزمنده دلاور ابوالفضل کارآمد 📚 کتاب "خاطرات آفتابی" صفحه ۱۸ •✾📚 @Dastan 📚✾•
.... 🌷هر هفته با شهید احمدعلی نیری به زیارت مزار شهدا می‌رفتیم. یک‌بار سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمی‌شناختم. همانجا نشستیم فاتحه ای خواندیم. اما احمدآقا حال عجیبی پیدا کرده بود. در راه برگشت پرسیدم: «احمدآقا این شهید را می‌شناختی؟» پاسخ داد: «نه.» پرسیدم: «پس چرا سر مزار او آمدیم؟» اما جوابی نداد. فهمیدم حتماً یک ماجرایی دارد. اصرار کردم. 🌷وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: «این‌جا بوی امام زمان (عج) را می‌داد. مولای ما قبلاً به کنار مزار این شهید آمده بودند.» البته می‌گفت: «اگه این حرف‌ها را می‌زنم فقط برای این است که یقین شماها زیاد شود و به برخی از مسائل اطمینان پیدا کنی و تا زنده ام نباید جایی نقل کنی!» 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز احمدعلی نیری 📚 کتاب "عارفانه" •✾📚 @Dastan 📚✾•