eitaa logo
ضُحی
11.5هزار دنبال‌کننده
505 عکس
450 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
«وَاللَّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ نَبَاتًا» و خداوند شما را مانند گیاهی از زمین رویاند. سوره‌نوح | آیه۱۷🪴
هدایت شده از ضُحی
اگه دلت میخواد این رمان رو جلوتر از بقیه بخونی بفرما😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1410465872Cb9a5a79327
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ضُحی
آنونس غریب آشنا .pdf
541.2K
رمان غریب آشنا 😍🦋 "دوستان این فایل ۱۴۰ صفحه اول رمان غریب آشنا هست که میتونید کاملا رایگان بخونید" 👆😇 🍁♥️اگر فایل کامل رمان رو خواستید به این آیدی پیام بدید👈🏼 @roshanayi ♥️🍁
هدایت شده از ضُحی
اگه دلت میخواد این رمان رو جلوتر از بقیه بخونی بفرما😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1410465872Cb9a5a79327
♥️ زیر درخت نشسته بودیم و داشتیم مدل های جدید لباس عروس را برای مطهره میدیدیم و رویشان نظر میدادیم که صدایی از پشت سر باعث شد چشمهایم را ببندم: _سلام... یه لحظه میشه حرف بزنیم؟ دلم نمیخواست چشمهایم را باز کنم و با مطهره چشم تو چشم شوم... میدانستم با همان نگاه حقم را کف دستم میگذارد... باز هم حرف او شد... پیدایمان کرد! ناچار بدون نگاه به مطهره بلند شدم و مثل کسانی که قایم باشک را باخته اند از پشت درخت بیرون رفتم... رو به رویش ایستادم و حرصی گفتم: _سلام... شما از کجا فهمیدید ما اینجاییم؟ لبخندی زد: _اومدم اینورا یه قدمی بزنم... این لباس سیاهتون از پشت درخت معلوم بود... چشمهایم را با عصبانیت بستم... بدی اش این بود که مطهره هم همه اینها را میشنید و بعدا خدمتم میرسید... آهسته گفتم: _چادر... _بله چادرتون... اصلا... نمیدونم یه حسی منو سمتت میکشونه... انگار میفهمم کجایی میام همونجا... خجالت زده لبم را به دندان گرفتم... _کارتون چی بود؟ _کارم؟ آها... میخوام ببینم من چکار باید بکنم؟ _یعنی چی‌؟ _من احساس میکنم این جوابای تو یه جور ناز دخترونه است... میخوام جواب واقعیت رو بگی... چون میدونم که تو هم به من.... نگذتشتم ادامه دهد: _اصلا هم اینطور نیست... چرا همچین فکری مبکنید؟؟؟ پیروزمندانه لبخند زد: _از نگات میفهمم... دستهایم را به هم گره کردم و فشار دادم تا کم نیاورم و صدایم نلرزد: _اعتماد به نفستون خیلی بالاست... لبخندش عمیقتر شد: _چرا نباشه... راست هم میگفت... چیزی کم نداشت... فقط یک چیز که آنهم همه چیز بود... زبان چرخاندم: _عزت و احترام و محبت من به دیگران بر پایه محبتیه که به خدا دارن... پس نمیتونم به شما علاقه داشته باشم... چون شما به خدا اعتقادی ندارید! برای دریافت فایل کامل رمان به این آیدی پیام بدید::::::♥️😍 @roshanayi @roshanayi @roshanayi @roshanayi @roshanayi @roshanayi @roshanayi @roshanayi @roshanayi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ضُحی
اگه دلت میخواد این رمان رو جلوتر از بقیه بخونی بفرما😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1410465872Cb9a5a79327
هدایت شده از ضُحی
آنونس فانوس‌های بیابانگرد.pdf
309K
• • 60 صفحه‌ی اول رمان فانوس‌های بیابانگرد 😍♥️ • • فایل کامل: @roshanayi 🍃🍃🍃
هدایت شده از ضُحی
آنونس رمان پرپرواز(ادامه فانوسهای بیابانگرد).pdf
589.7K
• • 30 صفحه اول رمان پرپرواز😍♥️ (جلد دوم همون رمان فانوس‌های بیابانگرد) • • فایل کامل: @roshanayi 🍃🍃🍃
هدایت شده از ضُحی
اگه دلت میخواد این رمان رو جلوتر از بقیه بخونی بفرما😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1410465872Cb9a5a79327