اعضای جدید و قدیمی سلام
برای داشتن فایل رمانهای #کامل شده
وارد این کانال بشید👇🏻🔥
https://eitaa.com/joinchat/1111949495Ce83e370471
و اگر میخواید رمان #نت_آب رو خیلی جلوتر از کانال بخونید میتونید وارد vip بشید😍👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1410465872Cb9a5a79327
(#رمانتو vip #چیزیبهتمومشدنشنمونده)
ضُحی
اعضای جدید و قدیمی سلام برای داشتن فایل رمانهای #کامل شده وارد این کانال بشید👇🏻🔥 https://eitaa.com
:
توجه کنید دوستان بخاطر تولد امام رضا شرایط ویژه دارن رمانهای کامل و vip #نت_آب
این شرایط فعلا تکرار نمیشه اگر میخواید از تخفیف استفاده کنید عجله کنید روزهای آخره♥️👆
هدایت شده از ضُحی
ادامهی رمان نت آب رو میتونید با سرعت بیشتری تو vip بخونید👇🏻♥️
https://eitaa.com/joinchat/1410465872Cb9a5a79327
ضُحی
سلام دوستان جدیدم خیلی خوش اومدید #شین_الف هستم نویسندهی این کانال علاوه بر #نت_آب که در حال خوند
:
همهی رمانهای کامل هم شامل تخفیف دههی کرامت هستن😍👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1111949495Ce83e370471
#ادمین
هدایت شده از ضُحی
:
همهی رمانهای کامل هم شامل تخفیف دههی کرامت هستن😍👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1111949495Ce83e370471
#ادمین
#پارت_82♥️
زیر درخت نشسته بودیم و داشتیم مدل های جدید لباس عروس را برای مطهره میدیدیم و رویشان نظر میدادیم که صدایی از پشت سر باعث شد چشمهایم را ببندم:
_سلام...
یه لحظه میشه حرف بزنیم؟
دلم نمیخواست چشمهایم را باز کنم و با مطهره چشم تو چشم شوم...
میدانستم با همان نگاه حقم را کف دستم میگذارد...
باز هم حرف او شد...
پیدایمان کرد!
ناچار بدون نگاه به مطهره بلند شدم و مثل کسانی که قایم باشک را باخته اند از پشت درخت بیرون رفتم...
رو به رویش ایستادم و حرصی گفتم:
_سلام...
شما از کجا فهمیدید ما اینجاییم؟
لبخندی زد:
_اومدم اینورا یه قدمی بزنم...
این لباس سیاهتون از پشت درخت معلوم بود...
چشمهایم را با عصبانیت بستم...
بدی اش این بود که مطهره هم همه اینها را میشنید و بعدا خدمتم میرسید...
آهسته گفتم:
_چادر...
_بله چادرتون...
اصلا...
نمیدونم یه حسی منو سمتت میکشونه...
انگار میفهمم کجایی میام همونجا...
خجالت زده لبم را به دندان گرفتم...
_کارتون چی بود؟
_کارم؟
آها...
میخوام ببینم من چکار باید بکنم؟
_یعنی چی؟
_من احساس میکنم این جوابای تو یه جور ناز دخترونه است...
میخوام جواب واقعیت رو بگی...
چون میدونم که تو هم به من....
نگذتشتم ادامه دهد:
_اصلا هم اینطور نیست...
چرا همچین فکری مبکنید؟؟؟
پیروزمندانه لبخند زد:
_از نگات میفهمم...
دستهایم را به هم گره کردم و فشار دادم تا کم نیاورم و صدایم نلرزد:
_اعتماد به نفستون خیلی بالاست...
لبخندش عمیقتر شد:
_چرا نباشه...
راست هم میگفت...
چیزی کم نداشت...
فقط یک چیز که آنهم همه چیز بود...
زبان چرخاندم:
_عزت و احترام و محبت من به دیگران بر پایه محبتیه که به خدا دارن...
پس نمیتونم به شما علاقه داشته باشم...
چون شما به خدا اعتقادی ندارید!
برای دریافت فایل کامل رمان #غریب_آشنا برید اینجا::::::
👇🏻♥️😍
https://eitaa.com/joinchat/1111949495Ce83e370471
ضُحی
#پارت_82♥️ زیر درخت نشسته بودیم و داشتیم مدل های جدید لباس عروس را برای مطهره میدیدیم و رویشان نظر
:
💌 #غریب_آشنا زندگی یک دختر از یه خانوادهی مذهبیه که یه عکاس مسیحی عاشقش میشه و اتفاقات خیلی خاصی براشون میفته
داستان ارتباط زیبایی با اربعین و امام حسین هم داره...