eitaa logo
ضُحی
11.3هزار دنبال‌کننده
532 عکس
457 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_چهارم آغاز این سفر درست یک سال پ
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) جلو رفتم و دوزانو نشستم: _پاشید حاضر شید بریم بیمارستان الاناست که بیمارستان پر مجروح شه... عطیه متعجب گفت: _این وقت شب؟ _آره الان دکتر اومده بود همینو بگه... همگی به سرعت حاضر شدیم و از چادرمان بیرون زدیم... مسیر کوتاه اما سرد و سنگلاخی چادر تا کانکس بیمارستان را دست در جیپ بارانی های خاکی رنگ و رو رفته و با خنده های مرتعش از اثر سرما گذراندیم و وارد بیمارستان شدیم. کانکس بزرگ و مستطیلی شکلی که در دل زمین دفن شده بود و با تور های خاکی رنگ پوشیده شده بود و با طی کردن یک مسیر شیب دار و مارپیچ واردش می شدی. عجیب نبود اینکه همه چیز این بیابان از سازه ها و حتی لباسها به رنگ خاک باشد. چاره ای جز پنهان شدن نیست وقتی قصد شکارت را داشته باشند و پرنده هایشان را وقت و بی وقت برای سرکشی روانه کنند. آقایان در حال آماده کردن بیمارستان بودند. بعضی مشغول بودند به ایزوله سازی قسمتی که بنا بود مثلا اتاق عمل این بیمارستان کوچک باشد،و بعضی به مرتب کردن تختها در دو طرف راهرو سرگرم بودند... تیم آقایان متشکل بود از دو پزشک متخصص و جراح که یکی ریاست این بیمارستان صحرایی را بر عهده داشت و مسن تر بود و دکتر خطاب میشد و دیگری که کمی جوانتر بود با فامیلی خود دکتر پوررضا شناخته می شد. بنا براین اگر کسی کلمه دکتر را به تنهایی به کار می برد واضح بود با چه کسی کار دارد. علاوه بر این دو دکتر دو دانشجوی پزشکی عمومی، پنج پرستار و هفت بهیار هم در این تیم حضور داشتند که یکی از پرستارها صابر مولایی همسر و پسر خاله صدیقه بود و از مابقی جز یک اسم و فامیل چیز دیگری نمی دانستیم. نگاهی به تنها ساعت روی دیوار انداختم...شب از نیمه گذشته بود... دکتر حمیدی رئیس بیمارستان که مشغول چیدن ابزار اتاق عمل بود با دیدنمان صدا بلند کرد: _خانوما تشریف بیارید اینجا _سلام آقای دکتر ما در خدمتیم چیکار میتونیم بکنیم؟... _سلام...شما لطف کنید جعبه های دارویی که با خودمون آوردیم همه رو مجزا و مرتب توی کمدا بچینید و اسم دارو رو رو هر طبقه اتیکت بزنید... _چشم... با بچه‌ها به طرف کارتن های دارو رفتیم و مشغول شدیم... من به اسم هر کارتن و متناسب حجم آن طبقه‌ای را اتیکت میزدم و بچه ها همان دارو را در همان طبقه میچیدند... کمی که گذشت نرگس کنارم ایستاد و به صورتم زل زد: _خسته نشی؟!... همانطور که مشغول نوشتن بودم جوابش را دادم: _توام اگه یکم رو خطت کار میکردی الان خسته نمیشدی!... مشتی به شانه ام زد و بی آنکه نگاه بگیرد رو به دکتر صدا زد: _آقای دکتر بسته های خون کجان؟ ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
امکان نداره کسی چراغی برای دیگران روشن کنه، و خودش توی تاریکی بمونه. پس مهربون باش … . .
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_پنجم جلو رفتم و دوزانو نشستم: _پاشید
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) ... شب شکسته بود و سحر سر زده بود که در میان صداهای محو توپ و انفجار که از دوردست می آمد صدای ماشینی از محوطه به بیمارستان رسید و متوجه ورود مهمان شدیم... آقایان بهیار فوری چند برانکارد دست گرفتند تا از بیمارستان خارج شوند اما... پیش از آنکه به انتهای راهرو برسند چند مرد با لباسهای نظامی وارد شدند... یکی از آنها جلوتر می آمد... از نظر گذراندمش؛ قد تقریبا بلند و موهای آشفته و خاکی و صورتی که چیزی در آن به چشم نمی آمد جز خستگی و بی خوابی...و البته تعجب فراوان!!... همین ها در نظر اول به چشمم آمد. جلو آمد و با همان تعجب به دکتر و سایرین سلام کرد: _برادر رئیس این بیمارستان شمایید؟ دکتر خنده کوتاهی کرد و نگاهی به این مستطیل گل مالی شده انداخت: _اگر اینجا بیمارستان محسوب بشه بله بنده‌ام رئیسش محسوب میشم... _میتونم خواهش کنم تشریف بیارید چند دقیقه بیرون در خدمتتون باشم؟ _خواهش میکنم... بفرمایید با هم به طرف انتهای راهرو حرکت کردند و من متعجب از این صحبت سری این وقت شب با حرکت لب رو به نرگس تعجبم را بروز دادم و به کار خودم مشغول شدم. چند نفر از بهیار ها دوباره برای آوردن مجروح برانکارد ها را بلند کردند ولی همان جوان به آنها گفت هنوز مجروحی نیامده...پس اینها که بودند که زودتر از مجروح‌ها رسیده بودند؟ همه چیز سوال برانگیز و عجیب بود...چهره‌ها پر از سوال بود اما همه خود را مشغول کار نشان می دادند... همه منتظر رسیدن خبر بودند اما تا بعد از نماز صبح این انتظار ادامه پیدا کرد. بعد از اذانی که رادوی کوچک بیمارستان صدایش را رساند و نمازی که هر یک به طریقی خواندند کماکان مشغول کار بودیم بود که دکتر لبرگشت و قبل از انجام هرکاری صدا زد: _خانوما تشریف بیارین همگی چند لحظه!... دورش را که گرفتیم راز این جلسه ناگهانی شبانه برملا شد: _والا راستش این آقایی که قبل نماز اومد توی بیمارستان جانشین فرمانده تیپیه که تو همین محور عملیات دارن... میگه فشار زیاد شده ممکنه، ممکنه مدت کوتاهی این جاده سقوط کنه... برای همین میخوان که بعد طلوع آفتاب خانومها اینجا رو ترک کنن... مثل خمیر وا رفتم... هنوز نیامده بروم؟ بدون اینکه حتی یک زخم را ببندم و یک تیر از تن خسته مجروحی بیرون بکشم؟! پس دلیل نگاه متعجب و حکمت جلسه سری شبانه شان این بود! ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_ششم ... شب شکسته بود و سحر سر زد
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) این برای من به هیچ وجه قابل قبول نبود... اما بچه ها با اینکه همگی ناراحت و غمگین بودند به نظر نمی آمد مخالفتی داشته باشند و این مرا عصبانی تر میکرد... اعتراض کردم: _آقای دکتر اگر خطری باشه برای شما هم هست اگر اینجا سقوط کنه شما هم اسیر میشید پس همه با هم باید اینجا رو ترک کنیم... _خانوم کلی مجروح توی راهن که الان میرسن ما کجا بریم؟ ما میتونیم این ریسک رو قبول کنیم ولی شما باید برید... خیلی زود... دهان باز کردم تا جوابش را بدهم اما صدای همهمه ‌ای در دهلیز بیمارستان پیچید و بعد هم سیل مجروح که بهیارها داخل بیمارستان می آوردند حتی جایی برای ایستادن باقی نگذاشت... به طرف کمد رفتم تا دستکش و روپوش بردارم اما دکتر در کمد را بست: _خانوم شیبانی شما همگی باید همین الان برید... _دکتر لااقل اجازه بدید تا همون صبح کمک کنیم... همانطور که با عجله دور میشد گفت: _نمیشه... ما اینجا هستیم خیالتون راحت برید حاضر شید یک ساعت دیگه باید آماده باشید با اولین ماشین برگردید عقب... خواستم باز حرفی بزنم که با فشار دست نرگس بیرون رانده شدم در حالی که چشمم به این مجروحین بدحال خشک شده بود و تمام تلاشم این بود حلقه اشکی که هر لحظه سنگین‌تر میشد را در چشم نگه دارم... ناراحت و با بغض رو به نرگس گفتم: _چرا نذاشتی حرفم رو بهش بزنم؟ _اینهمه مجروح بدحال دارن میارن بنده خدا هزارتا کار داره تو دست و پا وایسادی که چی بهش بگی؟... اصلا چی میشه گفت بابا باید بریم دیگه إن‌شاءالله اینجا سقوط نمیکنه....چند روز دیگه امن میشه دوباره برمیگردیم... همانطور که به طرف سنگر می رفتیم با هم بحث میکردیم... بی نتیجه... _من با هزار بدبختی اومدم اینجا کمک اونوقت اینهمه مجروح اینجاست ولی من باید بذارم برم... مسخره نیست؟... _ خب شرایط طوریه که نمیشه موند حالا بعدا باز برمیگردیم... _اینم یه دروغ بزرگه اگه از اینجا بریم دیگه اجازه نمیدن برگردیم من مطمئنم... _به سلامتی کاملا خل شدی... با غیض این جمله را گفت و سرازیری کم شیب رودی سنگر را به دو طی کرد با عجله گوشه پتو را را بلند کرد و وارد شد و بقیه هم مغموم و ساکت پشت سرش... قبل از ورود برگشتم و نگاهی به آسمان انداختم که کم کم روشن میشد... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
کسی که بر خدا توکل کند خدا برای او کافی است! 🔸 سوره طلاق، آیه ی۳ . .
اگر خدا خیری برای تو بخواد هیچکسی نمیتونه لطف خدا رو از تو برگردونه . .
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_هفتم این برای من به هیچ وجه قابل قب
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) وقتی وارد شدم بچه ها مشغول جمع کردن وسایلشان بودند. _تو رو خدا جمع نکنید بچه ها اگه شما پشتم باشید یه کاریش میکنم ولی اگه همتون برید منم نمیتونم بمونم سلما متعجب گفت: _وا خانم دکتر مِگه شما میخوای بمونی؟ نرگس بجای من جواب داد: _بله چرا که نه... خانم که ادعای منطقشون گوش فلک رو کر کرده و چپ و راست ما رو مسخره میکنن و به هیجان زدگی متهم میکنن به وقتش اونقدر بی منطق میشن که... تو مثلا میخوای بمونی که کمک کنی؟ اینجوری فقط اونا رو تو دردسر میندازی و وقتشونو میگیری...واقعا ازت انتظار ندارم انقدر بچگانه رفتار کنی ژاله!... عصبانی گفتم: _بسه دیگه انقدر نصیحتم نکن... هیچ خبری نشده اینا همش یه سری ملاحضات بیخوده من مطمئنم این پسره میخواد ما رو دک کنه ولی شما اگر خیلی ترسیدید به سلامت! جوابی نداد و با خشمی فروخورده مشغول جمع کردن وسایلش شد... جای او عطیه مثل همیشه با ملایمت دنباله حرفش را گرفت: _عزیزم این کار تو فایده‌ای نداره چون بالاخره ما مجبوریم بریم ضمنا ما قول دادیم نمیتونیم زیر قولمون بزنیم... بی هیچ حرفی بلند شدم و طول کوتاه چادر را با قدمهایم بارها و بارها متر کردم... رلست میگفت. ما از روز اول تعهد کرده بودیم در صورت تشخیص مافوق و احتمال خطر منطقه را ترک کنیم... ولی رفتن در این موقعیت برای من هضم نشدنی بود. شاید نیم ساعتی هم نگذشته بود که یکی از همراهان آن فرمانده آمد و با عجله خواست خودمان را به ماشینی که در محوطه منتظرمان بود برسانیم... همگی بلند شدند و با وسایلشان بیرون رفتند!بی آنکه کسی رو به من حرفی بزند و تقاضای همراهی کند! ملغمه ای از تحقیر و شکست و خشم مهار ناپذیرم کرده بود. بیرون زدم... بچه ها پای ماشین ایستاده بودند و نرگس داشت با همان مرد صحبت میکرد... حتما در مورد من... چون آن مرد نگاهی انداخت و بعد به طرفم حرکت کرد... من هم به طرفش حرکت کردم و میانه راه به او رسیدم... سرش را پایین انداخت و زیر لب سلام آهسته‌ای کرد که در آن سر و صدای شلیک گلوله که از آنسوی جاده به گوش میرسید گم شد بلند گفتم: _سلام... امرتون... _خواهر شما چرا مثل دوستاتون حاضر نیستید؟... _یادم نمیاد برادری داشته باشم... دوستام بهتون نگفتن چرا؟ درحالی که سعی میکرد خونسردی اش را حفظ کند گفت: _چرا ولی فکر نمیکردم جدی گفته باشید... صدا بلند کردم: _مگه من با شما شوخی دارم؟... _پس لطفا زودتر حاضر شید ماشین معطل شماست... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_هشتم وقتی وارد شدم بچه ها مشغول ج
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) و به طرف چادری که بیسیم و وسایل ارتباطی آنجا بود حرکت کرد... دنبالش راه افتادم و پشت سرش وارد چادر شدم... همانطور که دائم زیر لب ذکر میگفت که حرفی به من نزند عصبانی مشغول انجام کارهایش شد... _من گفتم با شما شوخی ندارم بعد شما میگید زودتر برم معطل منن؟اونا رو بفرستید من جایی نمیرم... _لااله‌الاالله الان توی این وضعیت من باید شما رو هم توجیه کنم؟ باید برید اونم هرچه سریعتر... صدای ماشینی که در محوطه پیچید برافروخته ترش کرد: _خانوم بیا برو این فرمانده ما الان بیاد ببینه شما هنوز اینجایید پوست از سر من برمیداره... بی تفاوت گفتم: _ به من ارتباطی نداره... طولی نکشید که پرده چادر بلند شد و فرمانده مذکور وارد شد: _یاالله... با دیدن من در چادر مکثی کرد که نشانه تعجبش بود...به عادت همه آدم های شبیه خودش که با دیدن یک زن فوری معذب می شوند و سر به زیر می شوند، سر پایین انداخت و مثلا عادی پرسید: _سلام...چه خبره اینجا چرا هنوز اینجایید شما؟ _ما جایی نمیریم آقای محترم... به یاد آوردم بچه ها آماده رفتن‌اند و مغموم ادامه دادم: یعنی حداقل من نمیرم... _خواهر من شما... عصبانی گفتم: _من خواهر شما نیستم مکثی کرد... _بله...ببخشید... خانم محترم شما نمیتونید اینجا بمونید همتون باید برگردید عقب... اینجا هر لحظه ممکنه سقوط کنه بیشتر از اینم وقت توضیح دادن نیست...بفرمایید... _چرا داره سقوط میکنه پس شما اینجا چکار میکنید؟! خب جلوشونو بگیرید... من یه پزشکم اینجا به من احتیاج دارن وظیفمه الان اینجا باشم... چرا باید برم؟! اصلا میدونید چیه صحبت این حرفا نیست نه سقوطی درکاره و نه خطری؛ شما از اولم با اینجا اومدن ما مخالف بودید ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕