eitaa logo
ضُحی
11.5هزار دنبال‌کننده
507 عکس
452 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
اعضای جدید و قدیمی سلام برای داشتن فایل رمان‌های شده وارد این کانال بشید👇🏻🔥 https://eitaa.com/joinchat/1111949495Ce83e370471 و اگر میخواید رمان رو خیلی جلوتر از کانال بخونید میتونید وارد vip بشید😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1410465872Cb9a5a79327 ( vip )
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
اعضای جدید و قدیمی سلام برای داشتن فایل رمان‌های #کامل شده وارد این کانال بشید👇🏻🔥 https://eitaa.com
: توجه کنید دوستان بخاطر تولد امام رضا شرایط ویژه دارن رمانهای کامل و vip این شرایط فعلا تکرار نمیشه اگر میخواید از تخفیف استفاده کنید عجله کنید روزهای آخره♥️👆
هدایت شده از ضُحی
ادامه‌ی رمان نت آب رو میتونید با سرعت بیشتری تو vip بخونید👇🏻♥️ https://eitaa.com/joinchat/1410465872Cb9a5a79327
50% تخفیف خورد😍👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ضُحی
: همه‌ی رمانهای کامل هم شامل تخفیف دهه‌ی کرامت هستن😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1111949495Ce83e370471
♥️ زیر درخت نشسته بودیم و داشتیم مدل های جدید لباس عروس را برای مطهره میدیدیم و رویشان نظر میدادیم که صدایی از پشت سر باعث شد چشمهایم را ببندم: _سلام... یه لحظه میشه حرف بزنیم؟ دلم نمیخواست چشمهایم را باز کنم و با مطهره چشم تو چشم شوم... میدانستم با همان نگاه حقم را کف دستم میگذارد... باز هم حرف او شد... پیدایمان کرد! ناچار بدون نگاه به مطهره بلند شدم و مثل کسانی که قایم باشک را باخته اند از پشت درخت بیرون رفتم... رو به رویش ایستادم و حرصی گفتم: _سلام... شما از کجا فهمیدید ما اینجاییم؟ لبخندی زد: _اومدم اینورا یه قدمی بزنم... این لباس سیاهتون از پشت درخت معلوم بود... چشمهایم را با عصبانیت بستم... بدی اش این بود که مطهره هم همه اینها را میشنید و بعدا خدمتم میرسید... آهسته گفتم: _چادر... _بله چادرتون... اصلا... نمیدونم یه حسی منو سمتت میکشونه... انگار میفهمم کجایی میام همونجا... خجالت زده لبم را به دندان گرفتم... _کارتون چی بود؟ _کارم؟ آها... میخوام ببینم من چکار باید بکنم؟ _یعنی چی‌؟ _من احساس میکنم این جوابای تو یه جور ناز دخترونه است... میخوام جواب واقعیت رو بگی... چون میدونم که تو هم به من.... نگذتشتم ادامه دهد: _اصلا هم اینطور نیست... چرا همچین فکری مبکنید؟؟؟ پیروزمندانه لبخند زد: _از نگات میفهمم... دستهایم را به هم گره کردم و فشار دادم تا کم نیاورم و صدایم نلرزد: _اعتماد به نفستون خیلی بالاست... لبخندش عمیقتر شد: _چرا نباشه... راست هم میگفت... چیزی کم نداشت... فقط یک چیز که آنهم همه چیز بود... زبان چرخاندم: _عزت و احترام و محبت من به دیگران بر پایه محبتیه که به خدا دارن... پس نمیتونم به شما علاقه داشته باشم... چون شما به خدا اعتقادی ندارید! برای دریافت فایل کامل رمان برید اینجا:::::: 👇🏻♥️😍 https://eitaa.com/joinchat/1111949495Ce83e370471
ضُحی
#پارت_82♥️ زیر درخت نشسته بودیم و داشتیم مدل های جدید لباس عروس را برای مطهره میدیدیم و رویشان نظر
: 💌 زندگی یک دختر از یه خانواده‌ی مذهبیه که یه عکاس مسیحی عاشقش میشه و اتفاقات خیلی خاصی براشون میفته داستان ارتباط زیبایی با اربعین و امام حسین هم داره...