eitaa logo
ضُحی
11.4هزار دنبال‌کننده
508 عکس
452 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت902 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۰۲
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۰۳ - تمومه عزیز جون ؟ - آره مادر بریم که زودتر برسیم - ای به چشم استارت می زنم و ماشین از جا کنده می شود ساعت از پنج گذشته که حرکت می کنیم علاوه بر ظرف حلوا که عزیز جان قصد داشت فردا سر مزار سد بابا ببرد یک ساک بزرگ هم داشتیم - حالا زود نبود عزیز جون ؟ - نه مادر همین چیزا دلخوشی میاره واسه اون بچه یه چند ماه که بگذره وجود اون بچه رو حس کنه حال و هواش عوض میشه یه چند تا یادگاری از بچگی تو و کاظم بود واسش آوردم کی باشه من بچه ی تو رو ببینم ؟ یعنی تا اون وقت زنده می مونم ؟ - این چه حرفیه ؟ ایشالا خودت واسش میری خواستگاری قربونت برم - چه خوش اشتها ! از کجا می‌دونی عرضه ی پسر داری تو وجودت هست ؟ - حالا پسر نه دختر ! خودتون باید خواستگارشو بپسندید خوبه ؟ - نخیر خوب نیست ! از کجا می‌دونی لیاقت داری خدا دختر بزاره تو دامنت ؟ - ای بابا یه باره بگید اجاق کور باشم دیگه با این پیش بینی دیگه چه حاجت به زن گرفتن ؟ - منظورم این نبود من میگم اولاً آدم نباید اصراری به دختر بودن یا پسر بودن بچه داشته باشه بعدش باید لایق داشتن بچه باشی که خدا بهت بده چیزی که این دختر خیره سر نمی فهمه ! لبخند عزیز جان به من هم سرایت می کند سری به تایید تکان داده و چشم به جاده می دوزم خاطرات آخرین باری که همراه یکدیگر به روستا رفتیم در ذهنم زنده می شود جای قمر زیادی خالیست یاد قمر می افتم و .... سبد خوراکی و چای را جا گذاشتم ! عزیز جان چند مرتبه گفت روی راه پله بگذارم تا فراموش نکنم ولی من توجه نکردم جرات نمی کنم حرفی بزنم خودم را مستقیم در مسیر کوچه ی علی چپ قرار می دهم خودم چای خور بودم که آن هم مهم نبود ، تحمل می کردم نزدیک به سه ساعت در راه بودیم و بر خلاف تصورم عزیز جان دقیقاً از دو ساعت قبل که متوجه شده سبد را فراموش کرده ام مغزم را سوراخ کرده بس که سرزنش و کنایه را به هم گره زده و جای چای به خوردم داده بالاخره با رسیدن به اقامتگاه رفاهی برای خریدن دو لیوان چای اقدام می کنم مثلاً قرار بود کتلت های دستپخت عزیز جان را در طول مسیر بخوریم که جای خالی آن هم با کیک و بیسکوبیت پر شد - بچم جاش خالیه ! لااقل اون حواسش به همه چیز بود تو که معلوم نیست کجا سیر می کنی خوبه هنوز زن نگرفتی اینی ، وای به روزی که دل ببازی ! - شما نگران نباش قربونت برم یکیو به همسری می گیرم که باب دل خودت باشه حواس جمع مثل حنا خانوم ! خوبه ؟ اینبار اوست که شانه بالا انداخته و من با خودم فکر می کنم حتماً کسی یا کسانی را کاندید ازدواج با من کرده وقتی حرفش را پیش کشیده و عجله هم دارد اینکه از من خواسته بود اگر کسی را در نظر دارم بگویم فقط در حد تعارف بود و بس ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂